تنها شدیم
تنها شدیم
آن وقت ها فقط تو خدایمان بودی...
فقط تو!
وقتی که گونه هایت را
زیر باران شب خیس می کردی
و ستاره ها را می خواندی تا برف بازی کنند.
ما آدم برفی می ساختیم
و زیبایش می کردیم
تو هم بودی.
اما فکر می کردی:
ما نمی دانیمت،
ما نمی بینیمت.
و تو
می رفتی
جاپایت را هم پاک می کرد باد
و تو...