نتایح جستجو

  1. bahar_19

    رمان *كسي پشت سرم آب نريخت*

    رزیتا خانم با چشمانی خواب آلود خطاب به پسرش گفت: یه بار دیگه تکرار کن!خوب متوجه نشدم. _ گفتم هر چه زودتر ترتیب عروسی من و ماندانا رو بدین... خیلی فوری. رزیتا خانم نگاه گذرایی به من کرد و بعد چنگی به موهایش انداخت. _ چرا با این عجله؟چی شد این موقع شب به فکر عروسی افتادی؟ بردیا بی حوصله گفت: هیچ...
  2. bahar_19

    رمان *كسي پشت سرم آب نريخت*

    الو... سلام ماندانام. _ اوه سلام چه عجب یادی از ما کردی؟ نمی دانستم چه فکری در مخیله اش می گذرد.نگاهم به نگاه مرموز بردیا بود. _ خوب راستش به حرفای شما خیلی فکر کردم و با دیدن رفتارهای غیر عادی بردیا فهمیدم شما دروغ نگفتین و نیتتون خیر بوده! خنده ای کرد و گفت: خوشحالم که حقیقت رو گفتم راستش اگه...
  3. bahar_19

    رمان *كسي پشت سرم آب نريخت*

    مانی بیا ببین عکس ها چی شده!وای خدای من. نگاهم به شعله های سرکش آتش شومینه بود که تن چوبی هیزم ها را می سوزاند و صدای جلز و ولزش را در فضا پراکنده می کرد. چون دید کششی به سویش ندارم،خودش طرفم آمد و عکس ها را یکی یکی جلوی چشمانم گرفت. _ چرا جلوی چشمات رو گرفتی؟به این عکس نگاه کن... دستت رو...
  4. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    فصل دوازدهم مامان کتاب را بست و گفت:سلام عزیزم حالت خوبه؟ - خوبم مرسی. - تا لباست رو عوض کنی،برات یه چای خوشرنگ می ریزم. - دستتون درد نکنه. چند دقیقه بعد پایین آمدم.مامان برایم چای و بیسکویت آماده کرده بود.در حالیکه چای را می خوردم پرسیدم: - چه خبر؟ - خبر مهمی که نیست،فقط من و سهیلا با هم می...
  5. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    فصـــــــــــــــل پنجم -راستی از میلاد خبر داری؟ -میلاد؟ نه، چطور مگه؟ - هیچی ،بعد از اون برخوردتون سر ِ شام، دیگه چیزی ازش نگفتی. -ازش بی خبرم.یک بارم بعد از اون شب، عمه اینا اومدن خونمون اما مرجان و میلاد نیومدن. -زن داییت چی؟دیگه چیزی نمیگه؟ -نه فعلا منتظر کاوه اس. -می خواد بیاد؟...
  6. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    از آشپز خانه بیرون آمدم،اشکان داشت می رقصید.با دیدن من دستم را کشید و با خودش به وسط جمعیت برد. - اشکان ول کن،اصلا حوصله ندارم. - نامزدی سولمازه،یعنی چی حوصله ندارم. در همین موقع اردوان و سولماز هم آمدند.سولماز با دیدنم گفت: - چیه،سایه ناراحتی؟ - نه چیزی نیست،سرم یه کم درد می کنه. - خب زودتر می...
  7. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    اردوان با دیدن اردلان گفت: - خب بالاخره پا شدی. - من میخواستم پا شم ولی همپا نداشتم.می دونی که ایشونم به این زودی افتخار نمی دادن. چند دقیقه بعد اشکان آمد و گفت: - ببخشید آقای برادر داماد،شما تایید صلاحیت شدید. - آره به خدا،تازه گواهینامه عدم سوء پیشینه هم آوردم تا افتخار دادن،خلاصه خیالت راحت...
  8. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    دسته گل را به دست گرفتم و همراه مامان و بابا به راه افتادم. جلوی در ورودی اشکان جلو آمد و با ما سلام و احوالپرسی کرد. - اشکان،سولماز اومده؟ - آره یک ساعتی می شه که اومده اتفاقا الانم داشت سراغتو می گرفت. هنگامی که با خاله و عمو سلام و احوالپرسی کردم عمو گفت: - انشاالله عروسی تو عزیزم. تشکر کردم...
  9. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    فصل یازدهم عصر پنجشنبه همراه مامان به خانه خاله سهیلا رفتیم،مامان سولماز را در آغوش گرفت و گفت:عزیز دلم داری عروس می شی،امیدوارم خوشبخت شی. - مرسی خاله جون. من وسولماز به اتاقش رفتیم،سولماز گفت: - سایه به نظر تو من چه لباسی بپوشم بهتره؟ نگاهی به لباسهایی که روی تخت ریخته شده بود انداختم و...
  10. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    روز دوشنبه بی اختیار،نگاهم تمام دانشگاه را برای یافتن محمود می کاوید.ان شب نتوانسته بودم با او تماس بگیرم.به خانه که رسیدم مادرم گفت:نازنین شام دعوتمون کرده،زود اماده شو بریم. هر چه بهانه اوردم که نروم، نشد و من با اکراه همراه مادرم رفتم.ساعت ده ،بی قراری ام بیشتر شد،اما چاره ای نداشتم.خودم را...
  11. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    -یعنی چی دختر؟پاشو بیا دانشگاه ببینم. -گفتم که نغمه جان،خونه تکونی داریم،بابا ناسلامتی عید نزدیکه ها. -دانشجوی مملکت رو باش! -امروز یه کلاس بیشتر نداریم. -دختر یه جلسه غیبت برات می خوره. -چه کار کنم؟مامانه پاشو کرده تو یه کفش دیگه. -باشه ولی یادت باشه ها. -بنده بی تقصیرم.مامانمه...
  12. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    پاهایم سنگین شده بودند.انقدر زن دایی ام به من گفته بود«عروس گلم»که بی اختیار از اسم کاوه خجالت می کشیدم.زن دایی ام گفت:پاشو دیگه بچه ام معطله. به چشمهای کسی نگاه نکردم.گوشی را از پدرم گرفتم و در حالی که سعی میکردم خونسرد باشم،گفتم:سلام. -سلام خوبی؟ به عکسی که روی میز بود نگاه کردم؛وقتی رفت...
  13. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    پاهایم سنگین شده بودند.انقدر زن دایی ام به من گفته بود«عروس گلم»که بی اختیار از اسم کاوه خجالت می کشیدم.زن دایی ام گفت:پاشو دیگه بچه ام معطله. به چشمهای کسی نگاه نکردم.گوشی را از پدرم گرفتم و در حالی که سعی میکردم خونسرد باشم،گفتم:سلام. -سلام خوبی؟ به عکسی که روی میز بود نگاه کردم؛وقتی رفت...
  14. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    -پس تو تعطیلات چندانم بیکار نبودی! -جان مرضیه من رو یاد اون ماجرا ننداز که حسابی حالم گرفته میشه. -حالا ازش خبر داری؟ -نه اصلاً.حتی مرجانم چیزی نمی گه. -ای بابا، خودتو اذیت نکن.سه روز بیشترکه نگذشته خره.حالا چرا 20000 تومن بی زبون رو گذاشتی رو صندلی؟ -نه نمیخواستم زیر منّت اون بمونم. -خری...
  15. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    خیلی دوست داشتم بفهمم از چه موضوعی عذاب می کشید اما دیگر صحبتی بین ما رد و بدل نشد،تا اینکه صدای سلامی را شنیدم،سرم را بلند کردم و آقای امیری را دیدم،بلند شدم و گفتم: - سلام. - سلام حالتون خوبه،بفرمایید خواهش می کنم. - ممنون. اردوان کنار اردلان نشست و به او گفت:خب چه خبر؟ آثار تعجب در چهره...
  16. bahar_19

    رمان "ریشه در عشق"

    سارا با افتخار تمام هدایایی را که برای فرامرز و خانواده اش تهیهکرده بود به آنها داد. مرجان با دیدن پارچه زیبا و گرانقیمتی که به عنوانسوغات دریافت کرده بود ذوق زده گفت: وای سارا جون ، مرا شرمنده کردی . متشکرم فرهاد. سارا لبخندی زد و گفت: قابل شما را ندارد مرجان پارچه را کنار گذاشت و آهسته پرسید...
  17. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    فصــــــل چهارم ارام زیر گوش زن دایی گفتم :این مهمونی های فصلی مامان یه جور به کشتن دادن منه! -مخصوصا این که تو بیشتر از همه زحمت میکشی! -به نظر شما تحمل مرجان به اندازه کافی زحمت نداره؟ عمه ام گفت:دوباره نغمه جان رسید به زن داییش. -عمه جان شما که میدونید من چقدر شما رو دوست دارم. مرجان...
  18. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    برای ترم دوم انتخاب واحد کردیم.بیشتر همکلاسی ها را روز انتخاب واحد دیدم.بچه ها از این که بعد از تقریبا دو هفته یکدیگر را می دیدند،خوشحال بودند.اقای سرخ شهان پرسید: -همه رو پاس کردین؟ -بله. مرضیه دستم را کشید و او گفت: من متاسفانه زبان عمومی رو نتونستم پاس کنم. مرضیه گفت: -وعذرت می خوام...
  19. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    -می دونی مرضیه،گاهی وقتا دلم میخواد با مشت بکوبم تو دماغش! -بابا تو چه خشنی! -دلم می خواد خرخره شو بجوم. -کوتاه بیا، تو ناسلامتی تحصیلکرده ای!اینهمه همه جا شعار گفتمان سر میدن ،تو هنوز تو فکر زنده به گور کردنی! -آخه تو باید این دخترعمه و پسر عمه منو ببینی. -دخترعمه ات رو ول کن حوصله اش رو ندارم...
  20. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    فصــــــــــــــــــــــــــــل سوم:w30: تمام غرولند هایم برای نرفتن به خانه عمه بی فایده بود و مادر مرا به زور به مهمانی برد. مرجان ظرف میوه را در مقابلم گرفت : -سایه تون سنگین شده! -درسام زیاده . -درسم تو این دوره زمونه بهونه خوبی شده واسه مردم!چرا شوهر نمی کنی؟درس میخونم،چرا به ما سر...
بالا