>>>رمان نغمه<<<

وضعیت
موضوع بسته شده است.

bahar_19

عضو جدید
رمان نغمه ...........................نویسنده: نسرین سیفی
تعداد فصل ها: 11 ......304 صفحه
منبع: 98ia




فصـــــــل اول :w40:

از پهن کردن روزنامه روی زمین و گشتن ستون "ش" و از خوشحالی به آسمان پریدن و دوباره و دوباره نگاه کردن به اسم "نغمه شریفی"تا ثبت نام در دانشگاه مثل برق گذشت.به خودم که آمدم برگه انتخاب واحد در دستهایم بود و مشغول ثبت نام بودم.مسئول ثبت نام گفت:
-ترم اول،دانشگاه واحد هارو تعیین می کنه.
و من شدم دانشجوی ترم اول ادبیات فارسی!کا ثبت نام که تمام شد،پیش از انکه از دانشگاه بیرون بیایم،برگشتم و به ساختمان آن نگاه کردم؛رویای من به حقیقت پیوسته بود.
*****************
-متشکرم ، متشکرم،شرمنده نکنید.
صدای کف زدن بلند بود و من با لودگی،دستم را روی سینه گذاشته و به شکل مسخره ای خم و راست میشدم:
-ممنون....ممنون....من متعلق به همه ی شما هستم!
خواهرم ارام روی پشتم کوبید و گفت:
-لوس نشو!
به خاطر قبولی ام در دانشگاه جشن گرفته بودند،پدر و مادرم خوشحال تر از بقیه بودند و من خوشحال تر از همه.دایی جانم گفت:
-ولش کنید،خسته شد بچه!
-دایی جان،ایشون دیگه دانشجو هستن،نباید به این زودیا خسته بشن!
گفتم:دایی جان،من متعلق به همه ی شما هستم.مهم نیست.بذارید کارشون رو بکنن.
همه خندیدند.گفت:بیا اینجا بشین ببینم.پدر سوخته رو ببین...آبجی،این دختر تو تا اون دانشگاه رو روی سر صاحباش خراب نکنه،از اونجا بیرون نمیاد!
به زور کنار دایی جان نشستم.زن دایی ام گفت:نگاه کن همه کاراش زورکیه ،دانشگاه هم این جوری رفتی؟
-نه زن دایی جان،این یکی چغر بود و اون به من فشار آورد!
مادرم اخم کرد و همه خندیدند.
-آخه کی تو رو راه داده دانشگاه؟
به پسر عمه ام که ان طرف اتاق نشسته بود نگاه کردم و گفتم:
-همون که شما رو از دانشگاه بیرون کرده!
سرخ شد و گفت:من خودم انصراف دادم.
-منم خودم دانشگاه قبول شدم!
دختر عمه ام به طرفداری از برادرش:ای بابا......شق القمر که نکردی!ما قبل از تو رفتیم دانشگاه.
-تو که........
زن دایی ام دستم را گرفت.به مادرم نگاه کردم،اخم کرده و طوری به من خیره شده بود که چهره درهم کشیدم و ساکت شدم.عمویم گفت:حالا کی درست تموم میشه؟
خنده ام گرفت:معقولش 4 ساله اما خدا رو چه دیدی؟شاید خوش گذشت،بیشترموندم!
زن دایی ام از خنده قرمز شده بود.عمو گفت:واقعا داداش من اگه جای تو بودم نمیزاشتم این اتیش پاره از در بره بیرون،چه برسه دانشگاه!
پدرم خندید و گفت:من به این یکی بیشتراز تخم چشام اطمینان دارم.
تک سرفه ای کردم،صاف نشستم و سرم را بالا گرفتم. این حرکتم همه را به خنده واداشت،بی اختیار نگاهم به صورت پسر عمه ام افتاد؛پوزخندی روی لبهایش نشسته بود و مرا نگاه میکرد.اخم کردم و سر برگرداندم.خواهرم گفت:بسه معرکه گرفتی؟بیا کمک کن سفره رو بندازیم.
-می بینی دایی جان،اون وقت میگن چرا خارجی ها ومدارک دانشگاهی مارو قبول ندارن!
-ربط این با سفره چیه؟
-ربطش اینه که من کار می کنم،خسته میشم ،دیگه نمتونم درس بخونم،اگه درس نخونم،نمیتونم خوب امتحان بدم،در نتیجه....
مادرم گفت:بسه فلسفه بافی! پاشو بیا اشپزخونه.
زن دایی همچنان میخندید،بلند شدم و گفتم:اگه 4 سال بیشتر شد،عمو جان نگی بهش خوش گذشته ها، نتونستم درس بخونم. اگه درس نخونم،نمیتونم خوب امتحان بدم،در نتیجه....
-نغمه!
دستهایم را به نشانه تسلیم بالا بردم و گفتم:شام همگی مهمون من هستید!
و به طرف آشپزخونه رفتم.ماد پشت سرم وارد آشپزخونه شد و با تشر گفت :معرکه گرفتی؟
قیافه ام را مظلوم کردم و گفتم:مگه چکار کردم؟
خواهرم با خنده گفت:ولش کن مامان همه دیگه نغمه رو میشناسن.
-دیگه دانشجو شده،بچه که نیست باید رفتارش معقول بشه؟
خواهرم نگاهم کرد و گفت:یاد میگیره مگه نه؟
کمی فکر کردم و گفتم:قول نمیدم.........
مادرم چپ چپ نگاهم کرد و جمله ام را اصلاح کردم:حتما قول میدم!
مادر با حالت قهر سر برگرداند و گفت:در ضمن دلم نمی خواد سر به سر بچه های عمه ات بذاری.
-این یکی رو دیگه واقعا نمیتونم قول بدم.
به تند ی نگاهم کرد.گفتم:چی رو باید اماده کنم؟
تشر زد:نغمه!
-ببین مامان،من حال اون پسره و خواهر افاده ایش رو نگیرم سکته میکنم!
خواهرم پادر میانی کرد و گفت:جون نغمه یه امشب رو کوتاه بیا.
زن دایی از پشت سرم گفت:منم با نازنین موافقم.
لبخند بزرگی روی لبم نشست :من به هیچکس قول نمیدم.
و به طرف او چرخیدم.میخندید و سعی میکرد مانع خنده اش شود. گفت:خوب خداییش رو هم بخوای .....میلاد راست میگفت.اخه کی تو رو دانشگاه راه داده؟
-زن دایی!
حتی مادرم هم به خنده افتاده بود. مرجان دختر عمه ام در استانه ی در آشپزخونه ایستاد و گفت: به به اینجا چه خبره؟
زن دایی ام پرسید:خب من چه کار می تونم بکنم؟
- نه زن داداش،شما بفرمایین ،ماشاا…دخترا هستن.
-فهمیدم داری خواهر شوهر بازی در میاری ها.
-وای نه به خدا.
خندید و گفت:هنوز پیر نشدم.
- نه به خدا...
گفتم:می بینی زن دایی، خواهر شوهره دیگه!
زن دایی خندید و مادر گفت:نغمه!
مرجان که به خواهرم کمک میکرد، گفت:هیچکس نتونست تو رو درست کنه،بلکه دانشگاه درستت کنه!
-میدونی مرجان جون....
مادرم با اخم نگاهم کرد.سر برگرداندم تا با خیال راحت ادامه دهم:من تصمیم گرفتم دانشگاه رو درست کنم،پیش از اونکه اون...
مادرم گفت:بیا این سبزی ها رو بریز تو سبد.
-درستم کنه!
زن دایی نخودی خندید. سبد ها را از مادرم گرفتم چیزی زیر لب گفت،ابرویم را بالا کشیدم و لبخند زدم.اخم کرد و به طرف گاز رفت.زن دایی در کنارم ایستاد و آهسته زیر گوشم گفت:من دوست دارم عروسم شوخ و شنگ باشه!به حرف کسی اهمیت نده.
سرخ شدم،قهقه ای زد و از اشپز خونه بیرون رفت.مادرم بالای سرم ایستاد :ماستها رو هم بریز تو کاسه ها.
پسر دایی ام که در حقیقت تنها فرزند دایی جان هم بود،در روسیه تحصیل میکرد.سالها بود که او را ندیده بودم زن دایی سالی 2 مرتبه به دیدن او میرفت و او هم سالی 1 بار،فقط بعد از تحویل سال تماس میگرفت و عید را تبریک میگفت.
-مرجان جان ,زن دایی ,سفره رو میندازین؟
به مادر نگاه کردم و پرسیدم:کاسه ها کجاست؟
-نازنین,کاسه ها رو بده نغمه.
- بابا,مثلا من دانشجوی مملکتم ها!
نازنین کاسه ها رو به طرفم گرفت و گفت: باعرض شرمندگی,ما دانشجو مانشجو حالیمون نیست!
چشمکی زد,کاسه ها رو گرفتم با خنده گفتم: از صمیم قلب قول میدم سه ترم پیاپی مشروط بشم!
مرجان با کنایه گفت:حالا خوبه فقط ثبت نام کردی،اگه یکی دو ترم بری چی میشه؟
-میشم شاگرد اول دانشگاه!
کاسه را پر کردم و گفتم: سفره رو انداختین؟
و بی آنکه منتظر جواب کسی بمانم سفره را از روی میز برداشتم و از اشپزخانه بیرون رفتم.زن دایی با اشتیاق به من خیره شده بود.دوستش داشتم اما هر بار که زیر گوشم میگفت:«عروس قشنگم»حس غریبی در دهانم مزه میکرد.من حتی صورت پسر دایی ام را به خاطر نداشتم.چند تا عکس روی شومینه و دیوارهای خانه ی دایی جان از او دیده بودم اما با وجود همخونی،برایم غریبه بود.
-کمک می خوای؟
لب پایینم را به دندان گرفتم و گفتم:زن دایی میخوای همه بگن مامانم خواهرشوهر بازی در میاره؟حالا بماند که توی آشپزخونه.....
و صورتم را کج و کوله کردم.
-آتیش پاره،عمرا اگه بتونی بین من و خواهرشوهرم دعوا بندازی!
-دایی جان زنت لات شده چاقو میکشه!
عمه ام ازان سوی پذیرایی گفت:معرکه نگیر نغمه تو اشپزخونه کارت دارن.
زن دایی ام زیر لب قربان صدقه ام رفت و اشاره کرد به اشپزخانه بروم.وارد اشپزخانه که شدم، نازنین بشقاب ها را به طرفم گرفت و گفت:این مهمونی به خاطر توئه ها بجنب دیگه.
از دور بوسه ای برایش فرستادم و از اشپزخانه خارج شدم.
شام را در محیطی کاملا دوستانه خوردیم.نگاهم روی صورت تک تک کسانی که دور سفره نشسته بودند،سر خورد.همه خوشحال بودند،چشمم به میلاد افتاد؛به من خیره شده بود.چهره در هم کشیدم و سر برگرداندم و تا اخر شام دیگر نگاهش نکردم.دستهایم را خشک کردم و گفتم:بعد از شستن ظرفها اگه گفتین چی میچسبه؟
نازنین با خنده گفت:خشک کردنشون!
همه به خنده افتادند.
-پیشنهاد خوبی بود ابجی جان میتونی خشکشون کنی!
مادر گفت:خسته شده از صبح تا حالا بنده خدا اومده کمک.
مرجان گفت:من خشکشون میکنم فقط یکی لطف کنه جا به جاشون کنه.
سینی چای را برداشتم و گفتم :منم میرم چایی تعارف کنم.
وبه سرعت از اشپزخانه بیرون امدم.پشت سرم شنیدم که نازنین گفت:من جا به جاشون میکنم.
و مادر به زن عمو و زن دایی ام تعارف کرد برای خوردن چای بیایند.سینی را مقابل عمویم گرفتم لبخندی زد و 1 استکان برداشت.بعد دایی و شوهر عمه ام و پدرم و......در مقابل میلاد خم شدم.با کنایه گفت:مشروط نشین!
-نگران من نباشین.
-نیستم.
-خوشحالم میکنید.
دایی ام گفت:اتیشپاره تعریف کن ببینم روز ثبت نام که سقف دانشگاه رو پایین نیاوردی؟
-ملاحظه کردم دایی جان!
میلاد گفت:نگران نباشین اقای صبوحی،اگه نغمه ست،که سقف دانشگاه رو پایین میاره.
روی زمین نشستم و گفتم:ادم باید عرضه داشته باشه!
مادرم اخم کرد،گفتم:مامان چیه؟تا من میام حرف بزنم اخم می کنی.
مادر که حسابی گیر افتاده بود گفت:من؟؟!!!
صدای خنده بلند شد.
-اتیشپاره پدرسوخته!
-رضا جان چرا از من بیچاره مایه میذاری؟
-واسه اینکه خواهر بنده خدای من،مظلومه.این نمیدونم به کی رفته!
-از قدیم گفتن بچه ی حلال زاده به داییش میره.
1 حبه قند به طرفم پرتاب کرد و گفت:پدرسوخته رو ببین.
-ای بابا!دایی خواهرزاده شوخی میکنن، چوبش رو من میخورم!
-حسودیت میشه؟تو هم با خواهرزادت شوخی کن.
مرجان که تازه از اشپزخونه بیرون امده بود گفت:کسی منو صدا کرد؟
پدرم گفت:بیا دایی جان،بیا 3،4 تا ماچ ابدار به من بده چشم بعضی ها دربیاد!
پیش از انکه مرجان قدم از قدم بردارد،من خودم را با 1 خیز بلند در اغوش دایی جانم رها و صورتش را غرق بوسه کردم.پدرم با خنده گفت:حالا حسود کیه؟
من و دایی یکصدا جواب دادیم:شما!
پدرم گفت:بچه حلال زاده به داییش میره دیگه!
دست درگردن دایی ام داشتم و نگاهم بی اختیار به طرف میلاد چرخید.چهره درهم کشید و سر برگرداند.خودم هم دلیلش را نمیدانستم اما مطمئن بودم زیاد از او خوشم نمی اید و احساس میکردم او هم مرا دوست ندارد.
-تو کی باید بری سر کلاس؟
-از 2 مهر.
-3 روز دیگه.
خندیدم و چشمهایم درخشید.دایی ام به طرز مسخره ای مشت گره کرده اش را در مقابل من گرفت:خانم شما از اینکه در حال حاضر دانشجو هستید چه احساسی داری؟
سینه ام را صاف کردم و گفتم:احساس بخصوصی ندارم فقط لطفا یه کم وقتش رو زیاد کنید،پیام بازرگانی هم بیشتر بشه بد نیست.
-نظرتون نسبت به بخش اشپزی چیه؟
-ا...ی این بخش حذف بشه بهتره.
-و گزارش؟
-قربون گزارشگرش برم من،اگه گزارشگرش به این جیگری باشه،همه اش......
زن دایی ام از انطرف پذیرایی گفت:اهای اتیشپاره!چشمت دنبال گزارشگرش نباشه که صاحب داره!
-من قربون گزارشگر و صاحبش برم خودم تکی!
و دست در گردن دایی ام انداختم و او را غرق بوسه کردم.
خوشحال بودم که توانسته ام چیزی به نام سد کنکور را بشکنم و خوشحال تر بودم در رشته ای قبول شده ام که دوستش دارم. من اولین دختر فامیل بودم که وارد دانشگاه می شدم.دختر عموهایم که ازدواج کرده بودند و دخترعمه ام هم درسش را نیمه تمام رها کرده بود،نازنین هم نتوانست وارد دانشگاه شود و 6 ماه از دیپلم گرفتنش نگذشته،ازدواج کرده بود. به قول دایی جان:«شاخ غول رو شکستی دختر!پشت سرت کل دخترای ریز و درشت فامیل هوار میشن رو سر تمام دانشگاههای کشور!»
-به چی میخندی؟
به مرجان نگاه کردم و جوا بدادم:هیچی.
-از لبخند ژوکوندت معلوم بود!
میخواستم چیزی بگویم که نگاهم به صورت نازنین افتاد با نگاه التماس می کرد که جوابش را ندهم. رو به مرجان کردم و لبخند دیگری زدم.ابروهایش را بالا کشید انقدر نگاهش کردم تا سر برگرداند.سنگینی نگاهی را احساس کردم سر برگرداندم زن دایی ام با لبخندی تحسین انگیز نگاهم می کرد.با چشم و ابرو اشاره کرد کنارش بروم.بلند شدم و وقت یکنار او نشستم،خندید و اهسته گفت:خوب حالش رو گرفتی ها!
-پررو!نمیدونم چرا ازش خوشم نمیاد.
-یه جوری میزنه.
-زن دایی جان یه جوری میزنه درست نیست،باید بگی چل میزنه!
به قهقه خندید.لحظه ای همه ی سرها به طرف ما چرخید.خجالتزده سر به زیر انداخت و من با خنده گفتم:خانمها اقایون لطفا به کارتون برسید،خواهش میکنم.
و زیر گوش زن دایی گفتم:خانم شما هم خودتون رو کنترل کنید!
-ورپریده رو ببین!
خندیدم و گفتم:دوستتون دارم زن دایی،شدیدناک!
-زبون نریز، زبون نریز،همین جوریشم عزیزی.
- ای، یه گا زگنده طلبت!
-عروسای این دوره زمونه رو ببین؛من جرات نداشتم مادرشوهرم رو بوس کنم. این میخواد منو گاز بگیره.
خجالتزده سر به زیر انداختم.خندید گفت:جون نغمه یه سوال ازت بپرسم راستش رو بگو.
با شرم نگاهش کردم:بله.
-زن کاوه ی من میشی؟
سرخ شدم و گفتم:ا...زن دایی!
و پیش از آن که چیزی بگوید،بلند شدم و به طرف اشپزخونه رفتم.صدای خنده اش را شنیدم. وارد اشپزخونه که شدم قلبم به شدت می تپید روبه روی ظرفشویی ایستادم و شیر آب را باز کردم.عکس کاوه را در قاب روی شومینه خانه ی دایی در ذهن مجسم کردم.چشم بر هم گذاشتم و مشتی آب به صورتم زدم.عکس محو شد.چشم باز کردم.باید حواسم را روی دانشگاه متمرکز میکردم.مشتی دیگر آب به صورتم زدم.مادر صدایم زد:نغمه اومد ی یه سینی چای بریز بیار.
شیر آب را بستم و جواب دادم:چشم.
***************
کلاسورم را جابه جا کردم.نفس نیمه عمیقی کشیدم و در حالی که بین دختر و پسرهایی که وارد محوطه ی دانشگاه میشدند،گم شده بودم،قدم به حیاط دانشگاه گذاشتم.انگار در خلاء قدم برمی زدم.سرم پایین بود و به شدت سعی میکردم وانمود کنم خونسردم.کسی را نمی شناختم و این به تنهایی وحشتناک تر از وارد شدن به دانشگاه بود.نگاهها به سرعت از روی یکدیگر میگذشتند.قدیمی ها گـُله به گـُله دور هم جمع شده بودند.گاهی صدای قهقه ای در فضا میپیچید و به سرعت فرو می خوابید.
کلاسورم را محکمتر در بغل فشردم.بعضی ها روی نیکت های فضای سبز دانشگاه نشسته و کتابهایشان را روی زانو باز کرده بودند. بعضی ها ایستاده بودند و بلند بلند حرف میزدند و عده ای تنها در گوشه ای ایستاده بودند و با نگاه اطراف را می پاییدند.از ظاهرشان معلوم بود سال اولی هستند.نفسم را در سینه حبس کردم و همان طور که کلاسورم را محکم چسبیده بودم، از میان انها گذشتم و روبه روی تابلوی اعلانات ایستادم.هر از چند گاهی صدای ذوق زده ای را پشت سرم میشنیدم که کسی را صدا میزد . یا به شادی میخندید. بعضی ها می امدند تابلو را برانداز میکردند و به سرعت میرفتند.لحظاتی طول کشید تا بر خودم و اوضاع اطرافم مسلط شدم.برنامه کلاسها را پیدا کردم.شماره کلاسم را خواندم و به راه افتادم.زیر چشمی اطراف را میپاییدم.ناگهان خنده ام گرفت؛سرم را بالا گرفتم.شده بودم ادمی که انگار یک تابلوی بزرگ در دست دارد که رویش نوشته :«نجاتم بدهید.من نمی دانم چه باید بکنم.»
نگاهم به پسر جوانی که به دیوار تکیه داده بود و مرا نگاه میکرد،افتاد.لبخندم را به سرعت فرو خوردم و چهره در هم کشیدم.از مقابلش که گذشتم دیگر سنگینی نگاهش را احساس نمی کردم.
وارد کلاس شدم؛چند نفری روی صندلی ها نشسته بودند،با ورود من سر بلند کردند،سر بلند کردند لحظه ای نگاهم کردند و دوباره مشغول کار خود شدند.در همان ردیف اول نشستم و کلاسورم را روی دسته صندلی گذاشتم.به خودم تشر زدم:«حالت که خوبه؟»برای خودم دهن کجی کردم و جواب دادم:«راست راستی من رو دست کم گرفتی ها.»
به صندلی تکیه دادم و به راهرو خیره شدم؛به رفت و امدها و سر و صداهای افرادی که هراز چندگاهی داخل اتاق را با نگاه می کاویدند و بی تفاوت میگذشتند . بعضی خندان و برخی سرگردان و تنها.سربرگرداندم و به صندلی تکیه دادم،از پنجره به بیرون نگاه کردم.شمشادها اجازه نمیدادند بیرون را خوب ببینم.گردن کشیدم و صدایی از پشت سرم گفت:
 

bahar_19

عضو جدید
-وایساده بهتره!
دستم را روی قفسه سینه ام گذاشتم،نفس عمیقی کشیدم و به طرف صدا برگشتم.پرسید:
-ترسوندمت؟
بینی کوچک و لبهای نازکش اولین چیزی بود که دیدم و بعد چشمهای قهوه ای رنگش را.کنارم نشست.گفتم:سلام.
-سلام ترسیدی؟
-اگه موقع فوضولی مچ شما رو هم میگرفتن حالت بهتر از من نبود!
نفس عمیقی کشید :آخیش راحت شدم.
نگاه پرسشگر مراکه دید گفت:فکر کردم من تنها فضول این دانشگاه هستم،از این که یه شریک جرم پیدا کردم خوشحالم.
خندیدم. دستش را به طرفم دراز کرد:مرضیه.
دستش را گرفتم و گفتم:نغمه.
به طرف بیرون سرک کشید و پرسید:حالا چی رو می پائیدی؟
-تقریبا هیچی.
نگاهم کرد با حالت مظلومی گفتم:فرصت نشد چیزی پیدا کنم.
خندید و گفت:نگران نباش تا منو داری غم نداری. من تخصص دارم!
-توی فوضولی؟
نگاهم کرد هر دو به خنده افتادیم.روی صندلی اش نشست و گفت:سال اولی؟
-اره شما هم؟
-بهم نگو شما احساس می کنم ازم دوری. اره.مال همین شهری؟
-اره تو هم؟
-اره البته اون پائین مائینا،تو چی؟
-گاندی.
سوت کشید،همه سرها به طرف ما چرخید.خنده ام گرفت.گفت:بابا گروه خونت به ما نمی خوره.شرمنده مزاحم شدیم!
چهره در هم کشیدم:ا.....یعنی چی؟
خندید و من هم به خنده افتادم.پرسید:حالا چرا ادبیات؟!
-خوشم میاد ازش.تو دوست نداری؟
-من.....بدم نمیاد.
کلاس ارام ارام پر شد.پسرها در1ردیف و دخترها در ردیف مقابل انها.گفت:آدم اینجا تنهاست یه جوریه.
-آره منم از وقتی اومدم یه جوری ام.دلم می خواست یکی از بچه های دبیرستانم اینجا بود،یا یکی از دوستام تا تنها نباشم.
-ای بابا حالا من یه تعارفی کردم تو چرا میزنی تو پر ِ من؟
-بله؟
-اگه چاکرت رو قبول داری که.......
دستش را روی سینه گذاشت و کمی خم شد.خنده ام گرفت و گفتم:وای زن داییم حتما باید تو رو ببینه.
-بله؟
-خیلی ماهی!
خندید:همه بالاشهری ها اینجوری ان؟
-چه جوری؟
-بهت بر نخوره ها،یه جورایی چل می زنی!
خندیدم.همه کلاس متوجه ما شده بودند.تشر زد:چته دختر؟همه به ما نگاه میکنن.
-چند شب پیش من به دختر عمه ام گفتم چل می زنه،حالا.........
-اوه اوه اوه........اون دیگه باید چی باشه که تو بهش می گی چل!
خنده ام شدت گرفت.گفت:کوتاه بیا نغمه!جلسه اوله بذار جلسه دوم به بعد بفهمن با چه اعجوبه هایی همکلاس شدن.
یک نفر از پشت سر گفت:خانم اینجا کلاس مختلطه ها،رعایت کنید.آقــــا تو این کلاس هست.
مرضیه به جای من:چشــــــم خواهر!
لحن کلامش طوری بود که بیشتر مرا به خنده انداخت. به زحمت سعی کردم خودم را کنترل کنم.مرضیه زیر گوشم گفت:بسه دیگه یه پسره زل زده به تو.
خنده روی لبهایم ماسید.چهره د رهم کشیدم:غلط کرده!
با تعجب نگاهم کرد و گفت:نه بابا!
به تندی نگاهش کردم و گفتم:آره بابا!
دستش رو پایین اورد و گفت :این کی رو هستم خفن!
با تعجب به او خیره شدم.گفت:با خودم عهد کردم حال همه پسرای این دانشکده رو بگیرم.
لبخندی زدم و دستش را فشردم.گفت:می خوای حالش رو بگیرم؟
-نه محلش نذار بره گمشه.
-ا....از خانم دانشجوی این مملکت بعیده این قدر بددهن باشه! بره گمشه یعنی چی؟باید بگی....
پیش از انکه حرفش را تمام کند در باز شد و استاد قدم به داخل کلاس گذاشت.هم ایستادند. استاد پشت میزش نشست و گفت:بفرمایید.
نشستیم.دل توی دلم نبود من دیگر دانشجو شده بودم!
***************
مرضیه به سرعت وسایلش را از روی میز جمع کرد و گفت:هیچ وقت از سر کلاس نشستن خوشم نیومد ولی اینجا یه جور دیگه اس.
کلاسورم را بستم و گفتم:چه جوری؟
چشمکی زد و گفت:با حاله!
نگاه پرسشگرم را ندید دستم را کشید و گفت:پاشو بریم که اونقدر درس گوش دادم گرسنه ام شد.
-چقدرم درس گوش دای!
خندید.بی اختیار نگاهم به طرف مرد جوانی که از ابتدای کلاس حواسش به من بود چرخید.مشغول جمع کردن وسایلش بود.دوستش بالای سرش ایستاده بود و با او حرف میزد و او هم سر تکان میداد.مرضیه دستم را کشید و از کلاس بیرون رفتیم.سالن شلوغ بود.دختر ها و پسرها درهم می لولیدند.با هم بودند و از هم جدا.مرضیه خندید و گفت:جای داداش رضام حسابی خالی!
-دادشت؟!
پرسید:خب ،بوفه کدوم طرف بود؟
و بی انکه منتظر جواب باشد راه افتاد. خندیدم و مرضیه نگاهم کرد:به چی می خندی؟؟
- به تو!
چهره د رهم کشید:مگه من خنده دارم؟
دستپاچه شدم و گفتم:منظورم این نبود.
از حالت صورت من خنده اش گرفت و گفت:آخ جون چه حالی کردم!ترسیدی ،نه؟
-لوس!
خندید و من هم خنده ام گرفت.
پشت میزی نشستیم.اصرارم برای مهمان کردن مرضیه فایده نداشت و او رفت تا چای بگیرد.نگاهم در اطراف می چرخید.درختچه های تزئینی،محوطه ی دانشگاه را مثل پارک سر سبزی کرده بودند.در محوطه پشت دانشگاه درست در زاویه ی دید من پارگینک خودروهای اساتید و دانشجویان قرار داشت.نگهبانی در کنار و بوفه در گوشه ای پشت بوته های شمشاد.مرضیه لیوان یکبار مصرفی را که چای لیپتون در ان بود،در مقابلم گذاشت:میبینم که آقای همکلاسی در به در دنبال شما میگردن!
بی اختیار سرم به اطراف چرخید؛او را دیدم که با دوستش صحبت می کرد و مدام به اطراف سرک می کشید.گفتم:بره گمشه!
خندید و نشست:خانم میشه لطفا نظرتون رو در باره اولین روز ورود به مکانی به اسم دانشگاه بپرسم؟
نگاهش کردم و جواب دادم:ای بدک نیست!
-رو رُو برم بابا!حالا بدک نیست؟از قسمت درس و امتحانش که بگذریم،خیلی عالیه!
-تنبل!
-جانم عزیزم امرتون رو بفرمایین!
خنده ام گرفت و مرضیه هم خندید.
-حالا در کل نظرت چیه؟
سری به اطراف چرخاندم:یه دنیای دیگه اس دیگه!
به صندلی اش تکیه داد و گفت:من که ارزوش رو داشتم.
-خب واسه همه همین جوره.
-اما واسه من یه جور ناجوری همین جور بود. اگه قبول نمی شدم اینده ام عوض میشد.
-خب سال دیگه شرکت میکردی.
-اگه تا سال دیگه ردم نمی کردن!
-کیا؟
-پدر و مادر محترم!آخ ببخشید خان داداشم یادم رفت!
-کجا؟
-ای بابا تو چه جوری دانشگاه قبول شدی؟
-راستش رو بگم،خودمم نمیدونم.هرکی هم تا حالا این سوال رو ازم پرسیده نتونستم جواب قابل قبولی بهش بدم.
مرضیه لحظاتی خیره نگاهم کرد و ناگهان هر دو به خنده افتادیم.سرها به طرف ما چرخید.لب به دندان گرفتم و گفتم:روز اول دانشگاه پاک انگشت نما شدیم!
همکلاسیهایمان به بوفه امدند،من سر برگرداندم و مرضیه گفت:سوک سوک!پیدامون کردن!نگاه کن چه جوری داره به تو نگاه میکنه!
-میشه بسّه؟لطفا.
-اره چرا که نه؟چه اصراریه اصلا؟
میزی نزدیک میز ما انتخاب کردند و نشستند.من با بی تفاوتی مشغول مزه مزه کردن چای ام شدم.مرضیه گفت:
-میگن خوشگلیه و هزار دردسر،واسه همین روزاست دیگه!
نگاهش کردم.گفت:نه بابا این دفعه دیگه جد ی جدی کی تو رو راه داده دانشگاه؟
لبخند زدم و گفتم:لطفا این قدر این مطلب رو تو سرم نکوب دیگه.یه وقت دیدی عقده ای شدم موندم رو دستت ها!
صدایی مردانه گفت:معذرت می خوام.
هر دو به طرف صدا چرخیدیم.همکلاسیمان بود من سر برگرداندم.پرسید:کلاس بعدی چه ساعتیه؟
-11 تا 1.
-ممنون.
-خواهش میکنم.
به مرضیه نگاه کردم لبخند اطمینان بخشی زد و او دوباره پرسید:میدونید کلاس شماره چنده؟
-ببینید آقای........
-سرخ شهان هستم.
-بله اقای سرخ شهان؛تو سالن،روبروی کلاس شماره 3،دقیقا روبروی در ِ کلاس تابلوی اعلانات رشته ادبیاته.بالای تابلو 2 تا برگه ی آ4 چسبوندن،روش ساعت شروع کلاسها و شماره کلاسهارو نوشتن!
بعد لبخند زد و به طرف من که با چشمهای گرد شده نگاهش میکردم چرخید.نگاه خیره مرا که دید گفت:به چی زل زدی؟
-تو!
-خب به چی من زل زدی؟
اقای سرخ شهان گفت:ممنون از راهنماییتون.
-فراموش کنید.بالاخره همکلاسی باید به یه دردی بخوره!
به زحمت خنده ام را فرو خوردم.مرضیه خونسرد گفت:چایت رو بخور بریم یه گشتی دور دانشکده بزنیم همه جا رو بلد شیم. ناسلامتی قراره 4 سال اینجا بمونیم ها!
اقای سرخ شهان گفت:بالاخره شماره کلاس چند بود؟
نگاهش کردم؛به من خیره شده بود.مرضیه گفت:اقا شما فکر نمیکنید حیف میشید اینجا؟
نگاه از من گرفت و به مرضیه چشم دوخت.مرضیه گفت:بهتر نبود برید دانشگاه مخصوص تیزهوشان؟اینجا ممکنه متوجه استعداد شما نشن و ناشناخته بمونین!
دوست اقای سرخ شهان میخندید و من با تعجب به مرضیه نگاه میکردم.اقای سرخ شهان خونسرد گفت:از راهنماییتون ممنونم.سعی میکنم یه فکری واسه این مشکل بکنم و ناشناخته نمونم!
گفتم:بهتره بریم.
مرضیه اهسته:نه.
ولی....-
-اون وقت فکر میکنه کم اوردیم!
و با صدای بلند خطاب به او گفت:حتما این کار رو بکنید،حیف میشید ها!
-من.....
دوستش تشر زد:سیاوش!
نگاهش کردم؛لبخند بر لب به من خیره شده بود و این بار مرضیه بود که ایستاد و گفت:بریم نغمه!
سر بر گرداندم و تنها صدای دوستش را شنیدم که گفت:بسه دیگه سیاوش!
مرضیه دستم را کشید و از بوفه بیرون آمدیم.از گوشه چشم نگاهش کردم در خودش فرو رفته بود.پرسیدم:راحت شدی؟
ایستاد لحظاتی نگاهم کرد و زد زیر خنده. بی انکه بخندم نگاهش کردم.جدی شد و گفت:فکر میکنی امثال سرخ شهان برام مهمن؟ببین اگه تو از اون خوشت او.......
به میان حرفش دویدم و گفتم::مزخرف نگو!
-خب حالا که خوشت نیومده، حالش رو میگیریم، چطوره؟
-بهترین راه اینه که بهش اهمییت ندیم،همین!
-نه مخالفم ،بهترین راه اینه که حالش رو بد بگیریم،همین!
-ولی.......
-بسپرش به من!
- از اینجور سر به سر گذاشتن ها خوشم نمیاد.
-گفتم که اون با من!
شانه بالا انداختم و گفتم::نمیدونم.
دستم را گرفت و گفت:بریم یه چرخی بزنیم ببینم کجا به کجاست اینجا!
و مرا به دنبال خود کشید.
 

bahar_19

عضو جدید
فصـــــــــــــــــــــــل دوم:w30:

-وای نغمه... بخدا سرم رفت.
-مامان،من هنوز نصفشم براتون تعریف نکردم.
-آخه عزیزمن ،نمی شه که تو هر روز بری وبیای و این قدر واسه من حرف بزنی.
-ببینید همین کارارو می کنید عقده ای می شم ،درس نمی خونم دیگه.
-تواز وقتی اومدی یه کله داری حرف میزنی،حالا عقده ای هم می شی؟
-وای مامان،مامان،مامان...باید بودی میدیدی،مرضیه که ماهه!شانس اوردم باهاش اشنا شدم .
مادرم دست از کار کشید و به من خیره شد.ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:میدونم 100 هزار بار گفتم ولی خب...
صدای زنگ تلفن به داد مادرم رسید و او که بهانه ای برای فرار به دستش افتاده بود، گفت:تو رو خدا نغمه یه کم استراحت کن.
خندیدم و گفتم:بیا و خوبی کن!نشینی این ور و اون ور گله کنی بگی نغمه با من حرف نمی زنه ها.
گوشی تلفن را برداشت و مشغول صحبت شد.دراز کشیدم،دستهایم را زیر سرم گذاشتم و به گچ بری سقف خیره شدم.حوادث روز اول دانشگاه مثل یک فیلم سینمایی با دور تند،از مقابل چشمهایم رد می شدند.صورت مرضیه و بقیه همکلاسی هایم و...آقای سرخ شهان با موهای مشکی و ابروهای پرپشت...
صدای مادر مرا از حالت خلسه ای که در ان فرو رفته بودم، بیرون کشید:
-نغمه!
نگاهش کردم،گوشی را به طرف من گرفته بود:زن داییته.
مثل فنر از جا پریدم و 4دست و پا خودم را به گوشی تلفن رساندم.مادر غرولند کرد:خجالت داره نغمه!
-اِ...سلام.
-اِ...علیک سلام.
-با شما نبودم.
-سلام رو میگی؟
-نه،ای ِ اولش رو میگم.
-خب با کی بودی؟
خندیدم و گفتم:دایی جان چطورن؟
-ای فامیل شوهر!دیدی ذاتت رو نشون دادی؟
-چکار کردم مگه؟
-حال من رو نپرسیده،می پرسی دایی جان چطورن!بعد مظلوم بازی هم در میاری.
-به هر حال دایی ای گفتن،زن دایی ای گفتن!
وعمداً روی کلمه دایی تأکید کردم و خندیدم.زن دایی هم خندید و گفت:
-من که حسودیم می شه.
-چه بد!
-اتیشپاره،خوب شوخی شوخی حرفات رو میزنی ها.
-زن دایی جان!
-شوخی کردم،خسته نباشی خانم.
-ممنون.
-روز اول دانشگاه خوش گذشت؟
-وای، وای، وای...زن دایی یه تیکه پیدا کردم،خوراک خودته!
-این حرفا زشته دختر،الان داییت فکر میکنه ما با هم ساخت و پاخت کردیم.
-دختره زن دایی!
-ازش بیشتر برام بگو.
-مرضیه ،ماهه،خانمه!
-پس اولین دوست دانشگاهیت رو هم پیدا کردی؟
با خوشحالی گفتم:
-آره.
-درسا چطورن؟
-خب امروز روز اول بود،ولی ....سخت تر از دبیرستان!
-از محوطه بگو،دختر و پسر قاطی،نه؟
-وای زن دایی...
مادر روبه رویم ایستاد و با دست به ساعت اشاره کرد.بیشتر از نیم ساعت بود که مشغول صحبت با زن دایی ام بودم.به گوشی اشاره کردم که چه کار کنم،مادر چشم غره ای رفت و دور شد.
-پس امروز حسابی خوش گذشت؟
همه چیز را برایش تعریف کردم جز ماجرای آقای سرخ شهان را.جواب دادم:آره خیلی خوب شروع شد.
می خواستم دهان باز کنم که مادرم عطسه کرد.دلم لرزید و جواب دادم:امیدوارم.
-اخ،اخ،چقدر حرف زدیم!
خندیدم.گفت:دیگه مزاحمت نمی شم.به مامان و بابا سلام برسون.مواظب خودت هم باش.شیطونی نکنی ها.هر پسری هم نگات کرد انگشت بکن تو چشمش!
می خندیدم و زن دایی ام یک ریز حرف میزد.بالاخره گفت:خداحافظ.
-خداحافظ،به دایی جان سلام برسونید.
-بزرگیت رو می رسونم،خداحافظ.
تماس قطع شد و مادر گفت:چه عجب!
-زن داداش شما هستن دیگه!
-تا الان که زن دایی جان شما بودن!
-بمیرم برات مامان جان،حسودی میکنی؟
چپ چپ نگاهم کرد،به قهقهه خندیدم و به سرعت به اتاقم رفتم.در را که پشت سرم بستم،احساس خوشی غریبی در رگهایم دوید خودم را روی تخت انداختم.لبخندی روی لبهایم نشسته بود و چشمهایم از خوشحالی می درخشید.نفس عمیقی کشیدم.صورت مرضیه مدام در ذهنم تکرار میشد و نگاه آقای سرخ شهان انگار هنوز هم به من خیره شده بود.چشم بر هم گذاشتم تا نگاه او را از سر بیرون کنم و بیرون هم کردم.نیم غلتی زدم و به پهلو دراز کشیدم،نگاهم را به کف اتاق دوختم و سعی کردم حوادث امروز را در گوشه ای از ذهنم ثبت کنم،بی انکه بدانم چه موقع خوابم برد.
**************
-شما ،شما لطف کنید از روی درس بخونید.
-استاد از روی درس خوندن که مال بچه دبیرستانی هاست.
-خب پس شما از روی درس بخونید.
-استاد قرار نبود که ما رو بندازید تو دردسر!
به مرضیه لبخند زدم. ردیف آخر کلاس نشسته بودیم.به قول مرضیه اینجا به همه مسلط بودیم و اگر هم می خواستیم،می توانستیم به حیاط سرک بکشیم.استاد گفت:این دفعه می افتی تو دردسر تا یاد بگیری دیگه فضولی نکنی!از اول«کسایی مروزی»بخون.
-استاد،حالا اگه حافظ بود یه چیزی!
-نه استاد فروغ فرخزاد بهتره!
-استاد نظر شما درباره ی سیمین بهبهانی چیه؟
-استاد...
-ای بابا ،چه خبرتونه فعلا که درس ما کسایی مروزیه،ادبیات معاصر بمونه واسه وقت کلاس خودش.
مرضیه زیر گوشم گفت:از اون شلاست که تازه استاد شده!
-استاد خوبیه.
-یه کم بی عرضه اس،کلاس از دستش دررفت.
استاد با تحکم گفت:بسه دیگه،بخون!
حواسم به درس نبود.همیشه همین طور بودم.از وقتی که یادم می اید هر وقت دبیر هایمان درس می دادند من غرق می شدم در رویاهای خودم و می رفتم تا ناکجا ابادها!گاهی حتی میشدم قهرمان قصه ای که در مغزم جریان داشت و قصه تکراری ام را دوباره تکرار میکردم.
اشعار کسایی مروزی در کلاس خوانده میشد و جز صدای آقای میرهادی،یکی از همکلاسی هایم که حالا کم کم همه را به اسم فامیل می شناختم،صدایی شنیده نمی شد.به استاد نگاه کردم؛سرش را در کتاب فرو برده بود و انگار اولین بار بود این اشعار را میشنید!غرق در کتاب بود.مرضیه ارام خندید،نگاهش کردم،گفت:استاد از ما مشتاق تره واسه شنیدن!
به کتابم چشم دوختم و سعی کردم بیتی را که آقای میرهادی مشغول خواندنش بود،پیدا کنم.صدای ورق خوردن کتاب در کلاس پیچید و من به اسودگی صفحه را ورق زدم.مرضیه گفت:دیگه داره کسل کننده میشه.
صدای استاد در کلاس پیچید:شما ادامه بدید!
سرها به طرف ما 2 نفر چرخید و مرضیه گفت:ما استاد؟
-بله ادامه بدید.
-استاد ما از کسایی خوشمون نمیاد.
بچه ها خندیدند و استاد گفت:مهم نیست بخونش.
-استاد میشه ما صبر کنیم واسه ادبیات معاصر؟
-خب ممکنه تا ترم 8 شما دیگه من توی این دانشکده تدریس نکنم.
-کجا استاد؟تازه همچین میگین ترم8 هر می ندونه فکر میکنه چقدر طول میکشه!
یکی از همکلاسی هایمان گفت:حق با خانم وطن پوره استاد.خونه اخرش 4 سال دیگه اس دیگه!
همه به خنده افتادند.استاد گفت:خانم وطن پور! وقت کلاس رو نگیرید ادامه بدید.
مرضیه ارام پرسید:کجاست؟
-بیت 2.
مرضیه شروع به خواندن کرد و من شش دانگ حواسم رفت به کسایی مروزی.
کلاس تمام شد و استاد در حالی که چند تایی از دانشجوها دورش را گرفته بودند،از کلاس بیرون رفت.
مرضیه گفت:با این یکی به مشکل برمی خوریم.
همانطور که وسایلم را جمع میکردم،گفتم:بهترین راه حل رو انتخاب کن.
هر دو یکصدا گفتیم:یا علی!
خندیدم و او هم خندید.
-معذرت می خوام خانم وطن پور؟
اقای رحیمی یکی دیگر از همکلاسی هایمان بود.مرضیه به او خیره شد و او دستپاچه گفت:اون روز ...سر کلاس زبان عمومی....
-بله؟
-دیدم داشتید یادداشت برمی داشتین.
-مواظب من بودین؟
خنده ام گرفت و اقای رحیمی با دستپاچگی گفت:نه بخدا یهویی چشمم افتاد.
خندیدم و پشتم را به او کردم تا خنده ام را نبیند.مرضیه با خونسردی گفت:جلسه بعد براتون میارم.الان همراهم نیست.
-ممنون لطف میکنید.
در حالی که به شدت دست و پایش را گم کرده بود از ما دور شد.
خانم بگلری گفت:چه خبرته مرضیه؟دانشگاه رو گذاشتی رو سرت!
-چکار کردم؟
-اینقدر سر به سر این استادها نذار،اخر ترم دمار از روزگارت در میارن ها.
-به جهنم!
اقای سرخ شهان به ما نزدیک شد و گفت:ببخشید...
خانم بگلری نگاهش کرد و ابرو بالا انداخت مرضیه جواب داد:بله؟
-با شما نبودم.سر کار خانم شریفی...
سربرگرداندم و گفتم:بله؟
-یکی از دوستان گفتن یه مقاله درباره ی تغییرات پارادوکسی اوردن برای شما،میخواستم اگه براتون زحمتی نیست بدین من هم از روش کپی بگیرم.
دوباره مرضیه به جای من جواب داد:الان همراهش نیست.
-خانم وطن پور، بنده با سرکار خانم شریفی بودم.
-بنده و ایشیون نداریم!
-همراهم نیست جلسه بعد براتون میارم.
-متشکرم.
خانم بگلری در حالی که لبخند کنایه امیزی بر لب دلشت:با اجازه!
و ا زما دور شد.سر بلند کردم؛برای یک لحظه نگاهم با نگاهش در هم امیخت.به سرعت چشم چرخاندم:امر دیگه ای هم دارین؟
-کلاس بعدی 3 ساعت دیگه اس،راستش... فکر کردم...اگه مایل باشین به یه قهوه یا یه چای یا هرچی که میل دارین دعوتتون کنم.
-متاسفم نمیتونم قبول کنم.
-می خواستم اگه بشه در مورد یه مساله ای باهم صحبت کنیم.
مرضیه گفت:ما هیچ صحبتی نداریم با شما بکنیم!
-بنده هم جسارت نکردم.من با خانم شریفی کار دارم، نه شما.
-من و ایشون نداریم.
-ایشون باید...
به میان حرفش دویدم و گفتم:اقای سرخ شهان!
سکوت کرد.گفتم:خواهش میکنم همه دارن به ما نگاه میکنن.
-متاسفم!
به مرضیه نگاه کردم.گفت:دعوتم رو قبول میکنید؟
-یکبار بهتون گفتم نه.
مرضیه دستم را کشید و گفت:بریم.
از کلاس که بیرون امدیم گفت:پسره پررو!
خندیدم .مرضیه ایستاد و نگاهم کرد.لحظاتی به من خیره شد و سپس او هم به خنده افتاد.گفتم:بریم نمازخونه؟
-اول بریم بوفه بعد نمازخونه.
-امروز مهمون من.
-نه یگه.
-اتفاقا اره دیگه.
به راه افتادم و مرضیه هم در کنارم به راه افتاد.
-عین برق و باد 2 هفته گذشت.
-معلومه خیلی بهت خوش گذشته!
-می خوای بگی به تو خوش نگذشته؟
-به نظر من ماههای سال از اول مهر شروع میشه تا اخرین امتحان.
-خب معلوم میشه تنبلی!
-تازه کجاش رو دیدی؟
-خب رو کن ببینم چقدر هنرمندی؟
-به موقعش،می خوام غافلگیرت کنم!
به خنده افتادم.
-من عاشق همین کاراتم!
-ای بخت بد!عاشق پیدا کردیم اونم از خودمون بدتره!
-چشه؟
هیچیش نیست والله.
خندیدم:جدی جدی اگه من داداش داشتم ها...
-زن داداشت نمی شدم!
-چرا؟
-تو من رو نمیگرفتی واسه داداشت.
-چرا؟
-این شانسی که من دارم،اگه داداش داشتی اصلا جواب سلام من رو هم نمیدادی!
-مزخرف نگو.
وارد بوفه شدیم و یک جای خالی برای خودمان پیدا کردیم.گفتم:تو بشین الان میام.
دو لیوان چای گرفتم و به طرف مرضیه به راه افتادم.آقای سرخ شهان و دوستش آقای جهانی وارد بوفه شدند.مرضیه چهره در هم کشید.لیوان چای را مقابلش گذاشتم و گفتم:
-اخماتو واکن.
- به این پسره الرژی پیدا کردم.
-تلخه،به دل نمیچسبه!
-اره یه جوریه.
-سلام بچه ها.
خانم حیدریان بود جواب سلامش را دادیم. صندلی ای را از میز دیگری پیش کشید و همان طور که می نشست پرسید:
-مزاحم که نیستم؟
مرضیه به جای هر دونفرمان جواب داد:
-لوس نشو.
-به به!جناب دوستم خان هم که با عهد وعیال تشریف آوردن!
-دوستم خان؟
-سرخ شهان و جهانی رو میگم،بچه هاروشون اسم گذاشتن.
مرضیه گفت:بهشون هم میاد!
-اگه نمی اومد که روشون نمی ذاشتن. ول کن اونارو،چه خبر؟
-خبراکه پیش شماست،دیگه رو کیا اسم گذاشتین؟
-من نذاشتم که.
-واسه منم؟من که میدونم این آتیشا از گور تو بلند می شه!
خندید و گفت:
-جون مرضیه با حال نیست؟
-آخرشه!حالا اسم من و نغمه چیه؟
لب به دندان گرفت:دیگه این قدرم بی معرفت نیستم.
سرخ شهان و جهانی نزدیک میز ما نشستند. به مرضیه گفتم:زودتر چای هامون رو بخوریم بریم.
خانم حیدریان:کجا با این عجله؟
-خسته ایم میریم نمازخونه.تو تا ساعت 1 چه کاره ای؟
-می رم بیرون.من حوصله دانشگاه رو ندارم بیرون هواش بهتره!
-بابا فضای کافی!
قراره بیاد دنبالم بریم ناهار.می ایید شماهم بیاییدها.
-ممنون از لطفت.
-بی تعارف میگم.
-خوش بگذره.
-اگه خواستین بیاین...
-ای بابا، ول کن دیگه، میگم مرسی.
-به جهنم!بیا و خوبی کن.
هر 3 خندیدیم.چای ام را سر کشیدم:
-مواظب خودت باش.
-کجا؟بودین حالا!
مرضیه هم به سرعت چای اش را سر کشید و بلند شد.خانم حیدریان که با تعجب به ما نگاه میکرد،پرسید:
-چتونه شما2تا، یه جا بند نمیشین؟
مرضیه گفت:خوش بگذره.هر لقمه ای که میذاری تو دهنت یادی هم از من و نغمه بکن،کوفتت بشه ایشاا...
تشر زدم:مرضیه.
خانم حیدریان میخندید و مرضیه هم نفرینش میکرد.از مقابل سرخ شهان که میگذشتم،سنگینی نگاهش را روی شانه هایم احساس کردم.وقتی از بوفه بیرون امدیم،مرضیه گفت:اگه من اخرش با این پسره دعوام نشد!
دستش را کشیدم و گفتم: ولش کن بابا، بره گمشه.
**********
 

bahar_19

عضو جدید
روزها به سرعت میگذشتد و درسها به مرور سخت تر میشدند.کم کم جایی در میان دانشجوهای قدیمی دانشگاه برای خودمان باز کردیم و دیگر ان تازه واردهای ساده نبودیم که چشممان به حرکات قدیمی ها باشد.مرضیه با خنده گفت:من که اهمیتی به حرف های استاد نمی دم.
-خب تو اشتباه میکنی.
-اینجا دیگه دبیرستان نیست.پایان ترم امتحانش رو بگیره و تموم!
-خودتم میدونی که...
-نغمه عزیز من شروع نکن.
-از همکلاسی هامون چه خبر؟
-خوبه که من تو همش پیش همیم.همون قدر که شما خبر دارین!
-از اون روزی که سر کلاس استاد رفیعی حالش رو گرفتی ،خوب اروم شده.
به قهقهه خندید.صدایی از میز کنار گفت:
-مرضیه جایی باشه و اونجا اروم باشه؟
مریم همکلاسیمان بود.صندلی اش را به طرف میز ما کشید:خبر جدید رو شنیدین؟
-چه خبری؟
-ساره با محمد میکروب،بعلـــــــــه...
مرضیه صورتش را جمع کرد:اَه اَه.......این محمد میکروبم ادمه؟
-ازاده میگه محمد میکروب بهش گفته یکی از دوستاتم بیار سیروس تنها نباشه.
-حتما ساره هم ازاده رو پیشنهاد داده؟
مریم با تعجب گفت:تو از کجا فهمیدی؟!
-از همون اولم معلوم بود ازاده خودش از این ویروسه خوشش اومده.ساره بهونه بود.ازاده می دونست محمد میکروب از ساره خوشش میاد اونو فرستاد جلو.
گفتم:مرضیه به ما مربوط نیست.
مریم با خنده گفت:من رو باش به خیالم خبر جدید اوردم!این دختره خودش سِروِر مادره!
-چاکر شماییم!
-خب سِرور عزیز اطلاعات جدید چی داری؟
-مریم از اقای حمیدی خبری نیست؟
-شنیدین؟
-نه.
-تصادف کرده بنده خدا، پاشم شکسته.چندتا از پسرها رفته بودن دیدنش.
-الان چطوره؟
-سعید میگفت....دوست شکوفه،به شکوفه گفته خدا بهش رحم کرده.
خندیدم، هر دو به من نگاه کردند.گفتم:مرضیه سرمون داره کلاه میره ها!
-واسه چی؟
-هر چی پسر توی این دانشگاه بود این دخترای ورپریده درو کردن!اهان، ته اش هیچی واسه من و تو نمونده.
مریم با خنده گفت:جنابعالی که از همون روز اول قاپ سرخ شهان رو دزدیدی!
مرضیه با لحن تمسخرامیزی گفت:ایش...سر تخته بشورن!
خندیدم و گفتم:همه رو برق میگیره ،مارو چراغ نفتی!
-تو دیگه زیادی مشکل پسندی خانم خانما.
مرضیه گفت:اینو دیگه خدایی راست میگه.حیف این پسره نیست؟خرتر از اون کجا پیدا میشه از این قیافه خوشش بیاد؟
هردو خندیدیم.گفتم:والله من حاضرم یه چیزی ام دستی بدم این پسره دست از سره من برداره.
-آه گفتی دستی بدم.شنیدی چی شده؟
-یعنی تو هنوز خبرات ته نکشیده؟
-پوریا رو که میشناسین؟
-پوریا؟!
-بابا اون قد بلنده، که شیمی میخونه.
-اون دیلاقه که تو تیم والیبالم هست؟
-اره اره باورتون نمی شه بگم با کی دوست شده.
گفتم:جون مریم تو خسته نمیشی؟فقط دنبال اینی ببینی کی با کی دوست شده!
-ای بابا،اینجوری هم نباشه که حوصله ام سر میره.
مرضیه پرسید:با کی؟
اون دختر سیاهه بود،الهیات میخوند.
-کدوم؟
-خانم ذبیحی،با اون دختره که تو کتابخونه با پرستو دعواش شد.
-اهان اون عقب افتادهه؟
-اره ،با اون.
-اَاَاَاَی!مرده شور ترکیب این پوریا رو ببرن، چقدر بد سلیقه!
-او...ه باید ببینی دختره چه فیسی میاد واسه خودش.نجمه میگه،میگفت پوریا میگه واسه اش می میره.
-احتمالا راست گفته.از دیدن ترکیبش میمیره.
-خانم خانما کلاس!
مریم گفت:بابا نغمه، تو یه ذره هم شم پلیسی نداری ها.
-اخه به من چه؟علف باید به دهن بزی شیرین بیاد که اومده!
مرضیه با خنده گفت:سر کلاس میای یا نه؟
-ولش کن استاد علیقلیانه،کاری نداره بری یا نه.
مرضیه نگاهم کرد و گفت:بریم؟
-بریم.
-راستی از اقای جزوه چه خبر؟
-مرده شور قیافه اش رو ببرن.
-میدونی بچه ها چه اسمی رو روش گذاشتن؟
لبخند زدم ومریم گفت: جزوه ایان!
-هرچی نمره این ترم بیاره حرومش باشه.همه اش از روی جزوه های من بوده.خودش خنگه!
-نه بابا زرنگه .میرزابنویسی مثل تو داره. چرا خودش رو خسته کنه؟
-خاک بر سر، اونقدر مؤدب حرف می زنه،ادم دلش براش کباب میخواد...اه نغمه امروز سلف کباب میده.
مریم هم به خنده افتاد.
-بریم،بریم سر کلاس که همه ی این حرفا واسه ما نمره ی پایان ترم نمشه.
مریم خنده کنان گفت:خوب بنویسی ها مرضیه، چشم یه کلاس به توئه!
و صندلی اش را کشید و به جای اولش بازگشت.بلند شدیم و از بوفه بیرون امدیم.تا شروع کلاس فرصت داشتیم،مرضیه گفت:
-این پسره خنگ خدارو بگوها، اخه این دختره هم ادمه؟
-عزیزم تو حرصش رو نخور.
-حرص داره دیگه.
-به اقای جزوه ایان فکر کن.
به خنده افتاد و گفت:مرده شورش رو ببرن. مرضیه
-دلت میاد؟
-طفلک حمیدی.میگم چند وقتیه نمیاد دانشگاه.
-کلاساش با استاد قندی رو چه کار میکنه؟
-استاد چی میخواد بگه؟تصادف کرده دیگه.
-چطور شد خانم خانما نگران ایشون شدن؟
انگار که مچش را گرفته باشم،با دستپاچگی گفت:چند وقتیه نیومده، جاش خالیه.همین!چرا باید نگرانش باشم؟
خندیدم:نترس بابا به کسی نمیگم.
-لوس نشو.
خندیدم،مرضیه هم به خنده افتاد و گفت:خودت که نظر من رو میدونی.
-شوخی کردم.
-میدونم.
سری به اطراف چرخاندم و گفتم:اینجا هم واسه خودش دنیای عجیبیه!
-خوب همین عجیب بودنشه که قشنگ و خواستنیش کرده.
-جداً مرضیه اینجا واسه تو خواستنیه؟
-یعنی می خوای بگی واسه تو نیست؟!
-خب ...چرا...هست،ولی...
-ولی؟
-تصورم از دانشگاه یه چیز دیگه بود.
-مثل من!
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:تو هم مثل من فکر میکردی؟اینجا میان که فقط درس بخونن و با تحصیلات عالیه فارغ التحصیل بشن؟
-اینقدر امل هم که نه!
نگاهش کردم.خندید و گفت:تو همین مایه ها!
-بی مزه!
به قهقه خندید.من هم خندیدم و گفتم:به یه چشم به هم زدن نصفش رفت.
-کوتاه بیا،هنوز یک ماه هم نشده.
-نصف ترم اول رو میگم.
-اِ...پوریا رو نگاه کن! داره با موسوی نژاد میاد.
مسیر نگاه مرضیه را دنبال کردم.گفت:پسره خنگ خدا معلوم نیست از چی این دختره خوشش اومده؟
-ولشون کن بابا تو چیکار داری؟
-دختره قاطیه شدید!
-به ما چه؟
- موسوی نژاد رو ببین، روز به روز داره هیکلی تر میشه!
-من موندم وقتی ما بخوایم فارغ التحصیل بشیم تو چی شدی!
- چی شدم؟
-بریم سر کلاس بابا که از اینجا موندن واسه ما نون در نمیاد.
مرضیه خندید و گفت:باشه بابا اصلا به ما چه مربوطه؟
-کلاس داره شروع میشه سرکارخانم.
با حالتی که نارضایتی اش را نشان میداد گفت:از همین دانشگاه بدم میاد دیگه!
-از چیش؟
-درس خوندنش.
نگاهش که به صورت من افتاد خندید و گفت:عاشقتم، با اون نگاه کردنت!
-زبون نریز.منو باش با کی دارم میرم سیزده بدر!
-بریم بانوی درسخوان!
 

bahar_19

عضو جدید
فصــــــــــــــــــــــــــــل سوم:w30:

تمام غرولند هایم برای نرفتن به خانه عمه بی فایده بود و مادر مرا به زور به مهمانی برد. مرجان
ظرف میوه را در مقابلم گرفت :
-سایه تون سنگین شده!
-درسام زیاده .
-درسم تو این دوره زمونه بهونه خوبی شده واسه مردم!چرا شوهر نمی کنی؟درس میخونم،چرا به ما سر نمیزنی؟درس میخونم،چرا تو اتاقی؟ درس میخونم،چرا...
به میان حرفش دویدم :
-حداقل یه بهونه هست،آدم بی بهونه نمی مونه!
مادر چپ چپ نگام کرد. مرجان ظرف میوه را روی میز گذاشت و نشست. عمه ام پرسید:
-درسا خوب پیش میره؟
-بله خوبه.
-اگه میلاد هم دانشگاش رو نصفه ول نکرده بود...
مادرگفت:
-ای بابا دانشگاه واسه کساییه که کاری از دستشون بر نمیاد.ماشاا... میلاد جان دانشگاه نرفته استاد هر کاری هست!اگه درس می خوند فکر میکنی می تونست موقعیت الانش رو داشته باشه؟نه والله .
-میلاد،داداشم دست به هر کاری بزنه موفقه!
-البته، الا درسشون!
-خودش نخواست ادامه بده.
-منم دلم میخواست درس بخونه کار همیشه بود واسه اش اما دانشگاه...
-عمه جان!
-لبخند غمگینی زد و گفت :
-برای بچه های این دوره زمونه حرف بزرگترا یعنی هیچ،حرف ،حرفِ خودشونه.
مادرم چپ چپ به من نگاه میکرد. شانه بالا انداختم و زیر لب گفتم:به من چه؟
-مرجان گفت:به نظر من که کار خوب رو داداش میلادم کرد.
به خاطر همین بر خوردها بود که اصلا دلم نمی خواست به این مهمانیها بیایم.میخواستم جواب مرجان را بدهم،اما نگاهم که به مادر افتاد سکوت کردم. مرجان ادامه داد:
-دانشگاه رفته هاش پشیمونن!
بلند شدم و به بهانه دستشویی از پذیرایی بیرون آمدم.از کنار آشپزخانه رد شدم و از در بیرون رفتم. حیاط خانه عمه با آن باغچه کوچک ودرخت بید مجنونش،دل هر بیننده ای را می ربود.کنار باغچه رفتم وبر لبه آن نشستم.عمه در باغچه سبزی کاشته بود.دستم را روی سبزی های نورسته کشیدم.زیر دستم خم شدند،دستم بوی تره و ریحان تازه گرفته بود.لبخندی روی لبهایم نشست. از بوی ریحان خوشم می آمد.یک پر کوچک ریحان کندم و آن را در مقابل بینی ام گرفتم.چشم بر هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.عطر ریحان تازه در قفسه سینه ام پر شد.نفس بعدی را عمیق تر کشیدمِ،وجودم لبریز از شادی و بوی ریحان و خاک خیس شد و لبخندم عمیق تر شد.
-سلام .
چشم باز کردم،میلاد مقابلم ایستاده بود. آفتاب در حال غروب کردن بود و صورت میلاد در تاریک و روشن غروب،مردانه تر به نظر میرسید.خودم را به سرعت جمع و جور کردم وخجالتزده گفتم:
-سلام .
-خوبی؟
-ممنون،شما خوبین؟
-ممنون،چرا اینجا نشستی؟
پر کوچک ریحانی را که در دست داشتم،رها کردم،چرخی زد و روی کف سیمانی حیاط افتاد.جواب دادم:حوصله ام سر رفت، اومدم کنار باغچه.
لحظاتی ایستاد، سر به زیر انداخته و منتظر بودم تا برود.گفت:نمیای تو؟هوا سرده.
-میام.
-باشه فعلاً.
-فعلاً.
به راه افتاد.از پشت سر نگاهش کردم؛در تاریک و روشن حیاط،بلندتر از همیشه به نظر میرسید. به طرف باغچه چرخیدم،دوباره ساقه ای ریحان چیدم و ان را مقابل بینی ام گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.ماه دوم پائیز بود و هوا سردتر شده بود.تنم مور مور شد.دستهایم را پشت سرم ستون کردم و به انها تکیه دادم و به اسمان پریده رنگ غروب خیره شدم.عمه عادت داشت تمام زمستان روی این باغچه نایلون بکشد و سبزی هایش را از شر پائیز در امان نگاه بدارد.میلاد دوباره به حیاط برگشت.صاف نشستم،روبه رویم ایستاد و گفت:
-عیبی نداره نایلون رو بکشم پایین؟
ایستادم و جواب دادم:نه چه ایرادی داره؟
کناری ایستادم. نایلون را پایین کشید و در همان حال پرسید:دانشگاه چه خبر؟خوش میگذره؟
-ای بدک نیست،درسا دیگه داره یواش یواش سخت میشه.
-از تو بعیده!
-چی؟
قد راست کرد:شکایت از درس و...
-شکایت نکردم.
لبخند پیروز مندانه ای روی لبهایش نشسته بود از آن لبخندها که همیشه مرا عصبی میکرد.چهره در هم کشیدم و گفتم:اونقدرام سخت نیست که بخوام به خاطرش انصراف بدم!
لبخند روی لبش ماسید، چهره اش درهم رفت و گفت:جوجه رو اخر پاییز میشمرن!
-پس دیگه چیزی به شمردنشون نمونده!
-شک نکن!
مرجان در استانه درایستاد و صدا زد:مامان میگه سرده بیایین تو.
میلاد دوباره لبخندی زد و گفت:سرما نخوری دختر دایی!
دلم میخواست جوابش را بدهم اما نمی دانستم چه باید بگویم . سر برگرداندم و به سرعت به طرف ساختمان به راه افتادم. سنگینی نگاهش را روی شانه هایم احساس میکردم.پشت سر مرجان وارد پذیرایی شدم.مادرم با اخم نگاهم میکرد.کنار عمه ام نشستم و گفتم:سبزی هاتون چه عطری داره عمه جون!
خندید و چشمهایش از تعریف من درخشید.دستم را در مقابل بینی اش گرفتم و گفتم:من عاشق بوی ریحون هستم.
-چرا نمی کاری؟
-تو کدوم باغچه؟
-ای تنبل!باغچه نیست تو جعبه بکار.
-تورو خدا یادش ندین من به اندازه ی کافی با این وروجک درگیری دارم.از فردا کل حیاط و پشت بوم رو پر از جعبه میکنه.
-تو بهار بکار این باغچه رو که میبینی با نایلون پوشوندمش، شده مثل گلخونه.
میلاد وارد پذیرایی شد. مرجان سینی چای به دست از اشپزخانه بیرون امد.میلاد کنار مادرم نشست.مادرم پرسید: اوضاع خوبه میلاد جان؟
-بد نیست، میگذره.
-ابجی کم کم وقتشه یه استینی واسه این اقا پسر بالا بزنی،داره دیر میشه!
مرجان زودتر از عمه جواب داد:دختری که لایق داداشم باشه پیدا نمی کنیم!
-زن دایی جان این چه حرفیه؟دختر خوب فراوونه.
عمه گفت:این دختربا همین حرفاش نذاشته تا حالا میلاد رو سر و سامون بدیم.
-وا به من چه؟شما اگه دختر خوب پیدا کردین ،برین بگیریدش.
-ولم کنید توروخدا.
-بیا اینم از پسره!مردم ا زخداشونه این یکی...من که اصلا از خیر زن گرفتن واسه این گذشتم.هر جور خودش راحته.هر وقت خودش خواست و دست گذاشت رو یکی منم میرم جلو و دختره رو واس اش خواستگاری میکنم.
-حرف بهتری نیست؟زن دایی میبینی چه اتیشی روشن کردی؟
-حرف بدی نمیزنیم که زن دایی جان میگیم شما باید سر و سامون بگیری.
-از من بدبختر کسی تو این فامیل نیست که بیچاره ترش کنید؟
-بیا و خوبی کن!
-همینه دیگه منم هر وقت حرفش رو میزنم همین جواب رو میده.
مرجان گفت:زن میخواد چکار؟ دختر خوب و لایق داداشم پیدا نمیشه اصلا.
-اینم شده اتیش بیار معرکه!
-باید بگی کی خر میشه بیاد بشه زن داداش تو!
همه سرها به طرف من چرخید.لبخندی زدم و گفتم:تحمل داداشت به اندازه کافی سخت هست، چه برسه پای خواهرشوهری مثل تو هم درمیون باشه!میدونی دختره طفلک همین که تو رو ببینه جواب نه رو میده دیگه فرصت به...
مادرم تشر زد:نغمه!
همه نگاهها به من خیره شده بود.مادرم لب به دندان گرفته بود و طوری نگاهم میکرد که یکی خوردم.
مرجان با طعنه گفت:اگه دادنش به تو قبول نکن!
-می ذارمش دم در یه 5000 تومانی هم میذارم روش که شهرداری راضی بشه ببردش!
دوباره مادرم با صدای بلند تشر زد:نغمـــــــــــه!
به میلاد نگاه کردم؛لبخند به لب داشت و سر به زیر نشسته بود.مرجان گفت:از خداتم هست!مشکل اینجاست که داداش من تحویلت نمیگیره!
این بار عمه بود که گفت:مرجـــــان!
جواب دادم:تو دانشگاه ما 1000 تا از داداش جنابعالی بهتر هست ،من نگاه بهشون نمی کنم.حالا بیام پرپر بزنم واسه خان داداش شما؟ارزونی خودتون!
-نغمه!
-من که از اول گفتم نمیام.شما زورم کردین.
بلند شدم و با عصبانیت از دربیرون رفتم.هوا تاریک شده و کاملاً سرد بود.هوای سرد حیاط که به صورتم خورد مورمورم شد. کنار باغچه ی نایلون کشیده ایستادم. ان قدر عصبانی بودم که نمیدانستم چه کار باید بکنم.سردم بود وتصور حرفهایی که امشب مادر به من خواهد گفت و رفتاری که از فردا با من خواهد کرد،باعث می شد بیشتر احساس سرما کنم.چیزی روی شانه هایم افتاد.به عقب برگشتم؛،میلاد در حالی که لبخند مسخره ای روی لب داشت ،به من نگاه میکرد.کتی را که روی شانه هایم انداخته بود،برداشتم و گفتم:سردم نیست.
یک قدم به عقب برداشت و گفت:خودت ببرش تو.
-به جای خودشیرینی، یه کم ادب به خواهرت یاد بده!
- خودشیرینی واسه تو؟
پوزخندی زد و ادامه داد:نچایی؟
-نه ،مواظب خودم هستم.
-تو؟
صدای زنگ حیاط بلند شد.گفت:واسه ات متاسفم!
و سر خم کردکه برود.گفتم:منم واسه تو متاسفم.
ایستاد و به من خیره شد.طوری نگاهم میکرد که سرم را پایین انداختم و وانمود کردم حواسم جای دیگری است.در باز شد و پدرم وارد حیاط شد.بهانه ای برای فرار پیدا کرده بودم.به سرعت به طرف پدرم رفتم و سلام کردم.
-سلام چرا توی حیاط وایستادی؟
-سلام دایی.
- سلام دایی جان.
به من نگاه کرد.لبخندی زدم و گفتم :اومدم سبزی های عمه رو ببینم.
با میلاد دست داد و در حالی که هنوز در بهت بود،به طرف باغچه عمه رفت.به میلاد نگاه کردم،با بی تفاوتی آشکاری نگاهم کرد و به دنبال پدرم کشیده شد.ظاهر خونسرد او بیشتر عصبانی ام میکرد.پشت سرش شکلک دراوردم و به طرف پدرم رفتم.کنار باغچه نشسته بود و از باغچه سبزی عمه تعریف میکرد.در کنار میلاد ایستادم و به پدر خیره شدم.برگشت و نگاهم کرد.برای یک لحظه نگاهمان در نگاه هم گره خورد.چهره در هم کشیدم و ناگهان مرجان از روی ایوان صدا زد:
-دایی جان.
پدرم ایستاد،میلاد خودش را جمع وجور کرد ومرجان گفت:بفرمایید تو.
پدرم دست دور شانه ام انداخت و گفت:چه خبرا؟
و مرا به دنبال خودش به طرف داخل کشید.جواب دادم:بی خبری!
آهسته زیر گوشم گفت:دوباره با مرجان زدین به تیپ و تاپ هم؟
-شما که خواهرزاده تون رو میشناسین!
-خیلی خب.
-خب دیگه.
-بدبختی اینجاست که تو رو هم خوب میشناسم!
-بابا!
-جان بابا!
خندید و به سرعت از پله ها بالا رفت.گفتم:شما و مامان همیشه...
دستش را به نشانه سکوت مقابل بینی اش گرفت و گفت:نغمه جان یه امشب مامانو عصبی نکن.
و با لبخند وارد ساختمان شد.میلاد از پشت سرم گفت:حرفهای مرجان رو جدی نگیر!
-به حمایت تو نیازی ندارم !
به سرعت از پله ها بالا رفتم و وارد سختمان شدم.پدرم مشغول احوالپرسی بود. مادر چپ چپ نگاهم میکرد .ظاهری بی تفاوت به خود گرفتم و روی مبل نشستم.میلاد وارد پذیرایی شد وعمه ام گفت:سرده کجایی تو؟
-نگران نباشین، گرمای محبت دوستان ،ما رو گرم نگه داشته!
-میدونی پسر عمه به نظر من ادمهای...
-نغمه!
سر به زیر انداختم و با دلخوری پرسیدم:کی میریم خونه؟من خسته ام.
*************
 

bahar_19

عضو جدید
-می دونی مرضیه،گاهی وقتا دلم میخواد با مشت بکوبم تو دماغش!
-بابا تو چه خشنی!
-دلم می خواد خرخره شو بجوم.
-کوتاه بیا، تو ناسلامتی تحصیلکرده ای!اینهمه همه جا شعار گفتمان سر میدن ،تو هنوز تو فکر زنده به گور کردنی!
-آخه تو باید این دخترعمه و پسر عمه منو ببینی.
-دخترعمه ات رو ول کن حوصله اش رو ندارم اما در مورد پسرعمه ات خودت هر چی صلاح میدونی.
نگاهش کردم، خندید و گفت:کوتاه بیا.
-اگه بدونی از اونجا که اومدیم مامان چه دعوایی با من کرد.
-فقط نگو وایسادی و تماشا کردی که باورم نمیشه.
لبخندی زدم و گفتم:تو که منو میشناسی.
-چه جورم!حتما الانم باهاش قهری.
-خرنشو.واسه چی قهر باشم؟
-تو دیگه چه موجودی هستی؟
-یه تلفن به زن دایی ام کردم و حل!
-خوب خودتو تو دل زن داییت جا کردی ها!ناقلا نکنه پسر مسر داره و بله.... از این حرفا!
-لوس نشو پسر که داره اما.......
-همینه دیگه.
-پسرش خارجه داره درس میخونه.
-دیگه بهتر!ببین نغمه جون نمیشه به جای پسرعمه ات جور کنی من زن داییت رو ببینم؟
-مارو باش با کی میخوایم بریم سیزده بدر!تو که سر سه سوت من رو میفروشی.
-اخه کی تو رو میخره؟بدبختی اینه که اگه یه ساعت بتونه تحملت کنه خیلیه!
-بیشرف رو ببین.
-بیا یه کار صواب بکن ،وگرنه مجبور میشم با یکی از دوستای قلچماق بابام عروسی کنم ها!
-جدی؟!
-ای سیروس رو ببین، داره با باکتری و پریا میاد.
نگاهم به طرف مسیر نگاه مرضیه چرخید:اون کیه؟
-کی؟
-اون پسره ،کنار درخت ایستاده.
-کدوم؟
-همون پسر خوشگله، شلوار لی پوشیده.
-محمد جَک رو میگی ؟
- محمد جَک ؟!
-تایتانیک رو دیدی؟
-خب؟
-به اون میگن محمد جک شبیه دی کاپریوئه،نه؟
-اصلاً.
-بی ذوق!
به مرضیه نگاه کردم و گفتم:ندیده بودمش.
-اخه ادم مثل تو میاد دانشگاه؟10 دقیقه قبل از کلاس میای و5 دقیقه بعد ازکلاس هم میری اگرم تو دانشگاه باشی یا تو بوفه ا ی یا تو نمازخونه.100 بار بهت گفتم به این پسرا محل نده،اما امارشون رو داشته باش!
-برن گمشن.
-خدا برکت بده به فک و فامیل!
نگاهش کردم، خندید و مرا هم به خنده انداخت.
-تو چی؟فامیل تو چه جوری ان؟
-یه جور ناجور.
-یعنی چی؟
-ببینم محمد جک نظرت رو گرفته؟
-اون؟نه بابا خل نشو.ندیده بودمش،خب خوش تیپ هست اما اون قدر که...بی خیال بابا.
یکی از همکلاسی هایمان تا چشمش به ما افتاد گفت:کلاس شروع شده ها اینجا نشستین؟
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:پاشو بریم دیر شد.
بلند شدیم و به سرعت به طرف کلاس رفتیم.وارد کلاس که شدیم،همه نگاه ها به طرف ما چرخید.مرضیه لبخندی تصنعی زد و به طرف ردیف های اخر کلاس به راه افتاد.آقای سرخ شهان به ما خیره شده بود.پشت سر او دو صندلی خالی در ردیف اخر کلاس دیده می شد.مرضیه مستقیم به طرف صندلی ها رفت و روی یکی از انها نشست.من هم در کنار او جای گرفتم.آقای سرخ شهان به عقب برگشت و گفت: دیر رسیدید خانم شریفی.
-حواسمون به ساعت نبود.
رو به من کرد و گفت:از شما بعیده.
-منتظر تذکر شما بودم.چشم قول میدم دیگه تکرار نشه!
استاد وارد کلاس شد.مرضیه سقلمه ای به پلویم زد و نیشخند زد.بچه ها نشستند و استاد پشت میزش جای گرفت و در کیفش را باز کرد. مرضیه گفت: الانه که روخونی شروع بشه.
-شما چرا اونطرف نشستین؟
-استاد جا نیست دیگه.
-دفعه بعد جای مناسب تری رو انتخاب کنید.شما تو قسمت اقایون نشستین.
-استاد مقصر دانشگاست که میله وسط کلاس رو برداشته،قسمت آقایون و خانمها قاطی شده!
همه کلاس به خنده افتادند.مرضیه گفت:حق با ایشونه استاد.
-به روباهه گفتن شاهدت کیه.....
-استاد ما دم نیستیم!
دوباره بچه ها زدند زیر خنده.گفتم:استاد دست شما درد نکنه ،حالا ما شدیم روباهه؟
مرضیه به جای استاد جواب داد:حالا خدا رو شکر کن استاد به حیوون باهوشی مثل روباه اشاره کرد و از خیر بقیه حیوونا گذشتن!
-بله استاد حق با ایشونه بهتره به نیمه پر لیوان نگاه کنیم.
-پاس کاری بسه،به جای اینا کتابت رو باز کنو شروع کن به خوندن.
آقای سرخ شهان به عقب برگشت و گفت:نمردیم و دیدیم شما هم حرف زدین!
-رو نمیکردم چشم نخورم.
مرضیه از استاد پرسید:ایشون؟
-نخیر جنابعالی!
-استاد شما همیشه کاسه کوزه ها رو سر ما میشکنین.
-دانشجوی شیطون بایدم این بلاها سرش بیاد.
-استاد این بار که ما فداکاری کردیم و بیشتر مسئولیتها رو به دوش کشیدیم.
-باید خانم وطن پور بخونه تا دیگه بقیه دانشجو ها رو هم مثل خودش نکنه.
-استاد ایشون استعدادشون خوب بود و خودجوش عین ما شدن!به ما چه؟
-استاد من اعتراض دارم.شما تواناییهای منو زیر سوال بردین.اینا اکتسابی نیست که، ذاتیه!
-راست میگن استاد باور نمیکنین از پسرعمه شون بپرسین.
کلاس میخندید، حتی استاد هم به خنده افتاده بود.در حالی که به سختی سعی میکرد خود را کنترل کند، گفت:بخون کار، کار ِ خودته!
-استاد، حداقل بگین کجا رو بخونم.
دوباره همه خندیدند ویکی از دانشجوها گفت:فصل 8.
به مرضیه نگاه کردم لبخندی زد و کتاب را باز کرد.
**********
زمان به سرعت می گذشت و روزها شده بودند تکرار یکدیگر.هرچه بیشتر تقویم را ورق میزدیم و جلوتر می رفتیم،درس ها سنگین تر می شد و وقت ما کمتر.می خواستم به همه ثابت کنم ادم موفقی هستم و برای همین هم شدیداً مشغول خواندن درسهایم بودم.همه چیز در من رسوب میکرد ،حتی دانشگاه.محیطی که یک روز برایم تازگی داشت ،حالا جذابیت اولیه خود را از دست داه بود.
هیچ یک از ترم اولی ها دیگر خود را با محیط،غریبه نمی دانستند.بین ترم بالاتری ها گم شده بودیم.حالا دیگر کسانی که ترم اخر بودند غریبانه به دانشکده نگاه میکردند.همه را می شناختم یا حداقل فکر میکردم همه را میشناسم و کسانی را هم که نمی شناختم،مرضیه معرفی میکرد. میکروب،ویروس،باکتری...به ترتیب،محمد،سیروس،داریوش؛سه دوست جدانشدنی که مدیریت می خواندند.نمی دانستم اگر داریوش ماشین نداشت،این میکروب و ویروس،پُز چه چیز را می خواستند بدهند!همیشه به حرف های مرضیه می خندیدم و او همیشه چیزی برای گفتن داشت،«دوقلوهای جهانگرد!این دو تا بیشتر از دانشگاه در خیابانهای اطراف دانشگاه پرسه میزنن.من نمی دونم پدر مادر اینا به چی دلشون رو خوش کردن،بچه هاشون میان دانشگاه؟»حالا دیگر همه جای این دانشگاه را می شناختم،روی هر نیمکتی یکبار نشسته بودم و کم کم در فضای دانشگاه حل شده بودم.«خانم مارپل از کجا داره میاد؟اونجا رو ببین کاراگاه گجت هم داره پشت سرش میاد.دیدی گفتم اینا یه سر و سری با هم دارن!نغمه خانم تو هی میگفتی نه،این طور نیست.»
بچه ها روی یکدیگر اسم می گذاشتند،به یکدیگر دل می باختند و گاه با یکدیگر لج میکردند.روزهای خوبی بود یا حداقل ارام و خوب میگذشت.امتحانات ترم اول که شروع شد،روی سخت سکه هم خودش را نشان داد.
دو هفته ایزمان داده بودند،چند بار از مرضیه خواسته بودم به خانه مان بیاید که با هم درس بخوانیم،ولی برادرش مخالفت کرده بود.سر اولین جلسه امتحان کمی مضطرب بودم.مرضیه ده صندلی با من غاصله داشت نگاهش کردم ،برایم شکلک در اورد که از چشم استاد پنهان نماند.بد شروع نکردم و این برام خوش یمن بود.
وضع خانه بهتر از وضع من نبود،یک سکوت محض تا من بتوانم با فراغ بال و اسودگی درس بخوانم.به قول مادرم:«نمی خوام فردا کاسه کوزه هات رو سر ما بشکنی!»
و همین وضعیت ادامه داشت تا اخرین امتحان.از سر جلسه که بیرون امدم،نفس راحتی کشیدم.بچه ها کتاب به دست با هم بحث میکردند.
-جوابش گزینه 3 بود.
-نه 2 بود، ایناها تو کتاب نوشته.
-اَ...ه اشتباه زدم.سوال چی بود؟
-چطور بود؟
-خوب بود،تو چطور دادی؟
-بدک نبود.
-بریم یه چیزی بخوریم؟واسه خستگی در کردن.
-بوفه که بسته است.
-یعنی ما نمی تونیم خودمون رو به یک فنجون قهوه تو یه کافی شاپ دعوت کنیم؟
-می بینم ولخرج شدی!
-دیشب گوش باباهه رو بریدم!
-دم باباهه گرم!
خندیدم و گفتم:مهمون من ،بریم؟
-وانستیم با بچه ها خداحافظی کنیم؟
-جون مرضیه ول کن ،دو هفته دیگه میبینیشون.
لبخند زد و گفت:یعنی بریم؟
-دیگه از این فرصتها پیش نمیادها،تا می تونی استفاده کن.
-قهوه خوردن؟
-نخیر،این که من مهمونت کنم.
-اینجوریاست؟پس بزن بریم که من تا پیتزا نخورم ول کن تو نیستم.
-زدی به هدف که من کلی اشتها دارم.
تمام طول تعطیلات را در خانه بودم. چند بار با مرضیه قرار گذاشتیم و برای دیدن نمراتمان به دانشگاه رفتیم. همه درسها را پاس کرده بودیم و برای ترم دوم هماهنگ کردیم تا بیشتر کلاسها را با هم باشیم.
-ووی، چه هوای سردیه!ا...سلام.
-سلام.
-سلام.
زن داییم را در اغوش کشیدم و گفتم:
-خب،امروز افتاب از کدوم طرف در اومده؟
-بابا رو رو برم!بازم ما ،تو که سال به سالم خونه داییت نمی ری.
مادر زودتر از من جواب داد:
-نغمه کجا میره زن داداش؟تا حالا بهونه اش کنکور بود،حالام که دانشگاه.
-نه که شما هم منو زوری نمی برین...واسه اونه!
-تو نیومدنت بهتر از اومدنته.
-الان لباسام رو درمیارم و میام.
به سرعت به اتاقم رفتم.صدای زن دایی را می شنیدم.لباسم را عوض کردم و به پذیرایی برگشتم.
-آی،پشت سر من که غیبت نمی کنین؟
-بیا بشین ورپریده!ببینم کجایی؟نیستی؟
روی مبل افتادم و گفتم:
-زیر سایه شما،دایی جان چطورن؟
-چه عجب یاد داییت افتادی!
-من همیشه یادشم.قربونشم میرم.
خم شدم و سیبی از ظرف میوه روی میز برداشتم و به دهان گرفتم:
-سرم شلوغه!
-نه بابا!
مادر گفت:
-نغمه!چرا این جوری سیب گاز میزنی؟
-از دانشگاه چه خبر؟
-همه درسا رو پاس کردم.امروز با مرضیه هماهنگ کردیم واسه ترم دو چی برداریم که با هم بیفتیم.
-مگه دانشگاه واحدهای این ترم رو نمی ده؟
-نه دیگه.شدیم دانشجوی رسمی.باید خودمون انتخاب واحد کنیم.
-تو بالاخره این مرضیه رو نیاوردی ما ببینیمش.فقط ازش تعریف کن،دل مارو اب کن.
-میارمش قول میدم.
-قول بیخود نده.هنوز خونه دعوتش نکرده.
دعوتش کردم،میاد.یه کم خانواده اش سخت گیرن.
-حسابی برام تعریف کن ببینم،دانشگاه چه خبر؟
سیب را گاز زدم و گفتم:
-والله زن دایی جان...

ادامه دارد....
 

bahar_19

عضو جدید
برای ترم دوم انتخاب واحد کردیم.بیشتر همکلاسی ها را روز انتخاب واحد دیدم.بچه ها از این که بعد از تقریبا دو هفته یکدیگر را می دیدند،خوشحال بودند.اقای سرخ شهان پرسید:
-همه رو پاس کردین؟
-بله.
مرضیه دستم را کشید و او گفت:
من متاسفانه زبان عمومی رو نتونستم پاس کنم.
مرضیه گفت:
-وعذرت می خوام اقای سرخ شهان.
و مرا به دنبال خود کشید و گفت:
-حمید لطیفی هم اومد.
نگاهش کردم و با شیطنت گفتم:
-نبینم مرضیه خانم ما دنبال کسی بگرده!
دستپاچه شد و گفت:
-خودتو لوس نکن.
-با حمید لطیفی چه کار داری؟
-رودکی رو پاس نکرده.
-پس حواست به نمره هاشم هست!
-چشمم خورد.
-اخی چشمت خورد!
نگاهم کرد.خندیدم و گفتم:
-توجه توجه!این صدایی که هم اکنون می شنوید،صدای ضربان قلب مرضیه است،چرا که هم اینک جناب اقای حمید لطیفی دارد وارد دانشگاه می شود!
مرضیه به طرف در چرخید،من خندیدم و خانم سارمی گفت:
-شما دو نفر هنوزم بد می خندید!
-به نیمه ی پر لیوان نگاه کن خوش خنده ایم!
-نغمه تو که دیگه خفن خوش خنده ای!
-چاکر شماییم!
به مرضیه نگاه کردم.دست و پایش را گم کرده بود.به خانم سارمی گفتم:
شرمنده.
و همان طور که دست مرضیه را میگرفتم تا او را روی نیمکتی بنشانم،گفتم:
-سعی می کنم در نحوه ی خندیدنم تجدید نظر کنم.
و به راه افتادیم.روی نیمکت نشستیم.حمدی لطیفی از مقابلمان رد شد و با اشاره سر،با ما احوالپرسی کرد.پرسیدم:
-خبریه؟
-نه...
-رنگ رخسار خبر میدهد از سرّ ضمیر!
نگاهم کرد.گفتم:ما با هم غریبه ایم؟
سر به زیر انداخت.گفتم:
-مهم نیست،اگه نخوای در موردش حرف نمی زنم.
چهره ام درهم رفت.مرضیه گفت:
-اگه انکار میکنم واسه اینه که...
سکوت کرد.گفتم:
-لازم نیست توضیح بدی.
-ازت خجالت میکشیدم.
-خل شدی؟
-حرفای روز اول یادت میاد؟قرارمون....
-ما ناسلامتی دانشجو هستیم،اگه این چیزا واسه مون حل شده نباشه که دیگه هیچی.خودتم گفتی حرف،حرف واسه گفتنه.شنونده باید عاقل باشه!
جمله ی اخر را با خنده گفتم.مرضیه گفت:
-ولی رفتار من با سرخ شـ...
-خودتم میدونی که شخصا ازش خوشم نیومده.هی خانم خانما،وگرنه کسی نمی تونست جلوی من رو بگیره!
نگاهم کرد و گفت:
-واسه دلخوشی من که نمیگی؟
-درسته دوستت دارم و واسم عزیزی،اما مطئن باش نمیزارم منافعم با منافع و خواسته های تو قاطی بشه!
با تعجب به من خبره شد.از نگاهش خنده ام گرفت.گفت:
-داشت باورم می شد ها!
-نمی خوای بری باهاش احوالپرسی کنی؟
-نچ!
-وا!پس این همه لوس بازیهات واسه چی بود؟
-خیلی مغروره .از اینش خوشم میاد.حمید لطیفی...
خندیدم.گفت:
-خنده داره میدونم.
-قصدم توهین نبود.میدونی تو خوش اومدنت هم باحاله!
-متشکرم خانم.
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:
-پس بهتره از تمام قدرت زنونگیت استفاده کنی.
-واسه چی؟
-شاخ غول رو بشکنی!فقط بهم نگو نچ که خودم مجبور میشم برم گوش این پسره رو بگیرم و بیارم پیشت تا با صدای بلند اعتراف کنه دوستت داره!
خندید و گفت:
-اگه این کارو کنی که محشره!
-دیگه روت رو زیاد نکن.پاشو خودتو جمع حور کن ببینم.
باز هم خندید و گفت:
-باور کن فقط نگران عکس العمل تو بودم.
-حالا که دیگه نگرانیت برطرف شده پاشو بریم فرم انتخاب واحدمون رو تکمیل کنیم.می خوام برم خرید،به مامانم گفتم زود میام.
-بله قربان.
حمید لطیفی از دور نگاهمان میکرد.به مرضیه لبخند زدم.خجالتزده سر به زیر انداخت.اهسته زیر گوشش گفتم:
-ادای ادمای باشخصیت رو در نیار!
-واقعاً نغمه!
خندیدم و گفتم:
-یک به هیچ!
-همیشه در روی یک پاشنه نمی چرخه.
-من واسه هر مجازاتی اماده ام.
-بالاخره که من میلاد خان شما رو میبینم!
-عمراً!من خودم حال دیدین اونو ندارم.
-نگران نباش عزیزم، اون با من.
-بسه دیگه رسیدیم.حمید لطیفی داره نگاهمون میکنه.اِ...اِ...داره میاد این طرف.
-سلام.
-سلام.
-سلام خوبین؟
-ممنون همه رو پاس کردین؟
-بله.
-انتخاب واحد کردین؟
-بله ،شما چی؟
-می تونم از رو شما تقلب کنم؟
من خندیدم و گفتم:
-فقط همین یه بار!
مرضیه پرسید:
-حالا چرا از روی ما تقلب میکنید؟
-اخه وقتی شما توی کلاس باشید،ادم حوصله اش سر نمیره!
-دست شما درد نکنه اقای لطیفی!
-معذرت می خوام،قصد بدی نداشتم.منظورم این بود که...ببخشید.
من و مرضیه به خنده افتادیم.گفتم:نگران نباشین،ما دیگه سر شدیم.
-واقعاً متاسفم...من....
خانم ابادی به ما نزدیک شد و گفت:
-سلام.
جواب سلامش را دادیم.رو به لطیفی کرد و گفت:
-اقای لطیفی می شه از روی شما تقلب کنم؟
خندیدم و گفتم:
-اقا اوضاع چطوره؟
-چهره در هم کشید و گفت:هنوز انتخاب واحد نکردم.
-منم انتخاب واحد نکردم.پس بهتره...
-معذرت می خوام،با اجازه خانمها.
رو به مرضیه کرد و ادامه داد:
-امانتی تون رو براتون میارم.
مرضیه لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
-عجله که ندارم.
خانم ابادی لحظاتی ما را نگاه کرد و بی انکه حرفی بزند،به راه افتاد.من و مرضیه به هم نگاه کردیم و پقی زدیم زیر خنده،مرضیه گفت:
-خیلی خوشحالم!
دستی روی شانه اش کوبیدم و گفتم:
-موفق باشی.
و دوباره خندیدیم.

ادامه دارد...
 

bahar_19

عضو جدید
فصــــــل چهارم

ارام زیر گوش زن دایی گفتم :این مهمونی های فصلی مامان یه جور به کشتن دادن منه!
-مخصوصا این که تو بیشتر از همه زحمت میکشی!
-به نظر شما تحمل مرجان به اندازه کافی زحمت نداره؟
عمه ام گفت:دوباره نغمه جان رسید به زن داییش.
-عمه جان شما که میدونید من چقدر شما رو دوست دارم.
مرجان گفت:البته مامان فراموش نکنید این تعارف بود.
-یه کلمه هم از مادر عروس بشنویم!
-مادر عروس که اینجا نشستن.
و با دست به مادرم اشاره کرد.نگاه همه به طرف من چرخید،بی اختیار میلاد را کاویدم؛فنجان چایی اش را در دست گرفته بود و ارام ارام ان را مزه مزه میکرد.مادرم گفت:کدوم عروس؟!
زن عمویم پرسید:خبریه و ما بی خبریم؟
-نه والله اگرم خبری باشه من بی خبرم.
-زن عمو جان شما که مرجان رو میشناسید اهمیت ندین بچه است دیگه یه چیزی پروند.
-من یه چیزی پروندم ؟من........
زن دایی ام گفت:کوتاه بیا مرجان خانم، تو که اخلاق نغمه رو می شناسی.
نازنین گفت:من میترسم اخر یه روز کار اینا به کتک کاری بکشه.
-نگران نباش، من ادم باجنبه ای هستم.
همه به خنده افتادند و مرجان چهره در هم کشید.به میلاد نگاه کردم،مشغول صحبت با عمویم بود.
زن عمو گفت:حالا بحث رو عوض نکنید،خبریه؟
-زن عمو جان شما دیگه چرا؟ من هنوز بچه ام!
عمه ام گفت:بچه ی بچه هم که نیستی مادرجان.
-چه کارکنم؟حالا که اصرار میکنید قبول میکنم.لطفاً از فردا تو روزنامه اگهی بدین یه دختر دم بخت داریم،ببینید مشتری ای چیزی پیدا میشه!
مرجان پوزخندی زد:کارت به اگهی رسیده؟
نازنین زودتر از من جواب داد:ما که داریم پول خرج میکنیم بگیم چندتا دختر دم بخت داریم.
نگاهم کرد.چشمهایش میدرخشید.تمام احساس قدردانی دنیا را در چشمهایم ریختم.
زن دایی ام گفت:چرا اگهی بدین؟من خودم نوکرتونم هستم.
ناگهان سکوت سنگینی روی سالن حکم فرما شد.سرخ شدم.انقدر ناگهانی جمله اش را گفته بود که غافلگیر شدم. زن عمو گفت:من میگم مبارکه شما...
-اِ... چی مبارکه زن عمو؟
بلند شدم و به سرعت به اشپزخانه رفتم و روی صندلی افتادم.دوباره از سالن صدای همهمه بلند شد.سرم را با دو دست چسبیدم.جمله زندایی مرتب در سرم تکرار می شد.صدای نازنین مرا به خود اورد:
-خبریه و ما بی خبریم؟
-تو دیگه چرا؟
روی صندلی نشست و گفت:شوخی میکنم.میدونم زن دایی از این حرفا زیاد میزنه، اما این بار، یه جور دیگه بود.
-میدونی که من اهمیت نمی دم.
-پس چرا جوابشو ندادی؟
-اولاً که من زن دایی رو خیلی دوست دارم، دوماً جلوی این همه ادم چی بگم؟سوماً همه میدونن من میخوام درس بخونم.
-قیافه میلاد رو دیدی؟
- نه ندیدم.
-من داشتم نگاش میکردم.راستش دروغ نگم ...میلاد...
-لطفاً ادامه نده.
-ولی میلاد...
-نازنین عزیز من خواهر من ادامه نده.
-ولی...
-میلاد هیچ حالی نشد،خودت که میدونی چقدر از خودش و خواهرش بدم میاد. به احترام عمه است که تحملشون میکنم.
-ولی میلاد...
-تو جداً می خوای تا صبح بشینی اینجا و واسه خودت قصه ببافی؟
مرجان وارد اشپزخانه شدو گفت:مزاحم گفتگوی خواهرانه که نیستم؟
نازنین با خنده گفت:این چه حرفیه؟بیا بشین.
پرسیدم:همه با چای موافقین؟
و منتظر جواب کسی نماندم و برای ریختن چای،از پشت میز بلند شدم.مرجان گفت:
-خوب قضیه این خلوت خواهرانه چیه؟
-قضیه ای نیست.
فنجان ها را روی میز گذاشتم و گفتم:تا سرد نشده بخورید.
مرجان گفت:این یعنی فضولی موقوف!
-من یه همچین منظوری نداشتم،اما جلوی فکر کردن تو رو هم نمیگیرم.
به روی خود ش نیاورد و گفت:نازنین جون اون خیاطی که...
بلند شدم،فنجانچای ام را برداشتم و از اشپزخانه بیرون امدم.دایی ام با میلاد تخته نرد بازی میکردند.کنارشان نشستم و با هیجان مشغول تماشای بازی شدم.
-بیا، بیا واسه دایی تاس بریز که دارم میبازم.
-عمراً دایی جان من ستاره شانسم!داغونش میکنیم.
میلاد نگاهم کرد،ابروهایم را بالا انداختم و تاس را از دایی گرفتم و ریختم.
--بابا دختر دستت درست!
-قابل شما رو نداشت.
میلاد لبخندی زد و گفت:فقط تکلیف ما رو مشخص کنید،ما با کی طرفیم؟
-نترس پسرعمه،قول میدم زیاد درب و داغونت نکنم!
-نمی ترسم فقط میخوام بدونم اگه بردم، از کی باید شام بگیرم.
دایی ام گفت:از نغمه!
-اِ دایی جان!
-خب دایی جان تو داری تاس میریزی.
میلاد گفت:نترس دختردایی،قول میدم به اندازه یه پول اتوبوس واسه برگشتن به خونه، تهِ جیبت بذارم.
-دایی جان، شما بشینین اونور.اون قدر از ادمایی که واسه ام کری میخونن بدم میاد.
-کوتاه بیا نغمه.این پسره از اون قهّاراشه.باید یه شام پیاده شی ها.مادرت دست از سرت برنمیداره،اونوقت.
بی انکه به حرفهای دایی توجه کنم،گفتم:سر ِ یه شام.
میلاد لبخندی زد و گفت:سر یه شام دونفره!
-با اجازه دایی جان.
بازی را به هم ریختم.دایی ام گفت:چه کار میکنی؟!
تخته را روبروی خودم گذاشتم و گفتم:از الان خودت رو مُرده بدون!
میلاد که سعی میکرد خونسرد باشد،لبخندی زد و گفت:برای یه شام که پول درای؟
-نگران اون نیستم،چون قراره پول شام رو یکی دیگه بده.
بازی شروع شد.نازنین و همسرش و دایی و زن دایی طرفدار من بودند.مرجان و شوهرعمه وپدرم هم طرفدار میلاد.بازی خوب پیش میرفت،تقریباً برابر بودیم، اما در اخرین لحظه میلاد جلو افتاد و من دیگر نتوانستم عقب ماندگی ام را جبران کنم.دایی ام گفت:من که گفتم با این پسره بازی نکن.
-عالی بود ،فکرشم نمی کردم این قدر مقاومت کنی، خب کی بریم شام؟
همه فریاد کشیدند:فردا شب مهمون نغمه ایم.
میلاد گفت:با عرض شرمندگی،زحمتها رو من کشیدم، شما خودتون رو مهمون میکنید؟
مرجان گفت:تسلیت میگم نغمه جون!
-تسلیت واسه چی؟ادم باید شجاع باشه و باختهاشم مثل بردهاش قبول کنه،د رضمن من از این برد و باختها زیاد دیدم.
مادرم گفت:بسه معرکه گرفتین؟نازنین جان چای میریزی؟
-الان.
همه پراکنده شدند.میلاد پرسید:کی بریم شام؟
-عجله دارین؟
-خیلی زیاد!
-می خوای یه هفته دیگه باشه که فرصت داشته باشی اماده بشی!
-تو باید پول خرج کنی من چرا اماده باشم؟
-واسه گرفتن رژیم که وقتی میریم بیرون بتونی خوب دلی از عزا دربیاری!
-تونگران اون نباش.من بدون رژیم هم اشتهای خوبی دارم.
-میدونم.
-حالا کی بریم؟
مادرم صدا زد:نغمه پاشو به نازنین کمک کن.
-هر وقت تو بگی...
-اماده باش، فردا شب میام دنبالت.
-نه بابا پس خیلی عجله داری!
-میترسم اگه دیر بشه بزنی زیرش.
-هه هه هه....خندیدم.نگران نباش،فردا شب به شامت میرسی!
مادرم دوباره صدا زد:نغمـــــــــه!
-اومدم بابا، نازنین که کار خودش رو بلده.
بلند شدم و به اشپزخانه رفتم.مرجان گفت:داداش من بهترینه!
-مرجان،جون عزیزت ول کن.
-باختی ناراحتی؟
-من؟بچه نشو.یه شام باختم،میدم.این که ترس نداره.
نازنین سینی چای را به دستم داد و گفت:نغمه جان!
و با چشم اشاره کرد.صورتم را به نشانه تنفر جمع کردم و از اشپزخانه بیرون امدم.
*****************
-ساکتی؟
-چی بگم؟
-از اینکه میخوای شام بدی ناراحتی؟
-ناراحت؟بچه ای میلاد.
خندید و گفت:گفتم شاید راضی نیستی،اون وقت کوفتم میشه.
-منو با خواهر گرامیتون اشتباه گرفتین!
-جداً؟جان میلاد تو و مرجان چه مشکلی با هم دارین؟
-ازش خوشم نمیاد.
-ممنون از صریح بودنتون!نظرت در مورد منم همینه؟
نگاهش کردم،به روبه رو خیره شده بود و رانندگی میکرد.حدود28 سال سن داشت و مدیر یک شرکت تبلیغاتی بود.طراح خوبی بود،یا حداقل مرجان و عمه این وطر میگفتند..پوستی گندمگون و چشم و ابرویی سیاه. در رفتارش یک جور خودخواهی به چشن میخورد.بیشتر اوقات وانمود میکرد به چیزی توجه ندارد،کم حرف بود . بیشتر در فکر بود. از ان دسته از ادم ها که می توانند به راستی لج ادم را دربیاورند و همین خصیصه اش باعث می شد همیشه از دستش عصبانی باشم.
-جواب ندادی؟
-من قراره امشب یه شام به تو بدم قرار نیست بازجویی هم بشم!
-بله حق باتوئه.معذرت میخوام اگه چیزی پرسیدم.
سر برگرداندم و به بیرون خیره شدم.میلاد هم ساکت شد و پخش اتومبیل را روشن کرد.دقایقی که گذشت پرسیدم:
-کجا داریم میریم؟
-یه جای خوب!
بی اختیار به فکر موجودی ام افتادم.تمام پولی که همراه داشتم بیست هزار تومان بود.دلم میخواست چیزی بگویم،حساب کرده بودم نهایتاً یک ساندویچ به او خواهم داد و سر و ته قضیه هم خواهد امد.گفتم:
فکر برگشتن هم باش ها.-
-با منی دیگه،نگران نمیشن که.
-با تو باشم،ترجیح میدم ساعت 9 خونه باشم.
-اِ...الان نزدیک 8:30 میخوای 9 خونه باشی؟به دایی و زن دایی گفتم اگه دیر شد نگران نباشن.
-ولی...
-نغمه،با منی!اُوکــی؟
چهره در هم کشیدم و از پنجره به بیرون خیره شدم.
-عجیبه مرجان دنبال تو راه نیفتاده بیاد!
-اتفاقاً اصرار کرد که بیاد،من نیاوردمش.
-می اوردیش.
-ما با هم بازی کردیم،تو به یه نفر باختی،باید پو ل غذای یه نفر رو بدی.
-خب پول غذاش رو خودت می دادی.
نگاهم کرد بی اختیار دست و پایم را گم کردم،سرخ شدم و سر به زیر انداختم.
-چیه به چی زل زدی؟
-من؟!هیچی،هیچی.
روی پدال گاز فشرد و گفت:به هرحال تو باخته بودی،پو ل غذای همراهانم رو باید حساب میکردی.
-آخ تب کنم برات!
-شما جواب نده،تب پیشکشت!
دلم می خواست مثل بچه ها شکلک در اورم،نمی دانستم اینجا کنار میلاد چه میکنم.بیشتر برای این امده بودم تا به همه ثابت کنم اگر ببازم،شانه خالی نمیکنم.می خواستم یک شام بدهم و قال قضیه را بکنم.امده بودم تا حتی به خود میلاد هم ثابت کنم،اگر چیزی گفته ام،سر حرفم هستم.
-خب دیگه رسیدیم.
نگاه کردم؛یک رستورن شیک!بی اختیار به یاد تمام پولی که داشتم افتادم.
-اشتهاتم که بد نیست!
-به هرحال از این فرصتها هر 18 سال یکبار پیش میاد!
-اونم اشتباهی!
-اونم که اشتباهی.نکنه میترسی؟
-مزخرف نگو.
پیاده شدم.حسابی ترسیده بودم.اگه پول کم می اوردم،میلاد حتما پیش همه ابرویم را میبرد.زیر لب غرغر میکردم و به او ناسزا میگفتم:«کارد بخوره به شکمت،بدبخت گداگشنه!پول از جیب من میره دیگه،اومده جاهایی که عقده اش رو داره.تازه منّتم میذاره سر من که مرجان رو نیاوردم،کارد خورده نیاوردی که خودت کوفت کنی!»
-بریم؟
به زحمت خودم را خونسرد نشان دادم و گفتم:بریم.
به راه افتادیم و من خدا خدا میکردم همه اینها شوخی باشد. دربان تعظیمی به ما کرد و در را برایمان گشود.میلاد عقب تر ایستاد و من وارد رستوران شدم.پیشخدمتی جلو امد و سلام کرد.میلاد گفت:میز رزرو کرده بودم،به نام سهیلی.
-بله اقای سهیلی، بفرمایید.
هنوز هم در ذهنم مشغول غرولند بودم و به او ناسزا میگفتم،حواسم به پول توی کیفم بود و ابروریزی اخر کار!
نشستیم و میلاد گفت:رنگت پریده!
پیشخدمت شمع را روشن کرد و گفت:غذا چی میل دارید قربان؟
و منو را به طرف میلاد گرفت.میلاد با دست به من اشاره کرد. گفتم:رنگم نپریده،شما مهمون هستید،شما انتخاب کنید.
-شما؟
-تو!
-من ترجیح میدم تو اول انتخاب کنی.در ضمن یه غذای ارزون انتخاب نکن اون وقت منم روم نمیشه اون چیزی رو که دوست دارم انتخاب کنم.
زیر لبی غریدم«تو ایشالا که کوفت بخوری!»
منو را گرفتم،چشمم از دیدن قیمت غذاها سیاهی می رفت.غذایم را سفارش دادم و منو را میلاد سپردم.در حالی که لبخند مسخره ای روی لبهایش نشسته بود،شروع کرده به سفارش دادن و من که هاج و واج نگاهش میکردم،سرم سوت میکشید.پیشخدمت سفارشها را یادداشت کرد و با گفتن: «الان حاضر میشه قربان»از ما دور شد.گفتم:
-چه خبره؟از قحطی اومدی؟عقده 100 ساله ات رو میخوای سر من خالی کنی؟
-باخت این حرفارو نداره که...
-بله، زمستون میره، روسیاهیش به زغال میمونه!
-کدوم روسیاهی؟
-این که مثل ندیدبدیدها افتادی رو غذاها!
-گشنه ام، از صبح هیچی نخوردم.
-لازم نبود توضیح بدی، خودم حدس میزدم.
خندید و گفت:نغمه،الان بهترین فرصته.
-واسه چی؟!
-که من تلافی...
خندید.گفتم:عقده ای!فکر میکنی میترسم؟میگم میخوای بگو غذای یک هفته ات رو هم اماده کنن،رفتنی ببریم.
-پیشنهاد بدی هم نیست.الان که غذاها رو اوردن بهشون میگم.
-دست خودت نیست پسرعمه،نخورده ای!
-میدونم همه این حرفها به خاطر اینه که دلت میسوزه.
-دل من؟!
-فکر کردی با یه ساندویچ سر و تهش هم میاد.
پوزخندی زدم و گفتم:که خواهرجونتون بشینه اینور و اونور ابروم رو ببره؟
-نمیدونی چه حالی میکنم میبینم تو گیر افتادی!
-خوابش رو ببینی!
-نترس دختر دایی،بیشتر از ده روز لازم نیست ظرف بشوری!
-ارزوشو به گور می بری پسرعمه!
به صندلی تکیه داد و گفت:دارم تو رو موقع شستن ظرفها تصور میکنم.
-خوابشو ببینی!
-جوجه رو اخر پاییز میشمرن!
-پس مواظب باش جا نمونی!
پیشخدمت امد و پیش غذا را روی میز چید.میلاد گفت:نمی دونی چقدر گرسنمه.
هیچ میلی به غذا نداشتم.تمام حواسم به کیفم بود.دلم می خواست منو را بردارم و حساب کنم.غذاهایی که میلاد سفارش داده چقدر می شود.میلا به اشتها شروع به خوردن کرد و من در فکر بودم که به پدر تلفن بزنم.
-نمی خوری؟
-میلاد خواهش میکنم بخور،حرف نزن.
یکه خورد.خودم هم خجالت کشیدم گفتم:معذرت میخوام.
با دلخوری گفت:مهم نیست.
و شروع به خوردن کرد.من هم شروع کردم.به زودی میز پر از غذاهایی که میلاد سفارش داده بود شد.رفتارش تغییر کرده بود و سرد شده بود و چهره ای درهم داشت.اندیشیدم:«دلم خنک شد!چرا فقط کوفت من بشه؟میدونی اصلا معذرت هم نمی خوام.کوفتت بشه!» میلاد تا اخر غذا حرف نزد.من هم سکوت را نشکستم.غذا که تمام شد،به پیشخدمت اشاره کرد.دستم به طرف کیفم رفت، میلاد گفت : لازم نیست تو پولی بدی.
-من قرار بوده پول شام رو بدم خودمم میدم.
این شام به خاطر قبول شدنت تو دانشگاه بود.-
دانشگاه که چهار ماه پیش بود،این شام به خاطر باخت منه.
-تخته بهونه بود.فرصت نشده بود بابت قبول شدنت تو دانشگاه سور بدم.
سرد بود و به تلخی حرف میزد.گفتم:ممنون خودم پول میز رو حساب میکنم.
پیشخدمت ایستاده بود،لحظه ای به من نگاه میکرد و لحظه ای به میلاد.میلاد با تحکم گفت:
-پولت رو بذار تو کیفت!
نگاهش کردم گرفته بود.پول را داخل کیفم چپاندم و گفتم:به جهنم!خودت حساب کن.
پول میز را حساب کرد.بلند شدیم و از رستوران بیرون امدیم.تمام مسیر برگشت را حرف نزدیم.روبه روی در ِ خانه از اتومبیلش پیاده شدم.دست در کیف بردم و تمام پولم را بیرون اوردم و روی صندلی گذاشتم:
اینم پول شامت!-
نگاهم کرد و شتابان روی پدال گاز فشرد و با عصبانیت از انجا دور شد.ان قدر ایستادم تا از خم کوچه پیچید.از کاری که کرده بودم،پشیمان بودم.سلانه سلانه به طرف در رفتم و زنگ زدم.

ادامه دارد...
 

bahar_19

عضو جدید
-پس تو تعطیلات چندانم بیکار نبودی!
-جان مرضیه من رو یاد اون ماجرا ننداز که حسابی حالم گرفته میشه.
-حالا ازش خبر داری؟
-نه اصلاً.حتی مرجانم چیزی نمی گه.
-ای بابا، خودتو اذیت نکن.سه روز بیشترکه نگذشته خره.حالا چرا 20000 تومن بی زبون رو گذاشتی رو صندلی؟
-نه نمیخواستم زیر منّت اون بمونم.
-خری دیگه!خیلی ویرت گرفته بود پول خرج کنی می اوردی میدادی به من.
-بعضی چیزا شرافتیه!
-نه بابا شرافتم سرت میشه؟
-لوس.
خندید و گفت:خری دیگه چه کارت کنم؟
-از اقای لطیفی چه خبر؟
سرخ شد و گفت:چه میدونم.منم با اومدم دانشگاه.
-سر کلاس میبینیش مرضیه جان غصه نخور.
-غصه نمی خورم.
-واقعاً؟!
خندیدم.گفت:لوس.
-دلم خنک شد.
-عقده ای!
-عیب نداره بگو میدونم دلت داره میسوزه.
-اخلاقشو! عین اخلاق پسرعمه شه.
چهره در هم کشیدم و گفتم:مرضیه!
خندید و گفت:دلم خنک شد،عقده ای هم خودتی.
من هم به خنده افتادم.به نیمکت تکیه دادم و گفتم:دلم واسه اینجا تنگ شده بود.
-باید حال من رو میدیدی.
-خب تو حق داری،مردی که...
زیرچشمی نگاهش کردم و پقی زدم زیر خنده.گفت:ایشالا که یه روز واسه ات تلافی کنم.
-سلام دوقلوهای افسانه ای!
-سلام .رو ما دیگه اسم نذار.
-سلام.
-مگه میشه مرضیه جان.میدونی که من تو این کار تخصص دارم.نصف بیشتر بچه های دانشگاه القابشون رو مدیون من هستن.
-ما رو از این لطفتون معاف کنید سرکار خانم.
گفتم:ولش کن مرضیه.این داروغه اس،دست خودش نیست.
مرضیه با خنده گفت:سارا جان،لقب جدید مبارک!
-بگید،خیالی نیست.بالاخره درزی باید تو کوزه بیفته یا نه؟من متمدن هستم.
-از پوریا و دوست دخترش چه خبر؟
-به هم زدن.شنیده بودین؟
-از اولشم معلوم بود این پوریائه تو نخ این دختره نیست.دختره خودشو زورچپون می کرد.
-پوریائه هم که بد سر و گوشش نمی جنبید!
-اونو ول کن،خبر جدید دارم،جهانی ،میترکونه!
-باز تو مچ کیو گرفتی؟
-بیتا روز ثبت نام ،یه پسره رو دیده یه دل نه صد دل عاشقش شده!
-بیتا؟
-بیتا تردست رو میگم دیگه.
-حالا پسره کی هست؟
-مرضیه جان دوباره شروع شد؟
-نغمه گیر نده دیگه!شمّ پلیسی تو هم گل کرده.
-ترم اولیه.
-ترم اول؟
-منظورم اینه که از این نیم ترم داره میاد دانشگاه.
اهان،اینو بگو.واسه همینه از دستمون در رفته،کجا هست؟چی هست؟چیکاره اس؟
-نمی شناسمش،فقط می تونم بگم خوشگله،ای خوشگله!
دیدیش؟-
-اره بابا،بیتا نشونم داد.
من با خنده گفتم:
-حالا لقب این شازده دلبر خوشگل چی هست؟
-باید بگردم یه لقب خوب واسه اش پیدا کنم.
مرضیه گفت:عجیبه تو امار و القاب این یکی موندی!
-این یکی واسه خودش کلیه!
خندیدم و گفتم:پاشو مرضیه،پاشو بریم که الان این قدر از این پسره میگه که دلمون میره!
-بیتا مثل شیر پشت سرش واستاده.
-پس قضیه جدیه؟
-خیلی هم جدی!
-مرضیه جان کلاس شروع شد.
زیر لب گفتم:فکر من نیستی... اقای لطیفی!
چشم غره ای به من رفت و گفت:سارا،خبر جدید دستت اومد،بی خبرم نذاری ها.
-نگران نباش،بی خبر نمی مونی.
به طرف کلاس به را افتادیم.مرضیه گفت:ماشالا بیتا به کسی فرصت نمی ده!بدم نمیاد این پسره رو ببینم.
-بابا ول کن سارا رو.تو که اونو میشناسی،فقط بلده واسه بازار گرمی هم شده،پیاز داغش رو زیاد کنه.
خندید و گفت:تو هم که به زمین و زمان بدبینی.
-خانم خوشبین ،اقای لطیفی!
-ای بابا تو هم که ما رو کشتی با این اقای لطیفی.
-نه به اون سرخ و سفید شدن روز اولت،نه به این اخلاق تندت!
-نمی خوام پررو بشه،می خوام اول اون پیشقدم بشه.
-بابا غرور!
ابروهایش را بالا انداخت و گفت:ما اینم دیگه!
روز اول دانشکده در نیم ترم دوم،بچه ها گـُـله به گــُـله مشغول خوش و بش و تعریف از تعطیلات میان ترم خود بودند.من و مرضیه در حالی که مدام با ایما و اشاره با این و ان احوالپرسی میکردیم،به طرف کلاس می رفتیم.دانشگاه پر از هیاهو بود،پر از زندگی و دختر و پسرهای جوانی که شور زندگی از چشم هایشان به بیرون تراوش میکرد.مرضیه گفت:اینم اولین جلسه کلاس در نیم ترم دوم.
قدم به داخل کلاس گذاشتیم.مرضیه با هیاهو به همه احوالپرسی میکرد.سری به اطراف چرخاندم،اقای لطیفی سر کلاس نبود،همین طور خیلی از کسانی که ترم یک را با انها گذرانده بودم.
در ردیف اخر نشستیم.مرضیه گفت:سر کلاس نیست.
-میاد، مگه از رو برگه تو انتخاب واحد نکرد؟
-چرا.
-پس میاد.
-داره میاد.
سر بلند کردم؛اقای لطیفی وارد کلاس شد.با چند نفر از بچه ها دست داد و همان جا در ردیف اول نشست.زیر لب گفتم:
-خنگه پسره،تو رو ندید.
-بره گمشه.
-چی شد؟
-از ته دل نبود شما ببخشید.
هر دو به خنده افتادیم.گفتم:یه چیزی رو بهونه کن برو پیشش.
به عقب برگشت،نگاهش با نگاه مرضه مر هم امیخت.با اشاره سر سلام کرد،خجالتزده جوابش را دادم و زیر لب گفتم:
-ابرومون رفت،مثل ادم ندیده ها زل زده بودیم بهش.
مرضیه گفت:وای منو بگو،چقدر بد شد!
-خونسرد باش بذار فکر کنیم هیچی نشده.
مرضیه نگاهم کرد.هر دو معنای نگاه یکدیگر را فهمیدیم و به خنده افتادیم.گفتم:
-شروع شد!
خندید و گفت:شروع شد!
********************
منزل دایی ام دعوت بودیم و من سرحال تر از همیشه بودم.دایی پرسید:تو بالاخره این شام رو به پسر عمه ات دادی یا نه؟
-اره کارد به شکمش بخوره!
مادرم تشر زد:نغمه!
-کوفت خورد.اون قدر غذا سفارش داد که سرم گیج رفت.
-بابا من گقتم تو زرنگتر از این حرفهایی که به این سادگی ها دم به تله بدی.
-اعتراف کرد نقشه از پیش طراحی شده بود.
پدرم گفت:جدی نگیرید.نغمه عادت داره فامیل بیچاره منو به طرح دسیسه متهم کنه.
-هیچ وقت هم دروغ نگفتم.
-من موندم این خواهر و خواهر زاده های بیچاره من چه هیزم تری به تو فروختند که این قدر ازشون بدت میاد.
-خودتونم میدونید کسی نمی تونه به من هیزم تر بفروشه!
زن دایی ام گفت:جدی جدی نغمه،این دیگه واسه منم سوال شده،شما مشکلتون از کجا شروع شد؟
-خدمتتون عارضم که...
مادرم گفت:از بالای منبر بیا پایین،نمی خواد معرکه بگیری.تو رو خدا شما هم لی لی به لالاش نذارین.
ابروهایم را درهم کشیدم و گفتم:من می خواستم بگم،اما دیدین که دستور از مقامات بالا رسید!
پدرم گفت:می ذاشتی بگه ببینم چه هیزم تری بوده.
مادرم اخمی تصنعی به پدرم کرد و پدرم گفت:نخیر ،خانم تو جمع فامیلشون هستن و بنده مجبورم کوتاه بیام!
همه به خنده افتادند.زن دایی ام گفت:پس حتما تو جمع فامیل خودتون،اوضاع طور دیگه ایه!
-بدبختی اینه که تو جمع فامیل ما هم بنده دچار خسران میشم!
-می بینید؟این فامیل همه شون بنده خدان!
-تو دیگه لازم نیست از اب گل الود ماهی بگیری.
-خسیس!از مال شما که کم نمی شه.
-حالا کجا رفتین؟چی خوردین؟
-اخ دایی،نگو که داغ دلم تازه میشه!
زندایی پرسید:
مگه چقدر واسه ات اب خورد؟
-بیست هزار تومن!
-ای بابا،همچین میگی داغ دل،من فکر کردم کل دارائی بانک مرکزی رفته واسه پول شام.
-اتفاقاً رفته.
و به جیبم اشاره کردم.
-فدای سرت.
-کاش منم مثل شما دل گنده بودم زن دایی جان!
-داییت همه خسارت ها رو جبران میکنه.
-اِ...خانم چرا از کیسه خلیفه می بخشی؟
-واسه اینکه جنابعالی این بچه رو انداختی تو دردسر.
-خودش اومد پرید وسط.
-دست شما درد نکنه دایی جان،نمی خواد اینقدر هوای منو داشته باشین.
پدرو با خنده گفت:خدارو شکر یکی پیدا شد تقاص من و فامیلم رو از تو بگیره!
-ماهی هایی که میگیرین شریکیم ها!
زن دایی گفت:نگران نباش عزیزم داییت پول شام رو میده.
مادر به جای من گفت:نه نمیده.
همه سرها به طرف او چرخید.گفت:نغمه خودش این مسئولیت رو قبول کرده،خودشم هزینه اش رو پرداخت می پردازه.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:اون وقت وقتی من میگم کوفت خورد،داد میزنه نغمه!
زن دایی ام با چشم و ابرو اشاره کرد و زیر لب گفت:خودم پولت رو واسه ات زنده میکنم.
خندیدم و از دور برایش بوسه ای فرستادم.پدرم به ساعتش نگاه کرد و گفت:خب خانم دیگه کم کم زحمت رو کم کنیم.
زن دایی دستپاچه پرسید:کجا هنوز سرشبه!
-ساغت از دوازده هم گذشته.
به دایی ام نگاه کرد،من متعجب به حرکات او چشم دوخته بودم.گفت:اصلاًامشب رو اینجا بمونید.
مادرم در حالی که از روی مبل بلند میشد،گفت:نغمه فردا کلاس داره،اقای شریفی می خواد بره سر کار.
-خب از اینجا برن.
صدای زنگ تلفن که بلند شد،لبخند روی لبهای زن دایی ام نشست .با خوشحالی گفت:حداقل دو کلمه با کاوه حرف بزنین،بعد .
و به سرعت گوشی تلفن رو برداشت و گفت:سلام مادرجان.
-.....
-قربونت برم مامان،تو خوبی؟
-.....
-چقدر دیر شد مامان.
-.....
-فدات بشم خسته نباشی گلم.
مادر روی مبل نشست.دایی ام در حالی که لبخند می زد،گفت:خانم بهش گفته شما شام اینجایید،زنگ زده حالتون رو بپرسه.
احساس غریبی در وجودم چنگ می انداخت.ما بارها و بارها انجا بودیم و کاوه هیچ گاه در این سالها برای صحبت کردن با ما تماس نگرفته بود .به زن دایی ام نگاه کردم.
-اره عزیزم.دیگه داشتن می رفتن.
-....
-چشم، گوشی.
گوشی را به طرف مادرم گرفت و گفت:کاوه می خواد باهات صحبت کنه.
مادر به طرف تلفن رفت و گوشی را گرفت:سلام عمه جان.
-....
-بد نیستم،تو چطوری؟
-....
-کی میای ایران؟
-....
-ما که نمی تونیم بیایم عمه،دلمون واست تنگ شده.
-.....
-ای بابا،این همه سال رفتی پشت سرتم نگاه نکردی.
-.....
-دِ من اگه جای مامان و بابات بودم که می دونستم چطوری بیارمت.
زن دایی باخنده گفت:میارمش،میاد عمه،به زودی!
و به من نگاه کرد و لبخند زد.خجالتزده سر به زیر انداختم.مادرم خندیدید و گفت:زبون دارز رو ببین!حالا راستش رو بگو،نکنه اونجا کار دست خودت دادی.....
-.......
-زن و بچه دیگه؟
-......
مادرم دوباره خندید و گفت:اگه تویی که بلدی چه کار کنی.
-.....
-اونم خوبه،اینجاست.
-.....
-گوشی عزیزم،خداحافظ عمه جان،مواظب خودت باش.
-.....
-عمه قربونت بره.
-.....
-خدا نکنه عمه جان،خداحافظ.
-.....
گوشی را به طرف پدرم گرفت و گفت:می خواد با شما هم صحیت کنه.
-بله چشم.
گفتم:پس تا شما احوالپرسی میکنین،من برم لباسمو بپوشم.
زن دایی ام گفت:کجا؟چه عجله ای داری؟کاوه می خواد حال تو رو هم بپرسه.
سرخ شدم و بی اختیار به مادرم نگاه کردم.حواسش به من نبود.لبخند محوی روی صورتم نشست.
-سلام جناب کاوه عزیز!
-.....
-ممنون،بد نیستم،شما چطوری؟
-.....
-اگه عمه تون برای ما زندگی بذارن!
-.....
-بنده چنین جسارتی به پیشگاه عمه شما نمی کنم.
-.....
-خوشحالم که درک می کنی.
-.....
-ای بابا،مشکل عمه ات نیست پس،شما خانوادگی این مشکل رو دارین!
-......
-نه از بدشانسی،نغمه منم کشیده به این فامیل!
……-
-خوبه،اینجا نشسته داره چپ چپ نگام میکنه!
-.......
-دوست نداره تو جمع ازش تعریف کنیم،اونم از خصوصیات خوبش!
-.....
نه اقا،ما جسارت نمی کنیم.دور تا دورمون پر از دشمنه.
-.....
-خیلی خوشحال شدم صدات رو شنیدم.
-........
-البته،از من خداحافظ.
-.......
-گوشی.
گوشی را به طرف من گرفت و گفت:کاوه می خواد احوالت رو بپرسه.
 

bahar_19

عضو جدید
پاهایم سنگین شده بودند.انقدر زن دایی ام به من گفته بود«عروس گلم»که بی اختیار از اسم کاوه خجالت می کشیدم.زن دایی ام گفت:پاشو دیگه بچه ام معطله.
به چشمهای کسی نگاه نکردم.گوشی را از پدرم گرفتم و در حالی که سعی میکردم خونسرد باشم،گفتم:سلام.
-سلام خوبی؟
به عکسی که روی میز بود نگاه کردم؛وقتی رفت تازه ابتدایی را تمام کرده بودم.جواب دادم:ممنون،شما خوبین؟
-ای بد نیستم.دلم واسه خونه تنگ شده،واسه ایران،واسه شماها.
-خب چرا برنمی گردین؟
-کارام خیلی سنگینه.دارم سعی می کنم یه وقت خالی پیدا کنم،شاید برای ژانویه بتونم بیام.
-اوه کو تا ژانویه؟الان تازه اسفنده.
-دلم برات تنگ شده.
-بله؟
-راستش اونقدر مامان از تو برام حرف زده که مشتاقم زودتر ببینمت.
-بله ممنون.
بهت تبریک میگم. Sorry-دانشگاه هم که قبول شدی،
-ممنون ،ترم دوم هستم.
-یعنی واسه تبریک دیر شده؟
-نه منظورم این نبود.
دوباره به قاب عکس روی میز خیره شدم.خندید و گفت:بله،سعی میکنم زود به زود زنگ بزنم که مجبور نشم واسه چیزهای سوخته تبریک بگم!
-قصدم توهین نبود.
-توهین نکردی،راستشو گفتی.
-بهر حال!
خندید و گفت:تو نمیای این طرفا واسه ادامه تحصیل؟
-من ادبیات فارسی می خونم.
-اگه تمایل داشته باشی می تونم جور کنم بیای تو هر رشته ای که دوست داری ادامه تحصیل بدی.
-ممنون،از رشته ای که می خونم خوشم میاد.
اصراری نیست. Ok-
-از شنیدن صدات خوشحال شدم.
-منم همینطور.
-با من کاری نداری؟
-مواظب خودت باش و ......امیدوارم به زودی ببینمت.
-خدا حافظ.
.Bye-
گوشی را به طرف زن دایی ام گرفتم،در حالی که چشمهایش از خوشحالی می درخشید،گوشی را از من گرفت و گفت:کاری نداری مامان جان؟
-....
-چشم حتماً.
-......
-بسه دیگه پسر،پول تلفنت زیاد می شه.
-باشه.
-......
-باشه دیگه،کاری نداری؟
-....
-خداحافظ.
گوشی را گذاشت.پیش از انکه با لبخند به من نگاه کند گفتم:اماده شم؟
-حالا شب بمونید چی میشه؟
مادرم گفت:برو اماده شو.
-ای بابا،بازم که حرف خودتونو می زنین!
بلند شدم و گفتم:دارم می رم ها،اگه می خواید پشیمون شید بگید نرم.
-مگه تو فردا نمی خوای بری دانشگاه؟
-پس دیگه رفتم.پشیمونی هم سودی نداره!
سرم پر از چیزهایی بود که می خواستم به انها فکر کنم.نگاههای زن دایی،لحن کلام کاوه و لبخند های مرموز دایی جان،تمام مخیله ام را پر کرده بود.نه این که اصلاً به کاوه فکر نمی کردم،اما انقدر در من محو و کمرنگ بود که نمی توانستم باور کنم ممکن است روزگاری مرد سرنشتم باشد.می دانستم او به ایران نخواهد امد.دایی و زن دایی بارها این را گفته بودند و مطمئن بودم من هم از ایران نخواهم رفت.این که اجازه میدادم زن دایی مرا عروس خودش خطاب کند،برایم صرفاً شوخی کودکانه ای بود.من کاوه را اصلاً نمی شناختم،علایقش را،خواسته هایش را و خلاصه اینکه هر انچه به او مربوط میشد را نمی شناختم.حتی یکی دو باری که خواسته بودم در موردش جدی فکر کنم،بی اختیار فکرم به طرف مسایل دیگری کشیده شده و باز او براسم همان طور گنگ و محو مانده بود.
دایی ام را بوسیدم و گفتم:پول شام رو از زن دایی بگیرم یا نه؟
-اگرم بده،باید از جیب خودش بده!
-نگران نباش عزیزم،من زوری هم که شده پول شام رو ازش می گیرم.
خندیدم و گفتم:مطمئنم.
پدرم بوق زد،به سرعت خداحافظی کردم و سوار اتومبیل شدم.بوقی کوتاه زد و به راه افتاد.مادر گفت:الهی قربونش برم کاوه رو ........
در صندلی فرو رفتم و به جملاتی که کاوه گفته بود فکر کردم.بی اختیار ذهنم به طرف دانشگاه کشیده شد.اندیشیدم:«فردا همه چی رو به مرضیه میگم و ازش کمک می خوام.»
چشم بر هم گذاشتم و تمام قوایم را متمرکز کردم تا به چیزی غیر از کاوه فکر کنم.
 

bahar_19

عضو جدید
پاهایم سنگین شده بودند.انقدر زن دایی ام به من گفته بود«عروس گلم»که بی اختیار از اسم کاوه خجالت می کشیدم.زن دایی ام گفت:پاشو دیگه بچه ام معطله.
به چشمهای کسی نگاه نکردم.گوشی را از پدرم گرفتم و در حالی که سعی میکردم خونسرد باشم،گفتم:سلام.
-سلام خوبی؟
به عکسی که روی میز بود نگاه کردم؛وقتی رفت تازه ابتدایی را تمام کرده بودم.جواب دادم:ممنون،شما خوبین؟
-ای بد نیستم.دلم واسه خونه تنگ شده،واسه ایران،واسه شماها.
-خب چرا برنمی گردین؟
-کارام خیلی سنگینه.دارم سعی می کنم یه وقت خالی پیدا کنم،شاید برای ژانویه بتونم بیام.
-اوه کو تا ژانویه؟الان تازه اسفنده.
-دلم برات تنگ شده.
-بله؟
-راستش اونقدر مامان از تو برام حرف زده که مشتاقم زودتر ببینمت.
-بله ممنون.
بهت تبریک میگم. Sorry-دانشگاه هم که قبول شدی،
-ممنون ،ترم دوم هستم.
-یعنی واسه تبریک دیر شده؟
-نه منظورم این نبود.
دوباره به قاب عکس روی میز خیره شدم.خندید و گفت:بله،سعی میکنم زود به زود زنگ بزنم که مجبور نشم واسه چیزهای سوخته تبریک بگم!
-قصدم توهین نبود.
-توهین نکردی،راستشو گفتی.
-بهر حال!
خندید و گفت:تو نمیای این طرفا واسه ادامه تحصیل؟
-من ادبیات فارسی می خونم.
-اگه تمایل داشته باشی می تونم جور کنم بیای تو هر رشته ای که دوست داری ادامه تحصیل بدی.
-ممنون،از رشته ای که می خونم خوشم میاد.
اصراری نیست. Ok-
-از شنیدن صدات خوشحال شدم.
-منم همینطور.
-با من کاری نداری؟
-مواظب خودت باش و ......امیدوارم به زودی ببینمت.
-خدا حافظ.
.Bye-
گوشی را به طرف زن دایی ام گرفتم،در حالی که چشمهایش از خوشحالی می درخشید،گوشی را از من گرفت و گفت:کاری نداری مامان جان؟
-....
-چشم حتماً.
-......
-بسه دیگه پسر،پول تلفنت زیاد می شه.
-باشه.
-......
-باشه دیگه،کاری نداری؟
-....
-خداحافظ.
گوشی را گذاشت.پیش از انکه با لبخند به من نگاه کند گفتم:اماده شم؟
-حالا شب بمونید چی میشه؟
مادرم گفت:برو اماده شو.
-ای بابا،بازم که حرف خودتونو می زنین!
بلند شدم و گفتم:دارم می رم ها،اگه می خواید پشیمون شید بگید نرم.
-مگه تو فردا نمی خوای بری دانشگاه؟
-پس دیگه رفتم.پشیمونی هم سودی نداره!
سرم پر از چیزهایی بود که می خواستم به انها فکر کنم.نگاههای زن دایی،لحن کلام کاوه و لبخند های مرموز دایی جان،تمام مخیله ام را پر کرده بود.نه این که اصلاً به کاوه فکر نمی کردم،اما انقدر در من محو و کمرنگ بود که نمی توانستم باور کنم ممکن است روزگاری مرد سرنشتم باشد.می دانستم او به ایران نخواهد امد.دایی و زن دایی بارها این را گفته بودند و مطمئن بودم من هم از ایران نخواهم رفت.این که اجازه میدادم زن دایی مرا عروس خودش خطاب کند،برایم صرفاً شوخی کودکانه ای بود.من کاوه را اصلاً نمی شناختم،علایقش را،خواسته هایش را و خلاصه اینکه هر انچه به او مربوط میشد را نمی شناختم.حتی یکی دو باری که خواسته بودم در موردش جدی فکر کنم،بی اختیار فکرم به طرف مسایل دیگری کشیده شده و باز او براسم همان طور گنگ و محو مانده بود.
دایی ام را بوسیدم و گفتم:پول شام رو از زن دایی بگیرم یا نه؟
-اگرم بده،باید از جیب خودش بده!
-نگران نباش عزیزم،من زوری هم که شده پول شام رو ازش می گیرم.
خندیدم و گفتم:مطمئنم.
پدرم بوق زد،به سرعت خداحافظی کردم و سوار اتومبیل شدم.بوقی کوتاه زد و به راه افتاد.مادر گفت:الهی قربونش برم کاوه رو ........
در صندلی فرو رفتم و به جملاتی که کاوه گفته بود فکر کردم.بی اختیار ذهنم به طرف دانشگاه کشیده شد.اندیشیدم:«فردا همه چی رو به مرضیه میگم و ازش کمک می خوام.»
چشم بر هم گذاشتم و تمام قوایم را متمرکز کردم تا به چیزی غیر از کاوه فکر کنم.
 

bahar_19

عضو جدید
-یعنی چی دختر؟پاشو بیا دانشگاه ببینم.
-گفتم که نغمه جان،خونه تکونی داریم،بابا ناسلامتی عید نزدیکه ها.
-دانشجوی مملکت رو باش!
-امروز یه کلاس بیشتر نداریم.
-دختر یه جلسه غیبت برات می خوره.
-چه کار کنم؟مامانه پاشو کرده تو یه کفش دیگه.
-باشه ولی یادت باشه ها.
-بنده بی تقصیرم.مامانمه دیگه،کاریشم نمی شه کرد.
-من امروز بدون تو دق میکنم که.
-یعنی اینقدر دوستم داری؟
-نخیر،اصلاً هم دوستت ندارم.
خندید و گفت:بهش می گن دردسر!
-باشه دیگه،حتماً کاریش نمی شه کرد.
-هی خانم خانما!یاداشت یادت نره ها.
-یاداشتم بردارم به تو یکی نمی دم.
-واسه چی؟
-می خواستی خودت بیای سر کلاس.
خندید و گفت:پولش رو میدم.
-این شد یه چیزی،خطی چند؟
-تو هم دیگه این قدر جدی نگیر.
-معامله به هم خورد.تو هنوز هیچی نشده زدی زیرش!
مرضیه تقریباً فریاد کشید:الان میام.
گفتم:برو صدات میکنن.
-نت یادت نره ها!
-خداحافظ.
-خداحافظ.
تماس قطع شد.نگاهی به گوشی که هنوز در دستم بود انداختم.مرضیه امروز نیامده بود و من از همین حالا بی حوصله بودم.گوشی را به قلاب اویزان کردم نگاهی به ساعتم انداختم.یک ربع تا شروع کلاس مانده بود.سلانه سلانه به طرف کلاس به راه افتادم.در میان راه به سارا برخوردم که گفت:سلام ،پس قولت کجاست؟
-امروز نمیاد سلام.
-مگه کلاس نداره؟
-کار داره.
-می بینم تو پنچر شدی!
-لوس نشو.کجا داری می ری؟مگه نمیای سر کلاس؟
-میام.هنوز چه خبره؟داری می ری سر کلاس؟
-اره.
-بیکاری ها.
-چه کار کنم؟
-میرم تا دم در و بر میگردم.میای؟
-ن بابا،چه حوصله ای داری تو!
-کلاس چهار استاد داره،داره درس میده.هنوز کلاسشون تموم نشده.
-مهم نیست.
-باشه ،خوش بگذره.
نگاهش کردم.خندید و سر خوش به راه افتاد.نفس عمیقی کشیدم و به طرف ساختمان دانشکده به راه افتادم.سالن خلوت بود و بیشتر دانشجوها سر ِ کلاس ها بودند.پشت در ِ کلاس ِ شماره چهار ایستادم و به دیوار تکیه دادم.در سکوت سالن،احساس کردم صدای نفسهایم را می شنوم.سر و گردن استاد را از شیشه در میدیدم که مشغول حرف زدن بود.کلاسورم را محکم در بغل فشردم،صدای پایی در سالن پیچید.سربرگرداندم؛دو مرد جوان به من نزدیک میشدند.یکی را شناختم،محمد کوچولو بود.نیم نگاهی به صورت بغل دستی اش انداختم،کت و شلوار کرم خاکی پوشیده و طره ی موهای پریشانش روی پیشانی اش ریخته بود.اندیشدم:«این کیه با محمد بیات؟»نگاهم کرد،در یک لحظه نگاهمان به نگاه هم گره خورد.به چند قدمی ام رسیده بود.چشمهای قهواه ای روشنش در زمینه ی سفید صورتش،جذابتر به نظر می رسید.لبهایش صورتی رنگ بود و خوش فرم.بینی کوچک و خوش ترکیبی داشت.چشمهایم انگار جادو شده بودند،نمی توانستم نگاه از او برگیرم.هر دو به چشم های یکدیگر خیره شده بودیم و او همان طور که از مقابلم رد می شد،به چشمهایم زل زده بود.به سختی نگاهم را از او برگرفتم و به زمین دوختم.رنگم پریده بود و قلبم به شدت میتپید.تا به حال او را ندیده بودم.اندیشیدم:«شاید از دانشگاه دیگه ای اومده.شاید اصلا دانشجو نیست،مهمون محمد بیاته.»از پله ها بالا رفت.نگاهم بی اختیار به دنبالش کشیده می شد.انگار که اصلاً دست من نبود.انگار هیپنوتیزم شده بودم.تمام تنم گر گرفته بود.سر بلند کردم،از کنار نرده ها او را دیدم،مغرورانه سرش را بالا گرفته بود و محمد بیات مرا نگاه میکرد و تند تند به او میگفت که من نگاهش میکنم.سر به زیر انداختم،پاهایم سنگین شده بودند.در ِ کلاس باز شد و دانشجوها بیرون ریختند.سر بلند کردم.او دیگر کنار نرده ها نبود.یکی از همکلاسی هایم به من نزدیک شد و گفت:سلام،مرضیه نیست؟
-سلام،نه امروز نمیاد.
-چرا؟
-کار داشت.
حوصله ادامه ی صحبت را نداشتم.به طرف کلاس رفتم و روی اولین صندلی نشستم.به صندلی تکیه دادم و از پنجره به بیرون نگاه کردم.اسمان ابی بود.درختهای کاج خودشان را جمع کرده و سبزه ها یخ زده بودند.دانشجوها ارام ارام وارد کلاس می شدند.یک نفر گفت:تنها نشستی؟
سر برگرداندم.مریم بود.لبخند زدم و گفتم:ای بابا،مثل اینکه مرضیه نباشه،کل دانشگاه می فهمن!اگه بدونه این قدر دوستش دارن،کلی ذوق مرگ میشه!
نگاهم از روی مریم رد شد و به اقای سرخ شهان که در حال ورود به کلاس بود افتاد.با اشاره سر سلام کرد و من هم با اشاره جوابش را دادم.مریم با خنده گفت:از بس شلوغه!
-کار داره،امروز نمیاد.
-می دونی ادم تو رو که تنها میبینه دلش ریش میشه!
-واسه چی؟
-این قدر مثل بچه مظلوما نشستی که انگار مامانت رو گم کردی!
خندیدم و گفتم:می خوام همه تقصیرها رو بندازم گردن مرضیه.
-تقصیر؟
-من دختر خوبی هستم،این مرضیه اتیش به جون گرفته باعث می شه من شیطون به نظر برسم.
-من که ذات تو رو میشناسم.
-پس بین خودمون بمونه.
-چی؟
-ذات من دیگه!
اقای لطیفی هم وارد کلاس شد، جا یمرضیه خالی بود که دوباره مغرورانه سرش را بالا بگیرد.سلام کرد و من هم جوابش را دادم.مریم گفت:به به اقای لطیفی هم که اومد!
-ای بابا،این تحفه چقدرم کشته مرده داره!
-باحاله دیگه.
-نمی دونم.
خندید و گفت:باور نداری از مرضیه بپرس!
-مرضیه؟مرضیه اصلاًادم حسابش نمی کنه.
-بچه ها که این جور فکر نمی کنن!
-من با مرضیه هستم یا بچه ها؟
-به روباهه گفتن شاهدت کیه، گفت نغمه!
استاد وارد کلاس شد.به مریم نگاه کردم.لبخند پیروز مندانه ای روی لبهایش نشسته بود.استاد پشت میز نشست و گفت:بنشینید.
باید به مرضیه میگفتم که در موردش چه می گویند.خودش حتماً راه حلی برای این مساله پیدا میکرد.
کلاس که تمام شد،به سرعت وسایلم را جمع کردم.مریم گفت:کلاس داری؟
-نه میرم خونه.
-عجله داری؟
-حوصله ندارم.
-چرا؟
-مرضیه نیست،حوصلخ دانشگاه رو ندارم.
-ای بابا.
-خداحافظ.
-خداحافظ.
از کلاس بیرون امدم،کلاسورم را محکم بغل کردم و به راه افتادم.تازه از دانشکده بیرون امده بودم که سارا از پشت سر صدایم زد:نغمه....نغمه....
ایستادم.خودش را به من رساند و گفت:داری میری؟
-اره،نیومدی سر کلاس؟
-پسر خوشگله اومده دانشگاه با بیتا بودم.
-پسر خوشگله ی بیتاست تو نیومدی سر کلاس؟
خندید و گفت:اون قدر ماهه که نمیشه چشم ازش برداشت.
-خوش باشی.
-میری؟
-کارم داری؟
-نه.
. Bye خندیدم و گفتم: پس
.Bye-
به راه افتادم،از میان شمشاد ها رد شدم،برای نگهبانی دست بلند کردم و زا در بیرون رفتم.هوا سرد بود،اما نه انقدر سرد که ادم را در خود مچاله کند.نفس عمیقی کشیدم،لبخند روی لبهایم نشست و به راه افتادم.
سر بلند کردم؛تقریبا بیست قدم جلوتر از من بود.خودش بود با محمد بیات و محمدجک،کتش را روی دستش انداخته بود و در میان انها قدم بر میداشت.فراموشش کرده بودم،یعنی با خودم فکر میکردم تمام شده،رویا بوده و دیگر هیچ گاه او را نخواهم دید.او کمتر از بیست قدم با من فاصله داشت،ضربان قلبم تند شدده بود و احساس میکردم هرم داغی تمام وجودم را در بر گرفته است.به سرعتم افزودم،حرف میزدند و می خندیدند.قلبم در سینه بی تابی می کرد.نگاهش در ذهنم تکرار می شد.دلم می خواست خودم را به او برسانم و یک بار دیگر در چشمایش خیره بشوم؛در ان چشمهای قهوه ای روشن.
به فاصله چند قدمی شان رسیده بودم ،به عقب برگشت، در یک لحظه نگاهمان به هم گره خورد،
خجالتزده نگاه برگرداندم،قدم اهسته کردند،به کنارشان رسیدم.حالا دیگر شانه به شانه محمد جک بودم، خم شد و گفت:سلام.
تمام تنم گر گرفت.قدم هایم را تندتر کردم،.صدای خنده شان را از پشت سرش شنیدم. محمد بیات بود که گفت:تحویلت نگرفت!
خودش را به کنارم رساند و گفت:
-سلام عرض کردم خانم.
حتی نمتوانستم نگاهش کنم.گفت:دوستام دارن نگامون میکنن، حداقل جواب سلامم رو بده،بعداً اگه خواستی برو.
به ایستگاه رسیده بودم، برای اولین تاکسی دست بلند کردم،ایستاد.سوار شدم. به دوستانش که خیلی با ما فاصله داشتند،گفت :خداحافظ بچه ها، من با خانم میرم.
و در کنارم نشست و در را بست.اتو مبیل حرکت کرد.گفت:سلام.
-سلام.
- سلام سلام، چه عجب بالاخره جواب دادین!
لبخند زدم و گفتم: جواب دادم دیگه، ناراحتین پسش بگیرم!
-نه...نه....اصلاً!خواهش میکنم خانم ،من قلبم ضعیفه.
-دانشجوی همین دانشگاهین؟
-بله،شما چی؟
-منم همین جا میخونم.
با تعجب پرسیدم:تو دانشگاه ما هستین؟!
خندید و گفت:از این ترم اومدم.
-بله.
-گفتی اسمت چی بود؟
-نگفتم.
-خب میخواستی بگی،نه؟
خندیدم و گفتم:نغمه.
-منم محمودم.از اشناییتم خوشوقتم.
-ممنون، منم همین طور.
-چی میخونی؟
-ادبیات،شما چی؟
-ریاضی.
-اوه، نقطه مقابل هم!
-درس که مهم نیست، لطفا خودت مقابل من نایست.بیا این طرف خط،درست کنارم.
خندید،من هم لبخند زدم.
-میری خونه؟
-بله
-کدوم طرف؟
-گاندی.شما؟
-اکباتان.
-این جوری که راهتون دور میشه!
-بر میگردم، گم که نمیشم.
خندیدم و گفتم:باشه!
-شماره بدم یا شماره میدی؟
-بله؟
خندید و گفت:منو ببخش یه کوچولو داغونم.
-یه کوچولو؟!
-ما کمش میکنیم، خدا زیادش کنه!
خنده ام گرفت.گفت:خندیدی پس من شماره میدم.
-باشه.
-خوبه یادداشت کن....فقط یه چیزی؛اگه می خوای زنگ نزنی بگو اصلاً شماره ام رو ندم.
-زنگ میزنم. می بینمتون تو دانشگاه دیگه.
-اره دیگه،می بینمت.خدا زیادش کرد.
دوباره خندیدم.گفت:خدارو شکر.
-واسه چی؟
-نمردیم،زنده موندیم و خنده رو لبای یکی اوردیم!
خندیدم.گفت:یادداشت میکنی؟
خودکارم را از کلاسور بیرون کشیدم و گفتم:بله.
شماره اش را داد و گفت:کی زنگ میزنی؟
-عجله دارین؟
-چه جورم!
زنگ میزنم.
-اونو که میدونم،کی؟کی اش مهمه
-الان که پیش من نشستین.
-امشب منتظر باشم؟
-تمام سعی ام رو میکنم.
-دیگه اومدی نسازی،امشب منتظر باشم؟
-باشه امشب.
-افرین دختر خوب،چه ساعتی؟
کمی فکر کردم و گفتم:10 خوبه؟
-خوبه منتظرم.کلاس بعدیت چه روزیه؟
-دوشنبه
-دو روز دیگه.برنامه ام رو ندیدم.فکر نکنم کلاس داشته باشم.اما اگه وقتم بذاره یه سری میزنم.
-باشه.
-خب دیگه من اینجا پیاده شم برگردم.
-باشه.
-کاری نداری؟
-لطف کردین تا اینجا همراهم اومدین.
-اومدم شماره ام رو بدم.
با تعجب نگاهش کردم.خندید و گفت:خواهش میکنم قابل شما رو نداشت!
خطاب به راننده گفت:حاجی هر جا راحتی من پیاده میشم.
راننده از اینه نگاه کرد و بی انکه چیزی بگوید،ارام اتومبیل را گوشه ای کشید و متوقف شد. کرایه تاکسی مرا هم حساب کرد و گفت: خانم رو برسونید مقصد.
-لطف کردین.
-منتظرم یادت نره ها.
-بله.
-امری باشه؟
-خداحافظ.
-خداحافظ.
پیاده شدو اتومبیل دوباره حرکت کرد.سر برگرداندم.کنار خیابان ایستاده بود و کتش را روی دست جابه جا میکرد.لبخند شیرینی روی لبهایم نشست.

 

bahar_19

عضو جدید
روز دوشنبه بی اختیار،نگاهم تمام دانشگاه را برای یافتن محمود می کاوید.ان شب نتوانسته بودم با او تماس بگیرم.به خانه که رسیدم مادرم گفت:نازنین شام دعوتمون کرده،زود اماده شو بریم.
هر چه بهانه اوردم که نروم، نشد و من با اکراه همراه مادرم رفتم.ساعت ده ،بی قراری ام بیشتر شد،اما چاره ای نداشتم.خودم را دلداری دادم که می بینمش و همه چیز را برایش توضیح میدهم.حالا امروز مدام نگاهم از این طرف به ان طرف سُر می خورد بلکه پیدایش کنم.مرضیه گفت:حواست کجاست؟
-همین جا.
-سوالم رو تصحیح می کنم؛نگاهت کجاست؟
خندید.نگاهش کردم و گفتم:همین جا.
-همین جا یعنی این طرف...اون طرف...بالا...لای شمشادا...دنبال کی میگردی؟
-هیچکی.
-داشتیم؟
سر به زیر انداختم و گفتم:اگه مورد مهمی بود بهت می گفتم.
-پس یه چیزی هست،اما چندان مهم نیست.
-بازجویی نکن جون ِ مرضیه.
جدی شد و گفت:قصد فضولی نداشتم.
-من منظورم این نبود.
-مهم نیست دنبالش بگرد.
سارا به ما نزدیک شد.مثل همیشه بشاش و سرخوش بود.گفت:سلام دوقلوها!
هردو با چهرهای درهم کشیده جواب سلامش را دادیم.بی توجه به لحن ما گفت:مرضیه اگه بدونی این نغمه الاغ چقدر تو رو دوست داره شاخ درمیاری!
سرش را خم کرد و ادامه داد:مثل من،ببین،این شخها به خاطر توئه ها.
گفتم:خودتو لوس نکن سارا.
مرضیه خندید و گفت:تا چشم حسودا بترکه!
سارا گفت:بشمار....
-تو هر روز کلاس داری؟
-کلاس ِ کلاس که نه، اما کاری نداره که،کلاسم می ذارم.
-تو هم دلت خوشه ها.
مرضیه پرسید:خبر جدید چی داری؟
-خبرای جدید رو باید از غریبه ها شنید!بی معرفتها حالا دیگه غربیه ها باید بگن دوقلو ها دست به کار شدن؟
-چه خبری؟!
-یک:اقای لطیفی!
رنگ مرضیه پرید.سارا خندید و گفت:خب شکّم برطرف شد!
-مزخرف نگو.
-باشه،من مزخرف می گم.اما دومی که داغتر هم هست...
-نفسم در سینه حبس شد.سارا به من خیره شده بود:اقای...
نگاه ملتمسم را به او دوختم.ادامه داد: سرخ شهان واسه دوست عزیز شما یه هدیه خریده و...
گفتم:بیجا کرده!
سارا خندید و گفت:چه جدی ام می گیره!مگه خره واسه تو هدیه بخره که بکنی تو حلقومش؟
مرضیه خندید و گفت:می دونی سارا مشکل تو چیه؟
-جانم بگو.
-تو ادم بشو نیستی!
-از صمیم قلب سپاسگزارم.
خندیدمومرضیه گفت:از بیتا چه خبر؟شنیدم این پسره تو دانشگاه غوغا کرده!
-اوه...طوفانی به پا شده!بهت بگم سرش مسابقه است باورت نمی شه.دخترا دارن سرو کله میشکنن.
گفتم:خاک بر سر دخترا که کارشون به کجا کشیده.تا بوده پسرا واسه دخترا سرو کله می شکستن.
مرضیه پرسید:حالا کی هست؟من تا حالا ندیدمش.
و خطاب به من پرسید:دیدیش نغمه؟
-نه والله،نمی شناسمش.
-ای بابا دیدیش،همیشه با محمد...
کسی صدایش زد.مثل فنر از جا پرید و گفت:باکتری رو،چه تریپی زده!الان میام.
و به سرعت از ما دور شد.من و مرضیه به هم نگاه کردیم و هر دو به خنده افتادیم.مرضیه گفت:نخیر،بی فایده است.ادم نمی شه.مشکلش اینه.
به من نگاه کرد و گفت:جدی جدی دلم می خواد این پسره رو ببینم.
-سارا رو که می شناسی،بخدا داره پیازداغش رو زیاد می کنه .تازه...
-تازه چی؟
-راستش می خواستم یه چیزی بهت بگم.
-اگه دوست نداری نگو.
-لوس نشو.
-خب؟
-من با یه پسره...از بچه های دانشگاه...اسمش محموده....ریاضی ترم اول....از این ترم قبول شده...
خندید و گفت:خب!چیزای تازه می شنوم.
-نخند دیگه.
-اخه خنده داره.خب حالا این اقای دلربا رو می شه دید؟
-نیست،نیومده.گفت کلاس نداره،نیومده.فکر کنم از دستم ناراحت شده.
-نیومده؟واسه چی؟
-قرار بود همون شب بهش زنگ بزنم،نشد.شام رفتیم خونه نازنین.
-اگه قراره به این زودی از دستت ناراحت بشه و ناز کنه که ولش کن.حوصله داری ها.یه عمر باید دنبالش بدوی و نازش رو بکشی.
شانه بالا انداختم و گفتم:حق با توئه.
-حالا چه جوری بود؟قبلاً دیدیمش؟
-نه ندیده بودمش،خوب بود،یعنی....یه تیکه ماه!
-بابا جدیدی ها ظاهراً همه شون ماه و ستاره ان.می گم این حمید لطیفی رو بی خیالشم.انگار این طرف اب و هواش بهتره!
-نامرد!
خندید و گفت:خب حالا؟
-حالا؟
-می خوای چی کار کنی؟
-هیچی دیگه.
-حالا باید ببینمش تا ببینم چی میشه.
-محمود؟!
خندیدم و گفتم:راستش رو بخوای مرضیه... خیلی ازش خوشم اومده.
-بابا،حرفهای تازه می شنوم،یه روز تنها موندی!
-لوس نشو.
خندید و دستم را گرفت.سر به زیر انداختم و گفتم:تو این جند روزه همه اش تو ذهنمه.
-از دست نری خره!
-باید می دیدیش،باید باهاش حرف میزدی.اون قدر بانمک بود که نگو.
-چه زود فهمیدی بانمکه!
-مرضیه!
خندید و گفت:دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را!
-لوس نشو.
-خوشحالم نغمه.
-منم خوشحالم.
-حالا درست واسه ام تعریف کن ببینم چه خبر بود اون روز.
-والله چی بگم؟
-از اولش تعریف کن،لطفاً چیزی رو هم از قلم ننداز.
خندیدم و شروع به تعریف انچه اتفاق افتاده بود،کردم.مرضیه گاهی جدی می شد و گاهی هم می خندید.گفتم:همه اش همین بود.
-جالبه!
لبخند روی لبهایم نشست و گفتم:دلم براش تنگ شده.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:پاشو خودتو جمع کن ببینم،دلم براش تنگ شده!
خندیدم گفتم:نزن بابا شوخی کردم.
-پیش من از این لوس بازی ها در نیاری ها.
-چشم قربان!
نگاهش کردم و با شیطنت گفتم:با تمام این حرفها،خیلی دلم براش تنگ شده.
مرضیه دستش را به نشانه تهدید بالا برد و صدای خنده ی من در سالن پیچید.گفت:اقای لطیفی!
ساکت شدم.به ما نزدیک شد.سلام کردیم،ایستاد و شروع به احوالپرسی کرد و گفت:چه خبرتونه خانم شریفی؟دکتر از اتاقش اومد بیرون.
-دکتر دیگه عادت کرده!
-نمی رین سر ِ کلاس؟
به مرضیه نگاه کردم و در حالی که چشمهایم از خوشی یک شیطنت کودکانه می درخشید،گفتم:البته!
به مرضیه اشاره کردم،اخم کرد.اقای لطیفی گفت:با اجازه.
-ما هم می اییم.
به راه افتادیم.اقای لطیفی نگاهی به ما کرد و در کنارمان به راه افتاد.زیر چشمی نگاهشان کردم، قدم هایم را اهسته کردم و کمی عقب افتادم.شانه به شانه هم در سالن می رفتند.احساس کردم چه زوج مناسبی به نظر می رسند و لبخند رضایت روی لبم نشست.مرضیه به عقب برگشت،برایش شکلک دراوردم،اخمی تصنعی کرد.زبانم را برایش بیرون اوردم.در حالی که سعی می کرد لبخندش را فرو بخورد،سر برگرداند.احساس کردم دلم واقعاً برای محمود تنگ شده است.
 

bahar_19

عضو جدید
فصـــــــــــــــل پنجم

-راستی از میلاد خبر داری؟
-میلاد؟ نه، چطور مگه؟
- هیچی ،بعد از اون برخوردتون سر ِ شام، دیگه چیزی ازش نگفتی.
-ازش بی خبرم.یک بارم بعد از اون شب، عمه اینا اومدن خونمون اما مرجان و میلاد نیومدن.
-زن داییت چی؟دیگه چیزی نمیگه؟
-نه فعلا منتظر کاوه اس.
-می خواد بیاد؟
-گفتم که ژانویه،دی.
-برو بابا تو هم .من فکر کردم واسه عید میاد.
-مرضیه دلم برات تنگ میشه.
-نگران نباش بعد از عید خیلی زود میام دانشگاه.
-لوس مسخره!
منم دلم تنگ میشه،باورش سخته که امروز روز اخر دانشگاست و از فردا تعطیلات شروع میشه.-
سر بلند کردم و نگاهم چند قدم ان طرف تر به محمود افتاد که کنار محمد جک ورضا حسنی ایستاده بود.او هم سر بلند کرد و نگاهش به من افتاد.لبخند زد و با اشاره سر،سلام کرد.به سختی با ایماه و اشاره جواب سلامش را دادم. مرضیه نگاه مرا دنبال کرد و پرسید:چیه؟چی شد؟!این کیه پیش محمد جک اینا؟
-محمود.
ناباورانه نگاهم کرد و گفت:شوخی میکنی؟!
-محموده،محمود اینه دیگه.
سوتی کشید و گفت:دختر، این پسره رو!چی هست!
-اوهوی ،چشماتو درویش کن ببینم.
-خسیس نباش دیگه،ناسلامتی ما دوستیم.
-دوستیمون سر جاش،مسائل ناموسی سر جاش.
-داره نگامون میکنه.
نگاهش کردم،به ساعتش اشاره کرد.چشمهایم را ریز کردم،خندید و با ایما و اشاره پرسید کی میری؟
به مرضیه نگاه کردم.خندید و گفت:صدات میکنه.
-ناراحت نمی شی؟
-خر نشو برو.
-ولی تو....
-خره،اگه منم جای تو بودم ،می ذاشتمت می رفتم.تازه کلاسم که تموم شده منم دارم میرم خونه.
-عید تهرانید؟
-اره.
-به ما که سر میزنی؟
-اگه شد.می دونی که قوم بربرها تعطیلی رو تو خونه هستن.
دستش را فشردم و او را بوسیدم و گفتم :سال تون مبارک!
-واسه تو که دیگه مبارک باد شده!
-لوس نشو،کاری نداری؟
-مواظب خودت باش.
-تو هم همینطور.
-مواظب این پسر خوشگله هم باش ندزدنش!
-به جهنم!
-خدا از ته دلت بشنوه!
-امین!
خندید و گفت:به سلامت.
به محمود نگاه کردم،مشغول خداحافظی با دوستانش بود.نگاهم کرد.خجالتزده سر به زیر انداختم.مرضیه هلم داد و گفت:برو دیگه،نگران نباش دنبالت میاد.
-لوس نشو.
به راه افتادم.انگار روی ابرها قدم میزدم.حضورش را پشت سرم احساس کردم،نگاهش روی شانه هایم سنگینی میکرد و هرم داغ تنش در خنکای اواخر اسفند عجیب ارامش بخش بود.
از در دانشگاه بیرون امدم و قدمهایم را اهسته کردم.بیست قدم بیشتر نرفته بودم که شانه به شانه ام قرار گرفت و گفت:سلام خانم بی معرفت!
-سلام، خوبین؟
-از احوالپرسی های شما!
-من شرمنده ام اون شب........
-از گذشته ها چیزی نمی گیم،باشه؟
-هر جور شما مایلین، من وظیفه داشتم عذر خواهی کنم.
-یه چیزی بگم؟
نگاهش کردم.گفت:با من لفظ قلم حرف نزن.احساس غریبی میکنم.
خندیدم و گفتم:باشه.
-خوبه ،خیلی خوبه.
-اخرین کلاس اینور سال بود؟
-بله شما چی؟
-شما خودتی!منم اره.تعطیلات، مرا دریاب.
-معلومه که حسابی خسته این.
-قرارمون چی بود؟
پرسشگرانه نگاهش کردم.گفت:لفظ قلم نباشه.
خندیدم و گفتم:خسته ای، اره؟
-افرین دختر خوب!حالا که تو رو دیدم نه.خب حالا بهم بگو که چرا اون شب منو منتظر گذاشتی.
-قرار شد از گذشته ها حرف نزنیم.
خندید و گفت:خوبه، خوبه.حرفهای خودمو به خودم تحویل میدی!
-خونه خواهرم دعوت داشتیم هر چی سعی کردم نشد.
-عیب نداره. امشب جبران میکنی؟
-امشب جبران میکنم!
-راس همون ساعت 10.اُوکی؟
-همون ساعت 10.
-عجله داری؟
-واسه چی؟
-رفتن به خونه؟
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:نه وقت دارم.
-یه فضای سبز کوچولو و دنج این بغل هست،وقت داری یه ساعت بشینیم حرف بزنیم؟
-اینجا...نزدیک دانشگاست...اگه یکی...
-برات مهمه؟
-خب...
نگاهش کردم؛چشمهای قهوه ای روشنش زیر نور افتاب می درخشید.احساس کردم چیزی در من به غلیان امده است،سر به زیر انداختم و جواب دادم:مهم نیست.
راهش را کج کرد و گفت:خوبه حالا شدی یه دختر خوب!
وارد فضای سبز شدیم.روی اولین نیمکتی که به چشمش خورد نشست و گفت:اینجا خوبه؟
کنارشش نشستم و گفتم:اره خوبه.
نگاهم کرد،احساس کردم بخار داغی از سرم بیرون رفت . خجالتزده سر به زیر انداختم و خودم را جمع و جور کردم.سنگینی نگاهش را احساس میکردم و سرم بیشتر خم می شد.گفت: تعریف کن.
لحنش ارام تر شده بود و دیگر ان شیطنت لحظات قبل را نداشت.گفتم:چی بگم؟
-از خودت بگو،اوضاع و احوال خوبه؟
-اره خوبه،شما چی؟
-شما؟!
-تو.
خندید و گفت:بدک نیست.مشغول درس و زندگی هستم.
زیر چشمی نگاهش کردم،به من خیره شده بود و من دوباره سر به زیر انداختم.
-همه اش می خوای خجالت بکشی و حرف نزنی؟
خندیدم .گفت:سر توبگیر بالا.
نگاهش کردم؛مستقیم به چشمهایش خیره شدم،ان قدر که بالاخره سر به زیر انداخت و خندید.نگاهش داغ بود،زنده بود،اصلاًخود زندگی بود،انگار که از درونش می تراوید.گفت: نگاهت یه جوریه.
-نگاهم؟
-ادمو میگیره.نمیدونم چه جوری بگم...یه جور دیگه،بگذریم از خودت بگو.
-نمیدونم چی بگم،بپرس تا بگم.
-چه میدونم؛هرچی دلت میخواد بگو دیگه.مثلا چند تا بچه این،بابا مامانت چه کاره ان،از چی خوشت میاد،چه میدونم از این چیزا که بچه کوچولو ها به هم میگن دیگه!
-حالا من بچه کوچولوام یا شما؟
نگاهم کرد ،خنیدید و گفت:باشه تو بردی من بچه کوچولوام.
و با همان لبخند به چمنها خیره شد.گفتم:دو تا خواهریم،نازنین ازدواج کرده من تو خونه تنهام.بابا کار ازاد داره مامانم هم تو خونه است.از خنده و شوخی خوشم میاد یه کم نق نقو هستم،از شعر و کتاب خوشم میاد و...
-از من چی؟
خجالتزده سر به زیر انداختم.گفت:ما دو تا برادریم هردوتامون تو خونه ایم.من بزرگترم.پدرم وقتی کوچیک بودم فوت کرد......
-خدا رحمتش کنه.
-خدا رفتگان شما رو هم رحمت کنه.مادرمم فرهنگیه.
-مختصر و مفید.
خندید و گفت: مختصر و مفید.
-خوبه، بهش میگن ایجاز!
-خب دیگه یه کلاس رایگان تکمیلی ادبیات فارسی هم شد.نگی محمود ادمیه که ازش سودی به ادم نمی رسه ها.
-نمی گم.
-اینا اینجا چه کار میکنن؟!
سر برگرداندم.بیتا و سارا بودند.خنده روی لبهای بیتا خشک شد.سارا با اشاره سلام کرد.رنگم پریده بود.با اشاره سر جواب سلامش را دادم.محمود که بی تفاوت نشسته بود،گفت:بر خر مگس معرکه لعنت!
-بد شد.
نگاهم کرد و گفت :واسه تو؟
-واسه هر دومون.
قدم زنان از مقابل ما گذشتند. محمود گفت:
-واسه من که مهم نیست.
-تو دانشگاه پر می شه.
از ما دور شدند و روی نیمکتی نشستند. گفتم :
-بریم؟
-نه،اون وقت فکر می کنن خیلی واسه مون مهم بودن!
نگاهم کرد و گفت:
-تو نگران چی هستی نغمه؟
نگاهش کردم؛درچشمهایش و در لحن کلامش،چیزی بود که ارامم کردجواب دادم:هیچی!
-راستش رو بخوای ...
پشت سرش را خاراند و گفت:یه جورایی خیلی ازت خوشم اومده!
سرخ شدم.خندید و گفت:یه جورایی باحالی،بانمکی...نمی دونم...به دل میشینی دیگه.
-این دومین باره که همدیگه رو میبینیم!
-گاهی وقتا یه نصفه بارم کافیه،حتی یه نگاه،نه؟
سر به زیر انداختم و جواب دادم:اره.
-خب فکر کن منم گیر همون یه نگاه بودم.تو این چند روزه همه اش قیافه ات جلوی چشمام بوده.
-منم همین طور.
-صدات مرتب تو گوشم زنگ میزد.
-منم همین طور.
-هر روز منتظر بودم تلفن بزنی.
-متاسفم.
-خلاصه این که شیرینی،به دلم نشستی.فکر میکنی ...
نگاهم کرد و با خنده گفت:بتونیم دوستای خوبی باشیم...؟البته واسه شروع!
لبنخد زدم و سر به زیر انداختم.خندید و گفت:هم دانشکده ای های محترم به ما خیره شدن!
سربرگرداندم و نگاهشان کردم.نگاه برگرداندند.محمود گفت:پاشو دختر،پاشو که دیگه اینجا جای موندن نیست.
به ساعت نگاه کردم،محمود ایستاده بود ، لبخند زدم و بلند شدم.گفت:خوشحالم که اجازه دادی بیام تو سرنوشتت.
-منم همینطور.
-ایشالا که یه روز شرمنده ات نشم.
-بسه دیگه.
-وا!حالا بیا و چاپلوسی کن!نمی زارن یه دل سیر زبون بریزم!
-خندیدم و گفتم:بریم دیگه.
-اطاعت میشه سر کار خانم!بنده از امروز دربست در اختیارشما هستم.
به راه افتادیم،احساس می کردم چیزی در وجودم ریشه می دواند و تمام وجودم را در بر می گیرد.نگاهش که می کردم،انگار سالها بود او را می شناسم.انگار جزئی از من بوده و در تمام این سالها من فقط او را گم کرده بودم.از کنار بیتا و سارا که رد می شدیم،سر به زیر انداختم.محمود خندید و گفت: چقدرم باحال خجالت میکشه!
-اِ...
خندید و گفت:خداجون نگاهش کن!
از فضای سبز بیرون امدیم،ساکت شد.سنگینی نگاهش را احساس کردم،لبخند محوی روی لبهایم نشست.تمام اجزای صورتش را می شناختم،حتی تن صدایش را.انگار تمام سالها با او زندگی کرده بودم.تمام این چند روز به او فکر کرده بودم؛رفتار بی قیدش،خنده ها و شیطنت هایش...هر بار که به دانشگاه امده بودم،نگاهم به دنبال او گشته بود.به قول خودش گاهی مواقع حتی یک نگاه برای این که احساس کنی کسی را دوست داری،کافی است.گفت: دختر،نرفته دلم برات تنگ شد.
-وقت دارم اگه بخوای....یه کم...قدم بزنیم.
-با کمال میل!
شانه به شانه اش می رفتم.محمود حرف می زد،برایم از خاطراتش می گفت و من ارام ارام با هر قدم،بیشتر در او گم می شدم.با خاطراتش زندگی میکردم و او را می شناختم.می خندیدید،مدام جا عوض میکرد،از این شانه به ان شانه ام میرفت و حرف می زد و من سر خوش به حرفهایش گوش میدادم.زمان و مکان را فراموش کرده بودم.حتی نگران این نبودم کسی ما را ببیند.محمود حرف میزد و هر از چند گاهی سوالی می پرسید که مرا وادار به تعریف خاطره ای می کرد،او می خندید و من سر خوش در خنده های او زندگی میکردم.
به ساعتم نگاه کردم.زمان را فراموش کرده بودم.گفتم:خدای من!
-دیرت شده؟
-سه ساعته داریم قدم میزنیم!
-اگه اینقدر زیگزاگ نرفته بودیم الان به خونتون رسیده بودیم.میخوای بری؟
-اصلاً دلم نمیخواد.
-میبینمت،حتما.
سر به زیر انداختم.خندید و گفت:بیا برات ماشین بگیرم میخوای باهات بیام؟
-نه خودم میرم.
کنار خیابان ایستادیم.برای اولین تاکسی دست بلند کرد و با توقف تاکسی،در را برایم باز کرد.نگاهش کردم،گفت:تلفن یادت نره ها.
-مواظب خودت باش.
-تو هم همینطور.
سوار شدم.خم شدو نگاهم کرد.راننده می خواست حرکت کند که در را باز کرد و گفت:باهات میام.
-ولی...
به راننده اشاره کرد و لب به دندان گزید.لبخند زدم و خودم را کنارکشیدم.سوار شد و گفت:دله دیگه! چشمش دربیاد ایشالا یه جا که گیر کنه،آدم بدبخت میشه!
راننده خندید و گفت:آی گفتین اقا!تا ادم رو بدبخت نکنه ول کن نیست!
به محمود نگاه کردم . به رویم لبخند زد و اهسته گفت:بدجوری دلم پیشت اسیر شده دختر.
با شرم سر به زیر انداختم،چیزی مثل عشق در وجودم ریشه دوانید.
 

bahar_19

عضو جدید
روزها می رفتند و من به دنبالشان کشیده می شدم.هم جا بوی عید می داد.به قول شهریار قنبری:
بوی کاغذ رنگی
بوی ماهی دودی
وسط سفره ی عید...
همه در تکاپو بودند.زمین هم انگار نفس می کشید.خانه ها نظافت می شد و همه چیز و همه کس خود را برای پذیرایی از طبیعت اماده میکرد.
تقریباً هر شب با محمود صحبت می کردم.شیطان بود و سرزنده.صدایش که در گوشم مینشست،دنیاییم تغییر می کرد.طرح صورت مهتابی رنگش مدام پشت پلکهای بسته ام تکرار می شد.دلم می خواست این عید زودتر می امد و میرفت پی کارش.دلم می خواست دانشگاه باز می شد و می رفتم. به دیدنش.ان قدر دلتنگش بودم که یکی دو بار تصمیم گرفتم به دیدنش بروم،اما او چیزی نمی گفت و من نمی خواستم پیشنهاد دهنده باشم.
-چیه نغمه خانم،نور بالا می زنی شنگولی؟
سیبی برداشتم و همان طور که ان را گاز می زدم،گفتم:عیده!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:یعنی همه اش واسه عیده؟!
-جون تو.
-جون عمه ات!
-مامان ببین نازنین پشت سر عمه بد گفت!نشینی بگی نغمه تو با عمه ات سر لج داری ها.
-من...منظورم... مامان!
-نغمه سر به سر خواهرت نذار.
-ای بابا تکلیف منو مشخص کنید.سر به سر مرجان نذارم،سر به سر میلاد نذارم،سر به سر نازنین نذارم،یهویی بگین سر تو بذار زمین بمیر دیگه!
-مامان گفت اذیتمون نکنی.
-اذیت شدی الان؟!
نازینی نگاهی به مادر کرد و اهسته گفت:نه.
-قربون ابجی خوشگله خودم برم.
-بسه دیگه،خودتو لوس نکن نازنین باهات تعرف کرد.
-مهم نیست،مهم اینه که زبوناً هم که شده از من طرفداری کرد.
-ای بابا من یه کلمه پرسیدم،چی شده شارژی!
با لحن مسخره ای گفتم:من راه خوشبختی خودم را پیدا کردم،عشق به سراغم اومده!
خودم می دانستم که حقیقت را می گویم،نازنین گفت:برو گمشو تو هم ،همه چیز رو به شوخی میگیره.
با لحن جدی گفتم:بیا،راستم بهشون حرف می زنی به ادم بد و بیراه می گن.
-ما از خیرش گذشتیم،فردا با مامان میای یا نه؟
-کجا ایشالا؟تشریف داشتین!
-می خوایم بریم خرید،میای؟
-خوب...باید اجازه بگیرم.
-از کی؟!
-از عشقم دیگه!
-لوس بی مزه!
-دیگه داری شورش رو در میاری ها،یه دفعه ازت تعریف کردم.
-میای یا نه؟
جدی شدم و جواب دادم:نمی دونم کار خاصی که ندارم.اره فکر کنم بیام.
مادر گفت:پس امشب از بابات پول بگیر واسه خریدت.
-خرید خاصی که ندارم ،اما در مورد پول... حتماًاین کار رو می کنم.
نگران اون نباش.من حسابی سفارشت رو به بابات می کنم.-
-خب دیگه،فاتحه پوله هم خونده شد!
-بالاخره میای یا نه؟
-شاید.
-مردشور جواب دادنت رو ببرن.
-دیگه چرا فحش میدی؟
خندید و گفت: تو نمی خوای بزرگ بشی؟خانم محترم شما الان دانشجوی سال اول هستین!
-از یاداوری تون متشکرم.
صدای زنگ تلفن که در خانه پیچید با خنده گفتم:کسی جواب نده،با من کار دارن!
و به سرعت به طرف تلفن رفتم و گوشی رو برداشتم:بله؟
-سلام خانم پارسال دوست امسال نیمه اشنا!
سلام خوبی؟
مادر با اشاره پرسید: کیه؟
-مرضیه.
-جانم کارم داشتی؟
-لوس نشو مامان پرسید کیه گفتم تویی.
-سلام برسون.
-سلام می رسونه.
مادر و نازنین گفتند:تو هم سلام برسون.
-اینام سلام میرسونن.
-اینا؟!
-مامان و نازنین.
-پس سرت شلوغه.
-نه بابا،نازنین دیگه اون قدر اومده سر شدیم.
نازنین گفت:اِ مامان،نگاهش کن.
خندیدم و مرضیه هم خندید .پرسیدم:چه خبر؟
-دلم برات تنگ شده بود،زنگ زدم حالت رو بپرسم.تو که از این معرفتها نداری.
-بخدا سرمون شلوغ بود،خونه تکونی و بشور وبساب و...
-چقدرم تو اهلشی!
-اختیار دارید خانم،دارم تمرین میکنم.
-اِ...پس بالاخره راضی شدی زن پسر داییت بشی؟
چهره در هم کشیدم و گفتم:مسخره!
خندید و گفت:از محمود خان چه خبر؟
صدایم را پایین اوردم و جواب دادم:خوبه.
-ازش خبر داری؟
-تقریباًهر شب باهاش حرف می زنم.
-اوه،اوه،اوه!پس کار بیخ پیدا کرده.
نخودی خندیدم .مرضیه گفت:چه جوریاست؟
-چی؟
-چی نه،کی؟
-اهان خوب...
صدایم را پایین اوردم و ادامه دادم:یه پارچه اقا!
-پیاده شو با هم بریم نغمه جان.
-نه ممنون،من راحتم.
-ظاهراً که دل می رود ز دستم،صاحبدلان خدا را.
-نه خانم جان اشتباه به عرض رسوندن،دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم!
مرضیه ساکت شد.گفتم:الو،مرضیه؟
-دارم گوش میدم.
-یهو ساکت شدی.
-خوشحالم نغمه.
-واسه چی؟
-اینکه تونستی مردی رو که دوست داری پیدا کنی.
-حیف که اینجا شلوغه وگرنه...
خندید و گفت:می دونم چی می خوای بگی،اما خب من با تو یه فرق دارم؛محمود می دونه تو هستی،تو هم می دونی اون هست،اما من چی؟دلم خوشه به این که من دورادور دوستش دارم.
-درست می شه.
-اری شود ولیک به خون جگر شود!ولش کن بابا،ببینم بعد از اون روز دیگه ندیدیش؟
-نه نشد.یعنی نمی تونم از خونه بیام بیرون.
-تو دیگه چقدر تنبلی!بابا ،من می گم داداش دارم و بچه پایین مایینام،تو دیگه چرا واسه ات سخته؟
-خانم جان،ما خونه تکونی داشتیم.
مادرم چهره در هم کشید و گفت:نغمه،چرا سر دوستت داد می زنی؟
-زبون نفهمه مامان!
مرضیه با خنده گفت:ابرومو پیش مامان و خواهرت بردی.
-خواستم باهات بیشتر اشنا بشن.
-صبر کن واسه ات دارم.
-خرید رفتی یا نه؟
-نه بابا،دلت خوشه ها.
-ما می خوایم فردا بریم خرید.اگه دلت می خواد با ما بیا.
-فردا؟!با مامانم حرف می زنم اگه گذاشتن میام.
-خوشحال می شیم.
-گاهی وقتا یه زنگ به ما بزن،فکرکن منم محمودم!
-لوس نشو ،باشه زنگ می زنم.
-مواظب خودت باش.
-به مامانت سلام برسون.
-چشم خداحافظ.
-خداحافظ.
-راستی...به محمود خان هم سلام برسون.
-مسخره!
در حالی که می خندیدم،تماس را قطع کردم.نازنین گفت:بگو چرا چند وقته همیشه گل از گلت شکفته اس!اثر همنشینی با این مرضیه خانمه!
-خب دیگه!
مادرم گفت:این چه طرز صحبت کردن با دوستته؟
-عادت داره.
-بی ادبی های تو رو؟
-جون مامان سخت نگیر.
-ببین!
نازنین گفت:ولشون کن مامان جون دیگه،مدل حرف زدنشون اینجوریه.
-اخه... چی بگم والله!
-گفتم فردا با ما بیاد،عیب نداره که؟
-از نظر من نه،تازه خوشحال می شم باهاش بیشتر اشنا بشم.
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:خرج داره!
-پاشو گمشو ببینم.
به قهقهه خندیدم.نازنین رو به مادر کرد و پرسید:از عمه اینا چه خبر؟
خنده روی لبهایم ماسید.مادرم گفت:بد نیستن.یکی دوبار با عمه ات تلفنی صحبت کردم.
-از میلاد خیلی وقته بی خبرم.
-اره،اینجام نمیاد.چند باری هم که عمه ات اینا اومدن،گفتن سرشون شلوغ شده تا دیروقت تو شرکت می مونه.
-مرجان می گفت می خوان واسه اش زن بگیرن.
-اره از عمه ات شنیدم.ظاهراً یکی دو جا هم رفتن،منتها میلاد نپسندیده.عمه ات می گفت راضی نیست زن بگیره.
-وقتشه دیگه.
-منم همینو به عمه ات گفتم.وقتشه دیگه.
-از زن دایی چه خبر؟
-از اون سبی که رفتیم خونه شون دیگه ندیدمش.تلفن می زنه،خوبن.
گفتم:اونم سرگرمه،کارگر داره.همه که مثل من بدبخت نیستن ،کارگر بی جیره و مواجب!
-خونه خودته،غریبه باید بیاد تمیزش کنه؟
-مامان،شما تقریباً رس منو کشیدین!
-تنبل شده بودی!
-ممنون!
نازنین با خنده گفت:ادغ دلش تازه شد.
-ایشالا خدا به روز من دچات کنه.
-ایشالا!
-نه عزیزم.تو پوستت کلفت تر از ایناست!
-کجاشو دیدی؟
-همه جاشو!
خندید و گفت:من موندم مامان می خواد تا اخر عمرش با تو چه کار کنه!
-چه خبره؟کوتاه بیا خواهر جان.مردم خواهراشونو یه دنیا نیومده،رد می کنن،این یکی می گه تا اخر عمر قراره پیش مامان بمونی.
-با این زبونی که تو داری بنرده برت می گردونن.
-دلشونم بخواد!دختر به خانمی و ماهی و جیگری من پیدا نمی کنن.
مادرم گفت:از بالای منبر بیا پایین،برو دو تا چایی بریز،بعد بیا سخنرانی شیرینت رو ادامه بده.
-شما که تعریف نمی کنید،تعریف بخوره تو سرم،تو سر مال هم می زنید!خودمم که تبلیغ می کنم،می گین از بالای منبر بیا پایین.
نازنین با خنده گفت:ما به فکر اون بیچاره ای هستیم که تو قراره نصیبش بشی،چون دلمون واسه اش می سوزه،تبلیغت نمی کنیم.
-دلشم بخواد!
-برو چایی بریز.
-اگه من موندم ترشیدم،شاهد باشین که مقصر کیه ها.
مادرم چپ چپ نگاهم کرد،در حالی که می خندیدم،گفتم:باشه بابا می رم.گور بابای شوهر!دبه ها رو اماده کنین!
به طرف اشپزخانه رفتم و ذهنم بی اختیار به سوی محمود کشیده شد.از خودم پرسیدم مگر چند روز است که او را می شناسم؟5 روز،ده روز،دو هفته؟اری دو هفته بود که او را می شناختم.اندیشیدم:«تا اخر با محمود می مونم.نه با مامان،نازنین خانم!»و ناگهان از هجوم رویاهای خوشی که تمام مخیله ام را پر کرده بود،احساس شادی کردم.تصور بودن در کنار او،در خانه ای دو نفره،زیر یک سقف،خوشی لذتبخشی را در من به غلیان دراورد.لبخند روی لبهایم نشست و ارام ارام رویاها مرا از خودم ربود.احساس کردم تمام ذرات وجودم او را می طلبد.ناگهان احساس دلتنگی به من دست داد.چشم بر هم گذاشتم و سعی کردم چهره اش را در ذهن مجسم کنم.صدای مادر رشته افکارم را از هم درید:نغمه، رفتی چایی بریزی یا چایی بسازی؟
-الان میام.
احساس کردم با تمام وجودم،محمود را دوست دارم،هرچند شاید دو هفته برای به وجود امدن این احساس قوی ،زود بود.احساس کردم با وجود ان که بیشتر از دوبار او را ندیده و هرم حضورش را حس نکرده بودم،اما به شدت دوستش داشتم.
 

bahar_19

عضو جدید
-سلام.
-سلام خانم کوچولوی من،امشب چطوری؟
-خوبم تو خوبی؟
-الان که صدات رو میشنوم... اره.
-مرسی .
-چه کارا کردی امروز؟
-هیچی؟
-هیچی؟ای تنبل خانم!
-نازنین اینجا بود.
-پس بگو چرا هیچ کاری نکردی. این دفعه دیگه جدی تنبل خانم!
-محمود!
-جون محمود.الهی که درد و بلات بخوره توسر محمود.
-اِ...خدا نکنه.
-جانم عزیزم بگو.
-دلم برات تنگ شده.
ارام جواب داد:منم همینطور.
صدایش قلبم را لرزاند گفتم:دلم میخواد زودتر کلاسا شروع بشه.
-چرا فردا نمیای ببینمت؟
-فردا؟!آخه میخوایم بریم بیرون.
-با کی؟
-با نازنین و مامان...خرید.
-من فردا وقت دارم.
کمی فکر کردم و گفتم:میتونم نرم.
-بذار بعد ازظهر که برمیگردی،البته اگه جونی واسه ات باقی بمونه!
-معلومه که میمونه.
-بابا هول نکن.
خجالتزده گفتم:محمود!
-جان دل محمود!
انگار روبرویم ایستاده بود و نگاهم می کرد.نگاهش را احساس میکردم و با شرم سرم را به زیر انداختم.هرم نفسهایش در گوشی پیچیده بود.پرسید:چند روزه با هم اشنا شدیم؟
-نزدیک دو هفته.
-تو چرا اینقدر به دل میشینی دختر؟
- تو چرا اینقدر به دل میشینی پسر؟
-جون نغمه یه جوری جور کن فردا ببینمت،سکته میکنم میافتم رو دستت ها.
-خدا نکنه،کی و کجا ببینمت؟
-ساعت5 بعدازظهر میدون ولیعصر خوبه؟
-خوبه.
-سینما قدس یه فیلم جدید اورده... اهل سینما و فیلم که هستی؟
-اره چه جورم.
-خوبه،میریم سینما.
-فردا میدون ولیعصر.
-خانم کوچولو مارو نکاری ها.
جلوتر از تو اونجام.
-امری باشه؟
فردا میبینمت.-
-بیصبرانه منتظرم.
-خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشی رو گذاشتم و تصور دیدن محمودفوجودم را سرشار از شادی کرد.از اتاق بیرون امدم.پدرم مشغول خواندن روزنامه و مادرم خیاطی بود.از بالا روی مبل پریدم و گفتم: احوال بابا خان؟
مادرم تشر زد:چته دختر؟!
-احوال دختر جان؟شنگولی؟
-عید امد و ما لختیم!
-بگو چرا من شدم بابا خان!
مادر گفت:اینو نمیتونی درست و حسابی بهش بگی؟حتما باید شیرجه بزنی رو مبل؟
-رفتیم به بابا گفتیم.
-بابا گفت به من چه؟
-نه دیگه یادتون رفته.. بابا گفت:چقدر بـِدَم؟یک میلیون تومن خوبه؟
-مگه قراره تو بازار مغازه بخری که یک میلیون تومن میخوای؟
- یک میلیون تومن پول یه مانتو هم نیست!
مادرم گفت:سی هزار تومن بهش بده.
-خب یهویی بگین خرید نکن، سنگین تره که.
پدرم گفت:چهل هزار تومن،خیرش رو ببینی!
-مگه دارین به گدا پول میدین؟
-به گدا چهار هزار تومن بدی 100 دفعه خدا رو شکر میکنه.
-من که گدا نیستم.
-چهل و پنج هزار تومن.
-ولش کن باباجان،نخواستیم.حالا واسه عید خرید نکنم چی میشه؟هیچ اتفاقی نمی افته.
-قهر نکن.یک کلام پنجاه هزار تومن.
پیش از انکه دهان باز کنم ،مادرم گفت:مگه چه خبره؟!
-اقا همون پنجاه هزار تومن بده بیاد قربون دستت.
-عجله ات واسه چیه؟
-اگه الان ندین تضمینی نیست بعداً وزیر اعظم بذاره پول منو بدین!
-پول من؟
-ما یه معامله کردیم،خودتون گفتین.
پدرم خندید و گفت:ای از دست تو!
دستم را به طرف او نگه داشته بودم،گفت:الان که همراهم نیست.
-من نسیه کار نمی کنم.
پدر سرش را تکان داد و گفت:من به تو پنجاه هزار تومن بدهکارم،خوبه؟
-نه.
نگاهم کرد.گفتم:بدهیتون رو صاف کنید لطفاً!
روزنامه را مقابل صورتش گرفت، خندیدم و گفتم:بی فایده اس قربان!
صدای زنگ تلفن،جمله ام را برید.مادر گفت:پاشو ببین کیه.
به طرف تلفن رفتم و در همان حال گفتم:ما فردا می خوایم بریم خرید.
و گوشی را برداشتم و گفتم:بله؟
-سلام عروس گلم!
-سلام.
-خوبی؟
-ممنون،شما خوبین؟دایی جان خوبن؟
-خوب،مامان و بابا چطورن؟
-خوبن ،با مامن کار داری؟الان صداش می کنم.
-نه زنگ زدم حالتون رو بپرسم.
-لطف کردین.
-چیه؟چیزی شده؟
-نه زن دایی جان. شما خوبین؟دایی جان خوبن؟
-اینو که قبلاً هم پرسیدی!
-کار از محکم کاری عیب نمی کنه!
-حال کاوه رو نمی پرسی؟
-خوبن؟
-سلام مخصوص بهت رسوند.
-بله لطف کردن.
-تو نمی خوای چیزی بگی؟
-والله...چی بگم؟
خندید و گفت:قربون عروس خجالتی خودم برم.
-ببخشید زن دایی،من کار دارم،با مامان صحبت کنید.به دایی جان سلام برسونید.خداحافظ.
منتظر خداحافظی او نشدم،گوشی را به طرف مادرم گرفتم و گفتم:زن داییه.
مادرم با طمانینه از جا بلند شد و به طرف من امد،گوشی را که از من گرفت به طرف اتاقم به راه افتادم.صدای احوالپرسی کردنشان را از پشت سرم می شنیدم.وارد اتاقم شدم و در را بستم.چیزی که تا مدتی پیش برایم یک شوخی بامزه بود،حالا تبدیل به یکی کابوس شده بود.نمی دانستم چرا هیچ وقت به زن دایی ام نگفته بودمکه دوست ندارم او مرا«عروسم»خطاب کند.چرا هیچ گاه نگفته بودم:«مردی را که اصلاً نمی شناسم،دوست ندارم.»و حالا این کلمه و این فکر برایم عذاب اور است.
روی تختم دراز کشیدم.تصور قرارم با محمود ،جای خود را به افکاری که لحظاتی پیش ازارم می داد،سپرد.از فکر دیدن او لبخند روی لبهایم نشست.احساس کردم شدیداًنیاز دارم صدایش را بشنوم.دستم بی اختیار به طرف تلفن کشیده شد و من سرسختانه مقومت می کردم.نیم غلتی زدم و پشت به تلفن کردم.توان مقابله در برابر احساسی که سرتاسر وجودم را به رعشه انداخته بود،نداشتم.بلند شدم و لبه تخت نشستم.نگاهم مدام به طرف تلفن کشیده می شد و من سرسختانه مقاومت می کردم.بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.هرکس به کار خود مشغول بود و کسی متوجه حال پریشان من نشد.روبه روی تلویزیون نشستم و شروع به عوض مردن کانالهای ان کردم.مادرم گفت:بذار همین باشه،فیلم داره.
به ساعت نگاه کردم؛نزدیک ده و نیم بود.روبه روی تلویزیون دراز کشیدم.دعا می کردم حداقل امشب فیلمی نشان دهد که بتواند مرا برای ساعتی پای تلویزیون سرگرم نگه دارد و برای بقیه اش هم خدا بزرگ بود.
 

bahar_19

عضو جدید
فصـــــــــــــل ششم

قلبم به شدت می تپید،حالت تهوع داشتم.دست و دلم می لرزید.به سرعت قدم بر میداشتم و احساس می کردم روی ابرها راه می روم.پاهایم در خلاء فرو می رفت.به ساعتم نگاه کردم؛هنوز 10 دقیقه ای به ساعت قرارم با محمود مانده بود،اما پاهایم بی اختیار می دویدند.میدان ولیعصر در نگاهم نشست،قدم تندتر کردم.دیدمش.روبه روی سینما ایستاده بود و به نرده ها تکیه داده بود.با دیدنش قلبم ارام گرفت.مرا دید،از نرده ها کنده شد و در حالی که لبخند می زد دست تکان داد.از همان دور با اشاره سر،سلام کردم و به طرفش رفتم.
-سلام.
-سلام خانم کوچولو.
-دیر کردم؟
-نه من زود اومد.
-بریم؟
-کجا؟
-هوم؟
خندید و گفت:من بلیط گرفتم.
-سینما.
-اگه تو نخوای،نمیریم.
-نه بریم.
خندید و گفت:حالت که خوبه؟
-ممنون
-حتما حسابی از صبح تا حالا خسته شدی؟
-ای...پدرم دراومد!
-حالا چی خریدی؟
بلیطها را به مسئول کنترل بلیط داد و وارد سالن سینما شدیم.جواب دادم:تقریبا همه چی.
-پس حسابی نونوار میشی!زیاد خوشگل نکنی ها من غیرتی میشم.
خجالتزده سر به زیر انداختم.با خنده پرسید:چیزی میخوری؟
-نه، نمی خورم.
روی صندلی نشستیم.زیرچشمی نگاهش کردم .از این که در کنار او نشسته بودم،احساس غرور می کردم.کسانی که از مقابلمان می گذشتندبا حسرت به او نگاه می کردند و نم به خودم می بالیدم که از میان ان همه ادم،او تنها مال من است. نگاهم کرد. دستپاچه شدم و سر به زیر انداختم.اهسته گفت:
دلم برات تنگ شده بود نغمه.
-منم همینطور.
خندید و گفت:کی فکرش رو میکرد یه روزی دو تا چشم بتونه ادم رو این طور زیر و رو کنه؟فقط کسایی که این احساس رو تجربه کردن ،باورش میکنن.میدونی نغمه...احساس میکنم از همون موقعی که به دنیا اومدم تویه جایی توی قلبم بودی.
نگاهش کردم،لبخند زد و گفت:خیلی دوستت دارم.خیلی زندگیم رو عوض کردی.اصلاً از سرم بیرون نمیری.
دستی به پشت سرش کشید و ادامه داد:احساس میکنم زندگیم هدف پیدا کرده.
سر به زیر انداختم و گفتم:منم هیمن احساس رو دارم.
-من...
ساعت شروع فیلم بود و همه به طرف سالن می رفتند.جمله اش را نیمه کاره رها کرد و گفت:
-پاشو بریم،الان فیلم شروع میشه.
وارد سالن اکران فیلم شدیم و روی صندلی هایی که به ردیف بلیتمان می خورد،نشستیم.محمود در صندلی فرو رفت و به پرده سینما چشم دوخت.چراغها خاموش و فیلم شروع شد.در تمام مدتی که فیلم را نگاه می کرد،در صندلی فرو رفته و زیر چشمی نگاهش می کردم.از تماشایش سیر نمی شدم.گاه سر بر میگرداند و نگاهمان در هم گره می خورد و من خجالتزده سر به زیر می انداختم و او لبخند می زد.گاهی هم در مورد فیلم صحبت می کرد.او فیلم را تماشا می کرد و من او را.
در صندلی فرو رفتم و به پرده سینما خیره شدم.دلم می خواست زمان متوقف شود، دلم می خواست دنیا کوچک شود،درست به اندازه ما دو نفر،طوری که مجبور باشیم روبه روی هم بایستیم و در چشمهای یکدیگر خیره شویم و ان وقت من نمی توانستم از ان چشمهای عسلی،خجالتزده سر به زیر بیندازم.اهسته گفت:از فیلمش خوشت میاد؟
-اره.
نگاهش کردم؛من این مرد را دست داشتم،دلم می خواست دستش را بگیرم و به او بگویم،بی انکه نیاز به دلیلی باشد او را دوست می دارم.تمام حواسش به فیلم بود.لبخندی زدم و سعی کردم من هم مثل او،حواسم را روی فیلم متمرکز کنم.
از سالن سینما که بیرون امدیم،گفت:
کسل که نشدی؟
-منم فیلم دوست دارم.
-من وقتی فیلم تماشا میکنم اون قدر اروم و بی ازار میشم که حد نداره!مامانم هر وقت می خواد سر و صدای من رو نشنوه،واسه ام فیلم میذاره.
نگاه متعجب مرا که دید به خنده افتاد و گفت:قربون ساده گی هات برم.
اخمی تصنعی کردم و گفتم:یکی طلبت!
-نه دیگه عزیز من، تو بیشتر از اینا به من بدهکاری!
-نه بابا؟
-یه دل دریایی!
شرمزده سر به زیر انداختم،خندید و گفت:آخدا نمیشه پاندول اون ساعت بزرگ رو یه جوری نگه داری،نذاری این زمان بگذره؟
نگاهم کرد لبخند زدم ،گفت:خب حالا بریم یه چیزی بخوریم که من حسابی اشتها دارم.
به ساعتم نگاه کردم و گفتم:من نمی تونم بیام.
-چرا؟!
-باید برم،دیرم شده.
-باشه، پس بریم.
-مزاحم تو نمیشم.
چپ چپ نگاهم کرد،گفتم:باشه بریم.
در کنار هم به راه افتادیم.سنگینی نگاهش را احساس می کردم.لبخند زد و من خجالتزده سر به زیر انداختم:خیلی خیلی مواظب خودت باش، خب؟
-هان؟
-تو دنیای منی نغمه نمی خوام دنیام...
سر به زیر انداختم و میدانستم قلبم از انچه احساس میکنم، سنگین تر است.
**********************
تصور این که فردا 14 فروردین است و من می توانم محمود را ببینم،قلبم را لبریز از شادی می کرد.حتی هیاهوی سیزده به در با فامیل هم نتوانسته بود ذره ای از پریشانی ام کم کند.چشمهایم از خوشی می درخشید.دلم می خواست زمان را تکه تکه کنم و خیلی زود به صبح فردا برسم.
صدای مادرم را شنیدم که گفت:بهت خوش گذشت زن دایی جان؟
به میلاد نگاه کردم،لبخند به لب داشت و جواب داد:جای شما خالی.
مرجان گفت:خوش به حال پسرا!من که تمام این 12 روز حوصله ام سر میرفت.
سر برگرداندم،دستهایم را پشتم ستون کردم و به انها تکیه دادم.
زن عمویم گفت:حالا چه خبر بود اونور؟
و به قهقهه خندید.میلاد جواب داد:خبری نبود فقط شلوغ بود.
مرجان گفت:من که عاشق فروشگاههای دبی هستم،این قدر حال می ده از اونجا خرید کنی.
گفتم:تو اون چندباری که رفتی دبی این احساس رو تجربه کردی؟
-نه چند باری که تو رفتی اومدی برام تعریف کردی!
-میدونی من به شهرهای کوچیکی مثل دبی اهمیت نمی دم،فلورانس،ونیز،پاریس،حتی لندن با دبی قابل مقایسه نیستن!
-خلایق هرچه لایق!
-منم با این جمله ات موافقم.
مادر دوباره چپ چپ نگاهم کرد.زن دایی پرسید:چیزی برای فروش نیاوردی؟
-واسه تجارت نرفته بودم.
-منظور بدی نداشتم.
مرجان گفت:فقط تا دلتون بخواد واسه همسر اینده اش چیزمیز اورده!
همه خندیدند ومیلاد سرخ شد.زن عمو گفت:به به، من شنیده بودم یه خبرایی هست، اما باورم نمشد. نگو این پسره اب زیر کاه یواشکی داره یه کارایی میکنه!
-شایعه درست نکنید،هیچ خبری نیست.
-پس واسه چی از اونور اب،کلی وسیله واسه همسر اینده خریدی؟
-مرجان شلوغش میکنه،همسر اینده کیلویی...
جمله اش را نیمه کاره رها کرد.صدای کف زدن بلند شد و میلاد سرخ شد:چه خبرتونه؟از الان بگم این وصله ها به من نمیچسبه!
-گربه دستش به گوشت نمی رسید،میگفت یپف پیف بو می ده!
-نغمه!
مرجان گفت:دیگ به دیگ میگه ته دیگ!
-اخی ،یه کلمه هم از مادر عروس بشنویم!
-نغمه! بسه دیگه،تو امروزم ول نمیکنی؟
بلند شدم و با عصبانیت به طرف تخته سنگ بزرگی که کنار رودخانه بود رفتم و روی ان نشستم و نگاهم را به رودخانه دوختم.خنکای اب ابعث می شد مورمورم شود، اما این احساس را دوست داشتم.ارام ارام رویاها مرا در خود فرو برد.حرفهایی که می خواستم به محمود بزنم در مغزم بالا و پایین می رفت.تصور نگاه مهربان او،خنده های نمکینش و حرفهای ارامش بخشش جانم را به اتش می کشید.در رویاهام فرو رفته بودم که زن دایی ام گفت:غرق نشی!
لبخندی زدم و گفتم:غریق نجات هست!
-بشینم کنارت؟
خودم را کنار کشیدم و گفتم:قربان شما!
نشست و گفت:چرا اعصاب خودت رو خورد میکنی؟اونم واسه کی؟این دختره ارزش دهن به دهن گذاشتن رو داره؟
-حرصم ازش درمیاد.
-تو هنوز یاد نگرفتی راه حل خوب واسه این جور ادما،اهمیت ندادنه؟
-اون وقت فکر میکنه هیچی حالیمون نمی شه.
-مرده شور خودش و داداش رو ببرن!
با تعجب به زن دایی ام نگاه کردم،متوجه نگاهم شد و با خنده گفت:به چی زل زدی؟
-بابا از شما بعیده!
-همه اش تقصیر توئه،از بس تو حساسیت نشون می دی،منم حساس شدم.
خندیدم و به رودخانه چشم دوختم.
-چند وقته تو فکری نغمه!
-من؟نه.
-من که دیگه تو رو خوب می شناسم.
-دارم بزرگ می شم.
-اوهوک ...نه بابا!
-اره جانم!
-اینم از اثرات رفتن به دانشگاست؟
-از این منظر هم میشه بهش نگاه کرد!
-عاشق که نشدی؟
یکه خوردم،به سرعت خودم را جمع و جور کردم و جواب دادم:چطور مگه؟قیافه ام نشون می ده عاشقم؟
-چشمات می گن!
-چشمام غلط کردن.واسه خودشون زر مفت زیادی می زنن!
-شاید اینجا جای مناسبی واسه گفتن این حرف نباشه...
می دانستم چه می خواهد بگوید.از بچگی رابطه ام با او خوب بود و از همان بچگی او را بشتر از مادر که همیشه با بکن و نکن هایش عذابم می داد،دوست داشتم.با وجود تفاوت سنی زیاد با هم،نزدیکترین دوستم محسوب می شد.گفت:می خوام اول خودت بهم جواب بدی.
خندید و با لحن مطئنی ادامه داد:البته می دونم که قلباًراضی هستی،ولی خب...می خوام زبونی هم بگی.
دعا می کردم یک نفر به دادم برسد،یک نفر بیاید و مرا از این مهلکه خلاص کند.ادامه داد:خودتم می دونی که چقدر دوستت دارم،می دونی که...
چشمهایم را بستم و از صمیم قلب ارزو کردم یک نفر به دادم برسد و صدای میلاد در گوشم نشست:
-مزاحم که نیستم؟
قلبم ارام گرفت و لبخند روی لبهایم نشست.چشم باز کردم و گفتم:نه.
و زن دایی ام چهره در هم کشید.میلاد گفت:بچه ها میخوان قدم بزنن، با ما میای؟
با یک جست از روی سنگ پایین پریدم و گفتم:با اجازه ی زن دایی جونم!
گونه اش را بوسیدمو به سرعت از او دور شدم.جوانهای فامیل در کنار رودخانه می رفتند،شانه به شانه میلاد به راه افتادم.چهره در هم کشید،لبخند زدم و پرسیدم:خوش گذشت؟
-بد نبود.
ان قدر سرد و بی تفاوت جوابم را داد که یخ کردم.دلم می خواست دیگر حرفی نزنم،اما ان قدر به خاطر نجاتم خوشحال بودم،که زبانم بی اختیار گفت:چته؟
نگاهم کرد مستقیم به چشمهایم زل زد،خجالتزده سر به زیر انداختم،گفت:ببین خوشم نمیاد زیاد احساس پسرعمه گی،دختر دایی ای به سرت بزنه!احساس کردم تو دردسر افتادی ،خواستم نجاتت بدم و میبینی که کسی منتظر تو واینستاده!
ایستادم.میلاد دو قدمی رفت،بعد ایستاد و به طرف من چرخید. با عصبانیت گفتم:لازم نبود فردین بازی بزنه به سرت،هیچ وقت هم احساس پسرعمه دختر دایی ای نسبت بهت نداشتم!
پوزخند زد و گفت:برام مهم نیست.
احساس کردم به مرز انفجار رسیده ام. گفتم:خودتم خوب میدونی که همیشه ازت متنفر بودم!
-تازه بی حساب شدیم،چون منم دقیقاً همین احساس رو نسبت به تو دارم.
-اره، از شام بیرونت به خاطر قبولیم تو دانشگاه معلوم بود!
-مراسم بچه خرکنی بود،این اسم بیشتر بهش میاد!
-خدارو شکر اخرش دیدیم کی خر شد.
-اره خدا رو شکر دیدیم.
-حالم ازت به هم میخوره!
-مهم نیست.
با عصبانیت راه رفته را برگشتم.دلم می خواست تنها باشم،اما ترس امدن دوباره زن دایی و پیش کشیدن موضوع کاوه و شنیدن انچه که دلم نمی خواست بشنوم،باعث می شد نخواهم تنها باشم.روی زیر انداز،کنار عمه ام نشستم.پرسید:تو چرا برگشتی؟!
-حوصله نداشتم.
نگاهم به میلاد افتاد سلانه سلانه به کنار رودخانه می رفت.زن عمویم گفت:میلادم که نرفت!
و به من نگاه کرد.چهره در هم کشیدم و صورتم را به حالت مشمئز شدنفجمع کردم.میلاد روی تخته سنگی که من قبلاً رویش نشسته بودم،نشست.مادرم چپ چپ نگاهم کرد،شانه بالا انداختم.عمه ام گفت:چیه مدام به این بچه چشم غره میری؟
-اخه شما که نی دونید،هرچی اتیشه از گور این بلند می شه.
بلند شدم و گفتم:من از اولم گفتم نمیام سیزده به در فواسه همیناش بود.
و با عصبانیت در مسیر خلاف جهتی که دختر عمو ها و پسر عموهایم رفته بودند،به راه افتادم.دلم می خواست تنها باشم،می خواستم حوادث چند ساعت قبل در ذهنم رسوب کند و من دوباره قوایم را بازسازی کنم.احساس کردم به محمود نیاز دارم و همین حالا هم نیاز دارم.کافی بود نگاهم کند تا ارام شوم.به هیچ کس نیاز نداشتم،حتی اگر همه از من متنفر بودند،برایم مهم نبود.این برایم اهمیت داشت که محمود هستفوجود دارد،دوستش دارم و دوست داشتنش را با تمام وجود احساس می کنم.شوخی هایش،مهربانیهایش،بودنش ارامم می کرد و برایم دوست داشتنی بود.
در کنار رودخانه قدم می زدم.فکر کردن به محمود ارامم کرده بود.به خودم امدم،حسابی از خانواده ام دور شده بودم.باید بر میگشتم.کنار رودخانه ایستادم،صدای اب خروشان و هوای پاک و یاد عزیز محمود،وجودم را چنان سرشار از شادی کرد که دلم می خواست فریاد بکشم.کنار رودخانه نشستم و دستهایم را در اب فرو بردم،از سردی اس مورمورم شد و لبخند روی لبهایم نشست.صدایی از پشت سرم گفت:خانم اگه غریق نجات خواستین،مضایقه نفرمایین!من متخصص نجات دادن دخترهای خوشگلم!
پیش از انکه دهان باز کنم صدای میلاد را از پشت سرم شنیدم:بهتر اول دنبال یه غریق نجات واسه خودت بگردی!
ایستادم.پسر جوان با دستپاچگی عذرخواهی کرد و به سرعت دور شد.میلاد چهره درهم کشیده و روبه رویم ایستاده.گفت:راه بیفت!
-خودم میام.
مچ دستم را چسبید و با عصبانیت مرا به دنبال خودش کشید.به زحمت دستم را از میان انگشتانش بیرون کشیدم و گفتم:نمی خوام با تو بیام.
ایستاد و خیره نگاهم کرد.سر برگرداندم و به راه افتادم.صدای پایش را از پشت سرم شنیدم.از دور چشمم به خانواده ام افتاد.سفره ناهار پهن بود.میلاد خودش را به من رساند و گفت:خیلی بچه ای نغمه واقعا برات متاسفم !
پیش از انکه بتوانم حرفی بزنم،با قدمهای بلند از من دور شده بود.لحظاتی از پشت سر نگاهش کردم و زیر لب غریدم:«به تو اصلاًمربوط نیست!»بیشتر از هر لحظه دیگر به محمود نیاز داشتم.به رودخانه نگاه کردم و ارام گفتم:«من محمودم رو می خوام!»
 

bahar_19

عضو جدید
مرضیه دستهایش را برای در اغوش کشیدنم از هم گشوده بود.دانشگاه حال و هوای دیگری پیدا کرده بود.صدای خنده و فریادهایی که از هیجان دوباره دیدن یکدیگر به هوا بلند می شد،همه را سرزنده تر کرده بود.در اغوش مرضیه جای گرفتم و گفتم:سال نو مبارک!
-برای هزارمین بار،سال نوی شما هم مبارک!
خودم را از میان دستهایش بیرون کشیدم و گفتم:نه بابا،عید بهت ساخته!
-خیلی!
لحنش بوی کنایه می داد.پرسیدم:نساخته؟
-اونو ولش کن بابا،خودت چطوری؟محمود خان؟
لبخند روی لبهایم نشست و در حالی که با نگاه ،اطراف را برای دیدن محمود می کاویدم،جواب دادم:خوبم،اونم خوبه.ندیدمش.دلم داره واسه اش پرپر می زنه.
-این رفیق شفیق ما رو ببین،نبینم عاشق بشی!
-شدم،رفت،تموم!
-فقط چشم این سرخ شهان بیچاره شور بود؟
چهره در هم کشیدم و گفتم:این دو تا اصلاًًًًًً قابل مقایسه هستن؟
مرضیه ادای کسانی را که عمیقاً به فکر فرو رفته اند،را دراورد و گفت:دقیقاً که نه... نمی شه گفت،ولی... با ارفاق...
-زهرمار!
خندید و گفت:باید واسه ام مو به مو تعریف کنی تو این مدت چه کارا کردی.
محمود به من گفته بود میاد.
-ای بابا! حواست با من هست؟
-اره هست،چشمام با تو نیست.
-مرده شورت رو ببرن.
خندیدم و گفتم:اقای لطیفی اومد!
مرضیه سر به زیر انداخت و گفت:نگاش نکن.
-چرا؟
دست مرا کشید و گفت:بریم.
-داره میاد این طرف.
-بریم...بریم.
به دنبال مرضیه کشیده شدم و پرسیدم:موضوع چیه؟!
-نمی خوام ببینمش.
-چیزی شده؟
به عقب برگشتم.اقای لطیفی هاج و واج وسط سالن ایستاده بود و به ما نگاه می کرد. گفتم:مرضیه وایستاده.
بی انکه سر بلند کند، گفت:نگاش نکن.
وارد کتابخانه شدیم،به اولین نیمکت خالی که رسیدیم،دست مرضیه را کشیدم،ایستاد.نشستم و گفتم:تا بهم نگی موضوع چیه،از اینجا تکون نمی خورم.
بی هیچ مقاومتی نشست.چهره اش در هم و غمگین بود.دستش را گرفتم و پرسیدم:چی شده مرضیه؟
-دیگه نمی خوام بهش فکر کنم.
-چیزی شده؟حرفی زده؟
-نمی خوام اونو اسیر خودم کنم.
-مرضیه!
-خب نمی خوام اسیرش بشم.
-این جواب سوالم نبود.
-یه اتفاقایی افتاده نغمه.
-من منتظرم که بشنوم.
-می خوان شوهرم بدن!
-شوخی می کنی؟
سر بلند کرد و گفت:اتفاقاً جدی ام.
-به کی؟خودت راضی هستی؟
-پسر عمومفشهرستانن...راضی؟
سر به زیر انداخت. گفتم:ولی ...مرضیه....
-مخم هنگ کرده،فکرم کارنمی کنه،نمی دونی الان با چه دعوا مرافعه ای اومدم دانشگاه.اخرش مجبور شدم زنگ بزنم به پسر عموم بهش التماس کنم که زنگ بزنه بگه بذارن من بیام دانشگاه.
-چرا این جوری شد؟
-خیلی وقته منو می خواد،عیدیه اومدن تهران و قضیه جدی شد.
-اقای لطیـ...تو چی؟می خوایش؟
نگاهم کرد؛در عمق چشمهایش چیزی بود که کرا از انچه پرسیده بودم،خجالتزده کرد. گفتم:متاسفم عزیزم!
به زحمت بغضش را فرو خورد و گفت:مهم نیست.
-تو نمی خوای کاری کنی؟
پوزخندی زد و گفت:همه جا خونه شما نیست،همه ادما هم خونواده تو نیستن!
-تو مثلاًدانشجویی،تحصیلکرده ای!
-این حرفا مال کتاباست،زندگی واقعی یه چیز دیگه اس.گاهی اتفاقایی تو زندگی می افته که تو کتابا هم نمی شه تفسیرشون کرد!
-نمی دونم چی بگم.
ناگهان سنگینی نگاهی را احساس کردم و سربرگرداندم،سارا و بیتا و دختری که نمی شناختمش،کنار در ِ سالن کتابخانه ایستاده بودند و با چشم و ابرو مرا به هم نشان می دادند.حرکت لبهای دختری را که نمی شناختم خواندم که پرسید:اینه...همون...اره...این..اره...
نگاه مرا که دیدند سر به زیر انداختند که برون.به مرضیه گفتم:الان میام.
و به سرعت از پشت میز بلند دم.مرضیه هاج و واج نگاهم می کرد.پیش از انکه بتواند حرفی بزند،به سرعت از کتابخانه بیرون رفتم.بیتا دست سارا را کشید و با قدمهایی تند دور شد.دخترک مقابل تابلوی اعلانات ایستاده بود و وانومد می کرد مشغول خواندن است.جلو رفتم و گفتم:ببخشید خانم!
-بله؟
-شما با بنده امری داشتین؟
-من؟!
-ظاهراًمشکلی پیش اومده.
-نه...راستش...
دستپاچه به نظر می رسید.با قاطعیت گفتم:ظاهراًکه با من کاری داشتین!
با استیصال گفت:فقط می خواستم شما رو ببینم.
-خب دیدین؟
سر به زیر انداخت و گفت:ببخشید.
-حالا دیدنی بود یا نه؟
مرضیه کنارم ایستاد و پرسید:چیزی شده؟
-نمی دونم خانم چه چیز دیدنی ای درباره ی من شنیده بودن،که می خواستن منو ببینن.
-به من گفتن شما دوست دختر پارسای دانشگاه هستین!
-پارسا؟
-محمود بیات!
احساس کردم بخار داغی از سرم بیرون می زند. گفتم:خب حالا دوست دختر محمود بیات رو دیدین؟
-ببخسید.
دست مرضیه را کشیدم و به سرعت از او دور شدم.مرضیه با خنده گفت:دختر ،مشهور شدی رفت!
-می دونم این اتیشا از گور کی بلند می شه.
-کجا داری می ری؟
-می دونم چی کارش کنم1
-نغمه چیه،چت شده؟
سارا را از دور دیدم،مرا که دید خواست برود،صدایش زدم.اهمیت نداد،بلند تر صدایش زدم.مرضیه دستم را کشید و گفت:تو چته؟
سارا که مجبور شده بود،ایستاد و با لبخندی تصنعی بر لب،به طرف ما امد و گفت:سلام بچه ها،عیدتون مبارک!
مرضیه جواب سلامش را داد و من با عصبانیت گفتم:چقدر بهت می دن منو نشونشون بدی؟
-اتفاقی افتاده عزیزم؟
-می خوام بدونم به تو ارتباطی داره من دوست دختر محمود بیاتم یا کس دیگه ای؟
-وا مرضیه جون،این دوستت چشه؟
-جواب منو بده.
-به من چه؟
-اگه به تو چه،چرا دوره افتادی منو به همه نشون میدی؟اره دوستش دارم،اونم منو دوست داره،تو مشکلی داری؟
مرضیه گفت:نغمه ارومتر،چته؟
-از این بپرس که دوره افتاده همه جا جار می زنه که چی؟کشف کرده کی با کی دوست شده،کی با کی قهر کرده...اخه به تو چه مربوطه؟
مرضیه گفت:سارا موضوع چیه؟
-به من چه اصلاً،بیتا همه جا رو پر کرده.
-به بیتا ارتباط داره؟می خوام بدونم شما دوتا فضولای این دانشگاهید؟
-اره به بیتا ارتباط داره،این محمود جون شما همون پسر دست نیافتنی بیتا خانمه1
جا خوردم،نمی توانستم چیزی بگویم.سارا گفت:حالا هرچی می خوای بگی برو به به اون بگو.
مرضیه دستم را کشید و گفت:محمود1
سربرگرداندم،محمود از انتهای سالن به طرف ما می امد.بهت زده مانده بودم،سارا در حالی که غرغر می کرد ،به راه افتاد.محمود با لبخند به ما نزدیک می شد.مرضیه پرسید:چت شد نغمه؟
-باید حال این بیتا رو بگیرم!
-از این بدتر؟داره از حسودی می میره.
محمود یا همان لبخند دلنشین،با اشاره سر،سلام کرد.لبخندش ارامم کرد.چشم بر روی هم گذاشتم،تمام خستگیهای دنیا از روی دوشم برداشته شد و لبخند روی لبهایم نشست.مرضیه گفت:خیلی خوشگله!منم داره حسودیم می شه چه برسه به بیتا.بایدم بترکه از حسودی!
-چشماتو درویش کن دختر خانم1
مرضیه خندید و گفت:چشم بانو!شما فقط داغ نکنید...ووی ووی ووی دیدمبا سارا چه کار کردی.تو هم کلی خطرناکی واسه خودت ها!
خندیدم.مرضیه گفت:داره اشاره می کنه.برو.
-میای؟
-مزاحم؟خنگ نشو،برو با تو کار داره.
گونه مرضیه را بوسیدم و راه افتادم.جلوی در سالن که رسیدم،برگشتم و نگاهش کردم.برایم دست تکان داد،دستم را بالا اوردم،نگاهم به بیتا افتاد.سر کج کردم و از در بیرون رفتم.
محمود جلوتر از من میرفت،قدم هایم را تند تر کردم،از در بیرون رفت،خانم سعیدیان گفت:کجا با این عجله؟
-سلام.
-سلام سال نو مبارک.
-سال نو شما هم مبارک.
کجا؟
-می رم دیگه.
-کلاس چی؟
-امروز کلاس ندارم.
پس واسه چی اومدی؟!
به در نگاه کردم.محمود رفته بود.جواب دادم:بچه ها رو ببینم.
-حالا همه رو دیدی؟
-ببین عزیزم فمن کار دارم.بعداً در موردش حرف می زنیم.ببخشید.خداحافظ.
منتظر شنیدن جواب او نشدمو به سرعت از در بیرون امدم.محمود کمی پایین تر سلانه سلانه می رفت.
-سلام.
به طرفم برگشت و گفت: سلام چه عجب!
-ببخشید خانم سعیدی یکی از بچه ها گیرم انداخته بود.
-اینم از عوارض سلام و علیک داشتن با نصف بیشتر بچه های این دانشگاست دیگه!
-محمود!
-جان محمود.
-خیلی بدجنسی!
-قابل شما رو نداشت خانم کوچولو!
-برای صد هزارمین بار سال نو مبارک!
- برای صد هزار و یکمین بار، سال نو شما هم مبارک!
-بریم تو فضای سبز خودمون؟
-نه.
-چرا؟
-دفعه پیش که دیدنمون...
- دانشگاه پر شده...
با تعجب نگاهش کردم.خندید و گفت: بچه ها بهم گفتن، میدونم کار کیه.
-اینم از عوارض خاطر خواه داشتن زیاده!
-فهمیدم داری طعنه می زنی ها.
سر به زیر انداختم.صدایش را شنیدم که گفت :غلط کرده،خودتم میدونی که ادم حسابش نمکنم.
-میدونم.
-نغمه به من نگاه کن.
سر بلند کردم و گفتم:فکر میکنی قبل از تو ندیده بودمش؟من تورو دوست دارم،خیلی هم دوستت دارم.
شرمزده سر به زیر انداختم.گفت:دل هر ادمی فقط یه بار می لرزه،این حرف خودت بود،مگه نه؟
-میدونم محمود،فقط... ؟
-فقط؟
-نمی خوام تو رو با کس دیگه ای شریک بشم.
-من ازش وشم نمیاد.
-اون که تو رو دوست داره.
-نغمه جان.خانم کوچولوی من نمی خوام یه ذره،حتی یه کوچولو هم ناراحت ادمی مثل... اسمش چی بود؟
-بیتا.
-اره بیتا باشی.اون ارزشش رو نداره.بهم قول میدی دیگه فکرشم نکنی؟
-سعی میکنم.
-نه دیگه این کمه.میخوام بهم قول بدی.قول بدی که به ادمی مثل بیتا فکر نکنی.فکرای قشنگ بکن خانم خانما.فکر زندگی،خونه، بچه های ریز و درشت!
خجالتزده گفتم: محمود!
خندید و گفت :فقط خدا میدونه چقدر دوستت دارم!هیچکس هم تو دنیا نمی تونه جای تو رو توی قلب من بگیره.
-میدونم بهش ایمان دارم.
-حالا فکرای خوب میکنی یا...
-یا؟
-من جای هردوتامون فکر کنم!
-خودم فکر میکنم.
-امروز که سیر نیستی؟
-هروقت میخوام تو رو ببینم ،اون قدر هیجان دارم که سیرِ سیر میشم.
-عذر شما پذیرفته نشد!امروز باید ناهار رو با من بخورید سرکار خانم.
خندیدم و گفتم:هرچی شما بگید سرورم!
-حالا شدی یه زن خوب!
-تبلیغات بود!
-نه دیگه جنس فروخته شده تعویض نمی شود!پس هم که اصلا داده نمی شود!
-این بدجنسیه!
-این که تو واسه گول مالیدن سر من حرفای قشنگ میزنی؟
-اون که نهایت خوش جنسیه!
-تو با احساسات مردونه من بازی کردی!
-شما مردا چقدر عقده ای هستین!
-اره والله.این یکی رو دیگه زبونم کوتاست.به کسی نگی ها،من چون عاشقتم پیشت اعتراف میکنم.ما مردا عقده دوست داشتن داریم،دلمون میخواد همه دوسمتون داشته باشن.
-شما مردا بیجا میکنید!
-واسه چی؟
-جناب محمود خان بیات!شما فقط عقده داری که من دوستت داشته باشم.
-بنده گردنم از مو هم نازکتره!من فقط عقده شما رودارم.فقط مشکل اینجاست که شما بنده رو دوست دارید یا نه؟
تا نبا گوش سرخ شدم،سر به زیر انداختم و گفتم:معلومه.
-نه، ازکجا؟
نگاهش کردم.خندید و گفت :خدایا من خوشبختم!
-زشته، دارن نگامون میکنن.
-واسه تون یه چیزی دارم بانو.
-واسه من؟نباید این کار رو میکردی.
پایش را به دیوار ستون کرد، کیف سامسونتش را روی پا گذاشت و از کیفش قابی را بیرون اورد.در کیف را بست و صاف ایستاد.ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:کار بدی کردی!
قاب را به طرفم گرفت و گفت :عید شما مبارک خانم کوچولو!
هدیه اش را گرفتم و گفتم:ممنون.
-بازش نمی کنی؟
-چرا.
کاغذ کادوی دور قاب را باز کردم،با خط زیبایی نوشته شده بود:
«دانی کدام خاک بر آن رشک می برم
آن خاک نیکبخت که در رهگذار توست»
نگاهش کردم،خندید و گفت:خط کج ومعوجش کار خودمه.
-خداجون!نگفته بودی خطاطی هم میکنی.
-ای...گاهی وقتها یه قلمی هم میزنیم.
-این قلم زدنه؟
با تحسین به خط نگاه کردم و گفتم:عالیه!خیلی قشنگه!
-درجه ممتازی دارم.
-خداجون!خب دیگه،یواش یواش هنرات رو، رومی کنی!
-ای بابا هنری نیست که.
-خیلی لوسی.
-واسه همین بد وبیراه ها بود که تا الان نگفته بودم ها.
خندیدم و گفتم:خیلی قشنگه،ممنون.
-قابل شما رو نداشت.
-مثل جونم ازش مراقبت میکنم.
-بازم برات مینویسم،سخت نگیر دختر جان.
-واسه ام عزیزه.
خندید و گفت:خیلی دوستت دارم.
نگاهش کردم،محمود تجسم تمام رویاهای خوش شبانه ام بود.ارام گفتم:منم خیلی دوستت دارم!
 

bahar_19

عضو جدید
فصــــــــــــــــــــــــل هفتم
-وقتی چشمهامو رو ی هم میگذارم،وقتی توی یه جمع صحبت می کنم،وقتی یه گوشه می شینم و به قول مامان،زل می زنم به دیوار و می رم تو هپروت،محمود یک لحظه هم از جلوی چشمام دور نمی شه.گاهی وقتها از خودم می پرسم:«پس عشق که می گفتن این بود!می دونم دوستش دارم،عاشقشم،بدون اون زندگی برام یعنی هیچ،اما بازم نمی دونم،یعنی واقعاًعاشق شدم؟!»
-عاشق نشدی، خل شدی!
-برام مهم نیست در موردم چه فکری می کنی.مهم نیست ادما بهم بخندن،من احساسم رو باور دارم،چیطی که هست رو،چیزی که منو وادار به حرکت می کنه.
-کی می دونه؟شاید حداقل اخر ماجرای تو به یه فرجام خوش ختم بشه!
-خودمم به این مساله فکر می کنم،می دونی محمود چند روز پیش چی بهم گفت؟گفت:«تو فکرشم با مامانم درباره ی تو حرف بزنم.اما قبلش می خوام خیالم از طرف تو راحت بشه.»
-تو بهش چی گفتی؟
-چی می خواستی بگم؟زبونم بند اومده بود.تنها کاری که تونستم بکنم این بود که سرم رو بندازم پایین و بخندم.محمود بهم گفت همین روزا با مادرش حرف می زنه.
-خیلی خوشحالم نغمه،واقعاًخوشحالم!
-یه حال غریبی دارم،نمی دونم خوشحالم یا غمگین،تا حالا شده یه همچین حسی بهت دست یده؟همه چیز سر جای خودشه،زندگی شیرینه،همه چیز به کامته،اما ته دلت احساس نگرانی می کنی.تا این ماجرا به خیر و خوشی تموم نشه،اروم و قرار ندارم.
-فکرای بد نکن.
-هیچ فکر بدی تو سرم نیست،میدونم محمود مال منه،هر روز رویای خونه دونفره مون تو سرم تکرار می شه و بازم تکرار می شه.می بینمش که خسته و کوفته از سر کار میاد،تا دست و صورتش رو بشوره،من یه چای قند پهلو واسه اش ریختم،حتی کوچکترین جزئیات این اتفاق هم واسه ام مثل روز روشنه،اون قدر تو ذهنم تکرارش کردم که انگار هر روز دارم انجامش میدم.
-چیز لذتبخشیه؟
-چی؟
-دوست داشته شدن.
-دوست داشتن از اونم قشنگتره!
-دوستش داری؟
به فکر فرو رفتم؛صورت محمود در قاب چشمهایم نشست،نگاه گیرایش،مژه های بلند و تاب خورده اش،لحن ارام بخشش و دستهای مردانه اش.از خودم پرسیدم:«دوست دارم؟»انچه در وجودم جریان داشت، می گفت بی درنگ جواب بده بله.وگفتم:خیلی!
-چه خبره؟می بینم که دوستا خلوت کردن!
به طرف سارا چرخیدم.گفت:ببینم نغمه،اون جوری به من نگاه نکن،می دونی که من مقصر نبودم.
چرخی زد و کنار ما نشست.مرضیه گفت:امری باشه؟
-چطورین شما دوتا؟
-چیه واسه تکمیل اطلاعات بانک فضولخونه تون اومدین؟
چهره در هم کشید و گفت:دیگه فرار نبود هر چی از دهنت در میاد به من بگی ها!
سربرگرداندم.مرضیه گفت:بازم نغمه است که خانمی می کنه،اگه من بودم که...
-من که گفتم ببخشیدفمنو که می شناسید،تو نخ این کارا نیستم...بیتا...خب اونم یه جورایی حق داره...
-بیتا بی جا کرده!
-دیگه داشت موفق می شد.
پوزخندی زدم و گفتم:اره،خیلی!خودشم می دونه که محمود ادم حسابش نمی کرد.
سارا خندید و گفت:اونم از همین دلش می سوزه.
رو به مرضیه کرد و پرسید:چه خبر؟
-چیه،حالا نوبت من شد؟
-چتونه شما دوتا؟ای بابافادم یه دقیقه میاد پیش شمافصد دفعه باید توبه نامه امضا کنه که اگه جون سالم به در برد،بره و پشت سرش رو نگاه نکنه!
من و مرضیه خندیدیم.سارا گفت:چند وقته این پسره،لطیفی تو همه،شما نمی دونید چرا؟
-مفتش که شما بودین!
-به جهنم!هرچی دلتون می خواد بگین،من سر شدم.
مرضیه با تحکم گفت:کارهای حمید لطیفی به خودش مربوطه.
-حالا چرا عصبانی می شید؟یه سوال پرسیدم.به جهنم!نغمه جونفاز محمود بیات چه خبر؟
-سارا جان مگه من از شما می پرسم چه خبر که شما مدام از محمود می پرسی؟
بلند شد و با دلخوری گفت:اصلاًدوستی به شماها نیومده!
قصد رفتن کرد،هنوز چند قدمی برنداشته بود که گفتم:سارا!
به طرفم چرخید.ادامه دادم:به دوست عزیزت بگو پاشو از تو کفش محمود من بیرون بیاره،محمود مال منه!
-بهش می گم.
-لطف می کنی!
سارا رفت و مرضیه گفت:می خوای برم حالش رو بگیرم؟
-نه ولش کن.
-من می ترسم این دختره واسه ات شاخ بشه.
-یه مدت که بگذره و ببینه محمود و من عقد کردیم،دمش رو مذاره رو کولش و می ره.
مرضیه لبخند غمگینی زد و گفت:اره اون موقع قیافه اش دیدنیه!
-اِ...مرضیه!اقای لطیفی داره میاد طرف ما.
-پاشو بریم.
-زشته،رسید.
-پاشو.
-نمی شه،نمی شه...سلام.
-سلام.
مرضیه ایستاد و سلام کرد.اقای لطیفی در حالی که غمگین به نظر می رسید،جواب سلام او را داد.
-خوبین؟
-ممنون.
مرضیه چپ چپ نگاهم کرد.وانمود کردم متوجه نگاه او نشده ام.اقای لطیفی گفت:معذرت می خوام،اگه ممکنه می خواستم وقتتون رو چند دقیقه ای بگیرم.
من به سرعت از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:بعداً می بینمت مرضیه.
و پیش از انکه مرضیه دهان باز کند،به سرعت از انجا دور شدم.جایی ایستادم و از دور به انها نگاه کردم.اقای لطیفی حرف یم زد و مرضیه سر به زیر داشت.ناگهان قلبم لرزیدفبه طرف در دانشگاه چرخید،محمود وارد دانشگاه شد.نفسم بهشماره افتاده بود و قلبم به شدت می تپید.پیشتر که امد،انگار سنگینی نگاهم را دریافت،سر بلند کرد و نگاهم کرد.با اشاره سر،سلام کردم.لبخند زد و جوا سلامم را داد.به طرف مرضیه و اقای لطیفی گردن کشیدم.هنوز هم اقای لطیفی حرف می زد و مرضیه سر به زیر ایستاده بود و گوش می داد.دوباره به طرف محمود چرخیدم ،داشت از در سالن،وارد دانشکده می شد.بین رفتن و ماندن مردد مانده بودم،خدا خدا می کردم اقای لطیفی زودتر حرفهایش را تمام کند و مرضیه زودتر بیاید.
-سلام.
-وای... قلبم ریخت!
خانم هدایت از همکلاسی هایم بود.به قهقهه خندید و گفت:ترسیدی؟
-تقریباً سکته کردم!
-مرضیه کو؟
-میاد،همین جاست.
-نغمه...راستش یه چیزایی شنیدم!
-راجع به؟
-تو و مرضیه...پارسا!
-مردم حرفهای احمقانه زیاد می زنن ،شنونده باید عاقل باشه!
-منکرش می شی؟
نگاهم به محمود که از در سالن بیرون می امد،افتاد.همراه محمد جک روی ایوان ایستادند،رو به من ایستاده بود،نگاهم می کرد و ظاهراً مشغول صحبت بود.جواب دادم:نه،منکرش نمی شم.
-پس هر چی می گن راسته؟
-تا چی بگن!
صدای مرضیه را از پشت سرم شنیدم:بریم نغمه.
لحنش بوی باران داشت.بی انکه چیزی به خانم هدایت بگویم،رو به مرضیه پرسیدم:چی شد؟
خانم هدایت را منتظر برجا گذاشتم و همراه مرضیه به طرف سالن رفتیم.از کنار محمود که رد می شدم،نگاهش کردم،نگاه نگرانش را به ما دوخته بود.پرسیدم:مرضیه چی شده؟
پریشان حال به نظر می رسید. می دانستم به سختی مانع ریزش اشکهایش شده است.خودش را در اولین کلاس خالی انداخت.پشت سرش وارد کلاس شدم و در را بستم.ناگهان خودش را در اغوشم رها کرد و بغضش ترکید.ارام زیر گوشش گفتم:چی شده؟
بریده بریده جواب داد:تموم... شد!
-تو بهش چی گفتی؟
صدای هق هق گریه اش ،سکوت کلاس را می شکست.به سختی توانستم ارامش کنم.
-روزهای زیادی منتظر شنیدن این حرفها بودم ولی حالا...دارم دیوونه می شم نغمه...
-سخت نگیر،خدا بزرگه.
-نه واسه من!
-کفر نگو دختر.
-خیلی سخته.بخدا جیگرم داره می سوزه نغمه،خیلی سخته یکی رو دوست داشته باشی اما بدونی که بهش نمی رسی!
-شاید همه چیز درست بشه.
-هیچ چیز قرار نیست درست بشه.تو خانواده منو نمی شناسی.
-اما تو رو می شناسم.
-خسته ام نغمه،حال جنگیدن رو هم ندارم.نیروم رو واسه اومدن به دانشگاه از دست دادم.
-نه ،مرضیه ای که من میشناسم اینجوری نیست.
-یه بار یکی بهم گفت ادمایی که زیادی می خندن،ادمای شادی هستن.نه این طور نیست،این دروغه،ادمایی که زیاد می خندن،غماشون رو پشت خنده ها شون پنهون می کنن.
-مرضیه؟!
-بی فایده اس نغمه،من هیچ توانی برای مبارزه ندارم...من...
در باز شد و چند دانشجو به داخل کلاس سرک کشیدند.یکی از انها پرسید:کلاس دارین؟
-نه.
-بیاین بچه ها،کلاس خالیه.
گفتم:بریم،کلاسمون دیگه داره شروع می شه.
-نمی تونم بیام سر کلاس،تو برو.
-بدون تو هیچ جا نمی رم.
-می خوام تنها باشم.
-اما...
-خواهش میکنم نغمه،می خوام تنها باشم.
-باشه،هر جور راحتی
بلند شدم،مرضیه گفت:متاسفم!
-درکت می کنم.
-مواظب خودت باش.
لحظاتی خیره به او نگاه کردم و بعد،از کلاس بیرون امدم.محمود جلو در سالن ایستاده بود ،نگاه نگرانش با نگاهم تلاقی کرد.حتی نتوانستم لبخند بزنم.می دانستم او هم کلاس دارد.دیشب قرار گذاشته بودیم بعد از کلاس،برویم بیرون.قرار بود ناهار را با هم بخوریم و به سینما برویم.یک فیلم جدید روی پرده سینما بود و محمود می گفت حیف است که ان را از دست بدهیم.
پیش از ان که بتواند عکس العملی نشان بدهد،به طرف کلاسم رفتم،در حالی که دلم پیش مرضیه مانده بود.
چیزی از درس نفهمیدم و تمام حواسم پیش مرضیه بود،اقای لطیفی هم غایب بود.اندیشیده بودم از او می پرسم چه شده است و غیبت او هم نگرانی ام را دوچندان کرده بود.کلاس که تمام شد،به سرعت بیرون امدم و همه جا را به دنبال مرضیه گشتم،اما پیدایش نکردم.از چند نفری سراغش را گرفتم و بالاخره یکی از بچه ها گفت که او را در حال بیرون رفتن از دانشگاه دیده است.
نگاهم به محمود که منتظرم بود، افتاد.سر به زیر انداختم.بیتا و سارا و چند نفر از بچه ها که همیشه دور و بر بیتا بودند،روی ایوان ایستاده بودند.به راه افتادم و محمود هم پشت سرم به راه افتاد.ازکنار بیتا و دوستانش رد شدم،چند قدمی دور نشده بودم که صدای محمود را از پشت سرم شنیدم که گفت: میبینی که به تو ترجیحش دادم و دوستش دارم.
به عقب نگاه کردم،بچه ها روی ایوان می خندیدند و بیتا هم لبخندی عصبی روی لبهایش نشسته بود.محمود به رویم لبخند زد،سر برگرداندم و بر سرعت قدم هایم افزودم.
از در دانشگاه بیرون رفتم،صدای قدمهای محمود را از پشت سر شنیدم.خودش را به من رساند و گفت:
-سلام.
-سلام.
خوبی؟
-ممنون ،تو خوبی؟
-اتفاقی افتاده بود؟دوستت چش بود؟
-بچه ها چیزی بهت گفتن؟
-چیز مهمی نبود.دیدی که جوابشون رو دادم.
-چی گفتن؟
-عزیزم نغمه جان چیز مهمی نبود.
-می خوام بشنوم.
-تو مگه جواب سوال منو دادی که منتظر جوابی؟
-سوالت چی بود؟
-دوستت حالش خوب نبود؟
-نه زیاد.
-ناراحت نمیشی اگه بپرسم چرا؟
-یکی از بچه ها رو دوست داشت خیلی هم زیاد اما...
-اما چی؟
-می خوان شوهرش بدن.
با تعجب گفت:مگه الان عهد دقیانوسه که بتونن یکی رو شوهر بدن؟دخترا ماشاا... واسه خودشون یلی شدن،شوهر میکنن، دیگه کسی جرات نداره شوهرشون بده.
-اینا همه اش تبلیغات سوئه که شما پسرها از خودتون دراوردید،سراغ دخترها نرید،وگرنه دیوار ما دخترها به همون کوتاهیه سابقه!
-مخصوصا تو یکی!
-خب عزیزم،این از شانس خوب توئه که من استثنایی هستم!میدونی که هر کس لیاقت داشتن موجودی مثل من رو نداره!
-اره والله.
با شیطنت گفتم:فکر نکن نفهمیدم کنایه بودها!
-خانم، گردن من از مو باریکتره ،آه آه ... بیا قطعش کن!
خندیدم و گفتم:زبون نریز همین جوریشم عزیزی.
-دلت دریاییه دیگه چی کارت کنم؟
-نگفتی بیتا چی گفت؟
-گفتم که جوابش رو دادم.
-جواب تو رو شنیدم،چیزی که اول اون گفت رو می خوام بشنوم.
شانه بالا انداخت و گفت:گیره دیگه!
-چه جورم!
-هیچی بابا،گفت:«حیف تو نیست با این دختره دوست شدی؟»منم جواب دادم:«میبینی که خانم خوشگله خودم رو به همه ترجیح دادم!»
داغ کرده بودم، گفتم:عوضی رو ببین ها!
-خودتو ناراحت نکن جوابش رو دادم.
-می ترسم آخر سر این دختره...
دستش را مقابل بینی اش گرفت و گفت:هیچکس نمی تونه تو رو از من بگیره نغمه.
سر به زیر انداختم،صدایش در گوشم پیچید:خودتم میدونی که همه دنیای من، توی چشمهای تو خلاصه شده خانم کوچولو.
سر بلند کردم و به چشمهایش نگاه کردم.دلم میخواست زمان متوقف بشود و من تا ابد در چشمهایش خیره بمانم.
خندید و گفت:این چشمها رو با دنیا عوض نمی کنم.نگران هیچ چیز نباش.
-نگران نیستم تو رو دارم.
سر برگرداندم دلم ارام بود.در نگاهش صداقت موج میزد و من صمیمانه به او ایمان داشتم.گفت:با ماشین بریم زودتر برسیم.نمی خوام وسطهای فیلم بریم تو سالن. مزه نمی ده.
-بریم.
-بزن بریم که دیر شد خانم کوچولو!

 

bahar_19

عضو جدید
فصــــــــــــــــــــــــل هفتم :w27::w27:

-وقتی چشمهامو رو ی هم میگذارم،وقتی توی یه جمع صحبت می کنم،وقتی یه گوشه می شینم و به قول مامان،زل می زنم به دیوار و می رم تو هپروت،محمود یک لحظه هم از جلوی چشمام دور نمی شه.گاهی وقتها از خودم می پرسم:«پس عشق که می گفتن این بود!می دونم دوستش دارم،عاشقشم،بدون اون زندگی برام یعنی هیچ،اما بازم نمی دونم،یعنی واقعاًعاشق شدم؟!»
-عاشق نشدی، خل شدی!
-برام مهم نیست در موردم چه فکری می کنی.مهم نیست ادما بهم بخندن،من احساسم رو باور دارم،چیطی که هست رو،چیزی که منو وادار به حرکت می کنه.
-کی می دونه؟شاید حداقل اخر ماجرای تو به یه فرجام خوش ختم بشه!
-خودمم به این مساله فکر می کنم،می دونی محمود چند روز پیش چی بهم گفت؟گفت:«تو فکرشم با مامانم درباره ی تو حرف بزنم.اما قبلش می خوام خیالم از طرف تو راحت بشه.»
-تو بهش چی گفتی؟
-چی می خواستی بگم؟زبونم بند اومده بود.تنها کاری که تونستم بکنم این بود که سرم رو بندازم پایین و بخندم.محمود بهم گفت همین روزا با مادرش حرف می زنه.
-خیلی خوشحالم نغمه،واقعاًخوشحالم!
-یه حال غریبی دارم،نمی دونم خوشحالم یا غمگین،تا حالا شده یه همچین حسی بهت دست یده؟همه چیز سر جای خودشه،زندگی شیرینه،همه چیز به کامته،اما ته دلت احساس نگرانی می کنی.تا این ماجرا به خیر و خوشی تموم نشه،اروم و قرار ندارم.
-فکرای بد نکن.
-هیچ فکر بدی تو سرم نیست،میدونم محمود مال منه،هر روز رویای خونه دونفره مون تو سرم تکرار می شه و بازم تکرار می شه.می بینمش که خسته و کوفته از سر کار میاد،تا دست و صورتش رو بشوره،من یه چای قند پهلو واسه اش ریختم،حتی کوچکترین جزئیات این اتفاق هم واسه ام مثل روز روشنه،اون قدر تو ذهنم تکرارش کردم که انگار هر روز دارم انجامش میدم.
-چیز لذتبخشیه؟
-چی؟
-دوست داشته شدن.
-دوست داشتن از اونم قشنگتره!
-دوستش داری؟
به فکر فرو رفتم؛صورت محمود در قاب چشمهایم نشست،نگاه گیرایش،مژه های بلند و تاب خورده اش،لحن ارام بخشش و دستهای مردانه اش.از خودم پرسیدم:«دوست دارم؟»انچه در وجودم جریان داشت، می گفت بی درنگ جواب بده بله.وگفتم:خیلی!
-چه خبره؟می بینم که دوستا خلوت کردن!
به طرف سارا چرخیدم.گفت:ببینم نغمه،اون جوری به من نگاه نکن،می دونی که من مقصر نبودم.
چرخی زد و کنار ما نشست.مرضیه گفت:امری باشه؟
-چطورین شما دوتا؟
-چیه واسه تکمیل اطلاعات بانک فضولخونه تون اومدین؟
چهره در هم کشید و گفت:دیگه فرار نبود هر چی از دهنت در میاد به من بگی ها!
سربرگرداندم.مرضیه گفت:بازم نغمه است که خانمی می کنه،اگه من بودم که...
-من که گفتم ببخشیدفمنو که می شناسید،تو نخ این کارا نیستم...بیتا...خب اونم یه جورایی حق داره...
-بیتا بی جا کرده!
-دیگه داشت موفق می شد.
پوزخندی زدم و گفتم:اره،خیلی!خودشم می دونه که محمود ادم حسابش نمی کرد.
سارا خندید و گفت:اونم از همین دلش می سوزه.
رو به مرضیه کرد و پرسید:چه خبر؟
-چیه،حالا نوبت من شد؟
-چتونه شما دوتا؟ای بابافادم یه دقیقه میاد پیش شمافصد دفعه باید توبه نامه امضا کنه که اگه جون سالم به در برد،بره و پشت سرش رو نگاه نکنه!
من و مرضیه خندیدیم.سارا گفت:چند وقته این پسره،لطیفی تو همه،شما نمی دونید چرا؟
-مفتش که شما بودین!
-به جهنم!هرچی دلتون می خواد بگین،من سر شدم.
مرضیه با تحکم گفت:کارهای حمید لطیفی به خودش مربوطه.
-حالا چرا عصبانی می شید؟یه سوال پرسیدم.به جهنم!نغمه جونفاز محمود بیات چه خبر؟
-سارا جان مگه من از شما می پرسم چه خبر که شما مدام از محمود می پرسی؟
بلند شد و با دلخوری گفت:اصلاًدوستی به شماها نیومده!
قصد رفتن کرد،هنوز چند قدمی برنداشته بود که گفتم:سارا!
به طرفم چرخید.ادامه دادم:به دوست عزیزت بگو پاشو از تو کفش محمود من بیرون بیاره،محمود مال منه!
-بهش می گم.
-لطف می کنی!
سارا رفت و مرضیه گفت:می خوای برم حالش رو بگیرم؟
-نه ولش کن.
-من می ترسم این دختره واسه ات شاخ بشه.
-یه مدت که بگذره و ببینه محمود و من عقد کردیم،دمش رو مذاره رو کولش و می ره.
مرضیه لبخند غمگینی زد و گفت:اره اون موقع قیافه اش دیدنیه!
-اِ...مرضیه!اقای لطیفی داره میاد طرف ما.
-پاشو بریم.
-زشته،رسید.
-پاشو.
-نمی شه،نمی شه...سلام.
-سلام.
مرضیه ایستاد و سلام کرد.اقای لطیفی در حالی که غمگین به نظر می رسید،جواب سلام او را داد.
-خوبین؟
-ممنون.
مرضیه چپ چپ نگاهم کرد.وانمود کردم متوجه نگاه او نشده ام.اقای لطیفی گفت:معذرت می خوام،اگه ممکنه می خواستم وقتتون رو چند دقیقه ای بگیرم.
من به سرعت از روی نیمکت بلند شدم و گفتم:بعداً می بینمت مرضیه.
و پیش از انکه مرضیه دهان باز کند،به سرعت از انجا دور شدم.جایی ایستادم و از دور به انها نگاه کردم.اقای لطیفی حرف یم زد و مرضیه سر به زیر داشت.ناگهان قلبم لرزیدفبه طرف در دانشگاه چرخید،محمود وارد دانشگاه شد.نفسم بهشماره افتاده بود و قلبم به شدت می تپید.پیشتر که امد،انگار سنگینی نگاهم را دریافت،سر بلند کرد و نگاهم کرد.با اشاره سر،سلام کردم.لبخند زد و جوا سلامم را داد.به طرف مرضیه و اقای لطیفی گردن کشیدم.هنوز هم اقای لطیفی حرف می زد و مرضیه سر به زیر ایستاده بود و گوش می داد.دوباره به طرف محمود چرخیدم ،داشت از در سالن،وارد دانشکده می شد.بین رفتن و ماندن مردد مانده بودم،خدا خدا می کردم اقای لطیفی زودتر حرفهایش را تمام کند و مرضیه زودتر بیاید.
-سلام.
-وای... قلبم ریخت!
خانم هدایت از همکلاسی هایم بود.به قهقهه خندید و گفت:ترسیدی؟
-تقریباً سکته کردم!
-مرضیه کو؟
-میاد،همین جاست.
-نغمه...راستش یه چیزایی شنیدم!
-راجع به؟
-تو و مرضیه...پارسا!
-مردم حرفهای احمقانه زیاد می زنن ،شنونده باید عاقل باشه!
-منکرش می شی؟
نگاهم به محمود که از در سالن بیرون می امد،افتاد.همراه محمد جک روی ایوان ایستادند،رو به من ایستاده بود،نگاهم می کرد و ظاهراً مشغول صحبت بود.جواب دادم:نه،منکرش نمی شم.
-پس هر چی می گن راسته؟
-تا چی بگن!
صدای مرضیه را از پشت سرم شنیدم:بریم نغمه.
لحنش بوی باران داشت.بی انکه چیزی به خانم هدایت بگویم،رو به مرضیه پرسیدم:چی شد؟
خانم هدایت را منتظر برجا گذاشتم و همراه مرضیه به طرف سالن رفتیم.از کنار محمود که رد می شدم،نگاهش کردم،نگاه نگرانش را به ما دوخته بود.پرسیدم:مرضیه چی شده؟
پریشان حال به نظر می رسید. می دانستم به سختی مانع ریزش اشکهایش شده است.خودش را در اولین کلاس خالی انداخت.پشت سرش وارد کلاس شدم و در را بستم.ناگهان خودش را در اغوشم رها کرد و بغضش ترکید.ارام زیر گوشش گفتم:چی شده؟
بریده بریده جواب داد:تموم... شد!
-تو بهش چی گفتی؟
صدای هق هق گریه اش ،سکوت کلاس را می شکست.به سختی توانستم ارامش کنم.
-روزهای زیادی منتظر شنیدن این حرفها بودم ولی حالا...دارم دیوونه می شم نغمه...
-سخت نگیر،خدا بزرگه.
-نه واسه من!
-کفر نگو دختر.
-خیلی سخته.بخدا جیگرم داره می سوزه نغمه،خیلی سخته یکی رو دوست داشته باشی اما بدونی که بهش نمی رسی!
-شاید همه چیز درست بشه.
-هیچ چیز قرار نیست درست بشه.تو خانواده منو نمی شناسی.
-اما تو رو می شناسم.
-خسته ام نغمه،حال جنگیدن رو هم ندارم.نیروم رو واسه اومدن به دانشگاه از دست دادم.
-نه ،مرضیه ای که من میشناسم اینجوری نیست.
-یه بار یکی بهم گفت ادمایی که زیادی می خندن،ادمای شادی هستن.نه این طور نیست،این دروغه،ادمایی که زیاد می خندن،غماشون رو پشت خنده ها شون پنهون می کنن.
-مرضیه؟!
-بی فایده اس نغمه،من هیچ توانی برای مبارزه ندارم...من...
در باز شد و چند دانشجو به داخل کلاس سرک کشیدند.یکی از انها پرسید:کلاس دارین؟
-نه.
-بیاین بچه ها،کلاس خالیه.
گفتم:بریم،کلاسمون دیگه داره شروع می شه.
-نمی تونم بیام سر کلاس،تو برو.
-بدون تو هیچ جا نمی رم.
-می خوام تنها باشم.
-اما...
-خواهش میکنم نغمه،می خوام تنها باشم.
-باشه،هر جور راحتی
بلند شدم،مرضیه گفت:متاسفم!
-درکت می کنم.
-مواظب خودت باش.
 

bahar_19

عضو جدید
لحظاتی خیره به او نگاه کردم و بعد،از کلاس بیرون امدم.محمود جلو در سالن ایستاده بود ،نگاه نگرانش با نگاهم تلاقی کرد.حتی نتوانستم لبخند بزنم.می دانستم او هم کلاس دارد.دیشب قرار گذاشته بودیم بعد از کلاس،برویم بیرون.قرار بود ناهار را با هم بخوریم و به سینما برویم.یک فیلم جدید روی پرده سینما بود و محمود می گفت حیف است که ان را از دست بدهیم.
پیش از ان که بتواند عکس العملی نشان بدهد،به طرف کلاسم رفتم،در حالی که دلم پیش مرضیه مانده بود.
چیزی از درس نفهمیدم و تمام حواسم پیش مرضیه بود،اقای لطیفی هم غایب بود.اندیشیده بودم از او می پرسم چه شده است و غیبت او هم نگرانی ام را دوچندان کرده بود.کلاس که تمام شد،به سرعت بیرون امدم و همه جا را به دنبال مرضیه گشتم،اما پیدایش نکردم.از چند نفری سراغش را گرفتم و بالاخره یکی از بچه ها گفت که او را در حال بیرون رفتن از دانشگاه دیده است.
نگاهم به محمود که منتظرم بود، افتاد.سر به زیر انداختم.بیتا و سارا و چند نفر از بچه ها که همیشه دور و بر بیتا بودند،روی ایوان ایستاده بودند.به راه افتادم و محمود هم پشت سرم به راه افتاد.ازکنار بیتا و دوستانش رد شدم،چند قدمی دور نشده بودم که صدای محمود را از پشت سرم شنیدم که گفت: میبینی که به تو ترجیحش دادم و دوستش دارم.
به عقب نگاه کردم،بچه ها روی ایوان می خندیدند و بیتا هم لبخندی عصبی روی لبهایش نشسته بود.محمود به رویم لبخند زد،سر برگرداندم و بر سرعت قدم هایم افزودم.
از در دانشگاه بیرون رفتم،صدای قدمهای محمود را از پشت سر شنیدم.خودش را به من رساند و گفت:
-سلام.
-سلام.
خوبی؟
-ممنون ،تو خوبی؟
-اتفاقی افتاده بود؟دوستت چش بود؟
-بچه ها چیزی بهت گفتن؟
-چیز مهمی نبود.دیدی که جوابشون رو دادم.
-چی گفتن؟
-عزیزم نغمه جان چیز مهمی نبود.
-می خوام بشنوم.
-تو مگه جواب سوال منو دادی که منتظر جوابی؟
-سوالت چی بود؟
-دوستت حالش خوب نبود؟
-نه زیاد.
-ناراحت نمیشی اگه بپرسم چرا؟
-یکی از بچه ها رو دوست داشت خیلی هم زیاد اما...
-اما چی؟
-می خوان شوهرش بدن.
با تعجب گفت:مگه الان عهد دقیانوسه که بتونن یکی رو شوهر بدن؟دخترا ماشاا... واسه خودشون یلی شدن،شوهر میکنن، دیگه کسی جرات نداره شوهرشون بده.
-اینا همه اش تبلیغات سوئه که شما پسرها از خودتون دراوردید،سراغ دخترها نرید،وگرنه دیوار ما دخترها به همون کوتاهیه سابقه!
-مخصوصا تو یکی!
-خب عزیزم،این از شانس خوب توئه که من استثنایی هستم!میدونی که هر کس لیاقت داشتن موجودی مثل من رو نداره!
-اره والله.
با شیطنت گفتم:فکر نکن نفهمیدم کنایه بودها!
-خانم، گردن من از مو باریکتره ،آه آه ... بیا قطعش کن!
خندیدم و گفتم:زبون نریز همین جوریشم عزیزی.
-دلت دریاییه دیگه چی کارت کنم؟
-نگفتی بیتا چی گفت؟
-گفتم که جوابش رو دادم.
-جواب تو رو شنیدم،چیزی که اول اون گفت رو می خوام بشنوم.
شانه بالا انداخت و گفت:گیره دیگه!
-چه جورم!
-هیچی بابا،گفت:«حیف تو نیست با این دختره دوست شدی؟»منم جواب دادم:«میبینی که خانم خوشگله خودم رو به همه ترجیح دادم!»
داغ کرده بودم، گفتم:عوضی رو ببین ها!
-خودتو ناراحت نکن جوابش رو دادم.
-می ترسم آخر سر این دختره...
دستش را مقابل بینی اش گرفت و گفت:هیچکس نمی تونه تو رو از من بگیره نغمه.
سر به زیر انداختم،صدایش در گوشم پیچید:خودتم میدونی که همه دنیای من، توی چشمهای تو خلاصه شده خانم کوچولو.
سر بلند کردم و به چشمهایش نگاه کردم.دلم میخواست زمان متوقف بشود و من تا ابد در چشمهایش خیره بمانم.
خندید و گفت:این چشمها رو با دنیا عوض نمی کنم.نگران هیچ چیز نباش.
-نگران نیستم تو رو دارم.
سر برگرداندم دلم ارام بود.در نگاهش صداقت موج میزد و من صمیمانه به او ایمان داشتم.گفت:با ماشین بریم زودتر برسیم.نمی خوام وسطهای فیلم بریم تو سالن. مزه نمی ده.
-بریم.
-بزن بریم که دیر شد خانم کوچولو!
اگر از من می پرسیدند،جواب می دادم:«یکی از ان مهمانی های کسل کننده خانوادگی!»من اصلاًنمی فهمیدم چرا ما باید گاه به گاه این طور دور هم جمع شویم و به زور هم که شده به یکدیگر لبخند بزنیم.اگر غرض دیدار بود که گهگاه به هم سر میزدیم،اما این به قول خودم گردهمایی های فامیلی،دیگر شاهکار بود.ان قدر تکراری بودند که تقریباً همه می دانستند چه اتفاقی در اخر خواهد افتاد.مسلماًًًزن عمو جانم ،،،،،،،،تمام طلاهایش را به سر و گردنش می اویخت،زن دایی ام پشت سر فامیل پدرم شکلک در می اورد و انها زن دایی ام را مسخره می کردند.من و مرجان،طبق معمول کارمان با دعوا کشیده می شد و مردها همان طور که تخته نرد بازی می کردند،درباره ی مسائل روز حرف می زدند.
من ترجیح می دادم به جای ماندن در این جمع فامیلی،با محمود به سینما و یا کوه بروم و اگر هیچ یک از این کارها میسر نبود،حداقل با او در خیابانها قدم بزنم.
-تو فکری؟
به زن دایی ام نگاه کردم و گفتم:به نازنین فکر می کنم.
-به چی نازنین؟
-من اگه راه چاره داشتم،هیچ وقت پام رو تو این مهمونی نمی ذاشتم.احمق نیست به جای این که با شوهرش بره بیرون،گردش،تفریح،دیدن دوستاش،پا میشه میاد اینجا؟
-یعنی این قدر کسل کننده ایم؟
خجالتزده گفتم:منظورم شما نبودید،منظورم...
خندید و گفت:شوخی کردم.
نفسی به راحتی کشیدم و گفتم:امان از دست شما!
-نگران نباش،به زودی از همه اینا خلاص می شی!
با تعجب پرسیدم:چطوری؟!
-می ری اونور اب پیش...
مادرم صدا زد:نغمه،پاشو به نازنین کمک کن،دست تنهاست.
-ببخشید زن دایی.
می خواستم بلند شوم که دستم را کشید و گفت:از کی تا حالا این قدر کاری شدی؟
-مامان...
-تو داری از من فرار می کنی؟
سر به زیر انداختم.زبانم سنگین شده بود و فکرم کار نمی کرد.نمی خواستم به او دروغ بگویم.گفت:از کاوه من خوشت نمیاد؟
-موضوع این نیست.
-خب تو بگو بدونم، موضوع چیه؟
نمی دانستم چه جوابی به او بدهم،سکوت مرا که دید گفت:به دایی ات هم گفتم که یه خبرایی هست!
-اشتباه می کنید.
-یعنی تو...
-من دارم درس می خونم.
-کاوه هم مشکلی با درس تو نداره.
-من...من...
کاش می توانستم چشمهایم را ببندم و بگویم شخص دیگری را دوست دارم.زن دایی ام مچ دستم را چسبیده بود و من نمی توانستم بلند شوم.چشم بستم،نفسهایم سنگین شده و جمله ای در گلویم گیر گرده بود.
-تو چی؟
چشم باز کردم و نگاهم به میلاد افتاد.متوجه وضعیتم شده بود.این را در عمق نگاهش خواندم،سر برگرداند.گفتم:مامان صدام می کنه.
دستم را رها کرد،به سرعت بلند شدم،به میلاد نگاه کردم.با عصبانیت از او رو برگرداندم و به اشپزخانه رفتم.
مرجان با کنایه گفت:چیه،چرا رنگت پریده؟
-می خواستم تو بهونه ای برای سوال کردن داشته باشی!
نازنین گفت:خواهش می کنم شروع نکنید.
مرجان لحظه ای خیره نگاهم کرد و از اشپزخانه بیرون رفت.زیر لب غریدم:فضول!
-نغمه!
-حواهش می کنم ادای مامان رو درنیار.
-حالت خوبه؟
-نه.
با نگرانی پرسید:چیزی شده؟
-حالم از همه چیز این مهمونی به هم می خوره!
-نغمه!
-من نمی دونم مامان بیکاره هر از چند گاهی اینا رو جمع می کنه دور هم!
-مامان می خواد ما به هم نزدیک بشیم.
-مامان چرا نظر منو در مورد این نزدیک شدن نمی پرسه؟
-تو امشب چته؟
نگاهش کردم،دلم می خواست با یک نفر حرف بزنم.دلم می خواست به یک نفر بگویم ان قدر لبریز از عشقم که دیگر جایی برای حتی سر سوزنی محبت هم باقی نمانده است.گفتم:خیلی بداخلاق شدم،نه؟
از لحنم تعجب کرد،می توانستم تصور کنم در مغزش چه می گذرد.جواب داد:عجیب شدی!
-می تونم یه چیزی ازت بخوام؟
روبرویم نشست و با نگرانی به من چشم دوخت.ادامه دادم:می شه نذاری با زن دایی تنها باشم؟
دو علامت سوال بزرگ،در چشمهایش نشست و با تعجب گفت:کی،زن دایی؟!
سر به زیر انداختم و گفتم:می دونم تعجب کردی،اما...
-دوست داری بهم بگی چی شده؟
به نازنین نگاه کردم و گفتم:به مامان که چیزی نمی گی؟
طوری نگاهم کرد که از انچه گفته بودم پشیمان شدم.
-می خواد منو بگیره واسه...
-کاوه؟
-اره.
-کاوه حداقل 12 سال از تو بزرگتره.وقتی اون برای ادامه ی تحصیل می رفت تو هنوز یه بچه بودی،حتی منم زیاد قیافه اش یادم نمونده.
-نمی خوام تنها گیرم بندازه.
-نگران نباش،خودم مواظبت هستم.
لبخند کمرنگی روی لبهایم نشست و گفتم:ممنون!
انگار با خودش حرف می زد،گفت:معلوم نیست این زن دایی چه فکری می کنه که...
نگاهم کرد.در چشمهایش چیزی بود که قلبم را ارام کرد.گفت:می خوای برو تو اتاقت دراز بکش،یه بهونه ای واسه ات پیدا می کنم.
لبخند تشکر امیزی روی لبهایم نشست.گفت:واسه شام صدات می کنم.
بلند شدم و به سرعت و بی انکه توجه کسی را جلب کنم،به طرف اتاقم رفتم.نیاز داشتم در سکوت و تنهایی به محمود فکر کنم.
روی تختم افتادم و به تابلویی که به خط زیبای محمود تحریر شده بود،چشم دوختم.برای هزارمین بار از خودم پرسیدم:«دوستش داری؟»و ناگهان احساس دلتنگی غریبی بر تمام وجودم چیره شد.چشم بر هم گذاشتم و او پشت چشمهای بسته ام نشست.از بیرون صدای همهمه می امد،در رویاهایم دستتهایش را گرفتم،می توانستم حضورش را احساس کنم.لبخند نمکینش،نگاه گرمش و...ناگهان او را احساس کردم که بر لبه تختم نشست و به من خیره شد.پلکهایم را روی هم گذاشتم و از پشت انها،او را دیدم که به من خیره شده و لبخند می زند.
 

bahar_19

عضو جدید
گوشی را برداشتم و شماره اش را گرفتم.صدایش که در گوشم پیچید،هنوز سیراب نشده بودم و گفتم:
-سلام.
-سلام از ماست.
-ماست یا محمود؟
-پیش تو محمود ،ماست که هیچی،کشک هم نیست!
-اقای محترم لطفا به عزیزتر از جون من توهین نکنین!
-او... ه بابا، خدا شانس بده!
-شانس که داده.
-بله؟کدوم شانس؟
-شانس محمود،منمو.......شانس من،اون!
خنیدد و گفت:زبون دراز مگه نگفتی امشب مهمون دارین؟
-اون قدر جای تو خالی بود که دلم داشت پرپر میزد واسه شنیدن صدات.
-مرسی عزیزم.
-جدی گفتم.
-یه جای خوب واسه ام رزرو کن،من خیلی زود میام.
-یه جای قشنگ تو قلبم هست.
-قربون همه مهربونی هات.
چند ضربه به در اتاقم خورد پرسیدم:بله؟
-صدات میکنن؟
صدای مرجان بود که گفت:می تونم بیام تو؟
-دختر عمه امه کارم داره.
-باشه برو.مواظب خودتم باش.زیاد خودتو خسته نکنی ها.
-چشم خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشی را روی دستگاه گذاشتم و گفتم:بیا تو.
مرجان در را باز کرد و پرسید:اجازه هست؟
در حالی که به سختی یکه خورده بودم،گفتم:بیا تو.
روی تخت نشستم.وارد اتاق شد،در را بست و پرسید:مزاحم شدم؟
-نه اصلاً
-بشینم؟
با دست اشاره کردم:بشین.
روی لبه تخت نشست،ان قدر متعجب نگاهش می کردم که دستپاچه شده بود،گفت:اتاق بامزه ای داری!
-ممنون.
-خوابیده بودی؟
-میشه لطفاًحاشیه نری؟راستش می خوام زودتر بفهمم چه خبره.
-خب راستش دیدم حالا که می خوای از ایران بری...
-چی؟!
-زن داییت گفت.
-زن داییم...مزخرف گفته!
-دیگران که اینجوری فکر نمی کنن.
-دیگران هم...
صدای زنگ تلفن بلند شد.مرجان گفت:بهتره بری،کی حاضر می شه تو ایران با تو ازدواج کنه؟
-می دونی مرجان،اگر هم تو ایران ازدواج نکنم،غصه نمی خورم.ارثیه از فامیل پدرم،بهم رسیده،تازه می سم مثل دختر عمه ام!
رنگش پرید.زن دایی ام صدا زد:نغمه جان...نغمه جان.
مرجان به طعنه گفت:مادر شوهرت صدات می کنه!
و مخصوصاً روی کلمه« شوهر» تاکید کرد.لبخندی تصنعی زدم و گفتم:اره!
دویاره صدای زن دایی به گوش رسید:نغمه خانم؟
-بله؟
-بیا عزیزم ،کاوه اس،می خواد با تو حرف بزنه.
بلند شدم.مرجان هم بلند شد.دلم می خواست بهانه ای بیاورم،مرجان به من خیره شده بود.ار اتاق بیرون رفتم،همه نگاه ها به طرف من چرخید.دلم می خواست گوشی را بگذارم و شماره محمود را بگیرم.زن دایی با ذوق به من نگاه می کرد.به نازنی نگاه کردم،معلوم بود عصبی است،به پدرم که یکه خورده و مادرم که دستپاچه بود،نگاه کردم.بی اختیار به میلاد نگاه کردم.چهره در هم کشیده و به زمین خیره شده بود.گوشی را گرفتم،همه ان قدر ساکت بودند که می توانستم صدای کوچکترین چیزها را هم بشنوم.گفتم:سلام.
-سلام دختر عمه!
-خوبین؟
-مرسی،تو خوبی؟
-ممنون.
-مامان گفت فامیل دور هم جمعند،گفتم حالتون رو بپرسم.
-لطف کردین.
-جای من رو که خالی می کنید؟
-خواهش می کنم.
سر بلند کردم،همه در سکوت به من خیره شده بودند.گفت:اتفاقی افتاده؟
-بله.
-خوب؟
-نمی دونم چرا همه خیره شدن به من و تو سکوت دارن به حرفام گوش می دن.
خندید و ناگهان همه نگاهها به طرف دیگری برگشت.لبخندی روی لبهایم نشست و همان طور که با نگاه از روی همه رد می شدم،به میلاد رسیدم که به من نگاه می کرد.لبخند روی لبهایم ماسید،ناگهان احساس کردم دارم به محمود خیانت می کنم،هر چند کوچکترین احساسی نسبت به کاوه در وجودم احساس نمی کردم.گفتم:معذرت می خوام،باید برم اشپزخونه.
-داری از ادمایی که بهت زل زدن فرار می کنی؟
-نه،از...
نزدیک بود بگویم:«از شما فرار می کنم»اما مانع خودم شدم و گفتم:خداحافظ.
با خنده گفت:خداحافظ.
گوشی را به زن دایی سپردم و به طرف اتاقم رفتم،اما پیش از ان که وارد اتاق شوم،به نازنین نگاه کردم که گوشه لبش را می جوید.وارد اتاقم شدم و در را بستم.باید به محمود زنگ می زدم و به او می گفتم که دوستش دارم.روی تخت افتادم،از انچه در افکار کسانی که بیرون این اتاق بودند،در جریان بود،خجالت می کشیدم.ناگهان احساس کردم بزرگ شده ام،انقدر بزرگ که دیگران فکر کنند برای شروع یک زندگی جدید،کاملا ًاماده ام!
سرم را زیر بالشم فرو بردم،قلبم لبریز از شادی شد،شادی یک شروع جدید و ان هم با محمود.انقدر بزرگ شده بودم که بتوانم با مردی که از صمیم قلب دوستش دارم،ازدواج کنم و در کنار او،حس شیرین خوشبختی را تجربه کنم.
جملاتش در ذهنم نشست:«برام یه جا رزرو کن،خیلی زود میام.»
اینتصور زود امدن،ان قدر در قلبم تاثیر کرد که تلخی حرف زدن با کاوه را از مذاقم پاک کرد.
گوشی را برداشتم،بوق ازاد می زد،شماره محمود را گرفتم،با اولین زنگ،گوشی را برداشت و گفت:جان دلم!
-دوستت دارم محمود،اون قدر دوستت دارم که بدون تو می میرم!
-منم دوستت دارم خانم کوچولو!
-بیا دنبالم محمود،زود زود!
-خیلی زود.
-خیلی زود.
-برو پیش مهمونا،زشته مدام جیم می شی!
خندید و ادامه داد:نمی خوام بگن چه خبره،خانم کوچولو مدام غیبش می زنه!
خندیدم و گفتم:منتظرتم.
-زود زود،خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشی را روی دستگاه گذاشتم،لحظه ای روی تخت دراز کشیدم و اندیشیدم حق با محمود است،اگر خودم را در اتاقم زندانی کنم،ان بیرونی ها فکر می کنن خبری شده است.به سختی از جا بلند شدم،مقابل ایینه ایستادم،دستی به موهایم کشیدم و از در بیرون رفتم.برای یک لحظه همه ساکت شدند،بی خیال به طرف اشپزخانه رفتم.همهمه دوباره شروع شد.نازنین با حالتی عصبی فنجانها را می شست.پرسیدم:کمک می خوای؟
-نه!
در کنارش ایستادم و ارام زیر گوشش کفتم:اهمیت نمی دم.
نگاهم کرد،گفتم:من یکی دیگه رو دوست دارم!
برای لحظه ای دست از کار کشید و با بهت زدگی به من نگاه کرد.سر به زیر انداختم و گفتم:خیلی دوستش دارم!
پیش از انکه نازنین حرف بزند،مرجان گفت:مزاحم خواهرها که نشدم؟
لبخندی به نازنین زدم و از اشپزخانه بیرون رفتم.احساس سبکی می کردم،کنار عمه نشستم و در حالی که روی ران پایش می زدم،گفتم:عمه جون رو عشقه!
-قربونت عزیزم.
به طرف عمویم چرخیدم و گفتم:حریف می طلبم!کسی هست با ما تخته بازی کنه؟
-تو یه بار باختن کمته؟
-باختنم شجاعت می خواد عمو جان.هر کسی نمی تونهتحملش کنه.باختن جیگر می خواد!
دایی ام گفت:بنده که در این امر پیشقدم نمی شدم.هنوزم که هنوز زن داییت بابت اون دفعه بنده رو توبیخ می کنه.
-عمو جان کار خودته!
-از من ناشی تر پیدا نکردی؟من به یه بچه دو ساله هم می بازم.شکسته نفسی نفرمایید!
زن عمویم به حمایت از عمو گفت:راست می گه،اصلاًبلد نیست.
-شوهر عمه عزیز!
پدرم گفت:ما کار داریم نغمه.
-اگه من عقده ای شدم....
میلاد گفت:من بازی میکنم
و من جمله ام را کامل کردم:........که دیگه نم شم!
بلند شدم،تخته را برداشتم و روبروی میلاد نشستم.برای یک لحظه نگاهش کردم،چهره در هم داشت و نگاهش را به زیر انداخته بود.مرجان گفت:تو یه بار باختی روت کم نشد؟
میلاد با اخم نگاهش کرد،لبخند زدم و پرسیدم:سر چی پسرعمه؟
-دل بخواه!
-اگه باختم چی ؟
-بازم دل بخواه!
-به شرطی که نخوای پوستم رو بکنی!
نگاهم کرد و گفت:شاید کندم!
از چیزی که در نگاهش بود،ترسیدم.می خواستم بگویم پشیمان شده ام.این راه حل احمقانه ای برای نشان دادن روحیه خوبم بود.گفتم:
-خب اینجوری که سخت میشه.
-پس سعی کن ببری!
مرجان گفت:ترسیدی میتونی جا بزنی ها!
گفتم:دل بخواه!
و تاس را ریخت.مرجان کنارمان نشسته بود و با هیجان بازی ما را دنبال می کرد،اما بقیه حواسشان به ما نبود.هراز چند گاهی کسی چیزی می گفت،صدای خنده ای بلند می شد و دوباره سرگرم کار خود می شدند.میلاد متفکرانه بازی میکرد و بیشتر از سر لجبازی.عقب افتاده بودم و تصور این که این دل بخواه، چه چیزی خواهد بود،حسابی کلافه ام می کرد.مرجان ان قدر مشتاقانه بازی ما را تماشا می کرد که به قول دایی ام ،هیجانش را چند برابر کرده بود.به میلاد نگاه کردم و گفتم:
-تموم باختم!
بی انکه نگاهم کند،گفت:معلوم بود!
-چندانم معلوم نبود می بازم.شانس نیاوردم.
مرجان به حمایت از برادرش گفت:بازی بدت رو گردن شانس ننداز!
-خدا رو شکر طرف حساب تو نیستی ،خب دل بخواه بود دیگه.
-باشه واسه یه فرصت مناسب!
-من الان باختم نه تو یه فرصت مناسب!
- دل بخواه بود،بدون زمان.زمان که تعیین نکردیم.
زنگ زدند.مادرم گفت: نغمه پاشو درو بازکن،باید حسین اقا باشه.
صدا زدم:نازنین،شوهرت اومد.
مادرم تشر زد:من به تو میگم تو نازنین رو صدا میکنی؟
-نمیتونم بلند شم،قضیه حیاتیه!
-پاشو پشت دره.
-باشه واسه یه فرصت مناسب!
بلند شدم و به طرف ایفون رفتم.مرجان گفت:پوستت کنده اس!
در را باز کردم و گفتم:وقتی دو تا بنز با هم بازی میکنن،یه ژیان خودشو نمیندازه وسط!
صدای خنده بلند شد.مرجان که حسابی بور شده بود،با عصبانیت به طرف اشپزخانه رفت.مادرم در حالی که با اخم نگاهم می کرد،گفت:بدو کمک کن سفره رو بندازید.حسین اقا هم اومد.
-اطاعت می شه بانو!
به طرف اشپزخانه رفتم و سعی کردم رفتاری طبیعی داشته باشم.نازنین نگاهم رکد،لبخندی تصنعی زدم و گفتم:کمک که حتماً می خوای!
و سفره را از روی میز برداشتم و به سرعت از اشپزخانه بیرون امدم.
 

bahar_19

عضو جدید
فصــــــــــل هشتم

سری به اطراف چرخاندم گفتم:نه امتحانا داره کم کم شروع می شه.
-خب که چی؟
-تمام تابستون رو فرصت داریم.
-می خوام با خیال راحت امتحان بدم.
-خودتم میدونی که این ممکن نیست همه ارامشمون رو از دست میدیم.
-منظورت خوذت بود دیگه؟
به محمود نگاه کردم،چشمهایش پر از شیطنت بود.جواب دادم:اره خودمو میگم.
منتظر شنیدن این جمله نبود،حالتش عوض شد،لبخندی زد: همیشه حاضر جوابی!
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:یک هیچ به نفع من!
-نه بابا؟
-اره بابا!
دوباره سری به اطراف چرخاندم. محمود پرسید:منتظر کسی هستی؟
-نه.
-مدام داری این طرف و اون طرف رو نگاه میکنی.
سر به زیر انداختم و گفتم:می خوام ببینم بیتا و بچه ها یه وقت نیان تو پارک.
-خب بیان،مگه ازشون میترسیم؟
-ترس نه،حوصله شون رو ندارم.
محمود کاملا به طرف من چرخید و گفت:خانم کوچولو ما می خوایم بعد از امتحانای پایان ترم نامزد کنیم اوهوم؟
سرخ شدم و سر به زیر انداختم.گفت:بیتا که هیچ،بابای بیتا هم بیاد واسه من مهم نیست!
لبخند روی لبهایم نشست.گفت:نمی خوام چشمات نگران باشه.
-خوشحالم که خدا تو رو به من داده.
-منم خوشحالم که خدا تو رو به من داده.
- محمود!
-جان محمود.
-تا حالا به خونه دونفره مون فکر کردی؟
خندید و گفت:هر شب بهش فکر میکنم.مسخره ام نکنی ها اما هر وقت از سر کار بر میگردم،در که میزنم تصور میکنم تو پشت دری و در رو برام باز میکنی.
شرمزده سر به زیر انداختم.گفت:تصور کن نغمه ،شام درست کنی و منتظر من باشی.
-اشتباه شد جناب!شام درست کنی و بیاری بخوریم.
-چشمم کور،دنده ام نرم،شام هم درست می کنم!
-خدا نکنه خودم درست میکنم.
-غذا پختن هم بلدی؟
-یاد میگیرم.
به قهقه خندید و گفت:خدا بهم رحم کنه تازه میخوای یاد بگیری؟
-اِ....یاد میگیرم دیگه!
در حالی که می خندید به من خیره شد.در عمق چشمهایش چیزی بود که پشتم را لرزاند و بی اختیار سر به زیر انداختم.صدای خنده اش قطع شد،لحظاتی در سکوت گذشت،زیر چشمی نگاهش کردم،به من خیره شده بود.خجالتزده سر به زیر انداختم.گفت:
-من نمیتونم تا اخر امتحانا طاقت بیارم.
-فقط 25 روز دیگه محمود، بعد همه چیز تمومه .ما تمام عمرمون وقت داریم اشپزی یاد بگیریم.
-وقت داریم به هم زل بزنیم!
-به بیتا بخندیم!
-با هم بیایم دانشگاه و برگردیم!
-با هم ........بیتا و سارا!
-با هم ،بیتا و سارا؟
دارن میان این طرف.
محمود به عقب برگشت، سارا نیشش را باز کرد و بیتا لبخند موذیانه ای بر لب نشاند.سر به زیر انداختم.به ما که رسیدند،سلام کردند.محمود سر برگرداند و من جوابسلامشان را به سردی دادم.سارا گفت:اینجا نشستین؟یکی میبینه ها!
محمود به تلخی گفت:یکی دید کافیه،انگار همه دیدن!
-وا... اقای بیات،یعنی ما میریم به همه خبر میدیم؟
-بنده چنین جسارتی نکردم.
بیتا با لحنی کنایه امیز گفت:مزاحم دل و قلوه گرفتنشون شدیم سارا!
-دقیقاًهمین طوره خانم.
-چقدر عاشق!
-بترکه چشم حسودا!
ایستادم و گفتم:بریم محمود جان.
بیتا گفت:نگران نباشین ما میریم.بریم سارا.بذار این دوتا گنجشک غزلخون تنها باشن!
محمود گفت:شما ظاهرا!سطح درگتون بالاست،چرا سعی میکنید وانمود کنید ادم احمقی هستید؟
-تقصیر خودتون نیست،از بس با هر کی نشستین،ادب یادتون رفته!
-فعلاً که می بینید این بی ادب ها از خیلی ها واسه ام عزیزترن!
سارا دست بیتا را کشید و گفت:بریم بیتا.
-دوستتون کارتون داره.
-شما نگران خودتون و دوستتون باشین!
-این خانم دوست بنده نیستن.
بیتا و سارا با چشمهای گرد شده به من نگاه می کردند.محمود ایستاد تقریباًًًًیک سرو گردن از من بلند تر بود.گفت:ایشون خانمم هستن!
لبخند روی لبهایم نشست و چشمهایم از خوشی درخشیدند.بیتا با لحن کینه توزانه ای گفت:جوجه رو اخر پاییز می شمرن!
-شایدم وسط تابستون!
روبروی محمود ایستاده بود و برای ان که بتواند به او خیره شود،سرش را بالا نگه داشته بود.زیر چشمی به محمود نگاه کردم،جذبه مردانه ای داشت.بیتا لبخندی زد و گفت:شایدم وسط تابستون!
سارا دستش را کشید و گفت:بیتا بیا بریم.
به دنبال سارا به راه افتادو نگاهش هنوز به محمود بود.مح0مود روی نیمکت افتاد و نفس عمیقی کشید.لحظاتی مردد ایستادم و سپس گفتم:حالت خوبه؟
نگاهم کرد،حالت دقایق پیش از صورتش پر کشید،لبخند زد و گفت:
-خودتو ناراحت نکنی ها.
نشستم و گفتم:تو داری اذیت میشی.
-نمی دونم از چی داره می سوزه!
به طرفی که بیتا و سارا رفته بودند نگاه کردم. محمود گفت:همه اش تقصیر توئه دیگه!
با تعجب نگاهش کردم،ادامه داد:فرق قبل از امتحان و بعد از امتحان همینه دیگه.
-بعد از امتحانا عزیزم!
-بدبختی من اینه که تو فهمیدی من زن ذلیلم!
-عشق عزیزم،نیمه پر لیوان رونگاه کن.
-همون زن ذلیلی!
به ساعتم نگاه کردم.پرسید:عجله داری؟
سر به زیر انداختم و گفتم:نه راستش......
مچم را بالا اوردم و در مقابل صورتش گرفتم.گفت:چی؟
-ساعت!
-1:38 دقیقه!
نگاهم کرد ابروهایم را بالا انداختم.گفت:منم گشنمه!
و هر دو به خنده افتادیم.ایستاد و گفت:این دختره پاک حواسم رو پرت کرد و اعصابم رو به هم ریخت.
-نمی خوام کسی اعصابت رو به هم بریزه.......باشه؟
-چشم بانوی من!بریم؟
ایستادم و گفتم:بریم.
شانه به شانه یکدیگر به راه افتادیم.نگاهش کردم.مغرور و باوقار قدم بر می داشت.سرش را بالا گرفته بود،چشمهایش از خوشی می درخشید.متوجه نگاهم شد.خجالتزده سر به زیر انداختم.خندید و گفت: نغمه،اخرش منو با این نگاههای یواشکی میکشی!
-لوس نشو.
-این خجالت کشیدنات منو کشته!
خندیدم،گفت:داد بزنم دوست دارم؟
لب به دندان گزیدم و گفتم: محمود!
-اگه داد نزنم خفه میشم.
خندیدم و محمود ارام گفت:فقط چند روز ،خونه اخرش یه ماه دیگه!
قلبم لرزید،نگاهش کردم،خندید و قدم هایش را تند کرد.دلم ارام شد،من هم بر سرعت قدمهایم افزودم و شانه به شانه او به راه افتادم.
 

bahar_19

عضو جدید
از وقتی امتحانها شروع شده بود،کمتر محمود را می دیدم،حتی کمتر می توانستیم با هم تلفنی صحبت کنیم.به جز اخرین امتحانمان،هیچ یک از امتحاناتمان با هم در یک روز نبود.به خاطر قراری که با هم داشتیم سخت مشغول خواندن بودم.می خواستم پدر و مادرم بهانه ای برای جوابرد دادن به محمود نداشته باشند و محمود به خوبی این موضوع را درک می کرد.حتی رابطه ام با مرضیه هم کمرنگ شده بود.می دیدم که بیشتر مواقع در خود فرو رفته و با دلسردی کتاب ورق می زند،اما ان قدر ذهنم درگیر محمود و قرار ازدواجمان بود که فرصت نمی کردم جویای حال مرضیه بشوم.هربار که از او می پرسیدم:«اتفاقی افتاده،تو همی؟»جواب می داد:«نه،واسه امتحاناس!»
گاهی مواقع که از درس خواندن خسته می شدم.تصمیم می گرفتم به مرضیه تلفن کنمو حسابی از اوضاع .احوالش بپرسم.اما دستم بی اختیار شماره محمود را می گرفت و من برای دوباره خواندن،تجدید روحیه و قوا می کردم.
بیتا را کم و بیش می دیدم.در دو تا از امتحانها با هم در یک سالن بودیم،برای دو درس متفاوت،و سارا را بیشتر می دیدم.چیزی نمی گفت.مثل همیشه بود،عادی و شوخ وشنگ!انگار نه انگار اتفاقی نیفتاده،انگار نه انگار او شاهد یکی به دو کردن دو نفر بوده است.من هم به روی خودم نمی اوردم.
از سر جلسه که بیرون امدم،نفسی به راحتی کشیدم.بچه ها دسته دسته جمع شده بودند و سرشان را تا گردن در کتاب فرو برده بودند.صدای مرضیه را از پشت سرم شنیدم:گندش بزنه!
به طرف او چرخیدم،چهره در هم داشت.تا امتحان بعدی یک هفته فرجه داشتیم.پرسیدم:بد دادی؟
-برام مهم نیست.
-چیزی شده مرضیه؟
-نه.
-از جواب دادندت معلومه!
-واسه تو فرقی می کنه؟
یکه خوردم و پرسیدم:مرضیه؟
-می خوام برم خونه،اصلاًحوصله ندارم.
خواست از کنارم عبور کند،دستش را کشیدم،ایستاد و بی ان که نگاهم کند گفت:حوصله ندارم نغمه.
-تا بهم نگی چته،نمی ذارم بری.
به طرفم چرخید و بی ان که حرفی بزند،به من خیره شد.احساس شرمندگی عمیقی بر جانم نشست.سر به زیر انداختم و گفتم:متاسفم،خیلی خودخواه شده بودم.
-خوشحالم که حداقل تو به ارزوت رسیدی.
-مرضیه!
دستش را از بین انگشتانم بیرون کشید و گفت:می خوام برم.
-به یاد گذشته،بریم یه کافی شاپ.
چیزی نگفتو در سکوت به راه افتادیم.دلم می خواست چیزی بگویم ولی نمی دانستم از کجا باید شروع کنم.در کنار هم راه می رفتیم و هر کدام در حال و هوای خود بودیم.به اولین کافی شاپ که رسیدیم،بهانه ای برای شکستن سکوت پیدا کردم:بریم همین جا؟
در سکوت راهش را کج کرد و واردکافی شاپ شدیم.نشستیم و من سفارش بستنی دادم.مرضیه سر به زیر داشت.باید از جایی شروع می کردم.گفتم:یعنی این قدر از دستم ناراحتی؟
-ناراحت نیستم.
-راستش من و محمود...معذرت می خوام،اون قدر حواسم متوجه محمود بود که اطرافم رو فراموش کردم.
-موضوع این نیست.
-دیر می اومدم دانشگاه به محض این که کلاس تموم می شد،با محمود می رفتم.اصلاًیادم رفته بود که وظایفی هم در قبال دوستی با تو دارم.
-نغمه می گم موضوع اصلاً این نیست.
ساکت شدم و نگاهش کردم.گفت:بعد از امتحانا عروسی میکنم و می رم شهزستان.
به سختی یکی خوردم و با تعجب گفتم:به این زودی؟!
شانه بالا انداخت و گفت:حالم از این زندگی به هم می خوره.
دستش را گرفتم،گارسون بستنی ها را اورد و روی میز گذاشت.گفتم:واقعاً متاسفم مرضیه،من...
نمی دانستم چه باید بگویم وجمله ام را ادامه دادم:من و محمودم بعد از امتحانا نامزد می کنیم.
لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست و گفت:براتون ارزوی خوشبختی می کنم.
-ممنون.
-سارا گفت که بیتا و محمود حرفشون شد.
-اره.
بستنی را به طرف مرضیه هل دادم و گفتم:اب نشه.
-سر چی؟
-تو که بیتا رو میشناسی!
-مواظب این دختره باش نغمه،خیلی کینه ایه!
-برام مهم نیست.هفته دیگه اخرین امتحانمونه.من و محمود با هم ،جمعه اش میان خونه مون.
-انشاءالله.
-خیلی خوشحـ...
-سر به زیر انداختم.مرضیه دستم را گرفت و گفت:باور کن از صمیم قلب از شنیدن این خبر خوشحالم.
-مرسی.
-این که تو به اونی که دوستش داری می رسی،واسه من کافیه.
-تو چرا قبول کردی؟
-بعضی چیزهارو نمی شه توضیح داد.
-ولی تو...
دستم را رها کرد و گفت:دیگه همه چیز تمومه.
-ولی تو...
-ببین نغمه ،ادمها همیشه در مورد کسایی که شادن یا وانمود می کنن که خیلی شادن،اشتباه می کنن.اونا فکر می کنن ادم از سر دلخوشیشه که می خنده،اما گاهی وقتا ادم واسه این که پشت خودش قایم بشه،می خنده.تو سعی کن بفهمی ادمها وقتی می خندن از سر ِ دلخوشی واقعیه یا این که واسه قایم شدنه.
سر به زیر انداختم.خندید و گفت:از محمود تعریف کن.
در صدایش غم غریبی نشسته بود.شانه بالا انداختم و گفتم:خوبه.
در حالی که سعی می کرد وانمود کند مشتاق شنیدن است ،گفت:خوبه که تعریف نشد.
-چی بگم؟همه چیر خوبه،بعد از امتحانا بهترم می شه.
-از پسر عمه جان وپسر دایی جان چه خبر؟
نگاهش کردم و گفتم:تو ترم دیگه نمیای دانشگاه؟
رنگش پرید.گفتم:متاسفم!
به ساعتش نگاه کرد و گفت:دیرم شده،بریم؟
از در کافی شاپ بیرون امدیم،حرفی برای گفتن نداشتیم.مرضیه لبخندی زد و گفت:از این که با تو دوست شدم،خوشحالم.
-هفته دیگه میبینمت.
لبخند تلخی زد و بی ان که چیزی بگوید در طول پیاده رو به راه افتاد.
لحظاتی بر جای ماندم و نگاهش کردم و بعد به راه افتادم.
قلبم به سختی فشرده می شد.نگاههای مرضیه در هزارتوی ذهنم جای گرفت،خاطرات روز اولی که او را دیدم در مقابل چشمهایم زنده شده بود.
سلانه سلانه به راه افتادم.دلم می خواست می توانستم به او کمک کنم.روزهای خوبی را با او گذرانده بودم،احساس غریبی داشتم،احساس دلتنگی امیخته با غم.دلم می خواست با کسی حرف بزنم و تمام انچه در فلبم بود و در ذهنم جریان داشت را به زبان بیاورم.
شماره محمود را گرفتم.
-بله؟
-سلام.
-سلام خانم کوچولو،امتحان خوب بود؟
-اره.
-اتفاقی افتاده؟خراب کردی؟
-نه خوب بود.
-پس صدات چرا گرفته؟
-فردا امتحان داری محمود؟
-نه بعد از ظهر امتحان دارم.
-ببخشید مزاحم درس خوندنت شدم.
-این حرفا چیه؟چیزی شده؟
-دلم برات تنگ شده.
-ای قربون اون دل کوچیکت برم که این قدر زود به زود تنگ می شه!می خوای بیام پیشت؟
-نه،درست رو بخون.
-فقط دو هفته تحمل کن ،تمومه.
-مرضیه داره ازدواج می کنه.
-مبارکه،به سلامتی!واسه اینه که ناراحتی،خوب عزیزم تو هم دو هفته دیگه ازدواج می کنی.این که ناراحتی نداره!
-داره میره شهرستان،فکر نکنم بتونه بیاد دانشگاه.
جدی شد و گفت:متاسفم.
-پسره رو هم دوست نداره.
-چه بد!خب چرا قبول کرد؟
-نمی دونم، خل بازی!
-می خوای بیام پیشت؟
-نه باید برم خونه.
-خودتو ناراحت نکن گلم.
-باهش ،کاری نداری؟
-دوستت دارم.
-منم دوستت دارم،خوداحافظ.
-نغمه جان،خانم کوچولو!
-جانم.
-نمی خوام این جوری ببینمت ها،خدا بزرگه،همه چیز درست می شه.حالا اخماتو وا کن و بخند که دلم داره می ترکه از غصه خانم خانمای خودم.
لبخند کمرنگی زدم و گفتم:مواظب خودت باش.
-رسیدی خونه بهم زنگ بزن،خیالم راحت شه.
-باشه خداحافظ.
-قربون خانمی خودم برم.خداحافظ.
تماس را قطع کردم.حوصله نداشتم،کنار خیابان ایستادم و برای اولین اتومبیلی که از کنارم رد می شد،دست بلند کردم.
-دربست!
سوار شدم و ادرس را دادم.راننده پخش اتومبیل را روشن کرد.سر را به شیشه تکیه دادم و در رویاهایم فرو رفتم.خاطراتم با مرضیه برایم جان می گرفت؛روز اول،خنده هایمان،شوخی ها عاشق شدنمان!این اواخر کمتر می دیدمش،دیدارهایمان به کلاس،ان هم در حضور استاد محدود شده بود.بیشتر وقتم را با محمود می گذراندم.مرضیه هم اعتراضی نداشت.برعکس ،کلاس که تمام می شد،مدام تشر می زد:«زود باش،منتظره،داره نگات می کنه»...و ذهنم به طرف محمود کشیده شد.تصور این که تا داشتن ابدی او،تنها دو هفته باقی مانده بود،قلبم را للرزاند.می توانستم روز خواستگاری را در ذهنم مجسم کنم و همین وطر خانه دو نفره مان را،حتی بچه هایمان را می توانستم احساس کنم،لمسشان کنم.همان طور که محمود تعریف می کرد،یک خانه نقلی دو نفره با یک دنیا عشق!از این تصور لبخندی گوشه لبم نشست.ذهنم دوباره به طرف مرضیه کشیده شد.از خودم پرسیدم:«ایا او نیز خانه ای دو نفره با دنیایی از عشق را تجربه خواهد کرد؟»و دوباره دلم گرفت.چشم بر روی هم گذاشتم،سرم ان قدر سنگین شده بود که احساس ضعف می کردم.صدای راننده مرا به خود اورد:حالتون خوبه خانم؟
چشم باز کردم،از ایینه نگاهم می کرد.جواب دادم:بله چیزی نیست.
-می خواید ببرمتون بیمارستانی،درمانگاهی؟
-نه ممنون.
-رنگتون خیلی پریده.
-چیز مهمی نیست اقا.
راننده روی پدال گاز فشرد و من چشم بر هم گذاشتم،عمیقاً به یک خواب سنگین نیاز داشتم.

*
*
*
*
ادامه دارد...............
 

bahar_19

عضو جدید
امتحانم را داده و منتظر بودم.مرضیه برای اخرین امتحان نیامد.هر چه با منزلشان تماس گرفتم،کسی گوشی را بر نداشت.ان قدر منتظر دیدن محمود بودم که خیلی زود مرضیه از ذهنم به حاشیه رفت.قلبم به شدت می تپید،حالت تهوع داشتم،دلم در سینه بی تابی می کرد.روی نیمکت نشسته بودم،اما سر جایم بند نبودم.نگاهم به در سالن خیره مانده بود و منتظر بودم محمود بیرون بیاید.صبح که امدم،دانشگاه ان قدر شلوغ بود که نتوانستم پیدایش کنم،سر جلسه امتحان،چند بار احساس کردم نزدیک است از هوش بروم،حدود 25 روز می شد که او را ندیده بودم. و حالا قلبم از چشمهایم بی تاب تر بود.
دستهایم را محکم دو خودم حلقه کرده بودم.بچه ها از سالن بیرون می امدند،لحظه ای می ایستادند،جوابها را با هم رد وبدل می کردند و بعد از مدتی هم می رفتند.به ساعتم نگاه کردم.هر ثانیه که می گذشت اشتیاقم برای دیدن محمود بیشتر می شد.دانشگاه تقریبا!خلوت شده و محمود هنوز سر جلسه امتحان بود. کم کم دلشوره به جانم نشست، وقت امدن ندیده بودمش،اندیشیدم،شاید اصلاًنیومده باشد.از روی نیمکت بلند شدم.تصور اینکه محمود نیامده و شاید برایش اتفاقی افتاده باشد،بشدت ازارم می داد.چند روز بود که صدایش را نشنیده بودم.یکی دوباره تلفن زده بودم،اما هر بار مادرش گوشی را برداشته و من تلفن را قطع کرده بودم.ناگهان چیزی در من فرو ریخت.فکرمی کردم به خاطر اخرین امتحانش،جواب تلفن های مرا نمیدهد،اما حتماً اتفاقی افتاده بود...اگر صبح امده بود،حتماًاو را میدیدم.
برای یک لحظه احساس کردم شدیداًبه مرضیه نیاز دارم،اگر اوبود می دانست چه باید کرد.دست و پایم را گم کرده بودم و خودم را سرزنش می کردم که چرا فکر کرده ام محمود در حال درس خواندن است و با خیالی اسوده به زندگی ام رسیده بودم.حتی تمام دیروز با او تماس نگرفته بودم به تصور این که مزاحم درس خواندنش می شوم.
مردد مانده بودم و نمی دانستم چه باید بکنم.از در سالن که بیرون امد،انگار ارامش دنیا بر جانم نشست.لبخندی به اسودگی زدم،چهره در هم داشت و سر به زیر انداخته بود.ان قدر از دیدنش خوشحال بودم که متوجه حالش نشدم.کلاسورم را از روی نیمکت برداشتم و جلو رفتم،بی ان که سر بلند کند به طرف در دانشگاه به راه افتاد.تعجب کردم،لحظه ای بر جای ایستادم.دانشگاه خلوت بود و محمود سلانه سلانه،بی انکه به دنبالم بگردد،می رفت که از در بیرون برود.انگار حتی متوجه من هم نشده بود.به خودم گفتم:«بدو دختر،رفت!»و به راه افتادم.پیش از انکه از در بیرون برود خودم را به او رساندم.صدای پایم را شنید،به سنگینی سر بلند کرد.لبخند زدم،لبخند تلخی زد و به سرعت نگاه برگرداند.یکه خوردم،اندیشیدم:«حتماً امتحانش رو بد داده.»به راه افتاد،از در که دور شدیم،گفتم: سلام.
سرسنگین جواب سلامم را داد. پرسیدم:
-خوبی؟
-آره.
-صدات که می گه نه.
-بهش اهمیت نده.
-امتحانت روبد دادی؟
-آره،راستش فکر نکنم پاس بشه.
-عیب نداره،باز می گیریش.
-شانه بالا انداخت.در حالی که صدایم از اشتیاق می لرزید گفتم:
-دلم برات تنگ شده بود،مردم توی این 25 روز!
-سر به زیر انداخت.با نگاه پرسشگر پرسیدم:
-چیزی شده محمود؟
-نه.
-به من نگاه کن و بگو نه!
نگاهش را به جانب دیگر دوخت وگفت:
-گفتم که نه!
-چرا نگام نمی کنی؟
به من نگاه کرد،اما از گره خوردن نگاهش با نگاهم پرهیز کرد.
-اینم نگاه!
-باشه،هیچ اتفاقی نیفتاده.
دستهایش را در جیب فرو برد و گفت:
-یه کم خسته ام.
بعد از 25روز انتظار نداشتم او را انقدر سرد ببینم.کلاسورم را محکمتر بغل کردم وبی آن که چیزی بگویم، شانه به شانه اش راه افتادم.دقایقی گذشت،محمود سکوت را شکست و گفت:
-خوبی نغمه!
-آره.
-نغمه جان!
-من نغمه جان تو نیستم !
-تو رو خدا تو دیگه اذیتم نکن.
-من چرا باید اذیتت کنم؟
-یه کم خسته ام،گفتم که.
-بعد از 25روز؟ یادم میاد می گفتی منو که می بینی همه خستگی هات یادت می ره.
نفس عمیقی کشید و گفت:
-هنوزم همون جوریه.
-معلومه!
-تو که نمی دونی.
-خب بگو بدونم.
حالتی جدی به خود گرفت و گفت:
-چی بگم خسته ام.
-بازم برگشتیم سر خونه اول!
سرش رو خم کرد وگفت:
-نغمه گیر نده تو رو خدا.
-باشه مهم نیست.
چند قدمی رفتیم وهر دو نفرمان ساکت بودیم.چهره در هم کشیده بودم و سرم را کج نگاه داشته بودم.گفت:
-بشینیم؟
بی ان که جوابش را بدهم،راهم را به طرف فضای سبز، کج کردم و روی اولین نیمکت نشستم.محمود لحظاتی روبرویم ایستاد و خیره نگاهم کرد.سربرگردانده بودم،نفس عمیقی کشید و در کنارم نشست.لحظاتی به سکوت گذشت و بالاخره محمود گفت:طاقت شنیدنش رو داری؟
-به طرفش چرخیدم وپرسیدم:
-چی شده محمود؟!
-ببین نغمه...راستش...ببین...
-محمود!جون به سرم نکن.
سر به زیر انداخت و گفت:
-با مامانم حرفم شده!
رنگم پرید و گفتم:
 

bahar_19

عضو جدید
-سر من؟
بیشتر سر خم کرد و گفت:
-یکی زنگ زده خونه ما،در مورد تو و من و رابطه مون با مادرم حرف زده...
-خب؟
نگاهم کرد و در حالی که زهر خندی روی لبش نشسته بود،گفت:
-دعوامون شد،حسابی!
-متاسفم!
شانه بالا انداخت و گفت:
-از عشقم دفاع کردم.
دستهایش را روی نیمکت تکیه داد و گفت:
-درست می شه.
-خب مگه نه این که خودت می خواستی بهش بگی؟
-آره،ولی نه اینجوری.
-خب کار تو رو آسون کرده!
-نه،مشکل اینجاست که در مورد تو...
سر به زیر انداخت و گفت:
-اراجیف گفتن...
رنگم پریده بود و احساس سر گیجه داشتم.به سختی نفس عمیق کشیدم و گفتم:
-حالا؟
-هر چی بهش اصرار می کنم که حداقل یه بار ببیندت،گوش نمی کنه.افتاده سر اجبازی.
پرسیدم:حالا؟
به طرفم برگشت و گفت :راضیش میکنم، راضی میشه.
جا خورده بودم.در چشمهایم پرده ای اشک نشسته بود.گفت:نغمه بخدا حال خودم به اندازه ی کافی به هست، تو دیگه نمک به زخمم نپاش.
-من می ترسم.
-درست می شه.خونه اخرش اینکه.......
نگاهم کرد.گفتم:میتونم حدس بزنم کار کی می تونه باشه!
-منم می دونم کار کیه.
-به مادرت بگو، باهاش حرف بزن.اصلا میخوای من باهاش حرف بزنم؟
پوزخندی زد و گفت:از خونه بیرونم کرده.
-چرا؟!
به نقطه ی نامعلومی خیره شد و گفت:دعوامون شد.
قطرات اشک از روی گونه هایم غلتید.بی ان که نگاهم کند،گفت:من فکرام رو کردم نغمه!
نگاهم کرد، سر به زیر انداختم.گفت:حاضری با من ازدواج کنی؟
-مادرت!
-جواب سوال منو بده، حاضری با من ازدواج کنی؟
-اما......
-اگه تو حاضر باشی من تنها میام خونه تون و تو رو از پدرت خواستگاری میکنم.نمی دونم، اما تمام این چند روزه امیدوار بودم پدرت با ازدواج ما مخالفت نکنه و منو قبول کنه.مادرم ازمن انتظار نداشت فکر میکرد من دختر دایی ام رو... نغمه!
ایستادم، نگاهم کرد.گفتم:پدرمم قبول کنه من....
بغض به سختی گلویم را می فشرد.توان استادن نداشتم و به سرعت راه افتادم.صدای محمود را از پشت سرم شنیدم:نغمه!
قلبم به سختی فشرده می شد،مغزم کار نمی کرد و قفسه سینه ام سنگین شده بود.ایستادم.کنارم رسید و گفت:آخه تو میگی چه کار کنم؟
-با مادرت حرف بزن، نمی خوام اینجوری...نمی خوام...
-سر لج افتاده،به خدا روم نمی شه بگم در موردت چی ها بهش گفتن!
-من که اونجوری نیستم.
من میدونم، اما مادرم...نمی دونم چرا این جوری شده،نمی دونم چرا هرچی بهش گفتم قبول نکرد.اگه تو قبول کنی ازدواج کنیم،بعد از یه مدت اونم اتیشش می خوابه، یعنی مجبوره که قبول کنه.
-محمود می دونی از من چی میخوای؟
-می خوام که تا ابد با من بمونی فقط کافیه بگی قبوله!
-یعنی راضی کردن مادرت سخت تر از اینه که خانواده منو راضی کنی؟اونم با وجود دختر دایی ات؟
سر به زیر انداخت:اون الان داغه!
-تو چی؟ تو داغ نیستی؟
-من دوستت دارم نغمه!
-منم دوستت دارم.
-پس... قبول... میکنی؟
- از خودم می پرسم،پسری که مادرش رو بعد از 25 سال ول کنه،منو بعد از چند سال ول میکنه؟
-نغمه!
-قبول نمی کنم.
-پس الکی گفتی دوستم داری؟
-خدا میدونه محمود که هیچ کس رو تو زندگیم این قدر دوست نداشتم و بخدا قسم که دوست نخواهم داشت!
-خانم کوچولو...
دستم را بالا اوردم و در مقابل لبهایش گرفتم.ارام بر نوک انگشتم بوسه زد.دستم را به سرعت عقب کشیدم.گفت:تنهام نذار.
در حالی که به سختی نفس میکشدم گفتم:هر وقت تونستی مادرت رو راضی کنی،بهم بگو!
-مشکل شما زنا اینه که همه تون لجبازید و حرف،حرف خودتونه.
دستم را در مقابل دهانم گرفتم تا صدای هق هقم به گوش کسی نرسد و به راه افتادم.محمود استینم را کشید.روبروی هم ایستاده بودیم.گفت: پات رو از اینجا بذاری بیرون، تموم می شه نغمه!
-پس حق با بیتا بود!
-گور بابای بیتا!
-من فکر کردم عمیق تر از این حرفاست!
-عمیق هست.
-پس چرا این جوری تموم میشه؟
-تنهام نذار نغمه!من مادرم رو می شناسم.اگه تو کنارم باشی،راحت تر میتونم باهاش مبارزه کنم.
-تو داری تنهام می ذاری.نیاز به مبارزه هم نیست.اگه می خواستی تا الان وقت کافی داشتی.
-بخدا من که هر کاری از دستم بر می اومد کردم،تو قبول نمی کنی.
-مادرت!
-سنگ بزرگ علامت نزدنه!
-جوابش داد مرد اهنین چنگ ز راه خسرو بردارم من این سنگ!
-شعر گفتن همیشه ساده اس!
-بر عکس عاشق شدن!
-بر عکس عاشق شدن!
اشک صورتم را خیس کرده بود،دلم می خواست به او بگویم قبول است،بگویم حاضرم با او تا ان سر دنیا هم می روم و برایم مهم نیست مادرش چه می گوید،یا پدرم چه خواهد گفت.دوستش داشتم،نگاهش که می کردم،احساس می کردم قلبم به زودی از جا کنده خواهد شد.دلم می خواست او مرد سرنوشتم باشد.گفت:
-تنهام نذار نغمه!
و گفتم:تنهام نذار محمود!
و انگار نگفته بودم.عقب عقب رفتم.ایستاده بود و نگاهم می کرد و انگار که تمام درختان فریاد می کشیدند:«نرو،بهش بگو دوستش داری».عقب عقب رفتم و ناگهان شروع به دویدن کردم.صدایش را از پشت سرم شنیدم که گفت:نغمه، اگه بری دیگه تمومه،تنهام نذار...نغمه...نغمـ...
صدایش در هجوم گریه و باد گم شد و من به سرعت می دویدم.می خواستم خودم را گم کنم.هرم حضور او را احساس می کردم.تمام خاطرات گذشته به سرعت از مقابل چشمهایم رد می شدند و من در حالی که به شدت می گریستم،از او می گرختم.رویاهایم پشت سرم اوار می شد و من می دیدم محمود را به یک حسادت بچه گانه باخته ام!
هر قدمی که بر میداشتم،احساس مس کردم قلبم را لگد مال می کنم و می گذرم.کنار خیابان ایستادم و برای اولین اتومبیل دست بلند کردم.روی صندلی عقب که افتادم،هق هق گریه ام فضا را شکافت.صورتم را با دستهایم پوشاندم و اجازه دادم اشکهایم قلبم را ارام کند.اتومبیل حرکت کرد و من به سختی گریه می کردم و راننده بی ان که چیزی بگوید اجازه داده بود از اتومبیلش به عنوان پناهگاهی استفاده کنم.کم کم ارام شدم.راننده از ایینه نگاهم کرد و پرسید:کجا برم دخترم؟
ادرس را دادم.گفت:تنهات گذاشته؟
و ناگهان دوباره گریه ام شدت گرفت.بیچاره دیگر حرفی نزد.دلم می خواست بمیرم،دلم می خواست دنیا را بلند کنم و با تمام توان روی زمین بکوبم.دستم بی اختیار به طرف دستگیره در سر خورد.چه اهمیتی داشت اگر می مردم؟فردا روزنامه ها می نوشتند:«دختر جوانی از داخل اتومبیل به بیرون پرت شد و مرد!»نگاهم به راننده افتاد و اندیشیدم:«او چه گناهی کرده که باید تاوان کار مرا بدهد؟»
پیرمرد در سکوت رانندگی می کرد و من که ارام تر شده بودم،همچنان اشک می ریختم و رویاهایم را زیر و رو می کردم.اشناییمان،تلفن ها،قرار ازدواجمان...و اخرین نگاهش را!
کاش بر می گشتم،کاش به او می گفتم:«اشتباه کردم،قبوله!هر چی تو بگی محمود.»
به مقابل در خانه رسیدیم،کرایه را دادم و پیاده شدم.راننده با نگرانی نگاهم می کرد و من سعی می کردم نگاه از او بدزدم.ان قدر ایستاد تا من کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم.مادرم خانه نبود.دیشب گفته بود به خانه نازنین می رود و ناهار همان جا می ماند.و من اندیشیده بودم ناهار را با محمود خواهم خورد،با خوشحالی او را به رفتن تشویق کرده بودم.سلانه سلانه به طرف اتاقم رفتم،بی انکه بتوانم لباسهایم را از تنم بیرون بیاورم،روی تخت افتادم، سرم را در بالش فرو بردم و اشکهایم را بر روی زخم دلم مرهم کردم.
 

bahar_19

عضو جدید
فصـــــــــــــل نهم

نمی توانم چشمهایم را ببندم،از آنچه ممکن است پشت پلکهای بسته ام منتظرم باشد،می ترسم.فکر می کنم دارم می میرم،شاید هم اصلا مرده ام.نمی دانم چه بر سرم آمده است،مغزم پر است،فکرم اصلاً کار نمی کند،قلبم پر است،قلبم خالی است،یک نفر به من می خندد و یک نفر با من گریه می کند!
دلم محمود را می خواهد،زیاد هم می خواهد ومدام سرزنشم می کند.دلم می خواهد گوشی را بردارم ، شماره اش را بگیرم و به او التماس کنم تنهایم نگذار.ازخودم می پرسم:«همه ی دو ست داشتن ما همین قدر بود؟!» و میدانم همین قدر بود.عشقهای پر شور و مردنها فقط برای کتابها و فیلمهای هندی است!دنیای واقعی بی رحم تر از آن است که بتوان تصورش را کرد.خودم هم باورم نمی شود چه بلایی سرم آمده است.می اندیشم :«اگه واسه یکی تعریف کنم،مطمئنم مسخره ام می کند و می گوید داستان مزخرفی بود!مگه می شه؟ حداقل رنگ و لعانش رو بیشتر کن،دو تا آدم این قدر عاشق هم باشد و این قدر راحت از هم ببرن،مگه می شه؟»
و می شود! می شود که آدمها به سادگی پا روی تمام حرفهایشان بگذارند ویا حداقل برای من پیش آمده است.محمود رفته ، حتی ساده تر از آن چیزی که بتوان تصورش را کرد،آن هم با یک تلفن!
عاشق بود؟عاشق نبود؟عاشق بودم؟عاشق نبودم؟و..... عشق؟!نمی توانم پلک روی هم بگذارم،به تابلوی روی دیوار خیره شده ام که بر رویش نوشته شده:
دانی کدام خاک برآن رشک می برم
آن خاک پاک که در رهگذار توست
نمی توانم مانع ریزش اشکهایم بشوم.مغزم پر از خاطرات است،پر از نگاه،حرف دوست داشتن.از خودم می پرسم:«نغمه واقعا تموم شد؟»و از خودم خجالت می کشم که به خودم جواب بدهم:«آره».خودم هم باورم نمی شود،کاش حداقل می دانستم محمود را به چه باخته ام!به چه کسی؟به کدام گناه؟
می دانم اگر کنارم بود آرام می شدم .شاید حتی می توانست راضی ام کند به این جدایی و حالا نیست ومن احساس می کنم خالی ام ،تهی ام، احساس میکنم نمی توانم جواب بدهم.
خانه روی سرم آوار می شود ،دنیا روی سرم آوار می شود،نفسهایم وجودم را می سوزاند وسنگینی اش سینه ام را فشار می دهد.
از خودم می پرسم:« کجا اشتباه کردم ،کجای دوست داشتن محمود!»کاش بخوابم، کاش آرام شوم،کاش برگردد،کاش نیامده بود!زندگی ام پر شده است از ای کاش ها!
تلفن که زنگ میزند،دلم می لرزد ومحمود پشت خط نیست.تنهای تنها شده ام،حتی مرضیه هم نیست.تلفن زدم،مادرش گفت:
-عروسی کرد رفت شهرستان.
-عروسی کرد؟!
-بله خانم.
-به من ... خبر...نداد!
-مراسمش توی شهرستان بود دیگه اینجا مراسم نگرفتیم.
-میشه لطفاً شماره تلفنش رو بهم بدین؟ می خوام بهش تبریک بگم.
-والله خانم شرمنده. شوهرش دوست ندارن با دوستای قدیمش رابطه داشته باشه.شرمنده ام ها!
تنهای تنها شدم ،مرضیه نیست،محمود نیست ،دنیا نیست ،دلم می خواد من هم نباشم!
-اجازه هست؟
دراز کشیدم و وانمود کردم که خوابیده ام.در با صدای نرمی باز شد:خوابیدی؟
تکان نخوردم.نازنین بر لبه تختم نشست و ارام گفت:خوابیدی یا خودت رو به خواب زدی؟
-خوابیدم.
-خوبه، فکر کردم خودت رو به خواب زدی!
-خب دیگه.
-می خوام باهات حرف بزنم.
-فراموشش کن.
-دیگه؟
-ببین نازنین،اصلاً حوصله ندارم.
-واسه همین می خوام باهات حرف بزنم.
-چیزی ندارم که بگم.
-مامان نگرانته .
-بهش بگو خیالش راحت باشه ،خوبم.
-چت شده نغمه؟ همه رو نگران کردی!خودت رو تو اتاقت زندونی کردی، جواب تلفن هیچ کس رو نمی دی.چی شده؟
پتو را روی سرم کشیدم و گفتم:می خوام تنها باشم.
نازنین با یک حرکت سریع،پتو را از رویم کنار کشید و گفت:بهتره لوس بازی رو بذاری کنار،من تا نفهمم چی شده از اینجا تکون نمی خورم!
-من خوبم، همین.
-پس چرا امشب نمی یای بریم خونه عمه اینا؟
پتو را دوباره روی سرم کشیدم و گفتم:من حوصله ی خودم رو ندارم،برم مهمونی، اونم کجا؟خونه عمه!
-ببینن نغمه من اومدم ازت خواهش کنم ولی مامان به اندازه ی من مهربون و صبور نیست!
روی تخت نشستم و گفتم:چرا دست از سر من بر نمی دارید؟نمیام، نمی خوام بیام!
نازنین مات و مبهوت نگاهم کرد.زبانش بند امده بود.از تخت پایین امدم و گفتم:زوری باید بیام دیگه اره؟باشه میام.خیلی دلتون می خواد بیام دیگه!
و فریاد کشیدم:میام!
با عصبانیت مشغول جمع کردن لباسهایم شدم.ان قدر عصبانی بودم که دلم می خواست سرم را به دیوار بکوبم.از اتاق که بیرون امدم،هیچ کس نگاهم نکرد.به حمام رفتم و در حالی که احساس می کردم از شدت عصبانیت در حال اتش گرفتن هستم،زیر دوش ایستادم.
حالم خوب نبود،قفسه سینه ام سنگین بود،دلم شکسته بود،دلم را شسکته بودند و من از هزاران علاممت سوال،اویزان بودم.انگار هیچ جوابی برای هیچ کدامشان نداشتم،خسته بودم.زیر دوش ایستادم و ریزش اب،اشکهایم را شست.روی دو زانو افتادم و صورتم را با دو دست پوشاندم.از این که زیر این باران مصنوعی،کسی نمی توانست اشکهایم را تشخیص بدهد،احساس امنیت می کردم.قلبم شکسته بود!
 

bahar_19

عضو جدید
با چهره ای در هم کشیده،گوشه ای نشسته بودم.نمی دانستم اینجا چه می کنم.هرکس به کاری مشغول بود به جز من که در خودم فرو رفته بودم و برای صد هزارمین بار،خاطرات گذشته را مرور و ارزو می کردم به خانه که بازگشتیم محمود تماس بگیرد و بگوید توانسته رضایت مادرش را جلب کند.مرجان گفت:
-بازم که تو همی؟هنوز از شرط داداشم می ترسی؟
بی انکه چیزی بگویم نگاهش کردم.لبخند مسخره ای روی لبهایش نشسته بود.نازنین اشاره کرد اهمیت ندهم.سربرگرداندم.شوهر عمه ام پرسید:امتحانا چطور بود؟
به تلخی جواب دادم:بد نبود!
همه فهمیده بودند اتفاقی افتاده است،سعی می کردم طبیعی باشم و نمی تواستم.زن عمویم پرسید:اتفاقی افتاده نغمه جان؟
-بله!
نازنین با نگرانی نگاهم کرد و مادر با چشم و ابرو اشاره کرد چیزی نگویم.گفتم:زوری اوردنم اینجا!
مرجان گفت:اگه دلت نمی خواست نمی اومدی!
عمه ام تشر زد:مرجان!
-منم همینو گفتم.
-نغمه!
-زوری اومدم،مجبور که نیستم تحمل کنم!
عمویم گفت:من نمی دونم چرا نغمه از فامیل پدریش خوشش نمیاد!
باید چیزی می گفتم،باید از خودم دفاع می کردم و یا حتی ناراحتی ام را بروز می دادم،اما نمی توانستم.همان طور مانند یک مجسمه خشک شده بودم.یعنی دلیلی برای دفاع نمی دیدم.در حال حاضر حتی از خودم هم خوشم نمی امد چه برسد به فامیل پدری که به قول عمو،چشم دیدنشان را هم نداشتم.پدرم به جای من جواب داد:این حرفا چیه؟یکی از دوستاش عروسی کرده رفته شهرستان ناراحت اونه.
مرجان گفت:نه دایی جان،نغمه از زن داییس بیشتر خوشش میاد،البته خب عروس و مادر شوهرن دیگه!
با عصبانیت به مرجان نگاه کردم.گفت:نه؟
-مردم حرف مفت زیاد میزنن!
-دیوار حاشا که بلنده!مگه نه زن دایی؟
مادر که غافلگیر شده بود،گفت:خبری نیست.
زن عمویم گفت:وا،چرا پنهون می کنین؟
-خبری نیست اخه.
-اون شب که زن داداشت داشت یه چیز دیگه می گفت.ما که حسود نیستیم،الحمدالله بچه هامون همه رفتن ،دیگه پنهون کاریتون واسه چیه؟
سنگینی نگاهی را احساس کردم،میلاد بود.بلند شدم و گفتم:واسه همین چیزا بود که نمی خواستم بیام ها!
و با ناراحتی اشکاری از اتاق بیرون رفتم.کنار باغچه حیاط نشستم.این روزها به هر بهانه ای گریه ام می گرفت.دیگر عطر گلهای شب بو ی خانه عمه هم نمی توانست ارامم کند.به اسمان خیره شده بودم و اشکهایم روی گونه هایم می لغزیدند.شاید حق با انها بود،محمود که مثلاً اشنایم شده بود و فکر می کردم او را می شناسم،رفت.مادرش را بهانه کرد و رفت.نمی دانم شاید تلاشش را کرده بود و شاید هم نه،با کوچکترین تشری، پس نشسته بود.حتی الان که کنار باغچه نشسته ام نمی دانم این یک عشق واقعی بود یا مه.شاید من به دنبال یک قصه شورانگیز بودم،فکر می کردم هر چه در کتابها می خوانم واقیت دارد و نمی دانستم در دنیای واقعی،ادمها با تلنگری می شکنند!
شاید بهتر بود به پسردایی ام «بله»بگویم و از اینجا بروم.در یک کشور غریبه،حداقل از غریبگی کردن ادمها،دل ادم نمی شکند.خیالت راحت است،غریبه اند و شاید راحت تر می توانستم فراموش کنم که محمود را به یک تماس تلفنی،از یک ادم حسود و عقده ای و با یک سری دروغ،باخته ام!
-متاسفم!
باپشت دست اشکهایم را پاک کردم و گفتم:مهم نیست.
-مهمه ،میشه بشینم؟
بی انکه نگاهش کنم، گفتم:بشین.
و شانه بالا انداختم.هرمحضورش را احساس کردم.پرسید:اتفاقی افتاده؟
-باید اتفاقی افتاده باشه؟
-اره.
از جوابی که داد یکه خوردم.گفت:چشمات میگن تو دلت چه خبره!
-چشمام ؟ چشمام غلط می کنن!
-می خوای بریم بیرون؟
-نه.
-میخوای در موردش حرف بزنیم؟
بغض در گلویم نشسته بود و با همان صدای نمناک جواب دادم: نه!
-می خوام کمکت کنم.
-نه!
اشک روی گونه هایم سر خورد.گفت:میتونم باهاش حرف بزنم اگه تو بخوای میتونم برم باهاش......
شانه هایم شروع به لرزیدن کرد.میلاد ساکت شد،باید حرف می زدم وگرنه خفه می شدم.دلم می خواست دوستی داشتم تا بتوانم با او درد دل کنم و سبک شوم.فکرم کار نمی کرد و دلم می خواست کسی بود تا به جای من فکر کند.گفتم:دیگه فایده نداره.
-شاید داشته باشه.
-دیگه دیر شده.
-نه هنوز اگه تو بخوای من...
نگاهش کردم،رنگش پریده بود،به هم ریخته بود،دستهایش را تند و تند به هم می مالید،سر به زیر داشت،انگار دلش نمی خواست نگاهم کند.گفتم:نه حاضر نیستم غرور...نمی دونم میلاد، نمی دونم، فکرم کار نمی کنه.دارم داغون می شم.
-سعی کن اروم باشی.
-دلم میخواد داد بکشم، دلم میخواد سرم رو محکم به دیوار بکوبم، دارم دیوونه میشم میلاد...
-باهاش حرف می زنم!
-نه نه، نمی خوام بهت بگه نه. من داغون تر میشم.خودم یه فکری براش میکنم!
-تو اگه قرار بود فکر کنی تو این سه هفته کرده بودی!
باتعجب نگاهش کردم چشم به موزاییکهای کف حیاط دوخته بود.گفت:خودم یه کاری میکنم!
ایستاد،من هم به سرعت ایستادم.سعی می کرد نگاهم نکند گفت:دست و صورتت رو بشور بیا تو. الان فکر میکنن چه خبر شده. حل میشه، نگران نباش.
راهش را کج کرد که برود ،گفتم: پسرعمه!
ایستاد.گفتم:فقط میخوام فراموشش کنم!
-فکرات رو کردی؟
-میرم پیش پسردایی ام!
با صدایی که میلرزید گفت:مبارکه!
-پسرعمه!
-بله؟
-میخوام فراموشش کنم.
-یه مشاور خوب واسه ات پیدا میکنم.
-نمی خوام کسی بفهمه.
- کسی نمی فهمه!

*

*

*

*
ادامه دارد........
 

bahar_19

عضو جدید
بی انکه نگاهم کند،رفت و مرا با دنیای از تصورات نامفهوم تنها گذاشت.دلم می خواست می توانستم گریه نکنم ولی قطرات اشک روی گونه هایم می لرزید.مدام به خودم تشر میزدم:«بسه دیگه نغمه، تموم شد.می ری پیش پسر داییت،یه مدت که از ایران دور بشی،حالت بهتر می شه.بهت قول می دم بعد از چند ماه به همه این ماجراها بخندی.اصلاً شاید به این گریه هات هم بخندی!وقتی تنها شدی،عاقلانه تر می تونی به این روزا نگاه کنی.»«خب که چی؟می خوای بگی همه چیز خوب می شه؟»،«اره می شه؟اگه منتظر شنیدن این جمله ای،باید بگم اره همه چیز خوب می شه!»
خودم را با احمقانه ترین افکاری که به مغز هرکس خطور می کرد،گول می زدم.حس عجیبی داشتم،چیزی مثل اویزان بودن بین زمین و اسمان!
نازنین که روی ایوان امده ظاهر شد،با سستی از جا بلند شدم.حوصله خودم را هم نداشتم.ایستاد و سلانه سلانه به طرفش رفتم.به کنارش که رسیدم پرسید:خوبی؟
-اره.
-مامان گفت شام رو که بخوریم،می ریم.
-شوهرت هنوز نیومده!
-زنگ می زنم می کم نیاد.می گم بیاد خونه خودمون.می گم تو حال نداشتی ،زود برمی گردیم.
-خوبم.
-می دونم.
-پس چرا فکر میکنی حال ندارم؟
-شاید خودت دلیلش رو بهم بگی!
-چی تصور می کنی؟
-همین امشب به زن دایی تلفن می کنم.
-چی می خوای بهش بگی؟
-دست از سر ما برداره!
-فکر می کنم این ماجرا به من مربوط باشه!
یکه خورد،سعی کردم نگاهش با نگاهم برخورد نکند،گفتم:اگه پیشنهادش واقعاً همونی باشه که زن عمو گفت...
تمام غم های دنیا در قلبم لانه کرده بود.روز اولی که اسمم را توی روزنامه دیدم را خوب به خاطر دارم.تمام راه را تا خانه دویده بودم،مادرم اولین کسی بود که دستهایش را برای در اغوش کشیدنم باز کرد.تصور دیدوارد شدن به یک دنیای جدید،ان قدر شیرین بود که فکر خطرات موجود در راه حتی به دورترین زوایای ذهنم نیز خطور نکرده بود.احساس می کردم یک ورق تازه از کتاب زندگی ام پیش رویم گشوده شده و فقط کافی است ان را بخوانم.محمود که وارد زندگی ام شد،رسیده بودم به زیباترین سطر کتاب!همه چیز خوب بود،حس شیرین دوست داشتن و دوست داشته شدن ان قدر مرا در رویا فرو برده بود که یادم رفت واقعیتهایی هم هست.فکر می کردم در کشمکش میان بیتا و من که حتی به فکر این کشمکش هم نبودم،یا داشتن محمود،من پیروزم و نمی دانستم محمود را به چیزی که حتی نمی دانستم چیست،باخته ام!
گاهی با خودم می اندیشیدم دانشگاه که شروع بشود،دوباره او را خواهم دید.با یک امید عبث می اندیشیدم شاید تا ان زمان اوضاع کمی ارام شده باشد.شاید او هم دلش برایم تنگ شود،ارزو می کردم خداوند او را سر راهم قرار بدهد.می اندیشیدم اگر مرا ببیند بر من رحمش خواهد امد و به هر بهانه ای شده مادرش را برای داشتن من،راضی خواهد کرد.خودم هم باورم نمی شد،ان همه عشق شورانگیز،حالا به بن بست عاطفه و عقل رسیده باشد.در کدام کتاب نوشته شده بود،دو نفر که عاشقانه یکدیگر را دوست می داشته اند به این سادگی و شاید هم ساده تر از ان چه دیگران منتظر شنیدنش بودند،دست از یکدیگر شسته اند؟
گاهی می اندیشیدم،شاید تنها من بودم که او را دوست داشتم و می اندیشیده ام که او نیز مرا دوست می دارد.حتی این اواخر می اندیشیدم شاید خطایی از من سر زده،حرفی،چیزی که محمود ان را بهانه کرده و از من دل بریده!
تعادل روحی نداشتم و افکار مختلف مثل اواری بر من خراب می شد.
سر به زیر انداختم و ادامه دادم:قبول می کنم.
نازنین بر جا خشکش زده بود.منتظر عکس العملش نماندم و به داخل رفتم.همه سعی کردند وانمود کنند اتفاقی نیفتاده است و من می دانستم که اتفاقی افتاده.بی اختیار نگاهم به میلاد افتاد؛در خود فرو رفته بود و متفکرانه به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود.ناگهان به خاطر اطمینانی که به او کرده بودم و از اینکه به خاطر فشار روحی،با او درد دل کرده بودم،خودم را سرزنش کردم.اگر حرفی می زد؟اگر از حرفهایم علیه خودم استفاده می کرد؟
نازنین کنارم نشست.هر دو سعی می کردیم نگاههایمان با هم برخورد نکند.سنگینی نگاه مرجان را احساس کردم.نگاهش کردم.لبخند محزونی زد.برای اولین بار دیدم که در چشمهایش سایه ای از مهربانی نشسته است.پرسیدم:عمه می تونم تو یکی از اتاقا استراحت کنم؟خسته ام،فقط چند دقیقه!
-اره عمه جان...مرجان!
میلاد گفت:برو تو اتاق من،یه کم به هم ریخته اس،اما سرو صدا کمتر بهش می رسه.
-راست می گه عمه جون،از همه جا بهتره.سر و صدا کمتر اذیتت می کنه.
ایستادم و گفتم:ممنون.
-مرجان،نغمه رو ببر تو اتاق من.
-درش بازه؟
-اره.
به دنبال مرجان به راه افتادم.عمه ام گفت:نخوابی ها،چند دقیقه دیگه شام حاضره.
سر تکان دادم و به دنبال مرجان کشیده شدم.مرجان در را برایم باز کرد و کناری ایستاد.نگاهش کردم،لبخندی تصنعی زد و گفت:واسه شام صدات می کنم.
لحظاتی به او خیره شدم و سپس قدم به داخل اتاق گذاشتم؛اولین چیزی که نظرم را جلب کرد،کتابخانه نسبتاً بزرگی بود که تقریباً دیوار سمت راست را پوشانده بود.میز کامپیوتر میلاد،کنار تختش قرار داشت.روی دیوار،یک تابلوی نقاشی اویزان بود که در نگاه اول به نظر می رسید نیمه کاره است.یک صورت محو از زنی که نمی توانستم تشخیص بدهم کیست.
بر لب تخت نشستم و نگاهم روی قفسه کتابها دوید.با بی حوصلگی و به سرعت قفسه ها را با چشم رد می کردم.سری به اطراف اتاق چرخاندم.همه چیز ساده بود و بسیار مرتب.ان قدر که ادم باورش نمی شد در این اتاق مردی زندگی میکند.روی تخت افتادم و دستهایم را به دو طرفم صلیب کردم.
تنها فکری که مخیله ام را پر کرده بود رفتن از ایران بود.تمام حواسم روی این متمرکز شده بود که چطور بحث را به جایی بکشانم که او را متوجه خواسته ام کنم.می اندیشیدم،شاید بهتر است کمی بیشتر تحمل کنم،حداقل تا وقتی که دوباره دانشگاه بروم ویک بار دیگر محمود را ببینم.می اندیشیدم اگر او را ببینم و رفتارش را، بهتر و مطئن تر می توانم تصمیم بگیرم.اما تصور برخورد نامناسب او،اگر چه تصوری بیش نبود،دلهره اورتر از ان بود که در توانایی من بگنجد.
نمی دانم چقدر گذشته بود،اما انگار به اندازه یک پلک بر هم زدن بود که چشم باز کردم و دیدم روی تخت میلاد خوابیده ام وافتاب خودش را داخل اتاق پهن کرده است.مثل فنر از جا پریدم و از این که در اتاق پسر عمه ام خوابیده ام،یکه خوردم.از در که بیرون رفتم،عمه ام لبخند عمیقی بر لب نشاند و گفت:بیدار شدی عمه؟
-سلام صبح بخیر!
-ظهر بخیر،سلام.
-مگه ساعت چنده؟!
منتظر جواب عمه نماندم و به ساعت دیواری نگاه کردم.نزدیک ده و نیم بود.گفتم:چرا بیدارم نکردین؟
-دلم نیومد.سفره تو اشپزخونه پهنه.
-مامانم اینا رفتن؟
-همون دیشب.
دوباره بی اختیار به ساعت نگاه کردم و گفتم:چرا منو نبردن؟
-خواب بودی.
-خب بیدارم می کردن!
-مگه خونه غریبه مونده بودی؟
-عمه زنگ می زنی اژانس بیاد تا من اماده بشم؟
-مگه بیرونت کردیم این قدر عجله داری؟حالا صبحونه ات رو بخور.
-باید برم.
-ناهار اینجا بمون.
-ناهار؟!اصلاً.باید برم خونه،کلی کار دارم.
-کار دیر نمی شه.برو دست و صورتت رو بشور،خودم الان صبحونه رو واسه ات اماده می کنم.
-باید برم.
-این قدر نگو برم،برم.میلاد باهات کار داره.
-میلاد ؟چه کارم داره؟
-نمی دونم والله.گفت از خواب بیدار شدی بهش تلفن کنی.
بلند شد و به طرف اشپزخانه به راه افتاد.گفتم:صبحونه نمی خورم.
-به زروم که شده به خوردت می دم!
-میل ندارم عمه.
-دو تا لقمه که بخوری میلم پیدا می شه.
در حالی که از اتفاقات اطرافم گیج شده بودم،دست و صورتم را شستم و نزد عمه ام رفتم.صبحانه را برایم اماده کرده بود.نشستم و با بی میلی مشغول بازی کردن با تکه های نان شدم.عمه گفت:به مامانت گفتم ناهار پیش ما می مونی.میلاد می رسوندت،پس عجله نکن.
-کار دارم عمه جان.
-یه روز که پیش عمه اتی تعطیل!اصلاً چه کاری داری که از عمه ات مهمتره!
از خودم پرسیدم:«چه کاری دارم؟هیچ!»موضوع همین بود که کاری نداشتم،فقطمی خواستم بروم.برگردم خانه مان و خودم را توی اتاقم زندانی و به گذشته ها فکر کنم.
-اهای صبحونه ات رو بخور.
 

bahar_19

عضو جدید
چای را تلخ سر کشیدم و فگتم
گه تموم!

-یعنی چی تموم؟
بلند شدم و گفتم:گفتم که میل ندارم.زیادی هم خورده م.
-پس پاشو یه زنگ به میلاد بزن.
-مرجان کجاست؟
-میاد رفته بیرون.پاشو زنگ بزن.باهات کار واجب داشت!
-چه کارم داشت؟
-به من که چیزی نگفت.گفت بیدار که شدی حتما بهش تلفن بزنی.
مشغول جمع کردن سفره شدم.عمه دستم را گرفت و گفت:تو برو به میلاد زنگ بزن.
با اکراه از جا بلند شدم و به پذیرایی امدم.کنار تلفن نشستم و با صدای بلند پرسیدم:شماره اش چنده؟
عمه از داخل اشپزخانه جواب داد:تو دفتر تلفن هست،همونجا کنار تلفن.به اسم میلاد نوشتم.
-پیدا کردم.
شماره را گرفتم و منتظر شدم.
-بله؟
-سلام.
-سلام.
-خوبی؟
-بد نیستم تو بهتری؟
-اره، عمه گفت کارم داشتی!
-بعد از ظهر اماده باش،میام دنبالت.
-واسه چی؟
-می برمت دیدن یه نفر.
-کار دارم، بعد از ظهر نمی تونم جایی برم.
-چه کار داری؟
-کار دارم دیگه.
-من وقت گرفتم.
-زنگ بزن بگو کاری پیش اومده، نمی تونی بری.
-با کلی خواهش تمنا تونستم واسه امروز وقت بگیرم.
-ببین میلاد...
به طرف اشپزخانهسرک کشیدم,عمه ام هنوز انجا بود.صدایم را پایین اوردم و گفتم:به خاطر دیشب متاسفم!راستش...نباید اون حرفا رو به تو میزدم.الانم متاسفم و ممنون.فکر کنم خودم بتونم مشکلم رو حل کنم!
-حرف اخرته؟
-فکر می کنم.
-فکر می کنی یا مطمئنی؟
-مطمئنم.
-اُکی،فقط میمونه یه چیز!
-چی؟
-من برای امروز وقت گرفتم،چه بخوای و نخوای، تو امروز میری پیش مشاور!
-این همه حرف زدم، تازه میپرسی تایتانیک دختره بود یا پسره؟
-واسه ام مهم نیست که تایتانیک اسم دختره بود یا پسره،میخوام تو امروز با مشاور حرف بزنی.
-میشه لطفاً دایه مهربون تر از مادر نشی؟
-باید این فکر رو همون دیشب می کردی!
-من دیشب تو وضعیت روحی مناسبی نبودم.
-از تصمیم احمقانه ات مشخص بود!
-کدوم تصمیم؟
-مهم نیست.
شانه بالا انداختم و گفتم:به خاطر دیشبم عذرخواهی کردم و بازم می گم که متاسفم.بهتره هر چی ازم شنیدی فراموش کنی.
-بعداز ظهر میام دنبالت.
-نمی تونم بیام.
-میام دنبالت!
بدون خداحافظی ،تماس را قطع کرد.کمی اندیشیدم،فکرم کار نمی کرد،فقط می خواستم کاری بکنم.اصلاً برایم مهم نبود چه اتفاقی می افتد.می خواستم کاری بکنم.اصلاً برایم مهم بنود چه اتفاقی می افتد.می خواستم انچه مخیله ام را پر کرده بود،از ذهنم بیرون بریزم و بعداً به نتایج ان فکر کنم.دوباره به طرف اشپزخانه سرک کشیدم.عمه ام سخت مشغول بود.شماره خانه دایی را گرفتم و منتظر شدم.صدای زن دایی ام که در گوشی پیچید،تمام توانم را جمع کردم تا انچه را به خاطرش تماس گرفته بودم،بگویم.
-بله؟
-سلام زن دایی جان.
-سلام، خوبی؟
-ممنون،شما خوبین؟دایی جان؟
-خوبیم،کجایی؟این شماره کیه؟
-خونه عمه ام.
-اونجا چه کار میکنی،این وقت روز؟!
-دیشب خوابم برده،گذاشتنم.
-به به،حالا دیگه عروس خانم ما رو این ور و اون ور جا می ذارن؟مگه دستم به مامانت نرسه!
خندیدم و گفتم:تقصیر خودتونه!
و احساس کردم بخار داغی از تمام بدنم بیرون می زند.
-تنهایی؟
-تو اتاق اره.
-یادی از ما کردی؟
-هستی؟می خوام بیام خونه تون...باهاتون...یعنی با شما... با ...شما کار دارم.
-خیره انشاءالله!
-انشاءالله!
قلبم به شدت می تپید.انچه در سرم جریان داشت،خون زیادی را در رگهایم به غلیان واداشته بود.به سختی سعی کردم غق نزنم.زن دایی گفت:هستم.
و در صدایش تردید موج می زد.
-کمتر از یک ساعت دیگه اونجام.فقط شما یه لطفی می کنید زنگ بزنید به مامان بگید من میام پیش شما؟می شناسیدش که،من اگه بهش زنگ بزنم میگه نه،حق ندارم.
-بهش زنگ می زنم.
-مرسی.
با حالت خاصی پرسید:اتفاقی افتاده نغمه؟!
-نه،یعنی نمی دونم...اجازه می دین بیام اونجا؟
-منتظرتم.
-خداحافظ.
-خداحافظ.
گوشی را گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.در حالی که هنوز برای کاری که می خواستم انجام بدهم ،اطمینان قلبی نداشتم،بلند شدم و در استانه در اشپزخانه گفتم:حاج خانم با اجازه!
عمه ام با تعجب نگاهم کرد و گفت:کجا سر ظهری؟ناهار درست کردم.
-باید برم،گفتم که کار دارم.
-با میلاد حرف زدی؟
-بله.
-خب؟
-هیچی.
-بهش گفتی می خوای بری؟
-فکر نکنم باید از میلاد اجازه بگیرم!
-منظورم این نبود.
-کار خاصی باهام نداشت.رخصت حاج خانم!
-حداقل ناهارت رو بخور و برو.
-راه رفتنی رو باید رفت،با شکم سیر یا بدون اون!
عمه ام را در اغوش کشیدم و گفتم:ببخشید عمه جون،اذیت شدین.
-می دونی که روی تخم چشمام جا داری.
-از طرف من از میلاد هم عذر خواهی کنید که دیشب مجبور شد تو اتاقش نخوابه.
-حرفشم نزن دختر!
-کاری ندارین عمه جان؟
-ناهار رو می موندی!
-فرقی نداره که،اونجام متعلق به شماست.
-چی بگم والله!من که سر از کار شما جوونا درنمیارم!
-عمه با اجازه تون زنگ زدم اژانس بیاد.
-شماره اش رو پیدا کردی؟
-اره،کنار تلفن بود.
-کار خوبی کردی.به مامان و بابات سلام برسون.
-حتماً.
-ناارحتم می کنی سر ظهری گشنه می ری ها.
-تازه صبحونه خوردم،بعدشم کو تا ظهر؟
زنگ زدند ،دوباره صورت عمه را بوسیدم و در حالی که اصرار می کردم همراهی ام نکند،از ساختمان بیرون امدم.سوار ماشین که شدم،به در بسته خانه عمه نگاه کردم،هنوز به انچه در پی انجامش بودم،ایمان نداشتم.
-کجا برم خانم؟
-الهیه.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا