شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد...
شورش بلبلان سحر باشد
خفته از صبح بیخبر باشد
تیرباران عشق خوبان را
دل شوریدگان سپر باشد
عاشقان کشتگان معشوقند
هر که زندست در خطر باشد
همه عالم جمال طلعت اوست
تا که را چشم این نظر باشد
کس ندانم که دل بدو ندهد
مگر آن کس که بی بصر باشد
آدمی را که خارکی در پای...
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید
تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چاره مخموری کرد
نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد...
سرخ گل امسال
بيهوده بر شاخسار چشم به راه است
بيهده سر مي کشد به خامشي باغ
بيهده دل مي دهد به قاصدک باد
بر لب باد وزنده آتشي آه است
سرخ گل امسال
رنگ پريده ست
جامه دريده ست
مضطرب خون تپيدگان سپيده ست
فاجعه را با دهان...
ديروز آفتاب
با بوسه و سلام به هر بام و در دميد
ديروز آفتاب
پندار ابر را
با تيغ زر دريد
ديروز آفتاب
در شهر مي گذشت
با گامش اشتياق
با چشم او نوازش و لبخند
با دست او نياز به پيوند
دلهاي سرد را
گرمي نشاند و رفت...
برگ ريزان همه خوبي هاست
مي بريم از هم پيوند قديم
مي گريزيم از هم
سبک و سوخته برگي شده ايم
در کف باد هوا چرخنده
از کران تا به کران
سبزي و سرکشي سروري نيست
وز گل يخ حتي
اثري در بغل سنگي نيست
اين همه بي برگي ؟
اين همه عرياني ؟
چه کسي باور داشت...
* گلشيري هوشنگ * گرگ
* گلشيري هوشنگ * گرگ
ظهر پنجشنبه خبر شديم که دکتر برگشته است و حالا هم مريض است چيزيش نبود دربان بهداري گفته بود که از ديشب تا حالا يک کله خوابيده هر وقت هم که بيدار مي شود فقط هق هق گريه مي کند معمولا بعد از ظهر هاي چهار شنبه يا پنج...
چرا از مرگ مي ترسيد
چرزا زين خواب جان آرام شيرين روي گردانيد
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه مي دانيد
مپنداريد بوم نا اميدي باز
به بام خاطر من مي کند پرواز
مپنداريد جام جانم از اندوه لبريز است
مگوييد اين سخن تلخ...
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به...
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است...
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمههای تو بست
مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست
ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست
مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست
چو...