The Canonization by John Donne
The Canonization by John Donne
The Canonization
For God's sake hold your tongue, and let me love,
Or chide my palsy, or my gout,
My five grey hairs, or ruin'd fortune flout,
With wealth your...
دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده
شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام
تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده
به هوای لب شیرین پسران چند کنی
جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده
به طهارت...
ای که با سلسله زلف دراز آمدهای
فرصتت باد که دیوانه نواز آمدهای
ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت
چون به پرسیدن ارباب نیاز آمدهای
پیش بالای تو میرم چه به صلح و چه به جنگ
چون به هر حال برازنده ناز آمدهای
آب و آتش به هم آمیختهای از لب لعل
چشم بد دور که بس شعبده بازآمدهای...
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
ببین که سیب زنخدان تو چه میگوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
به حاجب در خلوت...
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نهای جان من خطا این جاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید
تبارک الله از این فتنهها که در سر ماست
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما...
شهر، بیم است کزین حسن پرآشوب شود
اینقدر نیز نباید که کسی خوب شود
در زمینی که به این کوکبه شاهی گذرد
سر بسیار گدایان که لگد کوب شود
نشود هیچ کم از کوکبهٔ شاهی حسن
یوسف ار ملتفت سجدهٔ یعقوب شود
خاک بادا به سر آن مژهٔ گرد آلود
کش در آن کو نپسندند که جاروب شود
طلبش گر...
چو آن يغماگر از ره آمد و بنشست
ببرد از چشمهاي شمعدان سو را
پريشان کرد در شب دود گيسو را
گرفته چنگ افسون را ساز را در دست
چو از راه آمد و بنشست
نوا درتارهاي چنگ خود انداخت
دگرگون پرده ها پرداخت
هزاران تار جان بگسست
سبو را بر لبان عاشقان بشکست
وفا را درنگاه فتنه...
گفتم : و درآورمت از کار
گفتم بسازمت
بر دارمت ز جاي
گفتم تو را تمام کنم اين بار
گفتم ز سنگ خفته
شطي کنم شناور در گيسوان تو
پس ساقه سپيده دمان را
بر جاي بازوان تو بگذارم
گفتم که خيرگي کنم و خارا
بشکافم
الماس برکشم برش انديشه...
باور نمي کند دل من مرگ خويشتن را
نه نه من اين يقين را
باور نمي کنم
تا همدم من است نفسهاي زندگي
من با خيال مرگ دمي سر نمي کنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک مي شود
آخر چگونه اين همه روياي نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
مي پژمرد به جان...