نتایح جستجو

  1. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    روزها به سرعت میگذشتد و درسها به مرور سخت تر میشدند.کم کم جایی در میان دانشجوهای قدیمی دانشگاه برای خودمان باز کردیم و دیگر ان تازه واردهای ساده نبودیم که چشممان به حرکات قدیمی ها باشد.مرضیه با خنده گفت:من که اهمیتی به حرف های استاد نمی دم. -خب تو اشتباه میکنی. -اینجا دیگه دبیرستان نیست.پایان...
  2. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    فصـــــــــــــــــــــــل دوم:w30: -وای نغمه... بخدا سرم رفت. -مامان،من هنوز نصفشم براتون تعریف نکردم. -آخه عزیزمن ،نمی شه که تو هر روز بری وبیای و این قدر واسه من حرف بزنی. -ببینید همین کارارو می کنید عقده ای می شم ،درس نمی خونم دیگه. -تواز وقتی اومدی یه کله داری حرف میزنی،حالا عقده ای هم...
  3. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    -وایساده بهتره! دستم را روی قفسه سینه ام گذاشتم،نفس عمیقی کشیدم و به طرف صدا برگشتم.پرسید: -ترسوندمت؟ بینی کوچک و لبهای نازکش اولین چیزی بود که دیدم و بعد چشمهای قهوه ای رنگش را.کنارم نشست.گفتم:سلام. -سلام ترسیدی؟ -اگه موقع فوضولی مچ شما رو هم میگرفتن حالت بهتر از من نبود! نفس عمیقی کشید...
  4. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    رمان نغمه ...........................نویسنده: نسرین سیفی تعداد فصل ها: 11 ......304 صفحه منبع: 98ia فصـــــــل اول :w40: از پهن کردن روزنامه روی زمین و گشتن ستون "ش" و از خوشحالی به آسمان پریدن و دوباره و دوباره نگاه کردن به اسم "نغمه شریفی"تا ثبت نام در دانشگاه مثل برق گذشت.به خودم که...
  5. bahar_19

    رمان دوزخ اما بهشت نوشته نازی صفوی(قسمت اول)

    سلام اسم کتاب هست برزخ اما بهشت راستی این کتاب رو 98ia داره به صورت pdf در کمتر از 10 دقیقه میتونی دانلودش کنی موفق باشید
  6. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    ساعت چهار و پنج دقیقه بود که به پارک رسیدیم،موقع پیاده شدن سولماز بار دیگر خودش را در آینه برانداز کرد و گفت:سایه به نظرت من خوشگلم؟ - آره بیا بریم. - من خیلی دستپاچه ام. - برای چی؟سعی کن آروم باشی،تو فقط می خوای با پارسا صحبت کنی،اصلا فرض کن داری با اشکان حرف می زنی در ضمن توام که خوب بلدی حرف...
  7. bahar_19

    رمان *كسي پشت سرم آب نريخت*

    بردیا با رفتاری متفاوت و سرد و خشک رو به رویم نشسته بود.هیچ حرفی بر لب نیاورده بود.نگاهش به رقص گروهی از دختر ها و پسر ها بود.سعی کردم سر حرف را باز کنم اما او اهمیتی نمی داد. با دیدن دختر خاله ش دستش را گرفت و خنده کنان به طرف محل رقص رفتند.تحقیر شده سرم را پایین انداختم.دلم می خواست به حال...
  8. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    فصل دهم پس از مطمئن شدن از نظر نهایی سولماز شماره تلفن اردلان را گرفتم،مثل دفعه قبل بعد از یک بوق آزاد گوشی برداشته شد،از ترس با عجله گفتم:الو. صدای اردلان را شنیدم:جانم. مکثی کردم و گفتم:سلام،سایه ام. - بله شناختم حالتون خوبه؟ - به لطف شما ،خوبم. - مزاحم شدم بهتون اطلاع بدم سولماز ساعت چهرا پس...
  9. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    صبح روز یکشنبه از خانه خارج شدم.به سراغ سولماز رفتم ولی خانه نبود،با سرعت به طرف دانشگاه رفتم عجله داشتم،می خواستم به موقع به کلاس برسم دو چهار راه مانده به دانشگاه احساس کردم چرخ عقب ماشین کم باد شده.با خود گفتم،هر طور شده تا دانشگاه می رم،کلاسم که تمام شد عوضش می کنم،به سرعتم اضافه کردم ولی...
  10. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    فصل نهم من و سولماز تصمیم گرفته بودیم سه ساعت وقت اضافه بین کلاسمان را خوش بگذرانیم و به رستورانی شیک برویم.در رستوران منتظر نشسته بودیم که بالاخره گارسونی دلش به حالمان سوخت و برایمان منو آورد.من سوپ و جوجه سفارش دادم سولماز هم همان غذا را انتخاب کردو گفت:چه کنم حسادت بد دردیه. داشتم جزوه ام را...
  11. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    فردا صبح که می خواستم به دانشگاه بروم ماشین را روشن کردم به درجه بنزین نگاه کردم،دیگر حسابی تنبیه شده بودم دوباره به یاد دیشب افتادم و از تصور اینکه بیگانه ای به زور وارد ماشین می شد از ترس لرزیدم. به دانشگاه که رسیدم پسر بچه هفت ،هشت ساله ای جلو آمد با حالت التماس آمیزی گفت: - خانوم بیسکویت...
  12. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    سرگرم نوشتن بودم که کاغذی مچاله شده بر روی کتابم افتاد،سرم را بلند کردم و فرناز را دیدم که اشاره می کرد کاغذ را بخوانم. کاغذ را باز کردم نوشته بود((من دو ساعته حرف نزدم در ضمن خیلی هم گرسنمه،بهتره بریم))تعجب کردم یعنی دوساعت به این سرعت سپری شده بود.نگاهش کردم،کتابش را بست و بلند شد،من وسولماز...
  13. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    فصل هشتم ته کلاس نشته بودم که سولماز وارد شد ،خیلی سریع به طرفم آمد و گفت:سلام یه خبر داغ برات دارم ،مژدگانی بده تا بگم. - حالا اول بگو تا بعدا در باره مژدگانی با هم صحبت کنیم. - مامان زنگ زد و گفت میان تهران. - جدی!چند روز می مونن. - کجای کاری،دارن برای همیشه میان. - شوخی می کنی؟ - نه جون...
  14. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    از ویلا بیرون رفتم از حصار گذشتم چشمم به آقا رضا افتاد که با جیپش از جاده می آمد،کلاهم را برایش تکان دادم،جلوی من نگه داشت،سلام کردم. - سلام دختر گلم،چقدر بزرگ شدی بابا. - من بزرگ نشدم،عینک شما ذره بینه برای همینه که منو بزرگ می بینی. - زبونتم که درازتر شده. - قهر میکنم ها آقا رضا. - حالا کجا می...
  15. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    فصل هفتم:w40: صدای پدر را که می گفت((سایه،سولماز عجله کنید،ساعت شش شد))شنیدم. بار دیگر سریع وسایلمان را چک کردیم و چمددانها را به دست گرفتیم و از اتاق خارج شدیم پایین پله ها پدر چمدان ها را گرفت گفت: - درو قفل کنید زود بیایید. وقتی با سولماز از خانه خارج شدیم،دووی سفیدی جلوی در پارک بود و شاهین...
  16. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    زهرا خانم زنی پنجاه ساله بود که گاهگاهی برای کمک به مادر به منزل ما می آمد و من او را مثل مادربزرگم دوست داشتم،زنی ساده و پاک نیت بود،امروز هم وقتی فهمیده بود مامان میهمان دارد برای کمک مانده بود.زمانی که شام کشیده شد زهرا خانم سر میز نیامد،بیچاره خجالت می کشید به سراغش رفتم و با اصرار سر میز...
  17. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    کلاس که تموم شد گفتم: - سولماز خانم،با من قهری؟ - آره ،قهره قهرم. - خب به درک اسفل السافلین،حالا پاشو بریم خونه. سولماز که سعی داشت نخندد،بلند شد.نگاهش کردم. - چیه؟چرا مثل وزغ زل زدی به من. و خنیدید. - داشتم فکر می کردم عجب مگس تپل مپلی هستی. و دست در گردن هم انداختیم و از کلاس بیرون رفتیم،موقعی...
  18. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    فصل ششم:w42: از مامان خداحافظی کردم و به خوابگاه رفتم تا با سولماز به دانشگاه برویم،طبق قولی که به مامان داده بودم تند رانندگی نکردم جلوی در خوابگاه سولماز را دیدم که برایم دست تکان می داد،دستی برایش تکان دادم و با سر سلام کردم،سولماز پس از چند لحظه آمد و سوار شد و گفت: - سلام. - سلام به روی...
  19. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    - جدی!مگه تو ازم تعریف کنی. - ولی من جدی جدی گفتم. - قصد داری ایران بمونی؟ - قصدش رو که دارم،ولی هنوز به مامان و بابا چیزی نگفتم،تا اگه باز نظرم عوض شد زیاد ناراحت نشن،تو اولین نفری هستی که بهت گفتم امیدوارم این حرف پیش خودمون بمونه. - مطمئن باش،فقط باید حق السکوت بدی. - باشه. و به طرف کمد...
  20. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    :w27:فصل پنجم بعد از ظهر روز شنبه به فرودگاه رفتیم،عمو و خاله برای بدرقه ما آمده بودند،اما اشکان چون از خداحافظی کردن در فرودگاه خوشش نمی آمد ،نیامده بود. روی صندلی هواپیما که نشستیم سولماز کمی ناراحت به نظر می رسید ،برای اینکه روحیه اش را عوض کنم گفتم: - این چه قیافه ایه که به خودت گرفتی؟شب...
بالا