نتایح جستجو

  1. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    :w27:دوستای عزیزم سلام:w27: :w27:رمان نغمه هم تموم شد:w27: :w27:امیدوارم لذت برده باشین:w27:
  2. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    فصـــــــــــــل یازدهم هوا تاریک شده بود.ازتماس هوای خنک غروب پاییز با پوست تنم،مورمورم می شد.از دفتر کار میلاد که بیرون امدم،نمی دانستم چه می کنم،بی هدف در خیابانها راه می رفتم.همه چیز در سرم به هم ریخته بود.همه چیز را از قبل می دانستم و باز هم احساس می کردم غافلگیر شده ام.شاید هم دلم می...
  3. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    -اروم شدی؟ -بهترم. چشمهایم سرخ شده و صدایم گرفته بود.با لیوان ابمیوه ام بازی میکردم و نگاهم از پنجره به بیرون بود.می رفتم و نمی دانستم کجا.میلاد بازویم را چسبیدهفمرا سوار اتومبیلش کرده و اجازه داده بود گریه کنم.کم کم ارام شده بودم.گفت:بخورش. به لیوان نگاه کردم.گفت:این جوری! و ابمیوه اش را سر...
  4. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    دل توی دلم نبود،سینه ام بالا و پایین می رفت.حالت تهوع داشتم و چشمهایم دو دو میزد.کلاسورم را محکم در اغوش گرفتم،سر به زیر داشتم،دلم نمی خواست چشنهایم به چشمهای هم دانشکده ای های سابقم بیفتد و مجبور به احوالپرسی با انها شوم.اگر کمی صادق تر بودم،باید می گفتم دلم نمی خواست چشمم به محمود بیفتد.تمام...
  5. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    زن دایی دستهایش را به هم کوبید و با صدای بلندی گفت:خانمها... اقایان!لطفاً یه لحظه توجه کنید! همه ساکت شدند،احتیاج داشتم تنها باشم و باز هم یکی از همان میهمانی های هفتگی مادرم سکوت خانه را به هم زده بود.نازنین نگاهم کرد.خودم را در خانه زندانی کرده بودم و حوصله نداشتم،حتی حوصله خودم را و حالا...
  6. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    فصــــــــــــــــــــــــل دهم در را که به رویم باز کرد،در نگاهش تعجب اشکاری موج می زد.وارد شدم.به سختی سعی می کردم وانمود کنم که هیچ اتفاقی نیفتاده است.گفت:به مادرت زنگ بزن،گفت رسیدی زنگ بزنی. و من جواب دادم: بهش گفتین میام پیش شما؟ سر تکان داد.می دانستم بی قرار شنیدن است،می دانستم از این...
  7. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    چای را تلخ سر کشیدم و فگتمگه تموم! -یعنی چی تموم؟ بلند شدم و گفتم:گفتم که میل ندارم.زیادی هم خورده م. -پس پاشو یه زنگ به میلاد بزن. -مرجان کجاست؟ -میاد رفته بیرون.پاشو زنگ بزن.باهات کار واجب داشت! -چه کارم داشت؟ -به من که چیزی نگفت.گفت بیدار که شدی حتما بهش تلفن بزنی. مشغول جمع کردن سفره...
  8. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    بی انکه نگاهم کند،رفت و مرا با دنیای از تصورات نامفهوم تنها گذاشت.دلم می خواست می توانستم گریه نکنم ولی قطرات اشک روی گونه هایم می لرزید.مدام به خودم تشر میزدم:«بسه دیگه نغمه، تموم شد.می ری پیش پسر داییت،یه مدت که از ایران دور بشی،حالت بهتر می شه.بهت قول می دم بعد از چند ماه به همه این ماجراها...
  9. bahar_19

    رمان *كسي پشت سرم آب نريخت*

    مرسی هستی جون خوشحالم که حالت بهتر شده
  10. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    صدای مامان را شنیدم که می گفت: - سایه عزیزم ناهار آماده اس. بعد از ناهار می خواستم به مامان کمک کنم ولی مامان گفت: - نه تو خسته ای،امروزم استراحت کن،از فردا اگه خواستی می تونی به من کمک کنی. ار مامان به خاطر ناهار خوشمزه اش تشکر کردم و رفتم خوابیدم،آنقدر خسته بودم که فورا به خواب رفتم. وقتی با...
  11. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    به کافی شاپ که رسیدیدم اردلان سفارش شیرقهوه و کیک داد.از همان اول که وارد شدیم پسری همسن و سال اردلان مدام به من نگاه می کرد.به او توجهی نکردم ولی موقعی که داشتم شیر قهوه ام را می خوردم بی اختیار نگاهم به نگاهش افتاد،برایم لبخندی زد اخمی کردم و سرم را برگرداندم. - چیه برای چی اخم کردی؟ - چیزی...
  12. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    با چهره ای در هم کشیده،گوشه ای نشسته بودم.نمی دانستم اینجا چه می کنم.هرکس به کاری مشغول بود به جز من که در خودم فرو رفته بودم و برای صد هزارمین بار،خاطرات گذشته را مرور و ارزو می کردم به خانه که بازگشتیم محمود تماس بگیرد و بگوید توانسته رضایت مادرش را جلب کند.مرجان گفت: -بازم که تو همی؟هنوز از...
  13. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    فصـــــــــــــل نهم نمی توانم چشمهایم را ببندم،از آنچه ممکن است پشت پلکهای بسته ام منتظرم باشد،می ترسم.فکر می کنم دارم می میرم،شاید هم اصلا مرده ام.نمی دانم چه بر سرم آمده است،مغزم پر است،فکرم اصلاً کار نمی کند،قلبم پر است،قلبم خالی است،یک نفر به من می خندد و یک نفر با من گریه می کند! دلم...
  14. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    -سر من؟ بیشتر سر خم کرد و گفت: -یکی زنگ زده خونه ما،در مورد تو و من و رابطه مون با مادرم حرف زده... -خب؟ نگاهم کرد و در حالی که زهر خندی روی لبش نشسته بود،گفت: -دعوامون شد،حسابی! -متاسفم! شانه بالا انداخت و گفت: -از عشقم دفاع کردم. دستهایش را روی نیمکت تکیه داد و گفت: -درست می شه. -خب...
  15. bahar_19

    >>>رمان نغمه<<<

    امتحانم را داده و منتظر بودم.مرضیه برای اخرین امتحان نیامد.هر چه با منزلشان تماس گرفتم،کسی گوشی را بر نداشت.ان قدر منتظر دیدن محمود بودم که خیلی زود مرضیه از ذهنم به حاشیه رفت.قلبم به شدت می تپید،حالت تهوع داشتم،دلم در سینه بی تابی می کرد.روی نیمکت نشسته بودم،اما سر جایم بند نبودم.نگاهم به در...
  16. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    فصل چهاردهم لقمه ای را که مامان برایم درست کرده بود از دستش گرفتم،و از او خداحافظی کردم.خیلی خوشحال بودم امروز آخرین امتحانم را می دادم و برای یک ماهی تعطیل می شدم.چون ماشین بنزین نداشت،زودتر از خانه خارج شدم.هنگامی که به پمپ بنزین رسیدم حسابی شلوغ بود ماشین را داخل صف جا دادم.حساب کردم ده تا...
  17. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    اردوان گفت: - خب اگه دانشجوهای زرنگی باشید اینجا کلی کتاب برای خوندن گیر میاد. نگاهی به قفسه ها انداختم پر از کتابهایی مثل تاریخ ایران،تاریخ مردم ایران،تمدن اسلام و عرب و کتابهایی از این دست بود.آنقدر حواسم به کتابها معطوف شده بود که وقتی به خود آمدم دیدم از سولماز و اردوان خبری نیست. به اردلان...
  18. bahar_19

    رمان عشق ماندگار

    تقریبا ساعت هشت بود که به خانه آقای امیری رسیدیم جلوی در اشکان زنگ زد و گفت:خب دیگه مودب باشید و به ترتیب قد وارد بشید. - اشکان امشب جلوی خودت را بگیر،اینقدر مسخره بازی در نیار. - چشم عروس خانم،شما حرص نخور پوستت چروک می شه. از حیاط مشجر بزرگی رد شدیم،دم در ورودی آقا و خانم امیری همراه اردوان و...
  19. bahar_19

    رمان "ریشه در عشق"

    فصل چهارم سارا با فرهاد قهر کرده بود و به هيچ نحوي حاضر نبود با او صحبت کند. حتي با خان جان که در اين ميان دخالتي نداشت سرسنگين شده بود . آن روز تصميم داشت به مرجان سري بزند و در مورد شيوا و فرهاد سوالاتي از او بپرسد. بعد از پوشيدن لباس به طبقه پايين رفت. خان جان مشغول تماشاي تلويزيون بود ...
  20. bahar_19

    رمان "ریشه در عشق"

    فرهاد کتش را بيرون آورد و گفت: شب خوبي بود اين طور نيست؟ سارا با عصبانيت روي مبل نشست. فرهاد در حال باز نمودن دکمه هاي پيراهنش از پشت به او نزديک شد، کمي به سمت او خم شدو گفت: اتفاقي افتاده عزيزم؟ سارا با عصبانيت گفت: چرا براي قبول دعوت امير صبر نکردي تا نظر مرا بداني؟ فرهاد راست...
بالا