دل من! چه حيف بودي كه چنين ز كار ماندي
چه هنر به كار بندم كه نماند وقت كاري
همه عمر چشم بودم كه مگر گلي بخندد
دگر اي اميد خون شو كه فرو خليد خاري
سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته است
تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟
که چو سنگ تیره ماندی...