bahar_19
عضو جدید
رمان نغمه ...........................نویسنده: نسرین سیفی
تعداد فصل ها: 11 ......304 صفحه
منبع: 98ia
فصـــــــل اول
از پهن کردن روزنامه روی زمین و گشتن ستون "ش" و از خوشحالی به آسمان پریدن و دوباره و دوباره نگاه کردن به اسم "نغمه شریفی"تا ثبت نام در دانشگاه مثل برق گذشت.به خودم که آمدم برگه انتخاب واحد در دستهایم بود و مشغول ثبت نام بودم.مسئول ثبت نام گفت:
-ترم اول،دانشگاه واحد هارو تعیین می کنه.
و من شدم دانشجوی ترم اول ادبیات فارسی!کا ثبت نام که تمام شد،پیش از انکه از دانشگاه بیرون بیایم،برگشتم و به ساختمان آن نگاه کردم؛رویای من به حقیقت پیوسته بود.
*****************
-متشکرم ، متشکرم،شرمنده نکنید.
صدای کف زدن بلند بود و من با لودگی،دستم را روی سینه گذاشته و به شکل مسخره ای خم و راست میشدم:
-ممنون....ممنون....من متعلق به همه ی شما هستم!
خواهرم ارام روی پشتم کوبید و گفت:
-لوس نشو!
به خاطر قبولی ام در دانشگاه جشن گرفته بودند،پدر و مادرم خوشحال تر از بقیه بودند و من خوشحال تر از همه.دایی جانم گفت:
-ولش کنید،خسته شد بچه!
-دایی جان،ایشون دیگه دانشجو هستن،نباید به این زودیا خسته بشن!
گفتم:دایی جان،من متعلق به همه ی شما هستم.مهم نیست.بذارید کارشون رو بکنن.
همه خندیدند.گفت:بیا اینجا بشین ببینم.پدر سوخته رو ببین...آبجی،این دختر تو تا اون دانشگاه رو روی سر صاحباش خراب نکنه،از اونجا بیرون نمیاد!
به زور کنار دایی جان نشستم.زن دایی ام گفت:نگاه کن همه کاراش زورکیه ،دانشگاه هم این جوری رفتی؟
-نه زن دایی جان،این یکی چغر بود و اون به من فشار آورد!
مادرم اخم کرد و همه خندیدند.
-آخه کی تو رو راه داده دانشگاه؟
به پسر عمه ام که ان طرف اتاق نشسته بود نگاه کردم و گفتم:
-همون که شما رو از دانشگاه بیرون کرده!
سرخ شد و گفت:من خودم انصراف دادم.
-منم خودم دانشگاه قبول شدم!
دختر عمه ام به طرفداری از برادرش:ای بابا......شق القمر که نکردی!ما قبل از تو رفتیم دانشگاه.
-تو که........
زن دایی ام دستم را گرفت.به مادرم نگاه کردم،اخم کرده و طوری به من خیره شده بود که چهره درهم کشیدم و ساکت شدم.عمویم گفت:حالا کی درست تموم میشه؟
خنده ام گرفت:معقولش 4 ساله اما خدا رو چه دیدی؟شاید خوش گذشت،بیشترموندم!
زن دایی ام از خنده قرمز شده بود.عمو گفت:واقعا داداش من اگه جای تو بودم نمیزاشتم این اتیش پاره از در بره بیرون،چه برسه دانشگاه!
پدرم خندید و گفت:من به این یکی بیشتراز تخم چشام اطمینان دارم.
تک سرفه ای کردم،صاف نشستم و سرم را بالا گرفتم. این حرکتم همه را به خنده واداشت،بی اختیار نگاهم به صورت پسر عمه ام افتاد؛پوزخندی روی لبهایش نشسته بود و مرا نگاه میکرد.اخم کردم و سر برگرداندم.خواهرم گفت:بسه معرکه گرفتی؟بیا کمک کن سفره رو بندازیم.
-می بینی دایی جان،اون وقت میگن چرا خارجی ها ومدارک دانشگاهی مارو قبول ندارن!
-ربط این با سفره چیه؟
-ربطش اینه که من کار می کنم،خسته میشم ،دیگه نمتونم درس بخونم،اگه درس نخونم،نمیتونم خوب امتحان بدم،در نتیجه....
مادرم گفت:بسه فلسفه بافی! پاشو بیا اشپزخونه.
زن دایی همچنان میخندید،بلند شدم و گفتم:اگه 4 سال بیشتر شد،عمو جان نگی بهش خوش گذشته ها، نتونستم درس بخونم. اگه درس نخونم،نمیتونم خوب امتحان بدم،در نتیجه....
-نغمه!
دستهایم را به نشانه تسلیم بالا بردم و گفتم:شام همگی مهمون من هستید!
و به طرف آشپزخونه رفتم.ماد پشت سرم وارد آشپزخونه شد و با تشر گفت :معرکه گرفتی؟
قیافه ام را مظلوم کردم و گفتم:مگه چکار کردم؟
خواهرم با خنده گفت:ولش کن مامان همه دیگه نغمه رو میشناسن.
-دیگه دانشجو شده،بچه که نیست باید رفتارش معقول بشه؟
خواهرم نگاهم کرد و گفت:یاد میگیره مگه نه؟
کمی فکر کردم و گفتم:قول نمیدم.........
مادرم چپ چپ نگاهم کرد و جمله ام را اصلاح کردم:حتما قول میدم!
مادر با حالت قهر سر برگرداند و گفت:در ضمن دلم نمی خواد سر به سر بچه های عمه ات بذاری.
-این یکی رو دیگه واقعا نمیتونم قول بدم.
به تند ی نگاهم کرد.گفتم:چی رو باید اماده کنم؟
تشر زد:نغمه!
-ببین مامان،من حال اون پسره و خواهر افاده ایش رو نگیرم سکته میکنم!
خواهرم پادر میانی کرد و گفت:جون نغمه یه امشب رو کوتاه بیا.
زن دایی از پشت سرم گفت:منم با نازنین موافقم.
لبخند بزرگی روی لبم نشست :من به هیچکس قول نمیدم.
و به طرف او چرخیدم.میخندید و سعی میکرد مانع خنده اش شود. گفت:خوب خداییش رو هم بخوای .....میلاد راست میگفت.اخه کی تو رو دانشگاه راه داده؟
-زن دایی!
حتی مادرم هم به خنده افتاده بود. مرجان دختر عمه ام در استانه ی در آشپزخونه ایستاد و گفت: به به اینجا چه خبره؟
زن دایی ام پرسید:خب من چه کار می تونم بکنم؟
- نه زن داداش،شما بفرمایین ،ماشاا…دخترا هستن.
-فهمیدم داری خواهر شوهر بازی در میاری ها.
-وای نه به خدا.
خندید و گفت:هنوز پیر نشدم.
- نه به خدا...
گفتم:می بینی زن دایی، خواهر شوهره دیگه!
زن دایی خندید و مادر گفت:نغمه!
مرجان که به خواهرم کمک میکرد، گفت:هیچکس نتونست تو رو درست کنه،بلکه دانشگاه درستت کنه!
-میدونی مرجان جون....
مادرم با اخم نگاهم کرد.سر برگرداندم تا با خیال راحت ادامه دهم:من تصمیم گرفتم دانشگاه رو درست کنم،پیش از اونکه اون...
مادرم گفت:بیا این سبزی ها رو بریز تو سبد.
-درستم کنه!
زن دایی نخودی خندید. سبد ها را از مادرم گرفتم چیزی زیر لب گفت،ابرویم را بالا کشیدم و لبخند زدم.اخم کرد و به طرف گاز رفت.زن دایی در کنارم ایستاد و آهسته زیر گوشم گفت:من دوست دارم عروسم شوخ و شنگ باشه!به حرف کسی اهمیت نده.
سرخ شدم،قهقه ای زد و از اشپز خونه بیرون رفت.مادرم بالای سرم ایستاد :ماستها رو هم بریز تو کاسه ها.
پسر دایی ام که در حقیقت تنها فرزند دایی جان هم بود،در روسیه تحصیل میکرد.سالها بود که او را ندیده بودم زن دایی سالی 2 مرتبه به دیدن او میرفت و او هم سالی 1 بار،فقط بعد از تحویل سال تماس میگرفت و عید را تبریک میگفت.
-مرجان جان ,زن دایی ,سفره رو میندازین؟
به مادر نگاه کردم و پرسیدم:کاسه ها کجاست؟
-نازنین,کاسه ها رو بده نغمه.
- بابا,مثلا من دانشجوی مملکتم ها!
نازنین کاسه ها رو به طرفم گرفت و گفت: باعرض شرمندگی,ما دانشجو مانشجو حالیمون نیست!
چشمکی زد,کاسه ها رو گرفتم با خنده گفتم: از صمیم قلب قول میدم سه ترم پیاپی مشروط بشم!
مرجان با کنایه گفت:حالا خوبه فقط ثبت نام کردی،اگه یکی دو ترم بری چی میشه؟
-میشم شاگرد اول دانشگاه!
کاسه را پر کردم و گفتم: سفره رو انداختین؟
و بی آنکه منتظر جواب کسی بمانم سفره را از روی میز برداشتم و از اشپزخانه بیرون رفتم.زن دایی با اشتیاق به من خیره شده بود.دوستش داشتم اما هر بار که زیر گوشم میگفت:«عروس قشنگم»حس غریبی در دهانم مزه میکرد.من حتی صورت پسر دایی ام را به خاطر نداشتم.چند تا عکس روی شومینه و دیوارهای خانه ی دایی جان از او دیده بودم اما با وجود همخونی،برایم غریبه بود.
-کمک می خوای؟
لب پایینم را به دندان گرفتم و گفتم:زن دایی میخوای همه بگن مامانم خواهرشوهر بازی در میاره؟حالا بماند که توی آشپزخونه.....
و صورتم را کج و کوله کردم.
-آتیش پاره،عمرا اگه بتونی بین من و خواهرشوهرم دعوا بندازی!
-دایی جان زنت لات شده چاقو میکشه!
عمه ام ازان سوی پذیرایی گفت:معرکه نگیر نغمه تو اشپزخونه کارت دارن.
زن دایی ام زیر لب قربان صدقه ام رفت و اشاره کرد به اشپزخانه بروم.وارد اشپزخانه که شدم، نازنین بشقاب ها را به طرفم گرفت و گفت:این مهمونی به خاطر توئه ها بجنب دیگه.
از دور بوسه ای برایش فرستادم و از اشپزخانه خارج شدم.
شام را در محیطی کاملا دوستانه خوردیم.نگاهم روی صورت تک تک کسانی که دور سفره نشسته بودند،سر خورد.همه خوشحال بودند،چشمم به میلاد افتاد؛به من خیره شده بود.چهره در هم کشیدم و سر برگرداندم و تا اخر شام دیگر نگاهش نکردم.دستهایم را خشک کردم و گفتم:بعد از شستن ظرفها اگه گفتین چی میچسبه؟
نازنین با خنده گفت:خشک کردنشون!
همه به خنده افتادند.
-پیشنهاد خوبی بود ابجی جان میتونی خشکشون کنی!
مادر گفت:خسته شده از صبح تا حالا بنده خدا اومده کمک.
مرجان گفت:من خشکشون میکنم فقط یکی لطف کنه جا به جاشون کنه.
سینی چای را برداشتم و گفتم :منم میرم چایی تعارف کنم.
وبه سرعت از اشپزخانه بیرون امدم.پشت سرم شنیدم که نازنین گفت:من جا به جاشون میکنم.
و مادر به زن عمو و زن دایی ام تعارف کرد برای خوردن چای بیایند.سینی را مقابل عمویم گرفتم لبخندی زد و 1 استکان برداشت.بعد دایی و شوهر عمه ام و پدرم و......در مقابل میلاد خم شدم.با کنایه گفت:مشروط نشین!
-نگران من نباشین.
-نیستم.
-خوشحالم میکنید.
دایی ام گفت:اتیشپاره تعریف کن ببینم روز ثبت نام که سقف دانشگاه رو پایین نیاوردی؟
-ملاحظه کردم دایی جان!
میلاد گفت:نگران نباشین اقای صبوحی،اگه نغمه ست،که سقف دانشگاه رو پایین میاره.
روی زمین نشستم و گفتم:ادم باید عرضه داشته باشه!
مادرم اخم کرد،گفتم:مامان چیه؟تا من میام حرف بزنم اخم می کنی.
مادر که حسابی گیر افتاده بود گفت:من؟؟!!!
صدای خنده بلند شد.
-اتیشپاره پدرسوخته!
-رضا جان چرا از من بیچاره مایه میذاری؟
-واسه اینکه خواهر بنده خدای من،مظلومه.این نمیدونم به کی رفته!
-از قدیم گفتن بچه ی حلال زاده به داییش میره.
1 حبه قند به طرفم پرتاب کرد و گفت:پدرسوخته رو ببین.
-ای بابا!دایی خواهرزاده شوخی میکنن، چوبش رو من میخورم!
-حسودیت میشه؟تو هم با خواهرزادت شوخی کن.
مرجان که تازه از اشپزخونه بیرون امده بود گفت:کسی منو صدا کرد؟
پدرم گفت:بیا دایی جان،بیا 3،4 تا ماچ ابدار به من بده چشم بعضی ها دربیاد!
پیش از انکه مرجان قدم از قدم بردارد،من خودم را با 1 خیز بلند در اغوش دایی جانم رها و صورتش را غرق بوسه کردم.پدرم با خنده گفت:حالا حسود کیه؟
من و دایی یکصدا جواب دادیم:شما!
پدرم گفت:بچه حلال زاده به داییش میره دیگه!
دست درگردن دایی ام داشتم و نگاهم بی اختیار به طرف میلاد چرخید.چهره درهم کشید و سر برگرداند.خودم هم دلیلش را نمیدانستم اما مطمئن بودم زیاد از او خوشم نمی اید و احساس میکردم او هم مرا دوست ندارد.
-تو کی باید بری سر کلاس؟
-از 2 مهر.
-3 روز دیگه.
خندیدم و چشمهایم درخشید.دایی ام به طرز مسخره ای مشت گره کرده اش را در مقابل من گرفت:خانم شما از اینکه در حال حاضر دانشجو هستید چه احساسی داری؟
سینه ام را صاف کردم و گفتم:احساس بخصوصی ندارم فقط لطفا یه کم وقتش رو زیاد کنید،پیام بازرگانی هم بیشتر بشه بد نیست.
-نظرتون نسبت به بخش اشپزی چیه؟
-ا...ی این بخش حذف بشه بهتره.
-و گزارش؟
-قربون گزارشگرش برم من،اگه گزارشگرش به این جیگری باشه،همه اش......
زن دایی ام از انطرف پذیرایی گفت:اهای اتیشپاره!چشمت دنبال گزارشگرش نباشه که صاحب داره!
-من قربون گزارشگر و صاحبش برم خودم تکی!
و دست در گردن دایی ام انداختم و او را غرق بوسه کردم.
خوشحال بودم که توانسته ام چیزی به نام سد کنکور را بشکنم و خوشحال تر بودم در رشته ای قبول شده ام که دوستش دارم. من اولین دختر فامیل بودم که وارد دانشگاه می شدم.دختر عموهایم که ازدواج کرده بودند و دخترعمه ام هم درسش را نیمه تمام رها کرده بود،نازنین هم نتوانست وارد دانشگاه شود و 6 ماه از دیپلم گرفتنش نگذشته،ازدواج کرده بود. به قول دایی جان:«شاخ غول رو شکستی دختر!پشت سرت کل دخترای ریز و درشت فامیل هوار میشن رو سر تمام دانشگاههای کشور!»
-به چی میخندی؟
به مرجان نگاه کردم و جوا بدادم:هیچی.
-از لبخند ژوکوندت معلوم بود!
میخواستم چیزی بگویم که نگاهم به صورت نازنین افتاد با نگاه التماس می کرد که جوابش را ندهم. رو به مرجان کردم و لبخند دیگری زدم.ابروهایش را بالا کشید انقدر نگاهش کردم تا سر برگرداند.سنگینی نگاهی را احساس کردم سر برگرداندم زن دایی ام با لبخندی تحسین انگیز نگاهم می کرد.با چشم و ابرو اشاره کرد کنارش بروم.بلند شدم و وقت یکنار او نشستم،خندید و اهسته گفت:خوب حالش رو گرفتی ها!
-پررو!نمیدونم چرا ازش خوشم نمیاد.
-یه جوری میزنه.
-زن دایی جان یه جوری میزنه درست نیست،باید بگی چل میزنه!
به قهقه خندید.لحظه ای همه ی سرها به طرف ما چرخید.خجالتزده سر به زیر انداخت و من با خنده گفتم:خانمها اقایون لطفا به کارتون برسید،خواهش میکنم.
و زیر گوش زن دایی گفتم:خانم شما هم خودتون رو کنترل کنید!
-ورپریده رو ببین!
خندیدم و گفتم:دوستتون دارم زن دایی،شدیدناک!
-زبون نریز، زبون نریز،همین جوریشم عزیزی.
- ای، یه گا زگنده طلبت!
-عروسای این دوره زمونه رو ببین؛من جرات نداشتم مادرشوهرم رو بوس کنم. این میخواد منو گاز بگیره.
خجالتزده سر به زیر انداختم.خندید گفت:جون نغمه یه سوال ازت بپرسم راستش رو بگو.
با شرم نگاهش کردم:بله.
-زن کاوه ی من میشی؟
سرخ شدم و گفتم:ا...زن دایی!
و پیش از آن که چیزی بگوید،بلند شدم و به طرف اشپزخونه رفتم.صدای خنده اش را شنیدم. وارد اشپزخونه که شدم قلبم به شدت می تپید روبه روی ظرفشویی ایستادم و شیر آب را باز کردم.عکس کاوه را در قاب روی شومینه خانه ی دایی در ذهن مجسم کردم.چشم بر هم گذاشتم و مشتی آب به صورتم زدم.عکس محو شد.چشم باز کردم.باید حواسم را روی دانشگاه متمرکز میکردم.مشتی دیگر آب به صورتم زدم.مادر صدایم زد:نغمه اومد ی یه سینی چای بریز بیار.
شیر آب را بستم و جواب دادم:چشم.
***************
کلاسورم را جابه جا کردم.نفس نیمه عمیقی کشیدم و در حالی که بین دختر و پسرهایی که وارد محوطه ی دانشگاه میشدند،گم شده بودم،قدم به حیاط دانشگاه گذاشتم.انگار در خلاء قدم برمی زدم.سرم پایین بود و به شدت سعی میکردم وانمود کنم خونسردم.کسی را نمی شناختم و این به تنهایی وحشتناک تر از وارد شدن به دانشگاه بود.نگاهها به سرعت از روی یکدیگر میگذشتند.قدیمی ها گـُله به گـُله دور هم جمع شده بودند.گاهی صدای قهقه ای در فضا میپیچید و به سرعت فرو می خوابید.
کلاسورم را محکمتر در بغل فشردم.بعضی ها روی نیکت های فضای سبز دانشگاه نشسته و کتابهایشان را روی زانو باز کرده بودند. بعضی ها ایستاده بودند و بلند بلند حرف میزدند و عده ای تنها در گوشه ای ایستاده بودند و با نگاه اطراف را می پاییدند.از ظاهرشان معلوم بود سال اولی هستند.نفسم را در سینه حبس کردم و همان طور که کلاسورم را محکم چسبیده بودم، از میان انها گذشتم و روبه روی تابلوی اعلانات ایستادم.هر از چند گاهی صدای ذوق زده ای را پشت سرم میشنیدم که کسی را صدا میزد . یا به شادی میخندید. بعضی ها می امدند تابلو را برانداز میکردند و به سرعت میرفتند.لحظاتی طول کشید تا بر خودم و اوضاع اطرافم مسلط شدم.برنامه کلاسها را پیدا کردم.شماره کلاسم را خواندم و به راه افتادم.زیر چشمی اطراف را میپاییدم.ناگهان خنده ام گرفت؛سرم را بالا گرفتم.شده بودم ادمی که انگار یک تابلوی بزرگ در دست دارد که رویش نوشته :«نجاتم بدهید.من نمی دانم چه باید بکنم.»
نگاهم به پسر جوانی که به دیوار تکیه داده بود و مرا نگاه میکرد،افتاد.لبخندم را به سرعت فرو خوردم و چهره در هم کشیدم.از مقابلش که گذشتم دیگر سنگینی نگاهش را احساس نمی کردم.
وارد کلاس شدم؛چند نفری روی صندلی ها نشسته بودند،با ورود من سر بلند کردند،سر بلند کردند لحظه ای نگاهم کردند و دوباره مشغول کار خود شدند.در همان ردیف اول نشستم و کلاسورم را روی دسته صندلی گذاشتم.به خودم تشر زدم:«حالت که خوبه؟»برای خودم دهن کجی کردم و جواب دادم:«راست راستی من رو دست کم گرفتی ها.»
به صندلی تکیه دادم و به راهرو خیره شدم؛به رفت و امدها و سر و صداهای افرادی که هراز چندگاهی داخل اتاق را با نگاه می کاویدند و بی تفاوت میگذشتند . بعضی خندان و برخی سرگردان و تنها.سربرگرداندم و به صندلی تکیه دادم،از پنجره به بیرون نگاه کردم.شمشادها اجازه نمیدادند بیرون را خوب ببینم.گردن کشیدم و صدایی از پشت سرم گفت:
تعداد فصل ها: 11 ......304 صفحه
منبع: 98ia
فصـــــــل اول
از پهن کردن روزنامه روی زمین و گشتن ستون "ش" و از خوشحالی به آسمان پریدن و دوباره و دوباره نگاه کردن به اسم "نغمه شریفی"تا ثبت نام در دانشگاه مثل برق گذشت.به خودم که آمدم برگه انتخاب واحد در دستهایم بود و مشغول ثبت نام بودم.مسئول ثبت نام گفت:
-ترم اول،دانشگاه واحد هارو تعیین می کنه.
و من شدم دانشجوی ترم اول ادبیات فارسی!کا ثبت نام که تمام شد،پیش از انکه از دانشگاه بیرون بیایم،برگشتم و به ساختمان آن نگاه کردم؛رویای من به حقیقت پیوسته بود.
*****************
-متشکرم ، متشکرم،شرمنده نکنید.
صدای کف زدن بلند بود و من با لودگی،دستم را روی سینه گذاشته و به شکل مسخره ای خم و راست میشدم:
-ممنون....ممنون....من متعلق به همه ی شما هستم!
خواهرم ارام روی پشتم کوبید و گفت:
-لوس نشو!
به خاطر قبولی ام در دانشگاه جشن گرفته بودند،پدر و مادرم خوشحال تر از بقیه بودند و من خوشحال تر از همه.دایی جانم گفت:
-ولش کنید،خسته شد بچه!
-دایی جان،ایشون دیگه دانشجو هستن،نباید به این زودیا خسته بشن!
گفتم:دایی جان،من متعلق به همه ی شما هستم.مهم نیست.بذارید کارشون رو بکنن.
همه خندیدند.گفت:بیا اینجا بشین ببینم.پدر سوخته رو ببین...آبجی،این دختر تو تا اون دانشگاه رو روی سر صاحباش خراب نکنه،از اونجا بیرون نمیاد!
به زور کنار دایی جان نشستم.زن دایی ام گفت:نگاه کن همه کاراش زورکیه ،دانشگاه هم این جوری رفتی؟
-نه زن دایی جان،این یکی چغر بود و اون به من فشار آورد!
مادرم اخم کرد و همه خندیدند.
-آخه کی تو رو راه داده دانشگاه؟
به پسر عمه ام که ان طرف اتاق نشسته بود نگاه کردم و گفتم:
-همون که شما رو از دانشگاه بیرون کرده!
سرخ شد و گفت:من خودم انصراف دادم.
-منم خودم دانشگاه قبول شدم!
دختر عمه ام به طرفداری از برادرش:ای بابا......شق القمر که نکردی!ما قبل از تو رفتیم دانشگاه.
-تو که........
زن دایی ام دستم را گرفت.به مادرم نگاه کردم،اخم کرده و طوری به من خیره شده بود که چهره درهم کشیدم و ساکت شدم.عمویم گفت:حالا کی درست تموم میشه؟
خنده ام گرفت:معقولش 4 ساله اما خدا رو چه دیدی؟شاید خوش گذشت،بیشترموندم!
زن دایی ام از خنده قرمز شده بود.عمو گفت:واقعا داداش من اگه جای تو بودم نمیزاشتم این اتیش پاره از در بره بیرون،چه برسه دانشگاه!
پدرم خندید و گفت:من به این یکی بیشتراز تخم چشام اطمینان دارم.
تک سرفه ای کردم،صاف نشستم و سرم را بالا گرفتم. این حرکتم همه را به خنده واداشت،بی اختیار نگاهم به صورت پسر عمه ام افتاد؛پوزخندی روی لبهایش نشسته بود و مرا نگاه میکرد.اخم کردم و سر برگرداندم.خواهرم گفت:بسه معرکه گرفتی؟بیا کمک کن سفره رو بندازیم.
-می بینی دایی جان،اون وقت میگن چرا خارجی ها ومدارک دانشگاهی مارو قبول ندارن!
-ربط این با سفره چیه؟
-ربطش اینه که من کار می کنم،خسته میشم ،دیگه نمتونم درس بخونم،اگه درس نخونم،نمیتونم خوب امتحان بدم،در نتیجه....
مادرم گفت:بسه فلسفه بافی! پاشو بیا اشپزخونه.
زن دایی همچنان میخندید،بلند شدم و گفتم:اگه 4 سال بیشتر شد،عمو جان نگی بهش خوش گذشته ها، نتونستم درس بخونم. اگه درس نخونم،نمیتونم خوب امتحان بدم،در نتیجه....
-نغمه!
دستهایم را به نشانه تسلیم بالا بردم و گفتم:شام همگی مهمون من هستید!
و به طرف آشپزخونه رفتم.ماد پشت سرم وارد آشپزخونه شد و با تشر گفت :معرکه گرفتی؟
قیافه ام را مظلوم کردم و گفتم:مگه چکار کردم؟
خواهرم با خنده گفت:ولش کن مامان همه دیگه نغمه رو میشناسن.
-دیگه دانشجو شده،بچه که نیست باید رفتارش معقول بشه؟
خواهرم نگاهم کرد و گفت:یاد میگیره مگه نه؟
کمی فکر کردم و گفتم:قول نمیدم.........
مادرم چپ چپ نگاهم کرد و جمله ام را اصلاح کردم:حتما قول میدم!
مادر با حالت قهر سر برگرداند و گفت:در ضمن دلم نمی خواد سر به سر بچه های عمه ات بذاری.
-این یکی رو دیگه واقعا نمیتونم قول بدم.
به تند ی نگاهم کرد.گفتم:چی رو باید اماده کنم؟
تشر زد:نغمه!
-ببین مامان،من حال اون پسره و خواهر افاده ایش رو نگیرم سکته میکنم!
خواهرم پادر میانی کرد و گفت:جون نغمه یه امشب رو کوتاه بیا.
زن دایی از پشت سرم گفت:منم با نازنین موافقم.
لبخند بزرگی روی لبم نشست :من به هیچکس قول نمیدم.
و به طرف او چرخیدم.میخندید و سعی میکرد مانع خنده اش شود. گفت:خوب خداییش رو هم بخوای .....میلاد راست میگفت.اخه کی تو رو دانشگاه راه داده؟
-زن دایی!
حتی مادرم هم به خنده افتاده بود. مرجان دختر عمه ام در استانه ی در آشپزخونه ایستاد و گفت: به به اینجا چه خبره؟
زن دایی ام پرسید:خب من چه کار می تونم بکنم؟
- نه زن داداش،شما بفرمایین ،ماشاا…دخترا هستن.
-فهمیدم داری خواهر شوهر بازی در میاری ها.
-وای نه به خدا.
خندید و گفت:هنوز پیر نشدم.
- نه به خدا...
گفتم:می بینی زن دایی، خواهر شوهره دیگه!
زن دایی خندید و مادر گفت:نغمه!
مرجان که به خواهرم کمک میکرد، گفت:هیچکس نتونست تو رو درست کنه،بلکه دانشگاه درستت کنه!
-میدونی مرجان جون....
مادرم با اخم نگاهم کرد.سر برگرداندم تا با خیال راحت ادامه دهم:من تصمیم گرفتم دانشگاه رو درست کنم،پیش از اونکه اون...
مادرم گفت:بیا این سبزی ها رو بریز تو سبد.
-درستم کنه!
زن دایی نخودی خندید. سبد ها را از مادرم گرفتم چیزی زیر لب گفت،ابرویم را بالا کشیدم و لبخند زدم.اخم کرد و به طرف گاز رفت.زن دایی در کنارم ایستاد و آهسته زیر گوشم گفت:من دوست دارم عروسم شوخ و شنگ باشه!به حرف کسی اهمیت نده.
سرخ شدم،قهقه ای زد و از اشپز خونه بیرون رفت.مادرم بالای سرم ایستاد :ماستها رو هم بریز تو کاسه ها.
پسر دایی ام که در حقیقت تنها فرزند دایی جان هم بود،در روسیه تحصیل میکرد.سالها بود که او را ندیده بودم زن دایی سالی 2 مرتبه به دیدن او میرفت و او هم سالی 1 بار،فقط بعد از تحویل سال تماس میگرفت و عید را تبریک میگفت.
-مرجان جان ,زن دایی ,سفره رو میندازین؟
به مادر نگاه کردم و پرسیدم:کاسه ها کجاست؟
-نازنین,کاسه ها رو بده نغمه.
- بابا,مثلا من دانشجوی مملکتم ها!
نازنین کاسه ها رو به طرفم گرفت و گفت: باعرض شرمندگی,ما دانشجو مانشجو حالیمون نیست!
چشمکی زد,کاسه ها رو گرفتم با خنده گفتم: از صمیم قلب قول میدم سه ترم پیاپی مشروط بشم!
مرجان با کنایه گفت:حالا خوبه فقط ثبت نام کردی،اگه یکی دو ترم بری چی میشه؟
-میشم شاگرد اول دانشگاه!
کاسه را پر کردم و گفتم: سفره رو انداختین؟
و بی آنکه منتظر جواب کسی بمانم سفره را از روی میز برداشتم و از اشپزخانه بیرون رفتم.زن دایی با اشتیاق به من خیره شده بود.دوستش داشتم اما هر بار که زیر گوشم میگفت:«عروس قشنگم»حس غریبی در دهانم مزه میکرد.من حتی صورت پسر دایی ام را به خاطر نداشتم.چند تا عکس روی شومینه و دیوارهای خانه ی دایی جان از او دیده بودم اما با وجود همخونی،برایم غریبه بود.
-کمک می خوای؟
لب پایینم را به دندان گرفتم و گفتم:زن دایی میخوای همه بگن مامانم خواهرشوهر بازی در میاره؟حالا بماند که توی آشپزخونه.....
و صورتم را کج و کوله کردم.
-آتیش پاره،عمرا اگه بتونی بین من و خواهرشوهرم دعوا بندازی!
-دایی جان زنت لات شده چاقو میکشه!
عمه ام ازان سوی پذیرایی گفت:معرکه نگیر نغمه تو اشپزخونه کارت دارن.
زن دایی ام زیر لب قربان صدقه ام رفت و اشاره کرد به اشپزخانه بروم.وارد اشپزخانه که شدم، نازنین بشقاب ها را به طرفم گرفت و گفت:این مهمونی به خاطر توئه ها بجنب دیگه.
از دور بوسه ای برایش فرستادم و از اشپزخانه خارج شدم.
شام را در محیطی کاملا دوستانه خوردیم.نگاهم روی صورت تک تک کسانی که دور سفره نشسته بودند،سر خورد.همه خوشحال بودند،چشمم به میلاد افتاد؛به من خیره شده بود.چهره در هم کشیدم و سر برگرداندم و تا اخر شام دیگر نگاهش نکردم.دستهایم را خشک کردم و گفتم:بعد از شستن ظرفها اگه گفتین چی میچسبه؟
نازنین با خنده گفت:خشک کردنشون!
همه به خنده افتادند.
-پیشنهاد خوبی بود ابجی جان میتونی خشکشون کنی!
مادر گفت:خسته شده از صبح تا حالا بنده خدا اومده کمک.
مرجان گفت:من خشکشون میکنم فقط یکی لطف کنه جا به جاشون کنه.
سینی چای را برداشتم و گفتم :منم میرم چایی تعارف کنم.
وبه سرعت از اشپزخانه بیرون امدم.پشت سرم شنیدم که نازنین گفت:من جا به جاشون میکنم.
و مادر به زن عمو و زن دایی ام تعارف کرد برای خوردن چای بیایند.سینی را مقابل عمویم گرفتم لبخندی زد و 1 استکان برداشت.بعد دایی و شوهر عمه ام و پدرم و......در مقابل میلاد خم شدم.با کنایه گفت:مشروط نشین!
-نگران من نباشین.
-نیستم.
-خوشحالم میکنید.
دایی ام گفت:اتیشپاره تعریف کن ببینم روز ثبت نام که سقف دانشگاه رو پایین نیاوردی؟
-ملاحظه کردم دایی جان!
میلاد گفت:نگران نباشین اقای صبوحی،اگه نغمه ست،که سقف دانشگاه رو پایین میاره.
روی زمین نشستم و گفتم:ادم باید عرضه داشته باشه!
مادرم اخم کرد،گفتم:مامان چیه؟تا من میام حرف بزنم اخم می کنی.
مادر که حسابی گیر افتاده بود گفت:من؟؟!!!
صدای خنده بلند شد.
-اتیشپاره پدرسوخته!
-رضا جان چرا از من بیچاره مایه میذاری؟
-واسه اینکه خواهر بنده خدای من،مظلومه.این نمیدونم به کی رفته!
-از قدیم گفتن بچه ی حلال زاده به داییش میره.
1 حبه قند به طرفم پرتاب کرد و گفت:پدرسوخته رو ببین.
-ای بابا!دایی خواهرزاده شوخی میکنن، چوبش رو من میخورم!
-حسودیت میشه؟تو هم با خواهرزادت شوخی کن.
مرجان که تازه از اشپزخونه بیرون امده بود گفت:کسی منو صدا کرد؟
پدرم گفت:بیا دایی جان،بیا 3،4 تا ماچ ابدار به من بده چشم بعضی ها دربیاد!
پیش از انکه مرجان قدم از قدم بردارد،من خودم را با 1 خیز بلند در اغوش دایی جانم رها و صورتش را غرق بوسه کردم.پدرم با خنده گفت:حالا حسود کیه؟
من و دایی یکصدا جواب دادیم:شما!
پدرم گفت:بچه حلال زاده به داییش میره دیگه!
دست درگردن دایی ام داشتم و نگاهم بی اختیار به طرف میلاد چرخید.چهره درهم کشید و سر برگرداند.خودم هم دلیلش را نمیدانستم اما مطمئن بودم زیاد از او خوشم نمی اید و احساس میکردم او هم مرا دوست ندارد.
-تو کی باید بری سر کلاس؟
-از 2 مهر.
-3 روز دیگه.
خندیدم و چشمهایم درخشید.دایی ام به طرز مسخره ای مشت گره کرده اش را در مقابل من گرفت:خانم شما از اینکه در حال حاضر دانشجو هستید چه احساسی داری؟
سینه ام را صاف کردم و گفتم:احساس بخصوصی ندارم فقط لطفا یه کم وقتش رو زیاد کنید،پیام بازرگانی هم بیشتر بشه بد نیست.
-نظرتون نسبت به بخش اشپزی چیه؟
-ا...ی این بخش حذف بشه بهتره.
-و گزارش؟
-قربون گزارشگرش برم من،اگه گزارشگرش به این جیگری باشه،همه اش......
زن دایی ام از انطرف پذیرایی گفت:اهای اتیشپاره!چشمت دنبال گزارشگرش نباشه که صاحب داره!
-من قربون گزارشگر و صاحبش برم خودم تکی!
و دست در گردن دایی ام انداختم و او را غرق بوسه کردم.
خوشحال بودم که توانسته ام چیزی به نام سد کنکور را بشکنم و خوشحال تر بودم در رشته ای قبول شده ام که دوستش دارم. من اولین دختر فامیل بودم که وارد دانشگاه می شدم.دختر عموهایم که ازدواج کرده بودند و دخترعمه ام هم درسش را نیمه تمام رها کرده بود،نازنین هم نتوانست وارد دانشگاه شود و 6 ماه از دیپلم گرفتنش نگذشته،ازدواج کرده بود. به قول دایی جان:«شاخ غول رو شکستی دختر!پشت سرت کل دخترای ریز و درشت فامیل هوار میشن رو سر تمام دانشگاههای کشور!»
-به چی میخندی؟
به مرجان نگاه کردم و جوا بدادم:هیچی.
-از لبخند ژوکوندت معلوم بود!
میخواستم چیزی بگویم که نگاهم به صورت نازنین افتاد با نگاه التماس می کرد که جوابش را ندهم. رو به مرجان کردم و لبخند دیگری زدم.ابروهایش را بالا کشید انقدر نگاهش کردم تا سر برگرداند.سنگینی نگاهی را احساس کردم سر برگرداندم زن دایی ام با لبخندی تحسین انگیز نگاهم می کرد.با چشم و ابرو اشاره کرد کنارش بروم.بلند شدم و وقت یکنار او نشستم،خندید و اهسته گفت:خوب حالش رو گرفتی ها!
-پررو!نمیدونم چرا ازش خوشم نمیاد.
-یه جوری میزنه.
-زن دایی جان یه جوری میزنه درست نیست،باید بگی چل میزنه!
به قهقه خندید.لحظه ای همه ی سرها به طرف ما چرخید.خجالتزده سر به زیر انداخت و من با خنده گفتم:خانمها اقایون لطفا به کارتون برسید،خواهش میکنم.
و زیر گوش زن دایی گفتم:خانم شما هم خودتون رو کنترل کنید!
-ورپریده رو ببین!
خندیدم و گفتم:دوستتون دارم زن دایی،شدیدناک!
-زبون نریز، زبون نریز،همین جوریشم عزیزی.
- ای، یه گا زگنده طلبت!
-عروسای این دوره زمونه رو ببین؛من جرات نداشتم مادرشوهرم رو بوس کنم. این میخواد منو گاز بگیره.
خجالتزده سر به زیر انداختم.خندید گفت:جون نغمه یه سوال ازت بپرسم راستش رو بگو.
با شرم نگاهش کردم:بله.
-زن کاوه ی من میشی؟
سرخ شدم و گفتم:ا...زن دایی!
و پیش از آن که چیزی بگوید،بلند شدم و به طرف اشپزخونه رفتم.صدای خنده اش را شنیدم. وارد اشپزخونه که شدم قلبم به شدت می تپید روبه روی ظرفشویی ایستادم و شیر آب را باز کردم.عکس کاوه را در قاب روی شومینه خانه ی دایی در ذهن مجسم کردم.چشم بر هم گذاشتم و مشتی آب به صورتم زدم.عکس محو شد.چشم باز کردم.باید حواسم را روی دانشگاه متمرکز میکردم.مشتی دیگر آب به صورتم زدم.مادر صدایم زد:نغمه اومد ی یه سینی چای بریز بیار.
شیر آب را بستم و جواب دادم:چشم.
***************
کلاسورم را جابه جا کردم.نفس نیمه عمیقی کشیدم و در حالی که بین دختر و پسرهایی که وارد محوطه ی دانشگاه میشدند،گم شده بودم،قدم به حیاط دانشگاه گذاشتم.انگار در خلاء قدم برمی زدم.سرم پایین بود و به شدت سعی میکردم وانمود کنم خونسردم.کسی را نمی شناختم و این به تنهایی وحشتناک تر از وارد شدن به دانشگاه بود.نگاهها به سرعت از روی یکدیگر میگذشتند.قدیمی ها گـُله به گـُله دور هم جمع شده بودند.گاهی صدای قهقه ای در فضا میپیچید و به سرعت فرو می خوابید.
کلاسورم را محکمتر در بغل فشردم.بعضی ها روی نیکت های فضای سبز دانشگاه نشسته و کتابهایشان را روی زانو باز کرده بودند. بعضی ها ایستاده بودند و بلند بلند حرف میزدند و عده ای تنها در گوشه ای ایستاده بودند و با نگاه اطراف را می پاییدند.از ظاهرشان معلوم بود سال اولی هستند.نفسم را در سینه حبس کردم و همان طور که کلاسورم را محکم چسبیده بودم، از میان انها گذشتم و روبه روی تابلوی اعلانات ایستادم.هر از چند گاهی صدای ذوق زده ای را پشت سرم میشنیدم که کسی را صدا میزد . یا به شادی میخندید. بعضی ها می امدند تابلو را برانداز میکردند و به سرعت میرفتند.لحظاتی طول کشید تا بر خودم و اوضاع اطرافم مسلط شدم.برنامه کلاسها را پیدا کردم.شماره کلاسم را خواندم و به راه افتادم.زیر چشمی اطراف را میپاییدم.ناگهان خنده ام گرفت؛سرم را بالا گرفتم.شده بودم ادمی که انگار یک تابلوی بزرگ در دست دارد که رویش نوشته :«نجاتم بدهید.من نمی دانم چه باید بکنم.»
نگاهم به پسر جوانی که به دیوار تکیه داده بود و مرا نگاه میکرد،افتاد.لبخندم را به سرعت فرو خوردم و چهره در هم کشیدم.از مقابلش که گذشتم دیگر سنگینی نگاهش را احساس نمی کردم.
وارد کلاس شدم؛چند نفری روی صندلی ها نشسته بودند،با ورود من سر بلند کردند،سر بلند کردند لحظه ای نگاهم کردند و دوباره مشغول کار خود شدند.در همان ردیف اول نشستم و کلاسورم را روی دسته صندلی گذاشتم.به خودم تشر زدم:«حالت که خوبه؟»برای خودم دهن کجی کردم و جواب دادم:«راست راستی من رو دست کم گرفتی ها.»
به صندلی تکیه دادم و به راهرو خیره شدم؛به رفت و امدها و سر و صداهای افرادی که هراز چندگاهی داخل اتاق را با نگاه می کاویدند و بی تفاوت میگذشتند . بعضی خندان و برخی سرگردان و تنها.سربرگرداندم و به صندلی تکیه دادم،از پنجره به بیرون نگاه کردم.شمشادها اجازه نمیدادند بیرون را خوب ببینم.گردن کشیدم و صدایی از پشت سرم گفت: