چند سال پيش در يک روز گرم تابستان پسر کوچکي با عجله لباسهايش را درآورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش ميکرد و از شادي کودکش لذت ميبرد.مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي فرزندش شنا ميکند.مادر وحشت زده به سمت درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد . پسر سرش را...
ناتوان گذشته ام ز کوچه ها
نيمه جان رسيده ام به نيمه راه
چون کلاغ خسته اي در اين غروب
مي برم به آِيان خود پناه
در گريز ازين زمان بي گذشت
در فغان از اين ملال بي زوال
رانده از بهشت عشق و آرزو
مانده ام همه غم و همه...
بگذار سر به سينه من تا که بشنوي
آهنگ اشتياق دلي دردمند را
شايد که پيش ازين نپسندي به کار عشق
آزار اين رميده سر در کمند را
بگذار سر به سينه من تا بگويمت
اندوه چيست عشق کدامست غم کجاست
بگذار تا بگويمت اين مرغ خسته...
در بياباني دور
که نرويد جز خار
که نخيزد جز مرگ
که نجنبد نفسي از نفسي
خفته در خاک کسي
زير يک سنگ کبود
دردل خاک سياه
مي درخشد دو نگاه
که به ناکامي ازين محنت گاه
کرده افسانه هستي کوتاه
باز مي خندد مهر
باز مي تابد ماه
باز هم قافله سالار...
بنشين مرو چه غم که شب از نيمه رفته است
بگذار تا سپيده بخندد به روي ما
بنشين ببين که : دختر خورشيد صبحگاه
حسرت خورد ز روشني آرزوي ما
بنشين مرو هنوز به کامت نديده ام
بنشين مرو هنوز ز کلامي نگفته ايم
بنشين مرو چه غم...
تا جمال تو بدیدم مست و مدهوش آمدم
عاشق لعل شکربارش گهر پوش آمدم
نامهٔ عشقت بخواندم عاشق دردت شدم
حلقهٔ زلفت بدیدم حلقه در گوش آمدم
سرخ رو از چشم بودم پیش ازین از خون دل
زردرو از سبزهٔ آن چشمهٔ نوش آمدم
شغبهٔ آن شکرستان شکربار ار شدم
فتنهٔ آن سنبلستان بناگوش آمدم
خواب...
شب است
شبي آرام و باران خورده و تاريک
کنار شهر بي غم خفته غمگين کلبه اي مهجور
فغانهاي سگي ولگرد مي آيد به گوش از دور
به کرداري که گويي مي شود نزديک
درون کومه اي کز سقف پيرش مي تراود گاه و بيگه قطره هايي زرد
زني با کودکش...
زهی ماه در مهر سرو بلندت
شکر در گدازش ز تشویر قندت
جهان فتنه بگرفت و پر مشک شد هم
چو بگذشت بادی به مشکین کمندت
سر زلف پر بند تو تا بدیدم
به یک دم شدم عاشق بند بندت
گزند تو را قدر و قیمت که داند
بیا تا به جانم رسانی گزندت
برآر از سر کبر گردی ز عالم
که گوگرد سرخ است...
آفتابا مدد کن که امروز
باز بالنده تر قد برآرم
ياري ام ده که رنگين تر از پيش
تن به لبخند گرمت سپارم
چشم من شب همه شب نخفته است
آفتابا قدح واژگون کن
گونه رنگ شب شسته ام را
ساقي پاکدل پر ز خون کن
گر تغافل کني ريشه من
در دل خاک رنجور گردد...
خستگي هاي روزش در تن
خوف تنهايي هايش در سر
خواب بد مي بيند
خفته زير جلوخان گذر
کاش بتواني و بيدار کني
اين بدافتاده پيچان در خويش
که در آغوش گرفته است زمين را و رخ آلود به خاک
تا جدا گردد شايد از اين
تارهايي که تنيده است به تن وحشتناک
مثل آن...
برخاست از برابرم و ايستاد
دلگير و ملتهب
لختي چو دود و شعله به آيينه تکيه داد
ديگر بر او فضاي تني خسته تنگ بود
من سنگ سخت بودم و او آب و رنگ بود
بگذشت از ميان اتاقم شتابناک
بي سايه اي به خاک
در آستان در
يک لحظه ايستاد و نگاه نوازشش...
هر خانه را دري است
هر در به کوچه اي لب خود باز مي کند
هر کوچه سرگذشت به دستآوريده را
با پيچ و تاب در گلوي شاهراه ها
آواز مي کند
از راه کوچه هاست که هر تنگخانه اي
با قلب شهرها
پيوند نازکانه اي آغاز مي کند
غمخانه ام پر از
آوازهاي عشق
اما...
پيراهنش چو فلس
تابيده بود با تن آتش گرفته اش
او ماهي رميده اي از موج شعله بود
تنها نشست و دست تکان داد وچاي خواست
سيگار مي کشيد
سيگار مي کشيد و به درياي دودها
امواج شب گرفته گيسوي درهمش
بي رنگ مي شدند
چشمش نمي دويد
آن سبز سايه دار
او...
اي طفل شوخ چشم
بنما مرا به علت ديوانگي به خلق
سنگم بزن به هلهله دنبال من بيفت
بر من روا بدار سخنهاي ناپسند
اما مخند بيهوده بر اشک من مخند
بر اشک من مخند که اين اشک بي امان
اشک ستوه نيست ز سنگ جفاي تو
اشکي است بر گرسنگي کوچه هاي شهر...