نتایح جستجو

  1. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    فصل سیزدهم مامان و بابا را به فرودگاه رساندم.موقع خداحافظی مامان گفت: - ای کاش توام با ما می اومدی. - متاسفانه این امتحان برنامه ام را به هم ریخت وگرنه منم خیلی دلم می خواست با شما بیام،حالا باشه برای بعد. بابا را بوسیدم و گفتم: - امیدوارم بهتون خوش بگذره،فقط سوغاتی یادتون نره. - حتما...
  2. bahar_19

    خوش به حالت من هنوز ترم دو................

    خوش به حالت من هنوز ترم دو................
  3. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    از وقتی امتحانها شروع شده بود،کمتر محمود را می دیدم،حتی کمتر می توانستیم با هم تلفنی صحبت کنیم.به جز اخرین امتحانمان،هیچ یک از امتحاناتمان با هم در یک روز نبود.به خاطر قراری که با هم داشتیم سخت مشغول خواندن بودم.می خواستم پدر و مادرم بهانه ای برای جوابرد دادن به محمود نداشته باشند و محمود به...
  4. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    فصــــــــــل هشتم سری به اطراف چرخاندم گفتم:نه امتحانا داره کم کم شروع می شه. -خب که چی؟ -تمام تابستون رو فرصت داریم. -می خوام با خیال راحت امتحان بدم. -خودتم میدونی که این ممکن نیست همه ارامشمون رو از دست میدیم. -منظورت خوذت بود دیگه؟ به محمود نگاه کردم،چشمهایش پر از شیطنت بود.جواب...
  5. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    گوشی را برداشتم و شماره اش را گرفتم.صدایش که در گوشم پیچید،هنوز سیراب نشده بودم و گفتم: -سلام. -سلام از ماست. -ماست یا محمود؟ -پیش تو محمود ،ماست که هیچی،کشک هم نیست! -اقای محترم لطفا به عزیزتر از جون من توهین نکنین! -او... ه بابا، خدا شانس بده! -شانس که داده. -بله؟کدوم شانس؟ -شانس...
  6. bahar_19

    رمان *كسي پشت سرم آب نريخت*

    مرسی هستی جون خوشحالم که برگشتی
  7. bahar_19

    سلام راستی ترم چندی ؟

    سلام راستی ترم چندی ؟
  8. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    لحظاتی خیره به او نگاه کردم و بعد،از کلاس بیرون امدم.محمود جلو در سالن ایستاده بود ،نگاه نگرانش با نگاهم تلاقی کرد.حتی نتوانستم لبخند بزنم.می دانستم او هم کلاس دارد.دیشب قرار گذاشته بودیم بعد از کلاس،برویم بیرون.قرار بود ناهار را با هم بخوریم و به سینما برویم.یک فیلم جدید روی پرده سینما بود و...
  9. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    فصــــــــــــــــــــــــل هفتم :w27::w27: -وقتی چشمهامو رو ی هم میگذارم،وقتی توی یه جمع صحبت می کنم،وقتی یه گوشه می شینم و به قول مامان،زل می زنم به دیوار و می رم تو هپروت،محمود یک لحظه هم از جلوی چشمام دور نمی شه.گاهی وقتها از خودم می پرسم:«پس عشق که می گفتن این بود!می دونم دوستش...
  10. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    فصــــــــــــــــــــــــل هفتم -وقتی چشمهامو رو ی هم میگذارم،وقتی توی یه جمع صحبت می کنم،وقتی یه گوشه می شینم و به قول مامان،زل می زنم به دیوار و می رم تو هپروت،محمود یک لحظه هم از جلوی چشمام دور نمی شه.گاهی وقتها از خودم می پرسم:«پس عشق که می گفتن این بود!می دونم دوستش دارم،عاشقشم،بدون اون...
  11. bahar_19

    رمان *كسي پشت سرم آب نريخت*

    با تکان دستی دیده از هم گشودم.مادر را دیدم که انگار چند سال پیرتر شده بود و با اشکی که در نگاهش برق انداخته بود پرسید: می خواستی خودت رو بکشی؟فکر ما رو نکردی؟ سپس دست هایش را روی صورتش گذاشت و های های گریه کرد. دکتر بالای سرم آمد.لبخند گرمی تحویلم داد و گفت: خدا رو شکر جز شکستگی پیشونی و کوفتگی...
  12. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    مرضیه دستهایش را برای در اغوش کشیدنم از هم گشوده بود.دانشگاه حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.صدای خنده و فریادهایی که از هیجان دوباره دیدن یکدیگر به هوا بلند می شد،همه را سرزنده تر کرده بود.در اغوش مرضیه جای گرفتم و گفتم:سال نو مبارک! -برای هزارمین بار،سال نوی شما هم مبارک! خودم را از میان...
  13. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    فصـــــــــــــل ششم قلبم به شدت می تپید،حالت تهوع داشتم.دست و دلم می لرزید.به سرعت قدم بر میداشتم و احساس می کردم روی ابرها راه می روم.پاهایم در خلاء فرو می رفت.به ساعتم نگاه کردم؛هنوز 10 دقیقه ای به ساعت قرارم با محمود مانده بود،اما پاهایم بی اختیار می دویدند.میدان ولیعصر در نگاهم نشست،قدم...
  14. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    -سلام. -سلام خانم کوچولوی من،امشب چطوری؟ -خوبم تو خوبی؟ -الان که صدات رو میشنوم... اره. -مرسی . -چه کارا کردی امروز؟ -هیچی؟ -هیچی؟ای تنبل خانم! -نازنین اینجا بود. -پس بگو چرا هیچ کاری نکردی. این دفعه دیگه جدی تنبل خانم! -محمود! -جون محمود.الهی که درد و بلات بخوره توسر محمود...
  15. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    روزها می رفتند و من به دنبالشان کشیده می شدم.هم جا بوی عید می داد.به قول شهریار قنبری: بوی کاغذ رنگی بوی ماهی دودی وسط سفره ی عید... همه در تکاپو بودند.زمین هم انگار نفس می کشید.خانه ها نظافت می شد و همه چیز و همه کس خود را برای پذیرایی از طبیعت اماده میکرد. تقریباً هر شب با محمود صحبت می...
  16. bahar_19

    رمان *كسي پشت سرم آب نريخت*

    باد سردی از لابه لای شاخه های سپیدار که در سرتاسر خیابان ردیف به صف ایستاده بودند می گذشت و برگ های فروریخته از درختان را از روی زمین بلند می کرد.برف ها آب شده بودند.ماه بهمن آخرین روز هایش را سپری می کرد.تنها و قدم زنان از مدرسه تا خانه فکر کردم.پس از قتل الهام دیگر سعی نکدم با کسی دوست شوم...
  17. bahar_19

    رمان *كسي پشت سرم آب نريخت*

    مامان اگه بردیا اومد سراغم بگین نیستم. _ باشه! من خودم هم هیچ دلم نمی خواد ببینمش،دارم یه نقشه ای براش می کشم که خودش حظ کنه. صدای زنگ که امد،مادر به طرف آیفون رفت.یک لحظه سرم به دوران افتاد،اگه بفهمه مامان بهش دروغ گفته؟آه!نه!... به سمت مادر دویدم و گوشی را از دستش قاپیدم و گفتم: همین الان میام...
  18. bahar_19

    رمان *كسي پشت سرم آب نريخت*

    مادر دو قاشق رب به آبگوشت اضافه کرد،بعد با همان قاشق کمی محتویاتش را هم زد تا رب به خوبی حل شود.در قابلمه را گذاشت و شعله اش را کم کرد. _ رزیتا خانم فکر کرده ما هالوییم... بعد لحن ملیح و ظریف رزیتا خانم را تقلید کرد: مانی جون و بردیا هنوز جوونن،چه می دونن ازدواج و تشکیل خونواده یعنی چی... در ضمن...
  19. bahar_19

    رمان *كسي پشت سرم آب نريخت*

    بردیا تو روح زندگی رو از من گرفتی،ازم نخواه دوستت داشته باشم،نمی تونم. _ چرا نمی تونی؟من که باهات بد نکردم.تو منو مجبور کردی... _ من مجبورت کردم؟جالبه!خیلی جالبه! نگاهم را به زمین دوختم و دستانم را زیر بغلم پنهان کردم.بدنم می لرزید.دیدار هرروزه ی بردیا تأثیر بدی روی جسم و روحم گذاشته بود.هر روز...
  20. bahar_19

    رمان *كسي پشت سرم آب نريخت*

    وقتی خبر مفقود شدن کاوه در فامیل پیچید من با حالی که فقط خودم خبر داشتم یک هفته در بستر افتادم.تب و لرز و هذیان امانم را بریده بود.دکتر می گفت آنفلوآنزاست،اما خودم می دانستم این عذاب وجدان است که سرتاسر وجودم را گرفته.مادر می گفت چشم و نظر است. بردیا هرروز با دسته گلی به سراغم می آمد.وقتی به...
بالا