رمان کویر تشنه

وضعیت
موضوع بسته شده است.

غزل *

عضو جدید
کویر تشنه




نویسنده : مریم اولیایی
 
آخرین ویرایش:

غزل *

عضو جدید
re: رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

رمان کویر تشنه

نویسنده: مریم اولیایی


بخش 1

از هفت هشت سالگی یادم می**آید هر وقت سر خاک پدر می*رفتیم، مادر به جای اینکه سر مزارش فاتحه بخواند، ناسزا می*گفت.او را لعنت می*کرد و برایش طلب زجر و شکنجه می*کرد. به سینه*اش می*کوبید و می*گفت: "مرد، خدا نیامرزدت. خدا هر چی* ظلم به من و اون کردی سرت بیاره. تنت تو قبر بلرزه که مثل زلزله زندگی* من و این بچه رو ویرون کردی." آن* لحظه خیلی* ناراحت و عصبی می*شدم، اما بعد که می*گفت: "آخه هنوز هم دوستت دارم. دلم برات میسوزه. حاضر بودم با خودت زندگی* می*کردم، اما الان آن* قدر انتظارشو نمیکشیدم." گیج می*شدم. مثل درمانده*ها سر در نمیاوردم.
سیزده چهارده ساله که شدم، بالاخره جرات کردم و پرسیدم: "به چه حقی* بابامو نفرین میکنی*؟ اون دستش از دنیا کوتاهه. مگه چی* کار کرده؟ ما که تو ناز و نعمتیم. چی* برات کم گذاشته؟ دوستش هم که داشتی*.دوستت هم که داشته!"
مادر با چشمهای اشک آلودش به من نگریست. حرف گنگی در نگاهش سرگردان بود که به بیان در نمی*آمد. دوباره به سنگ قبر چشم دوخت و این بار با صدای بلندتری نالید: "خدا، چی* کار کنم؟ تا کی* این همه درد و غصه رو تو دلم بریزم؟ این بچه رو چطور قانع کنم؟"
باز این ضجه*هایش مرا محکوم به سکوت کرد. اما آخر تا کی* باید بیجواب میماندم؟ بنابراین از رو نرفتم و هنگام بازگشت، در حالی* که رانندگی* می*کرد، از او پرسیدم: "مامان آدم حسابم کن و جواب سوالم را بده. من می*خوام بدونم بابام کی* بوده. این حق منه."
-تو عزیز دل منی*. تو امید زندگی* منی*، قربونت برم. اما نمیتونم الان به تو تفهیم کنم که چی* به ما گذشته. به دلایلی نمیتونم، دخترم.
-آخه یعنی* چی*؟
-یعنی* اینکه وقتی* بزرگتر شدی و فهمیدی حق چیه و معنی بعضی* کلماتو بهتر درک کردی، وقتی* عقلت آنقدر رشد کرد که درست قضاوت کنی*، اون وقت بهت میگم. قول میدم. الان زوده. بدتر افکارت پریشون میشه.
هفده ساله که شدم، چون ظرفیتم پر بود، لب گشودم و پرسیدم: مامان تو اصلا بابامو دوست داشتی؟
-خوب معلومه. بله که دوستش داشتم.
-منظورم وقتیه که زنش شدی.
-نه
-برای من بابای خوبی* بود؟
مادر کلافه به نظر میرسید. آنقدر سکوت کرد که گفتم: خوب فهمیدم. بابای خوبی* واسه*م نبوده. اما می*خوام بدونم پس چرا به خودمون زحمت میدیم میریم سر خاکش؟
-ببین، دخترم، چون چیزی از زندگی* ما نمیدونی، نمیتونم جوابی* بهت بدم. تو بابای خیلی* خیلی* خوبی* داشتی. یه بابای نمونه. اما..... اما...... دختر، دست از سرم بردار. آنقدر نمک روزخمم نپاش. هر موقع وقتش بشه، خودم بهت میگم دیگه.
-دست بردار نیستم. کاری نکن سر به بیابون بذارم، مامان. حالم خیلی* بده. دیگه تحمل ندارم. دارم روانی* میشم. همین روز هاس که سر خاک من هم بیای*ها! گفته باشم.
-خدا نکنه. این حرفها چیه؟ من دلم به تو خوش، سپیده.
-اگه برات ارزش دارم حرف بزن. پرده از واقعیت بردار. راحتم کن. نه عکسی* از پدرم نشونم میدی، نه خاطره*ای تعریف میکنی*. گاهی فکر می*کنم...... فکر می*کنم.....
-بگو. فکر میکنی* که چی*؟
-که... که.... اصلا پدر شناسنامه*ای نداشته*ام.
رنگ از رخسار مادر پرید. خشکش زد. روی صندلی* آشپزخانه نشست. انگار پاهایش قدرت نگهداریش را نداشت. از حرفم شرمنده شدم. شانهٔ او را نوازش کردم و گفتم: معذرت می*خوام. میدونم تو زن پاکی* هستی*. اما تو هم بودی همین فکرو میکردی و مثل من گاهی تصمیم به خودکشی* میگرفتی.
به اتاقم پناه بردم و بسترم را پر از مرواریدهای اشک کردم. دلم نوازش پدر را می*خواست،اما دستهای ظریف مادر را پشتم حس کردم. لبهٔ تخت نشست و گفت: میدونی*، شاید اگه زن نانجیب و ناپاکی بودم، تو این دنیا هیچی* از دست نمیدادم. آنقدر بدبختی نمیکشیدم و تو هم الان پدرت کنارت بود. اون وقت حسابم رو با خدا اون دنیا پاک می*کردم. هر چند که مطمئنم این دنیا در مکافاته و آدم همین جا پاسخ گناه*هایی رو که کرده میگیره. من نانجیب نبودم و تو فرزند حلالزاده*ای. هرگز در مورد من چنین فکری نکن. اما در مورد سوالت، هر موقع تونستی* زیباترین و کاملترین تعریفو از یه انسان عاشق و یه انسان خأئن بکنی*، اون روز واسه*ت درددل می*کنم. اون وقت خاطراتی رو برات تعریف می*کنم که شاید شنیدنش خیلی* تلخ باشه. اون روز عقده*ای رو که پانزده ساله تو سینه نگه داشتم برات باز می*کنم. اون روز تو رو با خودم آشنا می*کنم. بهت قول میدم. می*خواد همین الان باشه، می*خواد بعدها باشه. یه تعریف زیبا می*خوام.
معنایی که آن* لحظه برای مادر کردم به دلش ننشست. از کنارم برخاست و رفت. از آن* روز به بعد کارم در آمد. افتادم دنبال یافتن معنا. به نظر دو کلمهٔ ساده با معانی مشخص می*آمدند، اما هیچ کدام از تعاریف مادر را راضی* نمیکرد. کلی* کتاب خواندم، سراغ کلی* آدم رفتم، و خیلی* جدی به خاله مهناز و عمو علی* گیر دادم. فکر می*کردم آنها حتما خاطرات زندگی* مادرم را می*دانند و میتوانند کمک بزرگی* باشند. اما مادر زیپ دهان آنها را هم بسته بود. از نگاههایشان می*فهمیدم از همه چیز آگاه اما خاموشند. بهانه میاوردند و میگفتند همان معانی معمولی* را بلدیم و از راز مینا بیخبریم. این مسئله شدیدا در روحیه*ام اثر منفی* گذاشته بود. به جای اینکه فکر درس و تحصیل باشم، دنبال این دو واژه بودم تا پدرم رو بشناسم.




ادامه دارد......
 
آخرین ویرایش:

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 2

یک سال و اندی دیگر گذشت و به راز مادرم پی نبردم. بعد از گرفتن دیپلمخودم را برای کنکور آماده کردم، اما آن* سال موفق نشدم. علتش فقط و فقط فکر مشغولمبود. تمرکز نداشتم و هنوز جا و شخصیت خودم را پیدا نکرده بودم. اگر بگویم سر کنکورحواسم پیش خاطرات مادرم و پدر بدم بود، اگر بگویم وقتی* تستهای بینش اسلامی را پاسخمیدادم نفرین و ناله*های مادر و عاقبت بد پدرم در آن* دنیا جلوی چشمم میامد، شایدباورش مشکل باشد. من فقط به تستهای ذهنم پاسخ می*گفتم و بس. تا نمی*فهمیدم دختر چهمردی هستم، نمیتوانستم آینده*ام را بسازم.
به نظر من غیر ممکن بود، اما برایخدای مهربان کاری نداشت و من سال بعد در رشتهٔ ادبیات فارسی قبول شدم. مادر وقتی* اسمم را در روزنامه دید، از خوشحالی* بالا پرید و با هیجانی خاص گفت: الهی شکر! اگهتو همه چیز خجالت زده*شم،"منظور نویسنده خجالت زده اونم" دست کم از این بابت روسفید شدم. وقتی* مرا دید که عجیب غریب نگاهش می*کنم، مرا بوسید و گفت: آفرین. بهتتبریک میگم. نمیدونی چقدر خوشحالم کردی و چه قدر از بارهایی که رو دوشم میکشمبرداشتی. رو سفیدم کردی، دخترم.
با کنایه و طعنه گفتم: مامان پس تو خجالتزدهٔبابا هم هستی*؟ خوبه. هم متنفری، هم عاشقی، هم خجالتزده. واقعاً جالبه.
-معانیرو پیدا کردی؟
-بیشتر حس می*کنم سر کارم گذاشته*ای. چون بهترین معانی رو برایتپیدا کرده*ام.
-به جون خودت معانیت راضیم نکرده. وگرنه می*گفتم.
-تو بدتراعصاب منو خراب کرده*ای. روزی که تو بستر بیماری بیفتم، هرگز نمی*بخشمت.
-بچهجون، نمی*خوام وقتی* ماجرای زندگی* من و پدرتو شنیدی، سرزنشم کنی*.
-چرا سرزنشتکنم مامان؟ تو بدبخت*ترین و زجرکشیده*ترین و بی*کس*ترین زنی* هستی* که دیده*ا*م. بااینکه از مال دنیا بی*نیازی، با اینکه پیش همه و همه احترام داری، با اینکه آدممعتقدی هستی*، اصلاً خوشبخت نیستی*. و این منو خیلی* آزار میده. پدرم که به اونزودی از دست رفت. پدر تو که اصلاً نمیگه دختری به اسم مینا دارم، چه برسه که حالتوبپرسه. مادربزرگ هم که اجازه*اش دست پدربزرگه و چی* بشه یه سریع به ما بزنه. بازگلی* به جمال خاله مهناز که طاقت دوریمونو نداره و گلی* به جمال خانوادهٔ بابام کهتنهامون نمی*ذارن. از پدر و مادر و شوهر که خیری ندیده*ای. اقلاً امیدوارم من دخترخوبی* برات باشم. هرگز تو رو سرزنش نمیکنم، حتی اگه اون تفکر غلطی که گهی ذهنمومشغول میکرد واقعیت داشت.
مادر دستی* به سرم کشید و گفت: من زن خوشبختی هستم،دخترم، و همیشه خدا رو شکر می*کنم، چون به اشتباهم تو همین دنیا پی بردم و وقت برایپاک شدن بیشتر دارم. من خوشبختم چون تو رو دارم. خوشبختم چون هنوز نور امیدی تو دلمموج میزنه. از پدرم هم اصلاً گله*مند نیستم. تو واسهٔ من غصه نخور. زندگی* هر کسوکه خوب بررسی* کنی*، توش مشکلات و غم و غصه پره. حالا مال من این جوریه. ما محکومیمکه تو این دنیا زندگی* کنیم، و البته مختاریم که خوب یا بد زندگی* کنیم. هر چی* بهسرمون میاد مسببش خودمونیم. خدای مهربون سفره* لطف و رحمتش برای همه پهنه،عزیزم.
-با همهٔ اینها، کاش یه پدر نمونه بالا سرم بود که بهش افتخار می*کردم. صد افسوس!
اشکهای مادر باریدن گرفت، و همین اشکها بهانهٔ خوبی* برای سکوتششد.
یک روز پنجشنبه که به قصد رفتن سر مزار بابا از ماشین پیاده می*شدیم، مادربا حالتی خاص گفت: نرو، بشین. بشین بریم.
با تعجب پرسیدم: مگه نمی*خوایم بریم سرخاک بابا؟ واسهٔ چی* برگردیم؟
-مگه نمیبینی بابت مهمون داره.
یک زن و یک پسریازده دوازده ساله کنار قبرش نشسته بودند و فاتحه می*خواندند. دقیقتر که نگاهشانکردم، آن**ها را شناختم. از اقوام بودند.
پرسیدم: اونها اینجا چی* کارمی*کنن؟
-تو هنوز جواب سوال منو نداده*ای. نزدیک سه ساله منتظرم. اون وقت مراتباز من سوال میکنی*، بچه.
-خوب هر چی* میگم، میگی* اونی* که می*خوامنیست.
-خوب نیست دیگه.
-نیست که نیست.
-پس من هم نمیدونم اونها چرااینجان. لابد اومدن بهشت زهرا، سر خاک بابت هم اومدن.
جشن تولد بیست سالگی*امبسیار با شکوه برگزار شد. همهٔ دوستان و بیشتر اقوام حضور داشتند. هنگامی کهمی*خواستم چاقو را در دل کیک فرو کنم، عمو علی* آهسته گفت: جای پدرتخالی*.
-ممنونم، عمو. اما من هیچ وقت جای پدری رو که در حقم پدری نکرد و برایمادرم همسر خوبی* نبود در جشنم خالی* نمیکنم. همون بهتر که مرد و من ندیدمش.
عموعلی* با تعجب و ناراحتی* گفت: این طور نیست، عزیزم. سخت در اشتباهی*. در مورد پدرتاین طور قضاوت نکن.
 
آخرین ویرایش:

غزل *

عضو جدید
برای اولین بار از بریدن کیک تولدم بدم آمد. به حدی عصبی شده بودم که دوستم، فریال، که در حال فیلمبرداری بود، گفت: مگه می*خوای آدم بکشی که این طور چاقو رو فرو میکنی*؟
آخر شب، موقع خداحافظی عمو را بوسیدم و گفتم: عمو جون، من باید حتماً با شما صحبت کنم. گمون نکنم عمر زیادی داشته باشم.
عمو خیلی* خونسرد گفت: اگه می*خوای وصیت کنی* که خوب همه رو ببخش به من، قربونت. اگر هم می*خوای فضولی مضولی کنی* که من معذورم. من با مامانت عهدی بستم که نمی*شکنمش.
-نه وصیته، نه فضولی. کار دیگه*ای دارم.
-پس لابد می*خوای منو بکشی، اموال منو تصاحب کنی*، هان؟
-عمو، دارم جدی صحبت می*کنم.*ای بابا!
-پس فردا باهام تماس بگیر، جایی قرار بذاریم. با دختر خوشگلی* مثل تو جهنم هم بهشته. الهی قربونت برم. آخ که چه قدر دوستت دارم، عزیز دل عمو.
-عمو، آبلمبوم کردین. بس دیگه. چه قدر می*بوسین؟
عمو علی* عزیزتر از جانم مدیریت خوانده بود و شرکت ساختمانی عظیمی* را همراه عمو علی* محمد اداره میکرد. در کار برج سازی و ساخت طرحهای عظیم بودند. البته به گفتهٔ همه، آنها برای پدر خدابیامرزم کار میکردند. یعنی* میگفتند: بیشتر این عظمت مال من است. عمو علی* سی* و نه ساله و مجرد و بسیار تو دل برو بود، که از بخت بد همهٔ عشاقش، عاشق خاله مهناز من بود. من وامانده از دنیا هیچ نمی*فهمیدم که چرا خالهٔ بی*عقلم نمی*خواهد شوهری سرتر از خودش داشته باشد. حس می*کردم برای عمو علی* میمیرد، اما سر در نمی*آوردم که چرا نمی*خواهدش.
روز بعد از راه دانشگاه به شرکت رفتم. عمو به قول خودش استقبال گرمی* از رئیسش به عمل آورد و هی* به مستخدم سفارش خوردنی داد. بعد از بگو بخندهای همیشگی* گفت: خوب عزیزم اولاً به شرکت خودت خوش اومدی. این اخمهاتو باز کن که اموالتو خوب ببینی*. حالا بگو که در خدمتم. هر چه دل تنگت می*خواهد بگو.
-من هر چی* دارم از زحمات و مهربونیهای شماست.
-تو هر چی* داری از زحمات پدرته. ما هم همینطور.
-دارم دیوونه میشم، عمو. شما میگین خوب بود، مامان میگه بد بود.
-مادرت دروغ نمیگه.
-وای، یکی* منو برسونه تیمارستان.
عمو علی* خندید و گفت: خوب پدرت واسهٔ تو پدر خوبی* بود، واسهٔ ما داداش خوبی* بود، لابد واسهٔ مینا خانوم همسر خوبی* نبوده. این کجاش گیج کننده*س؟! تو هم گیر داده*ای ها!
-شما باید جای من باشید تا درکم کنین.
-میدونم. حق داری. ولی* در عوض معلومه که حسابی* بزرگ شده*ای. قدیمها از این حرفها نمیزدی. مینا خانم حق داشت که میگفت باید صبر کنیم تا حسابی* بزرگ بشه و خوب و بد رو تشخیص بده. من که فکر می*کنم کم کم وقتشه همه چیز رو بفهمی.
-کاش مامانم اینجا بود و حرفهای شما رو می*شنید.
به مامانت فشار نیار. قلبش بیماره. اینطوری آرامش اونو بهم می*ریزی. حالا بابات یه مرد خوب یا بد، چه فرقی* میکنه؟ مهم اینه که تو دختر خوبی* هستی* و مایهٔ افتخار ما و همه.
-من ساده از این مسئله نمی*گذرم. تا نفهمم پدرم کی* بوده، امکان نداره سر سفره* عقد با کسی* بشینم.
-این خیلی* فکر خوبیه. چون تا شوهر نکرده*ای، مال مایی. به نفع ماس، نباید بذاریم سر در بیاری. یه غریبه بیاد این همه ملو جمع کنه که چی* بشه؟ یه عمر زحمت کشیده*ایم، بعد شهر تو بیاد بگه سلام علیکم، بگیم بفرمایید، این همه مالو واسهٔ شما جمع کرده بودیم؟ اصلاً خّریته محضه. به جون تو فکر شوهر موهرو از سرت به در کن، عمو. به نفع همه*اس.
-عمو علی*.
-جون عمو؟ خوب برو شوهر کن.
-ممکنه یه دختر بی* پدر بدبختو از هزار فکر و غصه در بیارین؟ تا عمر دارم دعاتون می*کنم.
-دختر بی* پدر بدبخت چیه؟ این حرفها چیه؟ تو هم پدر و مادر داری، هم خوشبختی*، هم.......
-بهم کمک می*کنین یا پاشم برم؟
-چه کمکی*، عمو؟
-می*خوام یه چیزی رو برام معنی کنین. مامانم گفته اگه معنی یه چیزی رو براش پیدا کنم، همه چیز رو دربارهٔ بابام بهم میگه.
-چی* هست؟





ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 3

-اول بگین آقا ارسلان و زن و بچه*اش چه نسبتی با بابام داشتن.
عمو علی* اخمهایش درهم رفت و گفت: نشد! تو گفتی* باید چیزی رو معنی کنم، نگفتی باید جّد وآباد شناسی* کنم.
-آخه سر خاک بابام بودن.
-خوب باشن مگه اشکالی* داره؟ آدمتا بهشت زهرا میره، سر خاک غریبه و دوست و آشنا هم میره دیگه.
-اینو که میدونم،عمو علی*. اشکالی* نداره.
-پس چی*؟
-خوب چرا مامانم تا اونا رو دید فرار کرد؟سر خاک نرفتیم تا اونها رفتن. اصلا یه عمر ازشون فرار می*کنه. آخه یعنی* چی*؟
عمو علی* از پشت میزش بلند شد. نفسی بیرون داد و گفت: اتفاقا مامانت باارسلان خیلی* خوبه. اما با زنش مشکل داره. فرار نمیکنه، نمیخواد باهاشون روبروبشه.
-چرا؟
-خوب دو نفر گهی با هم جور نیستن، عزیزم. لزومی نداره با هم رفت وآمد کنن.
ارسلان کیه بابام بوده؟
-دوست بابات بوده. خودشون عقیده داشتن مثلدو تا برادرن، اما مامانت انگار از زن ارسلان کار زشتی دیده که دوست نداره باهاشونرفت و آمد کنه.
-چه کار زشتی.
-نمیدونم.
-میدونین.
-بس کن.
-منمطمئنم بابام با زن عمو افسانه نسبتی داشته.
-خوب بله. افسانه زن برادر ما ودختر عموی ماس.
-نه. ارتباط خیلی* نزدیکتر بوده.
-مثلا افسانه خواهر بابتبوده، اون وقت عمه*ات زن عموت شده؟ آره؟
-نه عمو. نمی*شه که خواهر و برادر با همازدواج کنن!
-پس چی* میگی* تو؟ پدر منو درآوردی.
-شما بهم بگین. من دارمدیوونه میشم.
-به یکی* گفتن چرا دیوونه شده*ای، گفت من یه زن گرفتم که یه دخترهیجده ساله داشت. دختر زنم با بابام ازدواج کرد، پس زنم مادر زن پدرشوهرش شد. دخترزن من پسری زایید که داداش من و نوه زنم بود، پس نوه من هم بود. پس من پدربزرگداداشم بودم. زن من پسری زایید و زن پدرم خواهر ناتنی پسرم و مادربزرگ اون شد. پسپسرم داداش مادربزرگش بود و من خواهر زاده پسرم. اون وقت میگن چرا دیوونه شده*ای. حالا حکایت توئه، قربونت برم.
-آخه می*شه دختر عمو آنقدر پسر عموشو دوست داشتهباشه که مراتب سر خاکش بره؟
-ببین، عمو جون، تو به این چیزها پیله نکن، چون ماخودمون هم نمیدونیم کی* به کیه. فقط بابات تو خونه عمومون بزرگ شد. اما نسبت خونیبا اونها نداره.
-پس آقا ارسلان چطور با شما برادره؟ شما چطور برادرزادهٔ آقارادشین هستین و نسبت خونی ندارین؟
عمو انگار دید بدجوری خیطی بالا آورده، چونگفت: بابا ول کن. جون مادرت ول کن. بابت داداش ما بوده دیگه، عزیز من. افسانه وارسلان و عمو هم خیلی* بابات رو دوست داشتن، آنقدر که داداشو بردن پیشخودشون.
-نمی*فهمم واقعا نمی*فهمم.
-حالا بگو چی* رو باید معنی کنم؟ از مرحلهپرت نشو.
-آخه جواب منو ندادین.
-نمیتونم، پیله نکن، عمو. یه روزی خودتمیفهمی.
-مثلا چه قدر باید صبر کنم؟
سه چهار ماه دیگه.
-چرا سه ماه دیگهمگه چه اتفاقی* می*افته؟
-مامانتو راضی* می*کنم که حقیقتو بهت بگه تا وقتی* می*خواد بره زیر عمل، خیالش راحت باشه.
-نمی*بخشمتون. همینطور آدمو می*پیچونین واز زیرش در میرین.
-سوالتو بکن عمو جون. عجب گرفتاری شده*ایم امروز! نمیدونم صبحسحر تو روی کی* نگاه کرده*ام که تو مثل بلا نازل شدی.
با خنده من عمو از حالتگریه بیرون آمد و پرسید: حالا چی* رو معنی کنم بپرس تا پشیمون نشده*ام.
-انسانعاشق کیه؟ انسان خأئن کیه؟ اینو که دیگه امیدوارم بتونین بگین. اگه نتونین به خالهمهناز حق میدم به خدا.
-سوال مامانت اینه و تو آنقدر به عالم و آدم التماسمیکنی*؟ یعنی* نمیدونی معنی این دو تا چیه؟ یعنی* این همه سال درس میخونی*، هیچدیگه!
-یه کتاب واسه*اش معنی برده*ام. قبول نکرده. میگه اونی* که می*خوام اینهانیست.




ادامه دارد......










.
 
آخرین ویرایش:

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 4

-خوب حالا که اومده*ی پیش یه عالمِ فیلسوفِ عارفِ دانشمندسالک.......
-اِه، عمو، بس کنین دیگه، شب شد.
-بچه، دارم خودمو معرفی* می*کنم.
-اگه مامان معنا رو پسندید، میفهمم اینهایی که گفتین هستین.
-پس خوبگوش کن. انسان عاشق یکی* مثل توئه. مگه همیشه نمیگی من عاشق عمو علی* هستم؟
-خوب؟
-همین دیگه. اون وقت خائن یعنی* وقتی* که میگم بیا یه بوس به عموبده، نمیای. اون موقع به من خیانت کرده*ای.
خندیدم و گفتم: وسط دعوا نرخ تعییننکنین عمو. کار دارم باید برم. وقت رفتن یه بوس میدم خوبه؟
-خوب اگه این طوره،پس میریم بالای منبر. آره می*گفتم. تو چه حسی به من داری؟ یعنی* چه جوری عاشقمنی*؟
-یعنی* خیلی* دوستتون دارم. خیلی* بهتون وابسته*م. خیلی* بهتون نیاز دارم. با شما کمبود پدر رو کمتر حس کرده*ام.
-خوب اگه این طوره که به جای یه ماچ دو تاماچ میدی میری. این همه مفیدم، قیمت میره بالا.
-چشم.
-اینهایی که گفتی* درسته همه نشونهٔ عشقه، اما به اون چیز مهم اشاره نکردی. فکر کنم مادرت همینهومی*خواد.
-چی*، عمو؟
-چی* چی* رو چی*، عمو؟ چه زرنگه دختره! تو باید بگی*. منفقط اجازه دارم راهنماییت کنم. عجب گرفتاری شده*ام!
-خوب آدم وقتی* عاشق کسی* باشه، دوست داره تمام وقتشو با اون بگذرونه.
-آفرین خوب چرا؟
-چون بهش نیازداره. یعنی* چون کنارش آرامش میگیره. میدونین، عمو، من چون عاشق کسی* نیستم،نمیتونم زیاد حس عاشقی رو بیان کنم.
-پس ما تا حالا آب تو هاون میکوبیدیم،خانوم؟ پس این تن کیه مقابل شما؟

-عاشق شما هستم، اما به عنوان یهبرادرزاده. منظورم عشق زن و شوهر.

-رابطه هر چی* می*خواد باشه. عشق تو بههمسرت، به برادرت، به مادرت. عشق عشق دیگه. اما مهم اینه که چقدر و چطور دوستشداری. تو درست اشاره کردی. اما بگو ببینم، عاشق چه توقعی از معشوقش داره؟
-اینکهطرف مقابل درکش کنه، ناراحتش نکنه، تنهاش نذاره، خلاصه کاری کنه این آرامش همیشهحفظ بشه. درواقع یه جور تسلیم شدن.
-هزار آفرین. عشق یعنی* آرامش مطلق کنارمعشوق. وقتی* عاشق واقعی* باشی*، هیچ چیز جز رخسار محبوبت نمی*بینی. هیچ صدایی جزصدای اون روحتو صیقل نمیده. هیچ چیز جز اون نمی*خوای. همهٔ حرکت معشوقت برایتزیباست. حتی اشتباهاتش، حتی غرورش. واسهٔ همینه که عشق واقعی* به مرحلهٔ دوست داشتنمیرسه و می*شه گذشت واقعی*. تنهایی رو با اون و برابر اون بودن دوست داری. تنهاییرو برای به اون اندیشیدن دوست داری. غرورتو تسلیم عشق میکنی*. خطا رو نمی*بینی و درواقع یه جورایی کوری. مثل من دربه*در.
عمو در حالی* که به سمت پنجره میرفت، دراحساسش غرق شد و گفت: به قول شعر عشق یعنی* مستی و دیوانگی/ عشق یعنی* با جهانبیگانگی/ عشق یعنی* شب نخفتن تا سحر / عشق یعنی* سجده*ها با چشم تر/ عشق یعنی* سربه دار آویختن/ عشق یعنی* اشک حسرت ریختن/ عشق یعنی* در جهان رسوا شدن/ عشق یعنی* مست و بی*پروا شدن/ عشق یعنی* سوختن یا ساختن/ عشق یعنی* زندگی* را باختن/ عشقیعنی* انتظار و انتظار / عشق یعنی* هر چه بینی* عکس یار/ عشق یعنی* دیده بر دردوختن/ عشق یعنی* در فراقش سوختن/ عشق یعنی* لحظه*های التهاب/ عشق یعنی* لحظه*هایناب ناب/ عشق یعنی* سوزنی، آه شبان/ عشق یعنی* معنی رنگین کمان/ عشق یعنی* شاعریدلسوخته/ عشق یعنی* آتشی افروخته/ عشق یعنی* با گلی* گفتم سخن/ عشق یعنی* خون لالهبر چمن/ عشق یعنی* شعله بر خرمن زدن/ عشق یعنی* رسم دل بر هم زدن/ عشق یعنی* یکتیمم یک نماز/ عشق یعنی* عالمی راز و نیاز/ عشق یعنی* با پرستو پر زدن/ عشق یعنی* آب بر آذر زدن/ عشق یعنی* چون محمد پا به راه/ عشق یعنی* همچو یوسف قعر چاه/ عشقیعنی* بیستون کندن به دست/ عشق یعنی* زاهد اما بت پرست/ عشق یعنی* همچو من شیداشدن/ عشق یعنی* قطره و دریا شدن/ عشق یعنی* یک شقایق غرق خون/ عشق یعنی* درد و محنتدر درون/ عشق یعنی* یک تبلور یک سرود/ عشق یعنی* یک سلام و یک درود.
عمو علی* همانطور که روبروی پنجره ایستاده و یک دستش را به شیشه گذاشته بود، سر به زیرانداخت و در رویای خودش غرق شد. هیچ حال خوشی* نداشت. صدایش زدم: عمو جون!
درحالی* که برمیگشت، با خودش گفت: عشق یعنی* انتظار و انتظار. لعنت به تو، مهناز، کهفکر آرومو از من ربوده*ای. آخه تا کی انتظار؟ تا کی*؟
-این خاله*ات تا کی* میخواد منو علاف نگاه داره؟ دختر هیچ به روی مبارکش نمیاره. چهل سالم شد و رفت پیکارش.
-خوب شما تا کی* میخواین بشینین به پاش؟ ولش کنین، خودش میاد.
میترسم. صد بار خواسته*ام قیدشو بزنم، برم جای دیگه خواستگاری. اما نه می*تونم فراموشش کنم،نه جرأتشو دارم. میترسم به لجبازی بیفته و پانزده ساله دیگه ما رو سر کاربذاره.
-آهان، پس الکی* میخواین برین خواستگاری که بترسونینش؟
-من جز اونکسی* رو نمیخوام. یه عمر هم باشه صبر می*کنم. آخه نه هم نمیگه لامروت که تکلیفموبدونم. میگه فعلاً نه. فعلاً باید صبر کنیم. فعلاً زمینه واسهٔ ازدواج مساعد نیست. میگه می*بینی* که من هم به پای تو نشسته*ام، اما بابام فعلاً رضایت نمیده. آخه بگودختر، دیگه سنی* ازت گذشته. باید خودت تصمیم بگیری. می*ترشی و می*مونی تنهاهان!
 
آخرین ویرایش:

غزل *

عضو جدید
با حالتی جدی گفتم: باش، بهش میگم عمو. خودتونو ناراحت نکنین.
-یه موقع حرفی* نزنی* ها! جون مادرت نگی* من چی* گفتم.
-خودتون الان گفتین بگو دختر این طوری می*ترشی.
-یعنی* من خودم داشتم به اون می*گفتم.
-که این طور. من فکر کردم که باید برم مو به مو به خاله مهناز بگم که شما چی* گفتین.
-نه خیر، تو بیجا فکر کردی.
هر دو زادیم زیر خواند. پرسیدم: خوب، حالا اگه دوباره دو صفحه شعر نمیگین، بگین خائن یعنی* کی*؟
-آهان، اینجا هم باید دوباره برم بالای منبر. دخترم، بسیاری از فلاسفه معتقدن.....
-عمو!!!
-آهان، نظر خودمو بگم. چون به هر حال سریع تو سرها بلند کرده*ایم. باشه.
-بفرمایین، لطفاً.
-خائن کسیه که روی همهٔ جملات و اشعار من یه خط قرمز بکشه و بگه این*ها چرت و پرته و به اینها پشت کنه. خیانت یعنی* شکستن قلبی که روزی اونطور که برات گفتم می*خوای. دوباره بگم؟
-نه، قربون شکلتون. ممنونم متوجه شدم.
-خیلی* خوب. خیانت یعنی* شکستن قلبی که روزی اونطور بارات می*تپیده و تو تیر دردناکی بهش پرتاب کرده*ای. اونو نادیده گرفته*ای. یعنی* ظلم کردن در حق کسی* که این عشق به پات ریخته. بی*نهایت دوستت داشته، آنقدر که از اشتباهای وحشتناکت گذشته. یعنی* حقو زیر پا گذاشتن. یعنی* بی*وجدانی، عزیزم. و خائن گناهکاریه که فأعل این فعل هاست.
-چه خوب و آسون معنی* کردین، عمو.
-شاید به خاطر اینه که این افعال رو به چشم دیده*ا*م و فاعلشونو خوب میشناسم.
-کی* میتونه آنقدر پست باشه عمو، محاله!
عمو سر به زیر انداخت و ادامه داد: محال نیست، عمو جون. من عاشقی رو به چشم دیده*ا*م که هنوز در حیرتم چطور یه عمرو فدای معشوق کرد. نمیدونم، شاید هم ارزششو داره. اگه من بودم، هرگز به پاش نمی*نشستم و هرگز نمی*بخشیدمش. هرگز! من هم عاشقم. خودت میدونی*، که چه قدر خاله مهنازتو دوست دارم. اما هرگز غرورمو به این عشق نفروختم و نمیفروشم.
-خاله مهناز هم شما رو خیلی* دوست داره، عمو. اما نمیدونم چرا پا رو نفسش میذاره. شاید درست نباشه بگم، اما اشکی که تو چشم شماست منو مجبور میکنه پرده از یه راز بردارم، و اون اینه که خال مهناز چند بار برای شما گریه کرده. نمیدونم چرا زیر لب میگفت: هر چی* میکشم از دست ننهٔ توئه. من نمی*فهمم چرا مامانم به همهٔ عالم و آدم مدیونه و نمی*فهمم چرا از بس خوبه و مهربونه همه دوستش دارن و ول کنش نیستن.
اگه پدرم خائن بود که مرده و رفته. اگه مادرم خائن بوده پس چرا آنقدر با خدا و پاک نشست و منو بزرگ کرد؟ مامانم خیلی* زیباس. من که دخترشم هر موقع به چشمهاش نگاه می*کنم لذت میبرم، وای به حال مردها. این همه خاستگار داره که من شاهدم، عمو، اما به بابام وفاداره. بابایی که هرگز بهش خوبی* نکرده و هرگز برنمیگرده.





ادامه دارد......


 

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 5

عمو علی* نگاه دلسوزانه*ای به من کرد. سریع به افسوس تکان داد و گفت: من فقط اجازه داشتم تا این حد راهنماییت کنم. قضاوت در مورد دیگران در حد من نیست عزیزم. حالا هم چاییتو بخور و اونقدر فکر نکن. آخرش انیشتین میشی*، اونوقت به ما عموهای خنگ نمیخوری!
آن* شب با مادرم پشت میز شام نشسته بودم. روحیهٔ مادر بد نبود و هیچ دوست نداشتم با سوالاتم ناراحتش کنم، اما چه کنم که عاشق دانستن بودم. عاشق اینکه پرده از راز او بردارم. بالاخره دست به طرف سبزی خوردن بردم و گفتم: دوباره برای سوالهات جواب پیدا کرده*ام، بگم؟
-بسم ا...! باز شروع شد. بچه جون، تو نمیتونی* جواب سوال منو بدی. بیخود خودتو خسته نکن.
-مگه سر کارم گذاشته باشی*. وگرنه برای هر سوالی جوابی* هست.
-خوب بگو. ایشالله که این یکی* به دلم بشینه. خودم هم خسته شده*ام. یه موقع با این حال نزار و قلب خرابم می*افتم می*میرم، تو بیجواب می*مونی و لعنتم میکنی*.
-وقتی* دهان گشودم و معانی را برایش گفتم، با حیرت به من چشم دوخته و قاشق را در دهانش نگاه داشته بود. وقتی* خیانت را برایش معنی کردم، اشک از چشمهایش سرازیر شد. وقتی* یک فصل گریه کرد، پرسید: کی* بهت کمک کرده؟
-هیچ کس.
-تو چشمهام نگاه کن ببینم.
-دوستم بهم کمک کرده.
-به من دروغ نگو. اینهای که تو گفتی* از زبون کساییه که از زندگی* من با خبرن. جون مینا کی* کمکت کرده؟
-خوب عمو علی*. اما به خدا فقط معنی کرد. حتی نگفت کی* عاشق بوده کی* خائن. گفت اجازه ندارم.
-خیلی* خوب، پس زادی به هدف. من هم سر قولم هستم، باشه.
-یعنی* امشب همه چیزو برام میگی*؟
-به شرطی که قول بدی نه احساساتی بشی* نه عصبانی.
-قول میدم.
-تو دیگه دختر بزرگی* شده*ای. کم کم وقت ازدواجته. دوست دارم یه امشب رودرواسی مادر دختری رو کنار بذارم و هر چی* تو قلب و ذهنمه بیان بکنم و زندگیمو توری برات تعریف کنم که فکر کنی* از زبون یه دوست صمیمیه. اما در قدرتم نیست که تو چشمهای قشنگت نگاه کنم و پرده از رازها بردارم، دخترم. برام ساخته.
-آمادهٔ شنیدن هر چیزی هستم، راحت باش، مامان. خواهش می*کنم بگو. چیزی رو حذف نکن.
-خیلی* خوب پس زندگی* مینا زربافو ورق می*زنیم!
*************************************
تقریباً بیست و یک سال پیش بود. دختری هفده ساله بودم. تعریف نباشد، دختری جذاب و تو دل برو بودم. چشمهای مشکی* بادامی*ام به مادرم رفته بود و پوست سفید و اجزای متناسب صورتم به عمه*ام. موهایم آنقدر لخت و پر و براق بود که مادرم برای اینکه چشم نخورم، همیشه آنها را برایم می*بافت. پدرم مغازهٔ پارچه فروشی بزرگی* داشت و به قول عمو علی*ات وضعمان خیلی* بیست بود. بنام بودیم و سرشناس. اسم حسین زرباف که می*آمد، به به همه در می*آمد که خانواده*ای چنین هستن و چنان هستند. مهناز آن* موقع دوازده ساله بود. دختری خوش زبان و بانمک بود و درست مثل الانش حاضر جواب و پر جنب و جوش. یک روز که از مدرسه برمیگشتم، دیدم پدر و مادرم جلوی در کوچه ایستاده*اند و آقای رادش را که از دوستان قدیمی* پدرم بود بدرقه میکنند. خیلی* مودبانه سلام و احوالپرسی کردم. مثل همیشه با نگاه مهربانش جواب سلام من را داد و گفت: هزار ماشالله چه زود شناختی*، دخترم.
-مگه می*شه مهربونی مثل شما رو نشناسم، اقای رادش؟ سالها بود ما رو فراموش کرده بودین. دلمون براتون تنگ شده بود. ذکر خیر شما تو خونه ما همیشه هست.
-ما هم دلمون برای همهٔ شما تنگ شده بود. خدا شاهد نصرت که دیگه دلش لک زده واسهٔ مامانت. تازه از اصفهان اومده*ایم، قربونت. در اولین فرصت برنامه میذاریم که همدیگر رو ببینیم. نصرت اگه بدونه تو آنقدر بزرگ و خوشگل شده*ای چه می*کنه! همیشه میگفت: مینا جون بزرگ بشه از اون خوشگل*های بلا می*شه. حسین جون، حالا بلاس یا ناقلا؟
همه خندیدیم. پدر نه گذاشت و نه برداشت، گفت: والا باید یه بدبختی پیدا کنیم که بلا از خونمون دور شه. زلزله*س.
-خدا واست نگهش داره. خانوم. مثل مامانشه. خوشحال شدم دیدمتون.
مادر گفت: ما هم همینطور. خوشحال شدیم دیدیمتون، آقا سعید. تو رو خدا تشریف بیارین.
-حتماً در اولین فرصت خدمت میرسیم، با اجازه.
آقای رادش خداحافظی کرد و رفت. هنوز در حیاط منزل بودیم که مادر گفت: حسین آقای رادش واقعا برگشته تهران؟
-آره دیگه، با اصفهان خداحافظی کرده*ان. دو ماه اومدن.
-چه خوب.
-خوبترش اینه که امروز که اومده بود مغازه، صحبت شراکت میکرد. میگه بیا با ما شریک شو، زمین می*خریم، می*سازیم و می*فروشیم. دیدم بد نمیگه.
-خیلی* خوب آدمهای مطمئنی*ان. به حرفش گوش کن.
-اگه حامد راضی* بشه ملک پدری رو بفروشیم، می*تونیم. خوب سرمایه*ایه.
-ایشالله راضی* می*شه. بیا دست و روتو بشور، نهار بخوریم. همین پنجشنبه هم دعوتشون کن. میخوام نصرت خانمو ببینم.
امر مادر اطاعت شد و پنجشنبه مهمانهای عزیز خانوادهٔ زرباف وارد شدند. نصرت خانم زن بانمک و تپل مپلی بود. چهل و چهار پنج سال بیشتر نداشت و با نگاهش دنیای محبت را به دل آدم می*ریخت. قربان صدقه*هایش دلچسب بود. من فکر می*کردم بیچاره حتماً دلش دختر میخواد که با دیدن من و مهناز دلش قیلی ویلی رفته. اما اونقدر که به مادرم علاقه داشت به ما هم محبت داشت. آقای رادش هم کلی* از ما تعریف کرد.
نیم ساعت بد آقازاده*ها وارد شدند. خداییش یکی* از یکی* بهتر و آقاتر بودند. هر سه قد بلند و چهارشانه و چشم و ابرو مشکی*. آن* موقع عادل بیست و هشت ساله بود، علی* محمد بیست و چهار ساله، و علی* هم شانزده ساله. سه تایی آنقدر مؤدب و سنگین بودند که من جلویشان کم آورده بودم. یادم است وقتی* سینی چای را مقابلشان گرفتم، هیچ کدام به صورتم نگاه نکردند و فقط تشکر کردند و چای برداشتند. اما کمی* که خجالتها فروکش کرد، متوجه شدم عادل دو سه بار یواشکی من را از نظر گذراند و بالاخره سر صحبت را با این پرسش باز کرد: مینا خانم رشتهٔ تحصیلی* شما چیه؟
-علوم تجربی*.
-پس حتماً می*خواین راه پزشکی* رو در پیش بگیرین.
-تا خدا چی* بخواد. اما راستش دبیری رو بیشتر دوست دارم.
-دبیری هم خیلی* عالیه. اگه تلاش کنین، حتماً خدا هم براتون می*خواد.
-ایشالله.
نصرت خانم گفت: مینا جون، اگه اشکالی* تو ریاضی* یا فیزیک داشتی، میتونی* از عادل یا علی* محمد کمک بگیری. خیلی* واردان.
-چشم، حتماً.
-بهت میاد از اون شاگرد زرنگها باشی*. آره، دخترم؟
من به لبخندی اکتفا کردم. به جای من مادر پاسخ داد: درسش که بیسته. اما انضباطش با التماس بیسته.
همه خندیدیم. نصرت خانم گفت: به این مرتبی و خانمی، اعظم جون!
-در مراتب و تمیز بودنش حرفی* نیست. بحث سر شیطنتشه. یه مدرسه تو کار این مونده*ان. یه روز که غایب می*شه، اینجا زنگ بارونه که کجاس. البته بچه*ام شیطنتهاش مودبانه و بموقعه.




ادامه دارد......
 
آخرین ویرایش:

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 6

بالاخره آن* شب به پایان رسید و مهمانهای عزیز ما رفتند، اما تا پاسی از شب صحبتشان در خانه باقی* بود. پدر چشمش عادل را گرفته بود و مراتب از او تعریف میکرد. میگفت: چقدر خوش*سیما و باوقار شده. آدم حظ می*کنه. ماشاالله دست راست باباشه. طرح ساخت و ساز میده و پول رو پول میذارن.

-گفتم: اونوقت علی* محمد کدوم دست باباشه؟

پدر گفت: دست چپ باباشه.

بازم پرسیدم: علی* چی*؟

پدر بینی* من را بین دو انگشتش فشرد و گفت: اون نور چشم باباشه. منتها نپرس چرا که میترسم جوابتو بدم، دختر شیطون.

مهناز گفت: خوب اگه شما میترسین، من میگم. نور چشم باباشه چون ته طغاری باباشه.

برای اینکه تلافی کنم، یکمرتبه از جا برخاستم و مهناز ته طغاری صد تا پا قرض گرفت و پا به فرار گذاشت. اما... وقتی* دید من خندان سر جایم نشسته*ام، قرضهایش را پس داد و قدمهایش را کند کرد و گفت: بیمزه! این بار واقعا از جا برخاستم. مهناز گفت: غلط کردم. و غیب شد و نفهمیدم کجا رفت.

در آن* دوران من شبها با فکر حمید، پسر عمو حامد، خواب میرفتم. خیلی* دوستش داشتم. بیست و سه سال بیشتر نداشت و در مغازهٔ پدرش کار میکرد. وضعشان خیلی* روبراه بود و فرش فروشی داشتند. حمید هم به من خیلی* علاقه داشت. این عشق را از نگاهمان به هم تشخیص میدادیم، وگرنه هیچ وقت با هم صحبتی* نکرده بودیم. اما آن شب آن آرامش خیال به هم ریخته بود و ترسی* به آن شلاق میزد. از اینکه به عنوان عروس آن خانواده مورد پسند واقع شوم وحشت به جانم افتاده بود. آن شب خیلی* خوب فهمیدم که مورد پسند رادش*ها واقع شده*ام، چرا که یک مثل قدیمی* میگوید: مادر را ببین دختر را بگیر. و آنها عاشق مادرم بودند. مادر من زن نمونه*ایی بود و هست. و خوب من از مادرم زیباتر بودم. چشمهایم چشمهای هر بیننده*ای را روی صورتم میخکوب میکرد. اما من فقط و فقط طالب نگاه حمید بودم.
دو هفته بعد به منزل آنها دعوت شدیم. و واقعا چه منزلی! خوب دیگر، آنها که برای مردم واحد روی واحد می*ساختند، برای خودشان معلوم است چه ساخته بودند. وقت نهار بساط جوجه*کباب و کباب کوبیده در حیاط زیبای منزلشان پهن شد و آن روز بهاری در حیاط با صفای میزبان مهربانمان، با آن* غذاهای رنگارنگ و خوشمزه خیلی* زیباتر سپری شد. بعد از نهار صحبت از این در و آن در شد. گه گاه از نگاه*های عاشقانهٔ عادل اعصابم به هم می*ریخت و بیشتر دلتنگ حمید میشودم. در دلا به مهناز غبطه میخوردم که به بهانهٔ درس خواندن به اتاق رفته بود.
نصرت خانم گفت: عادل جون، یه برنامه*ای واسه مینا جون بریز که حوصله*اش سر نره مادر.
از جملهٔ خانم رادش خیلی* خنده*ام گرفت. واقعا جلوی خودم را گرفتم تا نخندم. عادل بیچاره هم که انگار بدتر از من از خنده خودداری میکرد، با رودربایستی گفت: بله، حتما. مینا خانم، اهل بازی هستین که؟
-بدم نمیاد.
-با شطرنج موافقین؟
-کمی* بلدم.
عادل از علی* خواست شطرنج را از درون منزل بیاورد. با خودم عهد کردم آبروی زربافها را حفظ کنم و روی عادل را کم کنم. عادل شطرنج را باز کرد و چیدیم. پرسید: سفید یا سیه.
سیاه.
سر چی*؟
سر بستنی برای همه.
موافقم.
بازی شروع شد. علی* و علی* محمد هم کم کم با دخالتهایشان خودشان را به ما نزدیک کردند و کنار ما نشستند. علی* با عادل بود و علی* محمد با من. اما اعتراف می*کنم در برابر عادل شکست را پذیرفتم. نابغه بود. با هوش و تیز. علی* محمد مدام به من انرژی مثبت میداد، تا اینکه نصرت خانم مدافع خوب و تکیه*گاه محکمم را از درون منزل صدا زد. وقتی* برخاست گفتم: زودتر برگردین. رقیب خیلی* نابغه*س.
عادل نگاهی* به من کرد که نفهمیدم به چه منظور بود. علی* محمد پاسخ داد: چشم، زود بر می*گردم. اما شما کمک نمیخواین ماشاالله.

سه چهار دقیقه نگذشته بود که علی* محمد خودش نیامد که هیچ، علی* را هم صدا زد. پرسیدم: چرا یکی* یکی* دارین میرین؟

علی* گفت: شما که باید از رفتن من خوشحال بشین مینا خانم!

قصدمون سرگرمیه. رقابت بهانهٔ رفاقت علی* آقا.

مطمئنم اینبار نگاه عادل عاشقانه بود. بازی به جای حساسی رسیده بود. عادل مرتب به من کیش میداد. داشتم میباختم که علی* محمد آمد و گفت: عادل، تلفن.
لحظه حساسی بود. عادل از علی* محمد خواست که به پشت خطی* بگوید بعداً تماس بگیرد. علی* محمد گفت: اقای مهندس صمیمیه.
عادل گفت: بهش بگو تا آخر هفته تحویلشون میدم.
-اقای رادش گفت: پاشو پسرم، زشته.
به کنایه گفتم: آره، اقای صمیمی* رو منتظر نذارین. من تقلب نمیکنم. خیالتون راحت.
عادل در حالی* که برمیخاست گفت: مطمئن نیستم، مینا خانم، چون درین میبازین. مامان خودتون هم که اعتراف کردن خیلی* شیطونین.
لبخندی تصنعی زدم، در حالی* که از درون میسوختم. وقتی* عادل رفت و موقعیت رو مناسب دیدم، یکی* از سربازهای مهم عادل را برداشتم و در جیب پیراهنم گذاشتم تا دیگر روحیهٔ منفی* به آدم ندهد و بیخود به کسی* تهمت نزند.
عادل برگشت. نگاهی* به صفحهٔ شطرنج انداخت و نگاهی* به من، و پرسید: خوب نوبت کی* بود؟
-نوبت شما. رو به علی* محمد گفتم: شما نمیاین کمکم آقای مهندس؟ دارم می*بازم.
علی* محمد نگاهی* به مادرش کرد و گفت: شما راحت باشین. بعضی* دو نفره*اس.
فهمیدم که مادرش از او خواسته ما را تنها بگذارد. خلاصه عادل مهره*ای را حرکت داد. با اینکه مدافع خوب وزیرش را دزدیده بودم، هنوز می*تاخت. بالاخره هم باختم. اگر سرباز را ندزدیده بودم اینقدر از خودم شرمنده نمیشدم. به حقیقت اعتراف کردم و گفتم: خیلی* عالی* بازی کردین، آقای مهندس.
-شما هم همینطور. آفرین. عرقمو درآوردین.
-عیب نداره. عوضش یه بستنی واستون میخرم، خنک میشین، عرقاتون خشک میشه.
در حال جمع کردن مهره*ها نگاه زیبایی به من کرد و گفت: خیلی* عذر میخوام، اگه ممکن سربازمونو پس بدین، بهش نیاز داریم.

از خجالت مردم و زنده شدم. این پسر در حین سکوت چقدر دقیق و تودار بود. با لبخند گفتم: سرباز جاش تو میدون جنگ، نه پیش من.

-اون که بله. سربازی رو که به جای میدون جنگ پیش شما باشه دار میزنم.

خون به صورتم دوید و به لبخندی اکتفا کردم.

ادامه داد: بهش رحم نمیکنم.

-از کجا مطمئنین پیش منه؟

-پیش شما و تو جیب شماست. خیلی* هم بهش خوش گذشته. بسشه. پررو میشه.

نگاهی* به سینه*ام کردم و گوشهٔ لبم را جویدم. با لبخند به عادل نگاه کردم و گفتم: بذارین مردم خوش باشن. خیرخواه مردم باشین.

-میترسم زیادی بهش خوش بگذره، حالش بد بشه، دفعات بعد به حرفم گوش نده و ببازم. آخه به این جور جاها عادت نداره. سر به زیره و نجیب. اگه صاحبش منم که خوب تربیتش کرده*ام.
سرباز را از جیبم بیرون آوردم و به عادل دادم و گفتم: بفرمایین. اما وقتی* زیادی بهش فشار بیارین، حریص میشه و دیگه به حرفتون گوش نمی*ده. پس بذارین راحت باشه.
عادل جعبهٔ شطرنج را بست و گفت: بله، حق با شماست. دیدین که به روش نیاوردم و اجازه دادم مدتی* با شما باشه. خیلی* وقته فهمیده*ام سربازام دررفته. همون موقع که برگشتم فهمیدم.
باورم نمی*شد اینقدر حاضر جواب و تیز باشد. راستش از او خوشم آمد. آن روز هم برای خودش روز خوبی* بود و من شب باز با کلی* فکر خوابیدم.
قرار بر این شد که یک شب منزل عمو حامد جمع شویم و در مورد فروش ارثیهٔ پدریشان صحبت کنیم. آن شب برای اینکه هر طور شده به حمید ندا را داده باشم که اگر مرا می*خواهد زودتر بجنبد، به حنانه خواهرش گفتم: حنانه، کاش رشتهٔ ریاضی رو انتخاب کرده بودیم. پسرهای آقای رادش هر دو شون ریاضی* خونده*ان و واسهٔ خودشون مهندس راه و ساختمون شده*ان. ما مگه چیمون از اونها کمتره.
حمید پرسید: مگه اومده*ان تهران؟
-خیلی* وقته. اومده*ان اینجا زندگی* می*کنن. خونشون مثل قصره.
حنانه گفت: انگار به دلت بجوری نشسته*ان، مینا خانم. بگو کدومشونو من بردارم.
در اینکه واقعا دلچسبن شکی* نیست. اما من تو نخ اینها نیستم. اونها انگار به من گیر داده*ان.




ادامه دارد......
 
آخرین ویرایش:

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 7

رنگ از رخسار حمید پرید. نگاه حسودانه*ای به من کرد و گفت: تو هنوز دهنت بو شیر میده، مینا. نکنه گولشونو بخوریها! بهتر از اونها واسهٔ تو هست.

-معلومه که هست. موضوع اینه که اونها فکر می*کنن بهتر از من دیگه نیست.

-کمی* بعد یک روز دیدم مادر دوباره دارد آنها را دعوت می*کند. به تندی گفتم: مامان، شما هم حوصله دارین*ها نمیگین ما امتحان داریم؟
-و، خیلی* دلت بخواد، دخترهٔ بی*سلیقه. از اونها بهتر کیه؟
-آخه ما چند روز پیش اونها رو دیدیم.
-بگو هرروز! چه اشکالی* داره؟ با آدمهای خوب و با فرهنگ هر روز باشی*، باز هم کمه.
-نمیگین دو تا دختر بزرگ دارین، اونها سه تا پسر دارن، این رفت و آمدها به صلاح نیست؟ این فکرها رو نمیکنین؟ آخه ما معذبیم. اونها هم همینطور.
-به هم عادت می*کنین و کم کم جونتون واسه هم در میره. صبر داشته باش.
-واه واه! خدا نکنه! اصلا ازشون خوشم نمیاد. به زور باید دو کلمه حرف ازشون بیرون کشید. من ندیده*ام پسر اینقدر کم رو باشه. بی*روحن. اه اه!
-جلسهٔ اول و دوم که نباید توقع داشته باشی* رو کولت بپرن، مادر. درستش همینه. کم کم به اخلاق هم آشنا می*شین، با هم صمیمی* می*شین، روتون به هم باز میشه. تازه مگه اون روز کم با عادل و علی* محمد کر کر خنده راه انداخته بودین؟ سرمونو بردین.
-من پسرهای مثل پسرهای فامیل خودمون دوست دارم که از در و دیوار بالا برن، شوخی* کنن، بگن، بخندن، پر انرژی باشن.
-لابد گلشون هم حمید عمو حامدته که عالم از دستش به تنگ اومده، یا اون یکی* مسعود که کم مونده ببرنش دیوونه خونه.
-حمید که حرف نداره، مامان. عالم باید قدرشو بدونن. من که خیلی* دوستش دارم.
-باریکلا! چشم و دلم روشن! یادم باشه به بابات بگم. دیگه خواب شب به ما حرومه.
-بابا پسر عمومه. منظور بدی که ندارم.
-اگه عقل داشته باشی*، همین عادلو که آدم حظ می*کنه تو صورتش نگاه کنه اسیر خودت میکنی*.
-واه واه! یه دفعه بگین برم خودمو بکشم دیگه! یه وقت از این برنامه*ها واسهٔ ما نچینین*ها! من به این شوهر بکن نیستم. اولا باید اختلاف سنیش با من کم باشه. عادل ده سال از من بزرگتره. بعدش هم میدونین که چه خصوصیات اخلاقی*ای رو دوست دارم. هیچ با این پسره جور نیستم.
-عوض این حرفها برو کمی* از عادل چیز یاد بگیر که مثل شطرنج اون روز نشه. برو دعا کن تو رو قابل بدونن، بیان خواستگاریت. بچه چه از خودراضی شده. عادل صد تا خاطرخواه داره، اونوقت این براش ناز می*کنه.
-چشمهای آهویی من شاهو به تعظیم وادار می*کنه، چه برسه به عادل.
-خدا کنه. ما که از خدامونه دامادمون شاه باشه و ماشین عروس دخترمون کالاسکهٔ طلایی. ولی* کو شانس؟
-هنوز وقتش نشده. به وقتش زنگ میزنن. غصه نخور، مامان جون. یه روز ملکه میشم و شما افتخار می*کنین. به شرطی که دور عادلو خط بکشین ها!
-اگه شاهی* واسهٔ تو باشه، همون عادله و بس. حرف منو بشنو مادر. دلشو بدست بیار. حیفه*ها!
-این نصرت خانم چیز خورتون کرده. میدونم.
-دخترهٔ بی* عقل، بیخود تهمت نزن.
امتحانات خرداد ماه را پشت سر گذاشتم. رفت و آمدها به هفته*ای یک بار رسید. تیرباران نگاه*های عادل خواسته*ام کرده بود. خودم را بی*حوصله نشان میدادم تا دست از سرم بردارد، اما انگار هر چه سنگین تر و آرامتر می*شدم، عادل شیفته*تر می*شد. همیشه و همه جا حواسش به من بود. حتی یک بار در یکی* از پیک*نیک*ها مرا از پرت شدن و آسیب دیدن نجات داد. هر چه می*کردم از ته دل از او متنفر باشم، نمیتوانستم. او را برای دوستی* دوست داشتم. با او بودن را دوست داشتم. اما حاضر نبودم لحظه*ای همسرش باشم.
شهریور ماه پدر و آقای رادش قرار مسافرت گذاشتند و قرار شد دست جمعی* به شمال برویم. من مخالفت کردم و گفتم: من که نمیام. میرم خونه مادربزرگ.
مادر گفت: یعنی* چی*؟ ما به خاطر شما داریم میریم مسافرت.
-خوب مسافرت میام. اما با اینها نمیام معذبم.
-تو که سنگ پای قزوینو از رو برده*ای! من معذبم! چه حرفها!
-عمو حامد هم پیشنهاد مسافرت داد. چرا باید با اینها بریم؟ من با اونها بهم خوش می*گذره.
-من از زن عموت خوشم نمیاد. مسافرت بهمون زهر می*شه، قربونت برم. تو هم نیای که ما نمیریم. نه ماه که دارم بهتون رسیدگی می*کنم. راحت مدرسه رفتین و اومدین. غذاتون آماده بوده و همه چیز مهیا. اونوقت حاضر نیستین سه چهار روز من با کسای باشم که بهم خوش می*گذره؟
وقتی* این جملات رو از مادرم شنیدم، به او حق دادم و مخالفت نکردم. او با نصرت خانم عشق میکرد و من هم مادرم را میپرستیدم و خوشحالیش برایم یک دنیا ارزش داشت.
تصمیم گرفتم با دل خوش به مسافرت بروم، اما خوشی* به ما نیامده بود، چون شب قبل از مسافرت صحبت آهستهٔ پدر و مادرم را شنیدم. مادر میگفت: من به اونها دختر بده نیستم. اصلا آبم با سیمین تو یه جوب نمیره، حسین. یه جوری ردشون کن برن.
-چی* بگم که برن، خانم؟ برادرم، ناراحت می*شه.
-دخترمو بدم که یه عمر هم اون بکشه؟ من از دست سیمین کم کشیده*ام که حالا دخترمو دو دستی* تقدیمش کنم؟
-من خودم میدونم حمید وصلهٔ تن ما نیست، اما مونده*ام به برادرم چی* بگم.
-این چیزها خجالت بردار نیست، حسین جون. زندگیه پارهٔ تنمونه. مینا که یه جور خله. حمید هم که خدای دیوونه*هاس. این دو تا به هم بیفتن، روزگارمونو سیاه می*کنن.
-ولی* انگار مینا بدش نمیاد.
-مینا غلط کرده. عقل نداره. دختره عاشق خل و دیوونه*هاس. میگه شوهر من باید از دیوار راست بالا بره.
هر دو زدند زیر خنده. پدر گفت: این شوهر با یه چیزی عوضی* گرفته. اعظم، ببریمش دکتر.
-چه میدونم والا.
-حالا یه جوری ردشون می*کنم دیگه. میگم میخواد درس بخونه.
آن* شب تا صبح دیده بر هم نگذاشتم. دلم می*خواست فریاد میزدم و میزان عشقم را به همه نشان میدادم. من باید به حمید می*رسیدم، بنابراین سکوت به صلاحم نبود. صبح سر میز صبحانه خجالت را کنار گذاشتم و گفتم: معذرت می*خوام، دیشب شنیدم عمو حامد از من خواستگاری کرده مامان. ناخواسته شنیدم. داشتم رد میشودم.
-خوب اره. اما ما جوابمون منفیه.
-آخه چرا؟
مادر که از لحن پرسش من تعجب کرده بود گفت: آخه تو چی* حمیدو دوست داری، دخترهٔ بی* عقل؟
-دوست داشتن علت نمیخواد. دوست دارم دیگه. شما چرا بابا رو دوست دارین؟
-خوب واسهٔ اینکه مرد خوبیه. اهل زندگی* و زن و بچه*اس. کوری؟ نمی*بینی؟
-خوب از اول که نمیدونستین این طوریه. بابا هم اون موقع مثل الان حمید یه کل داشت و یه دست و پای دراز. والا حمید هم همهٔ اینها رو داره. تازه همخون باباس.
از قیافهٔ مادرم خنده*ام گرفت. هر دو قاه قاه زدیم زیر خنده. مادر یه توسری برایم فرستاد و گفت: خاک تو سرت بچه. بلد نیستی* دو کلمه حرف بزنی*. سال دیگه دیپلمه میشی*. یه کله داشت و یه دست و پای دراز چیه آخه؟ خوب آدم همین*ها رو داره دیگه. ما منظورمون اخلاق و شخصیت و ثروت و تحصیلاته، مینا. و از همه مهمتر خانواده. تو خودت مادر حمیدو می*شناسی*، چه مارمولکیه. فکر کردی میذاره آب خوش از گلوت پایین بره؟ تازه دختر عمو پسر عمو خوب نیست با هم ازدواج کنن. ما صلاح تورو بهتر میدونیم. یه کم عاقل باش. وقتی* از ازدواج با حمید پشیمون بشی*، تو و ماییم که بدبخت میشیم نه اونها. حمید بچه ننه*س. اخلاق و منش نداره. آخه تو حمیدو کنار عادل بذار، ببین حق دارم حرص بخورم یا نه.
-من عادلو دوست ندارم.
-والا من هم اول باباتو دوست نداشتم. ولی* الان براش می*میرم.
-اومدین و عادل هرگز خواستگاری نکرد. اون وقت چی*؟
-نصرت خانم سربسته تو رو از ما خواسته. عادل خیلی* دوستت داره. کالسکهٔ طلایی داره میرسه جلوی درها! این وسعت حمید لنگ درازو عالم نکن.
-مامان جون عادلو بدبخت نکنین. من احساسی* بهش ندارم. چرا متوجه نیستین؟



ادامه دارد......
 
آخرین ویرایش:

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی
بخش 8

صیغهٔ عقد که بینتون جاری بشه، یه دنیا احساس هم بینتون جاری میشه.
-اون لحظه اگه احساس کنم عزراییل کنارمه، خیلی* خوشحال میشم به خدا.
-میگم خلی، بابات میگه نه.
-من حمیدو دوست دارم ، جز اون هم با کسی* ازدواج نمیکنم.
-تو بیخود میکنی* دخترهٔ پررو. مگه اون روز من مرده باشم. یه عمر زحمت نکشیدم که ثمرهٔ زندگیمو بدم به اون مفت خورها. تو بچه*ای، نمیفهمی. من با اونها زندگی* کرده*ام. نمی*ذارم تو هم خون دل بخوری.
-خیلی* خوب. شما آرزوهای منو به باد بدین، من هم محل سگ به عادل نمی*ذارم و آرزوهای شما رو به باد میدم.
-تورو به عادل هم ندم به حمید نمیدم. اینو تو اون کله*ات فروع کن.
عصبانی و صبحانه نخورده راه بالا را در پیش گرفتم و به اتاقم پناه بردم و*های های اشک ریختم. مادر به جز یک بار صدایم نزد. پدر هم که انگار نمیخواست رودربایستی بینمان از بین برود، دنبالم نیامد.
شب مهناز با یک سینی غذا به اتاقم آمد و گفت: آبجی* جون تو نشسته*ای اینجا گریه میکنی*، و اونها دارن پایین میگن و میخندن. بیا غذاتو بخور.
انگار کبریت زیرم روشن کرده باشند، از جا جستم و کوسن تخت را به طرف مهناز پرت کردم. او هم سینی را همانجا روی فرش گذاشت و آنقدر با مزه فرار کرد که کلی* خندیدم.
صبح روز بعد مهناز را صدا زدم تا از دلش در بیاورم. پرسیدم: چه خبرها مهناز جون؟
-بابا به عمو گفته که مینا می*خواد درس بخونه و ازدواج فامیلی هم به صلاح نیست. انگار عمو حامد ناراحت شده، گفته پس فروش ملک ارثیمون هم به صلاح نیست. حالا بابا ناراحته که نمیتونه با اقای رادش شریک بشه و مجبوره زمین لواسونشو بفروشه.
خوشحال شدم و گفتم بلکه این موضوع باعث وصل من و حمید شود، اما اشتباه من در این بود که نمیدانستم پدر و مادر آنقدر عاشق فرزندانشانند که به خاطر مال بچه*هایشان را قربانی نمیکنند. این موضوع باعث شد که مسافرت را برایشان به تلخی* زهر مار کنم. خودم را در ویلایی که اجاره کرده بودیم حبس کرده بودم و با هیچ کس هیچ جا نمیرفتم و کمتر در جمع حاضر میشودم. در مواقع حضورم هم آنقدر توی خودم بودم که کسی* جرات نمیکرد حالم را بپرسد. آخر صدای نصرت خانم درآمد که: آخه یکی* بگه این بچه چشه. نکنه دوست نداشته بیاد مسافرت. می*خوای زودتر برگردیم مینا جون؟
وقتی* به اوتق خوابم برگشتم، مادرم سراغم آمد و کلی* دعوایم کرد. چته قنبرک زده*ای، آبرومونو بردی، مینا؟
-حالم خوب نیست.
-چته، حمید بیاد اینجا حالت خوب میشه؟
-باید بابا رو ازتون بگیرن تا بفهمین من چمه.
-آخه حمید ارزش غصه خوردن داره؟ عادل داره مثل پروانه دورت میچرخه. د هر چیزی لیاقت میخواد.
سکوت کردم و به گوشه*ای زل زدم.
ادامه داد: مردم فکر می*کنن نمیخواسته*ای باهاشون بیای مسافرت.
-خوب علتشو بهشون بگین. شما که خوب با هم درددل می*کنین!
-گفتم. باید بدونن چرا باهاشون شریک نمیشیم.
-گفتین؟
-آره که گفتم. بندهٔ خدا گفت: ما باید زودتر بجنبیم.
-زمین لواسونو قرار بود ویلا کنین، نه اینکه بفروشین. بگین مغازه و ساختمون نخواستیم. چی* چی* رو بجنبیم؟
-چرا چرت و پرت میگی*؟ منظورشون از زودتر بجنبیم اینه که زودتر تورو ببرن، قربونت برم.
-ببرن؟ کجا ببرن؟
-با همون کالسکه*هه ببرن به قصر خوشبختی عادل.
پلکهایم یکی* به زمین چسبید یکی* به آسمان. بعد از کلی* جا خوردن، با صدای بلند گفتم: می*خوام جیغ بکشم. لطفا برین بیرون، مامان، که به شما بی* احترامی نشه.
-وا مگه زده به سرت بچه؟ میگن دختره خلع و دیوونس*ها! نکنی* این کارو!
-گفتم برین بیرون.
مادر سریع دستگیرهٔ در را به طرف پایین کشید و گفت: اگه به حرف ما گوش بدی که زهی سعادت. حاضرم رو قرآن قسم بخورم که تو فقط با عادل خوشبخت میشی*. اما اگر به حرف دلت بری، بدبخت روزگاری، مینا. چون تو فقط دو قدم جلوتر رو میبینی* و ما اون دورهارو. تو مو میبینی* و ما پیچش مو.
مادر رفت و در را محکم بست. هر چه کردم، رویم نشد جیغ بکشم. بنابرین از روی زمین برخاستم و روی تخت دراز کشیدم و صورتم را در بالش فرو بردم و اشک ریختم. جز این چاره*ای نبود.
غروب تنها کنار ساحل رفتم و روی ماسه*ها نشستم. صدای برخورد امواج به من آرامش بخشید. عاشق صدای آب بودم. اصلا همیشه به عشق شنیدن صدای برخورد امواج به ساحل به شمال میرفتم. به خداحافظی زیبای خورشید با این طرف زمینیها خیره شدم و آرزو کردم که میتوانستم مثل آن* از بالا به همه نگاه کنم و سیرت واقعی مردم را بشناسم و بفهمم کی* خوب است کی* بد، با کی* آدم خوشبخت میشود با کی* بدبخت. دلم می*خواست حمید را از آن* بالا نگاه می*کردم. یا حتا عادل را. شاید حق با پدر و مادرم بود، اما چه کنم که من فقط صدای قلبم را می*شنیدم. تجربه و دلیل و برهان برایم خنده*دار بود. منطق اصلا قابل درک نبود. مهم علاقه بود. به تفاهم و اینطور چیزهای مهم اصلا فکر نمیکردم. عقلم را داده بودم به دست قلبم و با آینده*ام قمار می*کردم.
تازه داشتم کمی* به خود می*آمدم که یکمرتبه عقل کلّ، که آن* موقع از نظر من فقط بلا بود، نازل شد. کنارم نشست و گفت: اگه شما تنهایی رو دوست دارین، من اصلا دوست ندارم. میخواهم پیش شما بشینم. اشکالی* که نداره، مینا خانم؟
-اشکالی هم داشته باشه، دیگه کاریه که شده و نشسته*این، آقا عادل. بنده هم حال پا شدن ندارم.
لبخندی زد و با دستهایش شلوارش را تکاند و قصد برخاستن کرد. و گفت: ببخشین اگه باعث آزارتون هستم. حقیقت اینه که طاقت دیدن ناراحتی* شما را ندارم. مثل اینکه تنهایی رو تحمل کنم بهتره.
دیدم واقعا دارد از جا بلند میشود. دلم سوخت و گفتم: بشینین خواهش می*کنم. شما باعث آزار من نیستین. دلم گرفته و میخوام پاچه بگیرم. فقط همین.
از خدا خواسته نشست و باز با لبخند گفت: باش بگیرین، هر چه از دوست رسد نیکوست.
این بار لبخند من از او عمیق*تر شد. به خورشید نصفه نیمه نگاه کرد و گفت: غروبها دل همه میگیره مینا خانم.
-گمان نکنم شما غمی داشته باشین.
-همه سعی* می*کنن تو ویترین ظاهرشون قشنگترینها رو به نمایش بذارن. چهرهٔ من هم یکی* از این ویترینهاس. باورش نکنین. چهرهٔ خندون و آروم دارم، اما دلم پر از گریه و غصه*اس. پر از تلاطم و نگرانیه.
-چرا؟
-خوب دوست ندارم مردمو ناراحت کنم. از انرژی منفی* به مردم دادن خوشم نمیاد. چه کاریه آخه؟
-پس من هم کار خوبی* نمیکنم که چهرهٔ غمگینمو پنهون نمیکنم و مدام انرژی منفی* منتشر می*کنم؟
-خوب آره دیگه. میبینین که چه اثری رو من گذاشته و چه چرت و پرتهایی تحویلتون میدم.
هر دو خندیدیم. گفتم: باز گلی* به جمال شما که نمیتونین ناراحتی* منو ببینین. واقعا ممنونم.
-هیچ کس نمیتونه ناراحتی* شما رو ببینه.
-اما پدر و مادرم خیلی* راحت منو ناراحت می*کنن.
-اونها تجربه دارن. شما اون تجربه رو ندارین که از نصیحتشون ناراحت میشین. اون همخونها پدر و مادر شمان که مطمئناً به سعادت شما فکر می*کنن.
-پس شما هم خبر دارین؟
-امروز بعدازظهر فهمیدم. مامانم گفت.
-به نظرتون مخالفتشون منطقیه یا غیر منطقی*؟
-خوب اگه بخواهیم احساسی* برخورد کنیم، غیر منطقی*. اما اگه بخواهیم عاقلانه فکر کنیم، منطقی*.




ادامه دارد......
 
آخرین ویرایش:

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 9

-این کجاش منطقیه که چون مادرم با زن عموم نمیسازه، من هم نمیتونم بسازم؟
-و علت مخالفت پدرتون چیه؟
-شاید چون به حرف مادرمه. یا شاید هم بهترشو سراغ داره. نمیدونم.
-اونها هردوشون به خوشبختی* شما فکر می*کنن. من مطمئنم اگه پسر عموتون آدم دلخواه مادر و پدرتون بود، اونها با وجود هزار مشکل با زن عموتون، هرگز با ازدواج شما مخالفت نمیکردن. اونها به عاقلانه اندیشیدن حمید آقا شک دارن. به خوبیش شک دارن.
-اما من حس می*کنم می*تونم کنار حمید خوب زندگی* کنم. ما همدیگر رو خیلی* دوست داریم.
-همیشه اونهای که همدیگر رو دوست دارن با هم خوشبخت نمیشن. زندگی* فراز و نشیب*هایی داره که گاهی دو تا عاشقو دو تا دشمن می*کنه. الان شما سنی* ندارین. بزرگتر که بشین، میفهمین چه اشتباهیه که عدم تنها عشق و علاقه رو ببینه. اونوقت پشیمونی سودی نداره.
-خوب الان هم اگه با کسی* ازدواج کنم که عقلم میگه و دلم نمیگه، باز هم پشیمون میشم، میدونم.
-بله هرگز با کسی* ازدواج نکنین که عقلتون میگه و دلتون نمیگه. این هم اشتباهه. آدم اول از همه چیز، قبل از هر چیز باید از طرف مقابلش خوشش بیاد، بعد به مسائل دیگه توجه کنه. در این صورت احتمال اینکه پشیمون بشین خیلی* کمه. تو ازدواج اول صورت بعد سیرت. آدم اول قیافهٔ طرفو می*بینه. اگه به دل نشست، بعد رو تحصیلات و ثروت و اخلاق و رفتار تحقیق می*کنه.
-میدونم تا آخر عمر نمیتونم فراموشش کنم.
-همیشه دنبال کسی* بگردین که واقعا دوستتون داره.
-اینو چطور می*شه فهمید؟
-همونطور که من فهمیدم شما اصلا منو دوست ندارید و روحیاتمو نمی*پسندین.
از خجالت نگاهش نکردم. تکه سنگی* را در آب پرت کردم. پرسیدم: پس شما چرا منو دوست دارین؟ من که به قول شما دوستتون ندارم، چرا دنبال من هستین؟
-سوالتون بجاس، مینا خانم. اما باید بگم من دنبال یه چیزهایی هستم که در شما هست. بعد هم تنفر تو چشمتون نمیبینم. اتفاقا این صداقت شما رو می*رسونه که دل و زبون و نگاهتون یکیه.
-من با شما بودنو دوست دارم، اما زندگی* کردن کنار شما رو دوست ندارم. وگرنه هر عقل سلیمی شما رو تائید میکنه. شما آدم کاملی هستین. علت اینکه شما رو واسهٔ سایهٔ سر قرار دادن نمیخوام علاقه به حمیده.
در چشمهایم دقیقتر نگریست و گفت: اما من شما رو واقعا دوست دارم. بارا از خودم امتحان گرفته*ام که اگه هوس بذارمش کنار. اما هوس نبوده و نیست.
-خیلی* ممنونم. اما با چه امتحانی اینو حس کردین؟ می*شه به من هم یاد بدین؟
-اینکه دخترهای زیبا مثل شما برای من فراوونن، اما به هیچ کدومشون به اندازهٔ شما احترام نمیذارم. آنقدر دوستتون دارم که گاهی* مجبورم نمازمو دوبار بخونم.
-یعنی* من باعث حواسپرتی سر نمازتون هم هستم؟ اصلا نمی*فهمم خدا واسهٔ چی* منو آفریده.
لبخند قشنگی* تحویلم داد و با نوای قشنگی* گفت: واسهٔ اینکه به من آرامش ببخشین. واسهٔ اینکه کار مردمو رها کنم و برای لحظاتی کنار شما بودن و حتی غصه خوردن باهاتون، بیعم شمال و اصلا به مادیات و مسئولیتهام فکر نکنم.
-خیلی* ببخشینها، اما اونوقت فکر کنم باعث گدایی شما تو کوچه و خیابون هم بشم.
او خندید و من هم همراهیش کردم. سپس گفت: من هرگز مسائل با هم قاطی* نمیکنم و هرگز شما رو بی* پول نمیزارم. تمام هدف من رفاه شماست.
-آقای مهندس من لیاقت شما رو ندارم. من به کسی* دیگه علاقه دارم.
-خوب حالا که مجبورین در قلبتونو به روی آقا حمید ببندین، اقلاً پنجرهٔ کوچیکی از قلبتونو به روی من باز کنین. قول شرف میدم ازش دری بسازم که تمام محبتهای دنیارو وارد قلبتون کنه.
-من هم قول میدم که بدبختتون می*کنم. خواهش می*کنم فراموشم کنین. خواهش می*کنم خانواده را جلو نفرستین.
-حمید آقا اگه واقعا شما رو دوست داشته باشه، باز هم جلو میاد. هنتور که من تا ازدواج نکرده*این، عقب*نشینی نمی*کنم.
-اون حتما میاد. آنقدر صبر می*کنیم تا بابا و مامان راضی* بشن. البته بدیش اینه که من و اون هرگز راجع به دوست داشتن با هم حرفی* نزده*ایم. حیف که نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم، وگرنه همه چیز حل میشد.
-باشه. من دوست ندارم عشق کسی* رو به زور تصاحب کنم. صبر می*کنم ببینم آقا حمید چه می*کنن. متاسفانه یا خوشبختانه نمیتونم شما رو فراموش کنم و مجبورم صبر کنم ببینم خدا برام چی* می*خواد.
از روی ماسه*ها بلند شدم، خودم را تکاندم، و گفتم: ببین، آقای مهندس، منتظر من نمونین. چون من نه لیاقت لطف شما رو دارم، نه می*تونم زندگی* آرومی براتون بسازم. با من بدبخت روزگار میشین. من آدم شما نیستم.
-هستین. من مطمئنم. هر آدمی* باید برای رفاه حال خودش و دیگران تسلیم یه چیزهایی بشه. کمی* من تسلیم خواسته*های شما میشم، کمی* هم شما به چیزی که من دوست دارم احترام میذارین و همه چیز درست میشه. خوشبختی* تو ذات کسی* نیست، مینا خانم. خوشبختی* ساختنیه.
-شما هرگز نمیتونین چیزی بشین که من می*خوام. همینطور من .
-شما چطور آدمی* دوست دارین؟
-شما میتونین مثل حمید شر باشین؟ زمین و زمانو به هم بریزین؟ شوخی* کنین، جوک بگین، شیطنت کنین؟
عادل نگاهی* اندر سفیه به من انداخت. شک ندارم در دلش گفت: این دیگر چه دیوانهٔ زنجیری*ای است. بعد گفت: به اندازهٔ کم و منطقی* البته. اما من تمام وقتمو رو این کارها نمی*ذارم. این چیزهایی که شما میخواین هیچ کدوم بد نیستند، اما با روحیهٔ من سازگار نیستند. من از اول عادت کرده*ام تو جمع بزرگترها حدود خودمو حفظ کنم. بیشتر هم سرم تو درس و فعالیتهای اجتماعی بوده. اینه که فرصتی واسهٔ با دوستهام گشتن و شوخی* کردن نداشتم. اما همیشه بین کار و درس وقتی* واسهٔ تفریح و بازی و سرگرمی گذاشته*ام. مثل الان که اومده*ام مسافرت و دارم با شما خوش میگذرونم. دوست صمیمی* هم زیاد دارم. دوستهام هم مثل خود منن. اما برای اینکه ثابت کنم آدمها تغییر پذیرن و ما میتونیم با هم تفاهم پیدا کنیم، حاضرم بعد از ازدواج بیشتر سن و سال شما رو درک کنم و یه کم مثل شما بشم. خوبه؟
-آخه چطور ممکنه؟
-ممکنه. یعنی* وقتی* شما بین دوستان و اقوامتون به شیطنت و شوخی* و بازی سالم پرداختین، من با لبخند موافقتمو اعلام می*کنم و لذت هم میبرم. (آخی بمیرم برات با این فداکاری). شما در حد درست آزادین هر طور دوست دارین باشین. شما هم اونجاهایی که من دوست ندارم، با سکوت و آرامشتون به دوستان و اقوام من میفهمونین که مثل من فکر می*کنین. در طی* زمان هر دو از تب و تاب می*افتیم و به جایی میرسیم که میشیم مثل هم. به همین راحتی*. آنقدر مسائل متفاوت تو زندگی* پیش میاد که شیطنت از یاد آدم میره. البته من دوست ندارم شما شیطنتو کنار بذارین. من شما رو همینطوری دوست دارم.
-واقعا؟
-البته اولش خیلی* سخته. چون من هم همسری با خصوصیات خودم دوست دارم و نمیتونم ببینم کسی* سر به سر شما میذاره. اما چون شما رو دوست دارم و شما هم به من اعتماد کردین و از اول گفتین که چطور دوست دارین، تماشاچی خوبی* میشم. خوبه؟
-اگه حمید نیومد، به صحبتاتون فکر می*کنم، آقا عادل. حرفهاتون به دلم نشسته. به خدا راست میگم. اما شما که درک بالایی دارین، بهم حق بدین که عشق و احساسمو راحت کنار نذارم. حمید برای من یه آرزو بوده. باید به هدفم برسم. مگه اون دیگه جلو نیاد. چون من هم غرور دارم و هیچ وقت خودمو واسهٔ مرد جماعت کوچیک نمیکنم.




ادامه دارد......
 
آخرین ویرایش:

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 10

-همه چیز عادی می*شه مینا خانم. زیبایی، تحصیلات، تیپ، شیطنت. چیزی که هرگز از بین نمیره و همیشه شکل خودشو حفظ میکنه و همیشه مهمه، محبّت، اخلاق خوبه، معنویاته. شاید العان حرف منو قبول نداشته باشین، ولی* وقتی* به سن من برسین، همهٔ اینها رو میفهمین. حالا منو هم نخواستین اشکالی نداره، اما این جملهٔ منو همیشه به یاد داشته باشین. همیشه دنبال کسی* بگردین که آرامش و راحتی* شما براش مهم باشه. همیشه کسی* رو دوست داشته باشین که براتون ارزش قائل باشه. برای طرز فکرتون، انتخابتون، افتخاراتتون، اهدافتون و آزادیتون ارزش قائل باشه. این دوست داشتن واقعیه. عشق واقعی حل شدن واقعی در معشوقه. خواستن چیزی که اون دوست داره.
-پس چرا شما منو دوست دارین؟ من همیشه شما رو ناراحت کرده*ام.
-چون صادقین. صداقت نیمی از شخصیت آدمه. بعدش هم متوجه شدم که قانعین و دنبال ثروت نیستین. همین که دنبال کسی* میگردین که بهتون بخوره تا مایهٔ عذابش نباشین، همین که صادقانه میگین که من شما رو بدبخت می*کنم و با من به آرامش نمیرسین، این دنیایی واسم ارزش داره. همهٔ آدمها اشتباه می*کنن، من هم ممکن اشتباه کنم. این طبیعیه. کم کم خودتون میفهمین که چه کسی* ارزش واقعی واستون قائله و چه کسی* بیشتر از همه بهتون احترام میذاره. خداوند میفرماید مومن واقعی باید صبر و توکل داشته باشه. من هم میخوام یه مومن واقعی باشم. حالا موافقیین یه بستنی بزنیم تو رگ؟
-موافقم. چون گر گرفته*ام.
-جمله*ام مثل آقا حمید بود یا نه؟
-چون قبلش مثل روحانیها حرف زدین، جملهٔ آخر و جملهٔ قبل از آخر اصلا به هم نمی*اومد.
هر دو زدیم زیر خنده. من در آلاچیق روی صندلی*ای نشستم و عادل برای گرفتن بستنی رفت. از دور با دقت زیر نظر گرفته بودمش. از نظر ادب، تربیت، منش، محبت و آرامش هیچ چیز کم نداشت. آنقدر آرام و منطقی* بود که لذت میبردم. اما نمیدانم چرا به قلبم راهی* پیدا نمیکرد. البته حالا علتش را جز حماقت نمیدانم. عادل برگشت و بستنی را مودبانه جلویم گذاشت. نشست و گفت: اقلاً خواهش می*کنم این چند روزو مثل قدیمها شاد باشین که به ما هم خوش بگذره. روزها بگین و بخندین و شبها به آقا حمید و رویاهاتون فکر کنین.
-از دست شما! مگه غصه خوردن اختیاریه؟
-بله صد در صد اختیاریه.
-چه حرفها میزنین!
-والا غم و غصه خوردن اختیاریه. میتونین میل نکنین. اما اومدن غم و غصه خوب نه، دست خود آدم نیست. یعنی* گاهی* میاد دیگه.
-همین دیگه. وقتی* میاد، باید بخوریش.
با تعجب نگاهم کرد و هر دو خندیدیم. عادل گفت: چه حرفها!
باز خندیدم. ادامه داد: آهان اینجاست که باید برم بالای منبر و نقش یه روانشناس رو ایفا کنم. ببینین مینا خانم بعضی* روزهای آدم آفتابی و بعضی* روزها ابریه. حوادث و ناراحتیها مثل طوفان به ترتیب و غیر ارادی پیش میان. ما آدمها باید آنقدر محکم باشیم که سیل غصه*ها ما رو با خودش به هر طرفی* نبره. برای همین خداوند آدم و حوا رو از بهشت روند. دنیا محل تنبیه و سختی و مکافاته، پس باید آماده بود و با قدرت باهاش روبرو شد. الان بنده که اینجا نشسته*ام بستنی میوه*ای میخورم، آنقدر غم و غصه تو دلمه که این بستنی رو واسهٔ خنک شدن اونها میخورم. باورتون میشه؟
-خوب نه.
-حالا میگم تا باورتون بشه. اولیش خود شمایین. دومیش هزارتا کاره که ول کرده*ام به امان خدا و چند روز دیگه باید برم جواب پس بدم. سومیش هم که بمونه.
-بگین.
-نه، بهتره نگم.
-خواهش می*کنم صادق باشین و بگین.
-شاید بهتون بربخوره. یا سوتفاهم بشه. اصرار نکنین.
-بگین. من مثبت فکر می*کنم. خواهش می*کنم.
-مونده*ام جواب خاطرخواهامو چی* بدم.
چشمهایم یک وجب از صورتم فاصله گرفت. لبخند زد و گفت: خوب من هم مورد لطف بعضی* دختر خانمها هستم. البته هرگز باهاشون صحبت نکرده*ام و بهشون رو نداده*ام. اونها منو دوست دارن و من شما رو. آدمی* هم هستم که دوست ندارم کسی* رو دلشکسته کنم.
-اینه که مجبورین همشونو بگیرین. آره؟
صدای قهقههٔ خنده*مان بلند شد. عادل وقتی* دید اصلا ناراحت نشده*ام، راحتتر صحبت کرد و ادامه داد: اصلا فکر نکنین دوست دختر دارم*ها! نه خدا شاهده. اونها مزاحم من هستن. اما بین اونها یکیشون پیغام فرستاده که اگه جواب منفی* بگیره خودشو می*کشه. دوستش ندارم. از این آدمهای لوس و سست و بی*اراده هم متنفرم. مونده*ام چطور بهش بگم نه.
-خوب بهش تلفن کنین و واقعیتو بگین. اما یهو ناامیدش نکنین.
-تلفنی ازش ندارم. دوستم پیغام آورده. دختر خالهٔ دوستمه.
-اگه من ازدواج کنم چی*؟ بازم نمی*خواینش؟
-هرگز.
-اما اگه خودشو بکشه چی*؟
-من مسئول نیستم. زور که نیست. فقط مونده*ام چطور بگم نه. چی* بگم؟ شما راهی* بلد نیستین؟
-خودتونو بزنین به دیوونگی، خودش میکش کنار.
-این هم راه حال خوبیه. اما واسهٔ اینکه طبیعی باشه، باید عقد شما رو به چشم ببینم که واقعا ببینه رفته*ام دیوونه خونه. من نمیتونم فیلم بازی کنم.
لبخند زدم. به دریا چشم دوخت و آرام گفت: نمیدونم چطور می*شه ثابت کرد که چه اندازه دوستتون دارم. اما از خدا میخوام که خودش یه روزی اینو به شما ثابت کنه. هر قدر هم سخت باشه حاضرم، به شرطی که شما هم دیگه همون قدر منو دوست داشته باشین و زندگی* آرومی رو که دنبالشم با هم داشته باشیم.
بستنی*مان که تمام شد، به طرف ویلا حرکت کردیم. خانواده*هایمان در فضای خارج از ویلا روی صندلیها نشسته بودند. تا ما را دیدند، آقای رادش گفت: شما دو تا کی* رفته*این که حالا برگشته*این؟
عادل حاضر جواب گفت: همون موقع که گفتین عادل برو مواظب مینا خانم باش تنها نباشه.
آان شب احساس سبکبالی می*کردم. دلم می*خواست پرواز کنم، چون عادل را جواب کرده بودم. حتمأ دست از سرم برمیداشت.
ماهها گذشت و از حمید و خانواده*اش خبری نشد. انتظار خیلی* بد است، و من مدام در این بدی به سر می*بردم. آنها قهر کرده بودند. انتقامشان را هم گرفته بودند، چون آخر پدر مجبور شد زمین لواسان را بفروشد و با آقای رادش شریک شود. دو ماه از فصل مدارس می*گذشت که پاساژ سازی شروع شد. عادل و علی* محمد مسئولیت را به عهده گرفته بودند. سه تا از مغازه*ها به ما تعلق داشت. کم کم قضیهٔ حمید برایم عادی شد. یعنی* چون دختر مغروری بودم، سعی* کردم فراموشش کنم. جداً حمید لیاقت من را نداشت. رفت و آمد ما با خانوادهٔ رادش هنوز ادامه داشت. عادل هرگز اشارهی به عشقش و پشت پا زدن و عقب نشینی حمید نکرد. در همان دوران یکی* از اقوام دور مادرم من را برای پسرش فرهاد خواستگاری کرد. مهندس شرکت نفت بود و خانوادهٔ خوبی* داشت، اما پدر و مادر من کسی* جز عادل را قبول نداشتند، و این حال مرا به هم میزد. گاهی* استغفرلله آرزو می*کردم عادل بمیرد و شرش از سرم کم شود. مثل ابری سیاه روی خانهٔ ما سایه انداخته بود و هیچ بعدی قادر نبود آن را دور کند.
یک شب تنها در خانه در حال درس خواندن بودم. هشت شب بود که زنگ در به صدا در آمد. رفتم در را باز کردم. باز هوا ابری شد و او جلویم نمایان شد. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: چرا تشریف نیاوردین خونه ما؟
-امتحان دارم.
-خونه ما اتاق خلوت زیاد داره.
-من فقط تو اتاق خودم و پشت میز خودم می*تونم درس یاد بگیرم.
-حالا یه شبو بد بگذرونید، بریم خونه ما.
-ممنونم. اقلاً شما منو درک کنین، آقا عادل.
-مامان گفتن بدون شما به خونه برنگردم. تکلیف من چیه؟
-تشکر کنین، بگین بغلش که نمیتونستم بکنم بیارمش. قانع میشن.
-نمی*شه که شب تنها بخوابین.
-مگه مامان و بابا شب برنمیگردن؟
-نه. قراره همون جا بمونن که صبح بریم کرج، ویلای دوستمون.
-یه کم به فکر من نیستن. ممنونم من از تنها خوابیدن وحشتی ندارم. سال آخرم و امتحان نهایی دارم. کنکور دارم. اینها رو به همه بگین.
-شنبه چه امتحانی دارین؟
-فیزیک.
-خوب چه بهتر! من تا صبح در خدمت شما هستم باهاتون کار می*کنم. ( بابا پدر پسر مردمو درآوردی، چقدر دیگه التماس کنه)
-گمون نکنم بهش بگن درس خوندن. نه شما معلم خوبی* واسهٔ من میشین، نه من شاگرد خوبی* واسهٔ شما.
-من وقت شناسم. مسائلو با هم قاطی نمیکنم. آدم مسئولی* هستم. بارها ثابت کرده*ام. از این گذشته، من واسهٔ قبولی شما بی*تاب ترم، چون در غیر این صورت آرزوهای خودم به باد میره.
-یعنی* چی*؟
-یعنی* از زندگی* عقب میمونم. دوست ندارم بهانهٔ درس و دانشگاه هم به بقیهٔ بهانه*ها اضافه شه. دیگه صبرم داره لبریز می*شه.
-باز که شروع کردین!
-خوب به اندازهٔ کافی* سکوت کرده*ام. دیدین که حمید آقا نیامدن. الان چند ماهه.
-حمید آقا هم نیان فرقی* به حال ما نمیکنه، آقا عادل. دنیای من و شما متفاوته.
-قول داده بودین اگه اونها نیامدن، به حرفهای من فکر کنین.
-خوب کردم اما معذورم.
-حالا تا سر سفره* عقد با کسی* ننشسته*این وقت دارم. خودا بزرگه. برین آماده شین.
-باور کنین تعارف ندارم.
-پس بیاین بریم. خواهش می*کنم. به هزار امید اومده*ام به خدا.( آخی درد بگیری دختر که اینقدر پسر مردمو اذیت میکنی*)
آنقدر مظلوم و با التماس این جمله را بیان کرد که دلم به رحم آمد. گفتم مثل اینکه چاره*ای ندارم الان برمیگردم.
-ازتون ممنونم. من تو ماشین منتظرم. کتابهاتون یادتون نره. دوست داشتین بالشتتونو هم میتونین بیارین. شاید به اون هم عادت دارین.
-قرار بود تا صبح بیدار بمونیم! خیلی* زود زدین زیرش! بالش به چه دردمون میخوره؟
از نگاهش یه دنیا شوق و ذوق و هیجان و عشق میبارید. (پس خیلی* احمقی که هی* ردش میکنی*). انگار خیلی* خوشش آمده بود که اجئزه دادم با من فیزیک کار کند. گفت: تا درس شما تموم نشه نمی*خوابیم. اما بدون رفع خستگی* هم به کرج نمیریم. چون اونجا فقط تفریحه و بازی و انرژی زیاد میخوایم.




ادامه دارد......
 
آخرین ویرایش:

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 11

-نیازی به بالش ندارم. امکانات رفاهی* خونه شما از سر ما زیاد هم هست.
من در را نیمه باز گذاشتم، اما عادل آن را بست و سوار ماشینش شد. به منزل برگشتم و در حالی* که غر میزدم شروع به جمع کردن وسایلم کردم. سپس پلوور آبی* خوشرنگی پوشیدم و شلوار مشکی*ام را با شلوار لی عوض کردم. درها را قفل کردم و به کوچه آمدم. عادل از ماشین پیاده شد و کیف و وسایلم را از دستم گرفت و در جلو را برایم باز کرد. انگار می*خواست آدم خیلی* مهمی* را سوار کند. یاد حرف مادرم افتادم که میگفت: کالسکهٔ طلایی جلوی در است. واقعا انگار می*خواست شاهزاده سوار کند.
وقتی* نشستیم، خرید ماشین جدیدش را به او تبریک گفتم. تشکر کرد و گفت: کم کم دارم خودم را برای زندگی* جدید آماده می*کنم.
-پس بهتره اول به فکر مسکن باشین، بعد مَرکب، آقا.
-حق با شماس. اما اون آماده*اس. فقط باید بیاین نظر بدین، یکی* از واحدهای آپارتمانهایی رو که ساخته*ام برداشته*ام.
-مبارکتون باشه. اما بنده رو از زندگیتون جدا بدونین.
-اون که شما دوستش داشته*این یا دارین، دیدین که نیومد. پس شما رو اونقدرها هم دوست نداره.
-خیلی* هم دوست داره. منتها وقتی* دو تا خونواده قهرن، چطور با من ارتباط برقرار کنه؟
-یه جوری تو خیابون، جلوی مدرسه، تلفنی. آدم که نباید آنقدر زود کنار بکشه.
-لابد مغروره. لابد منتظر فرصته. تازه من دیگه به حمید فکر نمیکنم. شاید یه جورایی به حرف شما رسیده*ام. حمید لیاقت منو نداره.
-خوب پس چرا با اون مهندس شرکت نفت ازدواج نکردین؟
هاج و واج به او خیره شدم. مادر حرف در دهانش بند نمی*شد. چون نمیدانستم مادر علت رد آنها را چه بیان کرده، گفتم: من فعلا فقط به درسم فکر می*کنم.
-آفرین! اما بنده رو جزو برنامه*هاتون بذارین لطفا، چون من هم فقط به شما فکر می*کنم.
-زوره؟
-هرگز. اما عاقلانه*تره.
-آنقدر به خودتون مطمئنین؟
-بله. من تو رو خیلی* خیلی* دوست دارم، بنابر*این هرگز آزارت نمیدم.
نگاهمان به هم ثابت شد. خجالت کشید و گفت: معذرت میخوام. باید می*گفتم شما.
-اشکالی نداره. راحت باشین. اما برای من اصلا دوست داشتن شما مهم نیست.( چقدر تو پررویی، بدبخت پسر مردم) منم که باید از همسرم خوشم بیاد.
-خوب مگه از من بدتون میاد؟
-هرگز. به خدا دوستتون هم دارم. (*ای دروغگو، پس عمه من بود آرزوی مرگشو میکرد) اما همیشه میگم کاش یه برادر مثل شما داشتم.
-دست شما درد نکنه!
-خوب چی* بگم که دست بردارین؟
-من کاری می*کنم که ازم خوشتون بیاد. از محبت خارها گ*ل میشود.
در ادامهٔ شعرش گفتم: آنوقت ریشهٔ ما بلکل خشک میشود.
خندید و گفت: نه نمیذارم.
با لبخند پرسیدم: پاساژ به کجا رسید؟
-جاهای خوب. دیده*ینش؟
-قبل از شروع سخت و ساز بله.
-دوست دارین ببرمتون اونجا رو ببینین؟
-خیلی* زیاد.
-پس اول یه موسیقی* خوب واستون بذارم، بعد هم به سمت پاساژ میتازیم. منتها به خونه ما که رسیدیم، اگه پرسیدن چرا آنقدر دیر کرده*این، بگین یه ساعت داشتم شما رو از خونه به خوچه می*کشیدم، شما هم هی* فرار میکردین، اینه که طول کشید.
خندیدم و گفتم: اما من دروغ نمیگم. میگم واسهٔ آوردن من نزدیک بود بزنین زیر گریه، دلم سوخت.
-خوب این خیلی* عالیه. واسهٔ همینه که دوستتون دارم. راستی* میدونین که مغازه*ها قراره به نام شما بشه؟
-به نام من؟
-یکیش به نام شما، یکیش به نام مهناز خانم، یکیش هم به نام مامانتون.
-بیچاره بابام. زده به سرش. یه کم نصیحتش کنین تو رو خدا. اصلا فکر عاقبتشو نمیکنه.
از خنده غش کرد. گفت: آدم همه چیزو واسهٔ زن و بچه*ش می*خواد. عاقای زرباف واسهٔ خودشون به اندازهٔ کافی* دارن دیگه.
-من پدرمو خیلی* دوست دارم. واسهٔ همین....
-حالا که فهمیدین یه مغازه به نامتون کرده خیلی* دوستش دارین؟
-نه به خدا. تو رو خدا پیش خودمون باشه. پدر و مادر که میدونین چقدر عزیزن. اما من پدرمو یه جور دیگه دوست دارم. همیشه به فکر اینم که اگه ازدواج کنم، چطور هرروز پدرمو ببینم.
-خوب هر روز میرین سری بهشون میزنین. چه اشکالی* داره؟
-مردها مخالفت نمیکنن؟
-بعضی*ها چرا، اما من نه. من خودم عاشق پدر شما هستم. خیلی* آدم منطقی* هستن. همیشه مدافع حقا، می*خواد به ضررشون باشه، می*خواد به نفعشون باشه. اینو تو قضیهٔ پاساژ متوجه شدم.
-اره، پدرم عاشق حق و عدالته. خیلی* با خداس و حروم و حلال سرش میشه. باید اسم شما رو روی بابام می*ذاشتن.
از مغازه*ها دیدن کردیم و به منزل آنها رفتیم و شام خوردیم. طرفهای ساعت یازده و نیم شب بود که عادل از من خاصت برای درس خواندن به طبقه بالا بروم. پدرم که غیرت و تعصب را پاک کنار گذاشته بود تا داماد مورد علاقه*اش را به*دست بیاورد، گفت: آره بابا جون برو درستو بخون که فردا به جون ما نیفتی.
نصرت خانم گفت: برو قربونت. برو تو اتاق عادل. خودش هم میاد کمکت میکنه.
پدر با لبخند اجازه را صادر کرد و عادل برخاست و گفت: پس من راهنماییتون می*کنم. بفرمایید.
به طبقه بالا رفتیم. چراغ اتاقش را روشن کرد و گفت: بفرمایین مینا خانم.
وارد شدم. کلاسورم را روی میز تحریرش گذاشتم و گفتم: شما راحت باشین. برین پیش جمع. من اشکالهامو جمع می*کنم، یه دفعه ازتون میپرسم.
-من با شما راحتم. اینجا از هر جا بیشتر بهم خوش می*گذره.( نه بابا!!!!!) راستش من هم باید یه نقشه ساختمون طراحی* کنم. به تابلو و دم و دستگاه نقشه*کشی* اشاره کرد و گفت: میبینین که نیمه*کارس.




ادامه دارد......
 
آخرین ویرایش:

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 12

من وقتی* مشغول درس*خواندن بودم چند باری به عادل توجه کردم، اما عادل جز یکبار نگاهی* به من نکرد. خوش*قول بود و با اعتماد به نفس چنان با جدیت به کارش پرداخته بود که در دل به او آفرین گفتم. جداً مهندسی* و این همه موفقیت برازنده*اش بود.
یک ساعت و نیم گذشت. عادل از اطاق بیرون رفت و با دو فنجان بازگشت. سینی را روی میز گذاشت و گفت: خوب زنگ تفریح، مینا خانم. پاشین بیاین اینجا با هم قهوه بخوریم.
-چرا زحمت کشیدین؟
- چه زحمتی؟ قهوه رو انتخاب کردم که بتونیم شبو بیدار بمونیم.
- حالا فردا هم روز خداس.
- نشد! فردا روز خدا هست، اما روز درس خواندن نیست. روز تفریح و بازیه.
- نه برای بنده که سال آخرم و میخوام دیپلم بگیرم.
- شما که ماشالله شاگرد زرنگی هستین. فردا هم عده*ای رو میبینین که خیلی* خوشتون میاد. همسایه*ایی داریم که با دو تا دختر و یک پسر شاد و پر انرژی*شون وقتی* واسهٔ استراحت و درس خوندن واسهٔ آدم نمیذارن.
- جدی؟ چه خوب! من دلم لاک میزانه واسهٔ اینطور آدمها.
- پس تا صبح باید تمومش کنیم.
فنجان قهوه را کنار لبم بردم و پرسیدم؟ شما به فال قهوه اعتقاد دارین؟
- تا حالا فال نگرفته*ام. نمیدونم درسته یا نه. شما چطور؟
- تا حدودی. یعنی* معتقدم راسته، اما به شخص گیرنده بستگی داره. مهم حس اونه. راستش فال گرفتنو دوست دارم.
-ای کاش اقلاً یه فنجان قهوه بودم که گهگاه واسهٔ فال هم شده، نظری به ما میکردین.
- من شما رو دوست دارم، اما شکلش با شما متفاوته.
- تا شکلشو تغییر ندم دست بردار نیستم.
- ایشالله خدا همسری لایق بهتون میده، دست برمیدارین.
- یا شما یا چند سال تنبیه خودم که دیگه دل به کسی* نبندم.
- جداً در من چی* هست که اینطور روتون اثر کرده؟ به اصطلاح.... چی* میگن....
دنبال کلمه*اش می*گشتم که عادل گفت: مجنون کرده.
- خدا نکنه.
- نه جداً حالم خوب نیست. خودم هم نگرانم. مامان مدام بهم قوت قلب میده که من مینا جونو برات میگیرم، اما دلم شور میزنه. دوست هم ندارم به زور شما رو تصاحب کنم. دوست دارم شما هم منو بخواین. آخه علاقه باید دو طرفه باشه.
سرم را به زیر انداختم. حرفی* برای گفتم نداشتم. او ادامه داد: در شما کشش، جاذبهٔ فوق*العاده، زیبایی، نمک و شیطنت بخصوصی هست که بیقرارم کرده.
- پس از آدمهای شیطون خوشتون میاد.
- نه هر شیطونی.
- شیطنتهای من چه جوریه مگه؟
- دوست داشتنی. خوش*زبونی*تون هم که دیگه بماند.
- پس باید یه کم خودمو بگیرم.
- تا حالا هم کم نگرفته*این. بیچاره*ام کرده*این به خدا. دارم اسکلتو جواب می*کنم کم کم. ( آخی!!!)
با خنده گفتم: ایشالله خدا یکی* مثل من قسمتتون کنه که چربیها دوباره برگرده سر جاش.
- دعا می*کنم که خدا فقط شما رو قسمتم کنه، چون اون چربیها فقط بوی شما رو می*شناسن.
- خدا شما رو خیلی* دوست داره و هرگز این آرزوتونو براورده نمیکنه. چون من مایهٔ بدبختی*تون میشم.
- چه بدبخت بشم چه خوشبخت، دوست دارم با شما زندگی* کنم.
- اوتاقتونو خیلی* دوست دارم. یه آرامشی توشه.
- باعث افتخار بنده*اس. قول میدم زندگی* با من هم واستون آرامش مطلق باشه. یعنی* من تمام تلاشمو می*کنم.
- راستش گاهی* آرزو می*کنم کاش شخصیتی مثل شما رو برای همسرم دوست داشتم. چون به جون بابام از شما خوشم میاد. دوستتون هم دارم. منتها نمیخوام یه روز پشیمون بشم.
- میفهمم. من احساس شما رو درک می*کنم، مینا خانم.
- پس چرا رهام نمیکنین؟ یه جورهایی من هم نگرانم، آقای مهندس. فکرمو خراب کرده*این.
- نمیتونم چی* کار کنم؟ کاری هم که نمیکنم. فقط درددلمو میگم. به خدا توکل کرده*ام. میگم شاید به مرور زمان نظرتون عوض بشه. از اینها گذشته من شما رو درک می*کنم. اما به خودم هم اطمینان دارم. مینا خانم، من باعث آزردگی شما نمی*شم. من اصلا نمیتونم ناراحتی* رو تو چشمهای شما ببینم. اون وقت بیعم دستور بدم که این کارو بکن، این کارو نکن؟ آخه میشه؟
- چرا نمیشه؟ الان اینو میگین. وقتی* بدستم بیارین، دیگه امر و نهیه.
- به خدا نه. دارم قسم میخورم، مینا. من کاری نمیکنم که تو بذاری بری.اما تو هم به خواسته*های من احترام بذار. من هیچ خواسته*ای* ندارم جز اینکه با همهٔ شیطنت*هات مال من باشی*.
از اینکه دوباره صمیمی* شد خودش خجالت کشید و همانطوری که نگاهش می*کردم، گفت: باز ببخش.
- گفتم که اشکالی نداره. صدام کنین مینا و راحت باشین. اما منظورتون از جملهٔ آخر چی* بود؟ خوب وقتی* همسر شما باشم، مال شما هستم دیگه.
- منظورم اینه بگو بخندها و جذابیتی که تو رفتار شما هست باعث نشه کسی* به خودش اجازه بده از شما لذت ببره و به حریم من پا بذاره. میفهمین؟




ادامه دارد......
 
آخرین ویرایش:

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 13

-آهان متوجه شدم. یه کم حسود تشریف دارین. اما خدمت شما عرض کنم که من دختر اون مادرم. فکر کرده*این واسهٔ چی به شما جواب منفی* میدم؟ واسهٔ اینکه همین اتفاق نیفته و بعداً کسی* نتونه روم اثر بذاره.
اینجا بود که به فکر فرو رفت. به فنجان قهوه*اش چشم دوخت. آنقدر سکوت کرد که آخر مجبور شدم بپرسم: حرف بعدی زدم؟
-نه. من از صداقت شما لذت میبرم. فقط کمی* قلبم لرزید. من معتقدم آدم وقتی* با تمام وجودش به همسرش افتخار کنه، اونوقت هرگز نمی*تونه کنار بذاردش. من دلیل این افتخارو خواسته*های خودم می*دونم. مثلاً به اینکه همسرم سر*زبوندار و شیطون باشه افتخار می*کنم. و اینجا نتیجه می*گیریم حمید آقا شما رو با تمام وجودش نمی*خواست، چون شما رو کنار گذاشت.
راست میگفت بیچاره، اما من از رو نرفتم و گفتم: ( واسه اینکه پررویی!!!) هر چی* بود واسم عزیز بود.
- خوب بهتره اشکال*های این مبحثو رفع کنیم. ساعت نزدیک یکه.
خیلی* قشنگ مطالب رو در ذهنم فرو میکرد. مثال*های میزد که تا عمر داشتم فیزیک به یادم میماند. هنوز هم یادم است. همان وقت بود که نصرت خانم چند ضربه به در زد و گفت: اجازه هست؟
به احترامش از جا برخاستم. عادل هم برخاست. نصرت خانم وارد شد و گفت: بشینین، قربونتون برم. شما دو تا آنقدر غرق مطالعه*این که آدم می*ترسه مزاحم بشه.
- شما مراحمین.
من و عادل نشستیم و نصرت خانم ایستاده گفت: پیشرفتی حاصل شده، مینا جون؟
- بله. کنار ایشون آدم مدام پیشرفت میکنه. خوب واردن ماشاالله.
نصرت خانم به عادل چشمکی زد و پرسید: عادل جون، تو کار تو چی*، پسرم؟ پیشرفتی حاصل شده یا نه؟
- هنوز نه متاسفانه.
منظورشان را خوب متوجه شدم و لبخند کوچکی زدم. نصرت خانم گفت: هنوز وقت بسیاره، غصه نخور پسرم. بعد رو به من گفت: مینا جون، جای تو و مهناز جونو اطاق پایین انداخته*ام. همون اطاقی که رفتی* لباستو عوض کردی. برای مامان و بابات هم تو اطاق کناریش جا پهن کرده*ام. نصفه شب سرگردون نشی* مادرجون.
از او تشکر کردم و در دل گفتم: به فرض که سرگردون شدم، همین*جا میخوابم شما که از خداتونه.
- تا کی بیدارین؟
- تا وقتی* درس ایشون تموم بشه و برای فردا کاری نداشته باشن.
- آره قربونت. تموم کن که فردا اون سه تا زلزله نمیذارن درس بخونی*. اعظم جون بیا تو ببین چه پیشرفتی داشته*آن ماشاالله.
من و عادل به احترام مادرم هم برخاستیم. مادر گفت: مادر زیاد مزاحم ایشون نشو. شاید بخوان بخوابن.
- ما تازه قهوه خورده*ایم اعظم خانم. قراره دو سه ساعت دیگه درس بخونیم. چه مزاحمتی؟
مادرم و نصرت خانم نگاه رضایتمندی به هم کردند و شب به خیر گفتند و رفتند. ما هم مشغول شدیم.
بالاخره ساعت چهار و نیم بود که بساط درس را تعطیل کردیم. عادل سینی میوه و فنجانها را پایین برد. من هم بساطم را جمع کردم. هنگام خروج چنان رودرروی هم قرار گرفتیم که جیغ کشیدم. ببخشیدی گفتیم، اما نمی*دانم چرا هیچ کدام از جایمان تکان نخوردیم. خشک شده بودیم. در چشمهای من خیره شده بود و تک تک اجزای صورتم را از نظر میگذراند. نگاهش فریاد خواهش بود و چهره*اش دگرگون از فرط عشق. بالاخره تاب نیاورد و گفت: مینا، دوستت دارم. باورم کن. بهم اعتماد کن. خواهش می*کنم.
از ترس اینکه مبادا مرا در آغوش بکشد و زار بزند خودم را کنار کشیدم و گفتم: بابت محبتتون ممنونم و از کمکتون بی*اندازه راضی*. تا قسمت چی* باشه.
از جلوی در کنار رفت و گفت: انجام وظیفه بود. کاری نکردم.
موقع رفتن مدتی* نگاهش کردم. راستش من هم دلم نمی*خواست از پیشش بروم. آرامش را به معنای واقعی کنار او حس کرده بودم. آدمی* بود که میشد به او تکیه کرد و سخت*ترین کارها را با پشتیبانی*اش انجام داد. وقتی* به او شب بخیر گفتم و از پله*ها سرازیر شدم، قلبم به شدت به قفسهٔ سینه*ام می*کوبید. حس خاصی* داشتم. آن لحظه عادل را به عنوان همسر دوست داشتم، اما نمیخواستم این را بپذیرم. ابراز علاقه*اش اینبار به دلم نشسته بود. در رختخوابم که دراز کشیدم و مهناز را غرق خواب دیدم، به او حسودی*ام شد. اصلا خوابم نمی*برد. میخواستم باورش کنم. یعنی* باورش کرده بودم، اما باز می*گفتم نه، بهتر از این هم واسهٔ من هست و آنی* که میخواهم عادل نیست.
صبح به هزار مصیبت از خواب بیدارمان کردند. خواب آلود صبحانه را صرف کردم. اما عادل سرحال بود. نزدیکی*های ظهر بود که به کرج رسیدیم. نهاری را که نصرت خانم مهربان از قبل برایمان تهیه دیده بود کنار خانوادهٔ رستمی، همانها که سه تا فرزند زلزله داشتند، صرف کردیم. ساسان بیست و هفت هشت ساله بود و مونا و مهتاب به ترتیب بیست و سه ساله و بیست ساله. شاداب بودند و غرق انرژی. از آنها خوشم آمده بود. مرا خیلی* تحویل می*گرفتند. لحظه*ای آرام و قرار برایمان نمی*گذاشتند. علی* محمد را در استخر پرت کردند، علی* را طناب پیچ کردند، و خوردنیهای عادل را میدزدیدند. آن روز خیلی* خوش گذشت. من و عادل با هم تخته*بازی کردیم. بعد از ظهر هم دسته جمعی* وسطی بازی کردیم. عادل من را جزو گروه خودش برداشت. ساسان چنان توپ را محکم به بدن من میزد که صدای عادل را درآورده بود. از نگاه*های مونا به عادل برداشت*هایی داشتم که درست از آب درآمد. او عادل را تا سر حد جان دوست داشت و از اینکه عادل به من توجه نشان میداد زیاد راضی* به نظر نمیرسید. من هم تمام سعی* خودم را کردم که به او بفهمانم علاقه یکطرفه است. آخرشب خسته و بی*رمق به تهران برگشتیم و نخود نخود هر کسی* رفت خانهٔ خود.
هفتهٔ دوم تعطیلات نوروز را با آقای رادش و خانواده*اش در شمال سپری کردیم. روز دهم فروردین بود که برادر آقای رادش و خانواده*اش به ما ملحق شدند. تا آن وقت آنها را ندیده بودم. زن*عموی عادل پنج شش سالی* میشد به رحمت خدا رفته بود و عمویش هنوز همسری اختیار نکرده بود. دو پسر و یک دختر داشت. اردشیر که از همه بزرگتر بود بیست و هفت سال بیشتر نداشت. چهره جذابی داشت و خیلی* زود توجهم را به خودش جلب کرد. مثل عادل چشم و ابرو مشکی* بود، با پوستی* گندمی*تر. از آن تیپها داشت که من می*پسندیدم. قد بلند اما کمی* کوتاه*تر از عادل بود. همیشه دو تا از دکمه*های پیراهنش را باز میگذاشت و یک زنجیر طلا به گردنش و یک انگشتر طلا به دستش بود. تیپ اسپرت میزد و شلوار لی می*پوشید و کمربندهایی می*بست که سگک*های بزرگ داشت. خلاصه درست نقطهٔ مقابل عادل بود. مغازهٔ طلافروشی داشتند و جزو طبقات مرفه اجتماع بودند. چشم*های بادامی من از همان برخورد اول اردشیر را به تعظیم وادار کرد و او هم اسیر من شد، و این از چشم عادل مخفی* نماند. اردشیر رک بود و بی*ملاحظه، شوخ و از خودراضی. روز سوم آشناییمان چنان بی*هوا جلویم ظاهر شد و مرا ترساند که زهره*ترک شدم و جیغ بنفشی کشیدم. مادرم از اردشیر خوشش نیامد و گفت: این پسره چرا اینطور میکنه؟ ملاحظه سرش نمیشه؟
معترضانه گفتم: اخلاقشه. مگه ندیدین خواهرش هم شیطونه؟ بیچاره*ها چی* کار کنن؟ کمبود مادرو با این کارها و سرگرمی*ها جبران می*کنن که مثلاً بگن خوشن.
مادر دلرحم و عاطفی من هم دلش سوخت و گفت: طفلکی*ها! بی*مادری خیلی* دردآوره.
خلاصه ساعت به ساعت از اردشیر بیشتر خوشم می*آمد و به همان اندازه از عادل دور می*شدم. رفتار این دو تا را با هم که مقایسه می*کردم، پیش خودم می*گفتم: وای آدم با عادل روحش میپوسه. با اردشیر روح آدم تازه میشه. این آدم جفت مانعه، نه عادل سر*به*زیر و با*کلاس.
روز سیزده به در در بین راه چالوس-تهران جای خنک و با*صفایی پیدا کردیم و نشستیم. همه مشغول تدارک نهار بودند که اردشیر کنارم آمد و گفت: می*تونم ازتون*ای خواهشی بکنم، مینا خانم؟
- امر بفرمایین.
- میشه تهران هم با هم در ارتباط باشیم؟ دلم براتون تنگ میشه.
در حال قدم زدن و دور شدن از بقیه به او گفتم: نظر لطف شماس. میتونین با خونواده تشریف بیارین. خوشحال میشیم.
-من منظورم هرروزه، مینا خانم. من به شما عادت کرده*ام.
- ممنونم اما من اهلش نیستم.
- اهل چی*؟
- دوستی* و ارتباطات مخفیانه. ما خونواده سرشناسی هستیم و حفظ آبروی خونواده از وظایف اصلیمونه.
- ما به هر حال باید قبل از ازدواج همدیگه*رو بشناسیم یا نه؟
- البته. اما اون میتونه با نظر خونواده*هامون باشه، نه مخفیانه.
- یعنی* شما با ازدواج با بنده موافقین؟
این پا و آن پا کردم. آخر این چه سال عجولانه*ای بود؟ گفتم راستش نمیدونم چی* باید بگم. خصوصیاتش اخلاقی* شما رو می*پسندم، اما نمیدونم می*تونم با شما....
- من مطمئنم میتونین روی من حساب کنین. اما تا خونواده رو آماده کنم و بیان خدمتتون، با هم در ارتباط تلفنی باشیم.
سکوت کردم، چون من هم به اردشیر عادت کرده بودم. شمارهٔ مغازه*اش را به من داد و من حفظ کردم. گفت: منتظر تماستون هستم.
وقت بازگشت اول چشمم به عادل افتاد که روی تخته سنگی* کنار علی* محمد نشسته بود و با ناراحتی به من نگاه میکرد. بعد چشمم به پدر افتاد که کنار سفره همراه دیگران هم آمادهٔ صرف غذا بود هم آمادهٔ پریدن به من. چشم*غره*اش قلبم را لرزاند. سریع از اردشیر فاصله گرفتم و کنار مهناز نشستم. نگاه مادر ناسزایی دیگر به من بود. این بود که هم غذا کوفتم شد، هم سیزده*به*در.
در راه برگشت در ماشین پدر گفت: تو خجالت نمیکشی جلوی خونوادهٔ عادل با اردشیر راه میری؟
- مگه چی* کار کردم بابا؟ مگه راه رفتن گناه؟
- راه رفتن گناه نیست. اما ملاحظه شرط ادبه بچه جون.
مادر گفت: من به تو میگم خونواده عادل تو رو نشون کرده*ان. تو اردشیر رو به رخشون می*کشی؟ اِاِاِ
- بنده نه جواب بله به کسی* داده*ام و نه میدم. نشون بی* نشون. مگه زوره. میگم عادل رو نمیخوام.
مادر گفت: حالا چی* کارت داشت؟
- میخواستین چی* کار داشته باشه؟ بنده خدا از زندگی* سختشون میگفت. از بی*مادری میگفت. میگفت چه مامان و بابای فهیم و باشخصیتی داری. قدرشونو بدون و از این حرف*ها.( مثل ... دروغم میگی* که!!)
دوباره مادر ساده و زودباور من گفت: الهی بمیرم. طفلکی اردشیر. خواهرش چه دختر خوبیه. اگه برادر یا پسر داشتم درنگ نمیکردم.
پدر گفت: شاید هم واسهٔ علی* محمد گرفتنش.
-اِه، خبریه؟
- اینطور فهمیدم.
مادر سرش را به طرف من چرخاند و گفت: بفرما اون هم میشه جاریت. دیگه چی* میخوای؟
در دلم گفتم: موشه تو سوراخ جاش نمی*شد،*ای جارو هم به دمش بسته بود. گرفتاری شده*ایم.
از آن شب دیگر با عشق اردشیر به خواب میرفتم. مراتب به خودم می*گفتم: آخه حمید هم آدم بود که دلم رو خوش کرده بودم؟ راست میگن گر صبر کنی* ز غوره حلوا سازی. زندگی* با اردشیر خیلی* شیرین*تره.
سه چهار روز بعد وقتی* مادر از خانه بیرون رفت، شمارهٔ مغازهٔ اردشیر رو گرفتم و کلی* با او صحبت کردم، خیلی* خوشحال شد. از من خواست به پارک برویم، اما قبول نکردم. این ملاحظه را داشتم که با آبروی خانواده*ام بازی نکنم. اما تماس*های تلفنیمان به روزی یکی* دوبار کشید. گاهی من تماس میگرفتم و گاهی او. فقط اگر من برمیداشتم صحبت میکرد. بالاخره یک بار خانوادهٔ اردشیر ما را همراه اقای رادش دعوت کردند و بعد ما هم آنها را دعوت کردیم. اینطوری دلتنگیهامون برطرف شد.
پس از گذشت ماه*ها کار پاساژ به اتمام رسید و تفکیک و آمادهٔ فروش یا اجاره شد. پدر سود خوبی* کرد و همین امر باعث شد دوباره با آقای رادش شریک شود.
خرداد ماه فرا رسید و من امتحاناتم را عالی* پشت سر گذاشتم، خوشحال از اینکه دیگر دختر کاملی شده*ام و دیپلمه هستم. فکر می*کردم کاملاً بزرگ شده*ام و دیگر نیاز به راهنمایی کسی* ندارم. یادم است دقیقا روز آخر خرداد ماه سر میز شام بودیم که مادر با صدای زنگ تلفن گوشی را برداشت و بعد از صحبت با نصرت خانم گوشی را گذاشت و با ذوق خاصی* گفت: حسین میخوان بیان خواستگاری مینا.
وجودم لرزید و قلبم قل خورد افتاد توی شکمم. هرگز نمیتوانستم به عادل جواب مثبت بدهم. اردشیر بدجوری دلم را تسخیر کرده بود.
پدر لبخندی از رضایت بر لبانش نقش بست و دست روی شانه*ام گذاشت و گفت: عادل همسر خوب و مناسبی برای تو مینا جون. بهت تبریک میگم.
میخواستم بلند شوم و میز شام را بهم بریزم. خون توی صورتم دویده بود. کم مانده بود که جاهل بازی دربیاورم که مادر گفت: میخوان بیان شاهزاده خانم زیبای مارو با کالسکهٔ طلایی به قصر خوشبختی ببرن. حسین، من که از خوشحالی سر از پا نمیشناسم. دامادم توی فامیل تکه ماشاالله.
این بر اشک در چشمهایم دوید. اینها بدون رضایت و نظرخواهی از من بله را داده بودند. دیگر نتوانستم تحمل کنم. گفتم من عادلو نمیخوام. شما نمیتونین با زندگی* من بازی کنین. معذرت میخوام.
پدر هاج و واج به من خیره شد. مادر که انتظار چنین برخوردی رو از من داشت، با ایما و اشاره به من فهماند که باید از پدرم بترسم. اما عشق اردشیر ترس و وحشت را از من ربوده بود. میدیدم پدرم سرخ شده، اما برایم مهم نبود. از جا برخاستم که مادر گفت: آدم مگه به خوشبختی میگه نمی*خوامت؟ مینا عقلت کجا رفته؟
- من با اون خوشبخت نمیشم مامان، دوستش ندارم. هزار بار هم گفته*ام. دست از سرم بردارین.
به سوی اتاقم شتافتم و در همین حال اشک می*ریختم. روی تخت ولو شده بودم که مادر آمد و گفت: عادل چی* کم داره که نمیخواهیش؟ خوش قیافه نیست که هست. خوش قد و بالا نیست که هست. با*وقار و همه چیز دار نیست که هستمیخوای برو جهنم دختره چشم سفید)
- چیزایی که من میخوام شاید به نظر شما مسخره بیاد، ولی* برای من ارزشه، معیاره. من دلم میخواد شوهرم با سر و زبونش هر مجلسی رو دست بگیره، اهل مهمانی و خوش*گذرانی باشه، به شیطنتهای من ایراد نگیره، سن و سالش زیاد نباشه. من و عادل ده سال با هم اختلاف سن داریم. پس فردا من چهل سالمه اون پنجاه سالشه. من نمیتونم با یه پیرمرد زندگی* کنم.
- خوب مگه زن چهل ساله دختر هیجده ساله*اس؟ همه چیز نسبیه. اون موقع تو روحیهٔ الانو نداری که.
- من نمیدونم. یه جوری ردشون کنین برن.




ادامه دارد......
 
آخرین ویرایش:

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 14

- مگه زده به سرت؟ ما یک ساله منتظر چنین روزی هستیم. منتظر بودن دیپلم بگیری.
- من میخوام برم دانشگاه.
- خوب عادل از خداشه. کمکت هم میکنه.
- نمیخوام. شما حمیدو نخواستین، امروز نوبت منه. من هم عادلو نمیخوام.
- می*زنیم تو سرت و میفرستیمت خونه*اش. بدبخت فلکزده، افسانه آرزو داره جای تو باشه.
- لابد افسانه شوهری مثل اون دوست داره.
- اونها پنجشنبه میان و تو با روی باز میگی* بله. به خودت باشه، بدبخت روزگاری.
- من هم یا خودمو می*کشم، یا میزارم میرم خونه مامان*بزرگ.
- برو ببین بابت چی* کارت میکنه.
- آینده من بی*ارزش نیست که بخوام فدای رودرواسی با این و اون بکنمش. من عادلو نمیخوام. از بابا هم نمیترسم. مگه زوره؟
مادر با دودست توی سرم کوبید و گفت: خاک بر سرت کنن، بی*لیاقت. و گذاشت و رفت.
اگر بنا نبود خیلی* زود به خانوادهٔ رادش جواب بدهند، اصلا به من اهمیت نمیدادند. اما نیم*ساعت بعد پدر آمد روی صندلی* پشت میز تحریرم نشست و گفت: من همیشه آرزو داشتم دامادی مثل عادل داشته باشم. پسر که ندارم. میخواستم به وجود اون افتخار کنم. بابا حالا که خدا برامون خواسته، تو چرا دریغ میکنی*؟
آرامشی که در صدای پدر بود به من اجازه داد حرف*های دلم را بیرون بریزم. گفتم: ببین بابا من آرزو دارم شوهری با خصوصیات دیگه داشته باشم. آینده دلخواه منو ازم دریغ نکنین.
- اون آدمهایی که تو می*پسندی، مایه بدبختی تو میشن، مینا جون. شاید یه مدت با هم خوش باشین، اما بعدش خون دل خوردن و مکافات کشیدنه. اون شخصی* که تو می*پسندی خیلی* زود از تو و زندگی با تو سیر میشه، چون دنبال تنوعه. خیلی* به ندرت میتونی* بین اینها مرد اهل زندگی* و زن و بچه پیدا کنی*. حمید به درد تو نمی*خورد. دیدی که به خاطر خوشبختی* تو برادرمو رنجوندم.
- حق با شماس. حمید به درد من نمی*خورد. اما عادل هم به درد من نمیخوره. من با عادل می*پوسم، بابا.
- چرا همچین فکری میکنی*؟ آدم کنار عادل شخصیت پیدا میکنه، ارزش میگیره. عادل فرد محترمیه. تورو به همه جا می*رسونه. ببین تورو چقدر دوست داره که با وجود بی*اعتنایی و جواب منفیت، باز هم اومد خواستگاری. اما حمید اومد؟ من تو محیط کار با عادل بوده*ام. پسر مغرور و یک کلامیه. وقتی* بدونه کارش درسته، محاله در برابر کسی* بشکنه یا کوتاه بیاد. اما در برابر تو سر تعظیم فرود آورده. میفهمی چی* میگم؟ من مرد هستم و میدونم این یعنی* چی*. مادر و پدر عادلو میشناسم و میدونم آنقدر به خدایی بالاسرشون باور داران که هرگز به تو ظلم نمیکنن. تو مو میبینی* و من پیچش مو، دختر نازم.
همهٔ حرف*های پدر درست بود. اعتراضی نمیتوانستم بکنم. جرات بیان عشق اردشیر را هم در خود نمی*دیدم.
ادامه داد: اگه بهتر از عادل سراغ داری معرفیش کن. من در موردش تحقیق می*کنم. اگه حق با تو باشه، آقای رادشو توجیه می*کنم و بهشون جواب منفی* میدم. اما اگه بهانه میاری، باید به عنوان پدرت جلوی اشتباهتو بگیرم و نذارم تو چاه بیفتی. حتی اگه از من برنجی. تو بچه*ایی، خوب و بدو تشخیص نمیدی.
- اگه بچه*ام، چرا میخواین زود شوهرم بدین؟
- برای اینکه میترسیم عادل از دستمون بره. کنار اون خوب و بدو یاد میگیری. من اونو تضمین می*کنم.
- بگین سه چهار سال صبر کنن تا تصمیم درست بگیرم. ( چه رویی داره بخدا با اردشیر لاس بزنه بعد اون بدبخت منتظر بمونه) بگین میخوام درس بخونم.
- نمیشه عزیزم. نمیشه.
- شما میخواین من با کسی* ازدواج کنم که هیچ احساسی* بهش ندارم؟ خود عادل بهم گفت این اشتباه بزرگیه و آدم اول باید طرفشو از نظر ظاهر دوست داشته باشه.
- خوب عادل آرزوی هر دختریه. مگه از نظر ظاهر مشکلی* داره؟ بهت محبت میکنه، دلتو میبره.
- از کجا آنقدر مطمئنید.
هنوز جمله*ام را تمام نکرده بودم که مادر وارد اتاقم شد. پدر جواب داد: من سنی* گذرونده*ام. تجربه دارم، قربونت برم.
- اگه بدبخت شدم، چی* بابا؟ اونوقت مینای هیجده ساله نیستم که برام سر و دست بشکنن.
- من شرف و حیثیتمو گرو میذارم. خوبه؟ به شرطی که توهم همسر خوبی* واسعش باشی* و این لجبازی*ها رو در نیاری.
مادر گفت: ببین، مینا، الان اگه جواب منفی* به اینها بدیم، سعادتو که جواب کرده*ایم که هیچ، شراکتمون هم به هم میخوره.
- پس میخواین منو معامله کنین؟ ( بابا این معطل بهانه*اس.)
- معامله چیه؟ مگه حمیدو جواب نکردیم و قید ارثمونو هم نزدیم؟
- خوب میدونین که بالاخره مال خودتونه و سرجاشه. امسال نه سال دیگه به فروش میره. تازه گرون*تر هم میشه.
پدر گفت: خوب اینها هم مال ما رو که نمیخورن. بچه جون، حرفها میزنی*!
مدتی* سکوت بین ما برقرار شد. بعد پدر گفت: حالا چی* کار کنیم؟ ما دلمون میخواد با لباس عروسی* کنار عادل بایستی. مصلحت تو در اینه. دیگه خوددانی.
- دو سه روز دیگه بهتون جواب میدم.
- پنجشنبه میخوان بیان.
- عجله نکنین. یعنی* اینقدر اینجا مزاحمم؟
پدر نگاهی* به مادر کرد و از جا برخاست. کنارم لبهٔ تخت نشست، دست دور شانه*هایم انداخت، به سرم بوسه زد و گفت: تو عزیز*مایی. خودت میدونی* که طاقت دوریتو ندارم. اما دوست دارم تا زنده*ام نوه*مو بغل بگیرم آخه! جون بابا یعنی* تو یه ذره هم عادلو دوست نداری؟
اگر جان خودش را قسم نداده بود به دروغ می*گفتم نه. اما اعتراف کردم: عادل همیشه به من احترام گذاشته و محبت کرده. دوستش دارم، اما شاید بهتر از اون هم باشه.
- خوب همین اندازه کافیه. به خدا بعدا دیوونه*اش میشی*. و یه لحظه طاقت دوریشو نداری، مادر.
گفتم که فردا جواب قطعی را میدهام. پدر مرا بوسید و گفت: حالا اون اخمهاتو باز کن، بلند شو بیا شامتو تموم کن. بعد در حالی* که به سمت در میرفت رو به مامان گفت: میخوایم ملکه*اش کنیم که واسهٔ خودش عمری دستور بده، التماسش هم باید بکنیم. اعظم جون، ما که یه عمر غلامی شما رو کردیم، خانم. واسه*اش تعریف کن چه خوبه اقلاً یکی* هم غلامی اینو بکونه. عادل حیفه.
آنها که رفتند بلند شدم چراغ را خاموش کردم که فکرم را متمرکز کنم. اگر اردشیر نبود همان شب بله را می*گفتم. وجود اون زبانم را بسته بود. اما اگر او هم سر کارم گذاشته بود چه؟ تا صبح دیده بر هم نگذاشتم. هر چه سعی* کردم باور کنم که از زندگی* مشترک با او لذت میبرم نمی*شد. دلم اردشیر را بیشتر می*خواست. تا ساعت شش صبح کارت برنده هنوز دست اردشیر بود. نزدیک ظهر از خواب بیدار شدم. چشمم را به برگ*های سبزی که انگار روی صفحهٔ آبی آسمان با دقت نقاشی شده بود دوخته بودم که مادر آمد و گفت: عروس مگه تا لنگ ظهر میخوابه؟ بلند شو، مامان جون.
- سلام
- سلام دختر نازم.معلومه دیشب نخوابیده*ایی و همش فکر کرده*ایی.
- اره، درسته. مغزم جوش آورده.
- خوب؟
- تا شب وقت دارم مگه نه؟
- اره قربونت. من و مهناز میریم آرایشگاه. میخوام موهامو رنگ کنم. مهناز هم میخواد*ای کم موهاشو کوتاه کنه. غذا رو گازه. حواست باشه نسوزه. برنج هم بار بذار.
- چشم.
- دوباره نگیری بخوابی. پاشو، مادر. صبحونه*تو بخور که درست فکر کنی*، یه موقع نگی* نه.
تا مادر از خانه بیرون رفت به سرم زد به اردشیر زنگ بزنم. دوری توی خانه زدم و مطمئن شدم کسی* نیست. یک لیوان شیر خوردم که صدایم باز شود و از آن حالت خواب*آلودگی در بیاید. میز را جمع می*کردم که زنگ تلفن به صدا در*آمد.




ادامه دارد......
 
آخرین ویرایش:

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 15

- بفرمایین.
- سلام.
- سلام. حال شما چطوره؟
- خوبم البته با شنیدن صدای شما.
- لطف دارین.
- شما چطورین؟
- زیاد سر*حال نیستم.
- خدا نکنه. آخه چرا مینا خانم؟
- مهم نیست.
- قرار شد همه چیزو به هم بگیم، مگه نه؟
- خب آره، آقا اردشیر، اما....
- بگین. خواهش می*کنم.
- خب خواستگاری برام اومده که باعث ناراحتیم شده.
- خواستگار اومده؟
- بله، خواستگار.
- اون نامرد کیه که در خونه شمارو زده؟
برای اینکه خبر به گوش خانوادهٔ رادش نرسد و ارتباط ما لو نرود گفتم:*ای بندهٔ خدا.
- من می*شناسمش؟
- نه، غریبه*ان.
- چی* کاره*اس.
- مهندس راه و ساختمونه.
- جوابش چیه؟
- شاید مثبت. یعنی* پدر و مادرم اینطور میخوان.
-ای موقع جواب مثبت ندی، مینا.
- چاره*ای ندارم. به نظر اون*ها مرد زندگی* من همینه.
- پس من چی*؟
- چی* رو چی*؟
- من تورو خیلی* دوست دارم. خیلی* خیلی*.
- ممنونم. من هم شما رو دوست دارم. اما کسی* جلوتره که زودتر قدم برداشته.
- تو گفتی* دارم درس میخونم، من هم صبر کردم. ردشون کن برن، من میام.
- نمیشه. موضوع یه کم پیچیده*اس.
- یعنی* چی*؟
- باهاشون رودرواسی داریم.
- مگه نمیگی غریبه*ان؟
- باهامون دوستن.
- نکنه عادله؟
- چرا فکر می*کنین اونه؟
- دیگه من بعد از بیست*و*هفت سال پسر عموی خودمو نشناسم، باید خیلی* احمق باشم. اون داره از عشق تو میمیره.
- دور از جون. حالا مثلا اگه اون باشه چی* کار می*کنین؟
- دق.
- و اگه کسی* دیگه باشه؟
- خب عادلو مرتب میبینم. اونوقت مجبورم تورو هم ببینم. میشین آینهٔ دق برام. اما غریبه فرق میکنه. حالا ردشون میکنی* دیگه؟
- پدرم گفته اگه بهترشو سراغ دارم معرفی* کنم، وگرنه نظرخواهی از من نمیکنن.
- خب منو معرفی* کن دیگه.
- از کجا مطمئن باشم بهترین؟ این آدمیه که همه بهش ایمان داریم، اگرچه من نمی*خوامش.
- ببین، مینا جون، سر حرفت بایست تا من سریع با خونواده بیام. خودت میدونی* که از من عاشقتر واسهٔ تو پیدا نمیشه.
- مگه امشب بیاین. چون من باید غروب جواب بدم.
- امشب غیر ممکنه.
- دیگه شرمنده*ام.
- یه چیزی بخواه که امکانش باشه. فکر من بی*مادرو بکن دختر.
- من دخترم و تابع خونواده. وگرنه که همیشه به فکر شما هستم.
- جواب مثبت ندی، مینا. من تمام سعیمو می*کنم. یه کم لفتش بده.
- من هم تمام سعیمو کرده*ام و می*کنم. اما میدونم نه شما میتونین امشب بیاین خواستگاری، نه پدر و مادرم به اون طرف جواب منفی* میدن.
- فعلا خداحافظ تا ببینم چه خاکی به سرم کنم. راستی* مینا....
- بله؟
- مطمئن باشم عادل نیست؟
- حالا یکی* هست چه فرقی* میکنه؟
- خیلی* فرق میکنه.
- نه عادل نیست.
- خیلی* خوب، خداحافظ عزیزم.
گوشی را گذاشتم. داشتم دیوانه میشودم. انگار اردشیر با اظهار عشقش صد برابر عاشق*ترم کرده بود. به فکر راه چاره بودم، اما هیچ راهی* وجود نداشت، چون پدر و مادرم هرگز مرا به اردشیر نمیدادند. میدانستم از او خوششان نمی*آید.
ساعت یک*و*نیم پدر آمد. نیم ساعت بعد هم مادر و مهناز آمدند. پدر تا موهای زیبای مادر را دید گفت: به*به! از حالا داری ادای مادر عروس*ها رو در میاری اعظم جون.
مادر گفت: اره دیگه حسین. نباید از دخترم کمتر باشم که.
پدر پرسید: مینا جون فکرهاتو کردی بابا؟
- نمیشه یکی* دوروز بهم فرصت بدین؟
- نه نمیشه بابا، مردم منتظرن.
- خب صبر کنن جواب بله بگیرن بهتره یا خیلی* زود جواب منفی*؟
- امروزو فردا نداره دختر چرا بیخود دست دست میکنی*؟ آخه عادل نیازی به فکر کردن نداره. والا من اگه جای تو بودم همین پنجشنبه جشن عقد راه مینداختم که زودتر صاحبش بشم.
مادر و مهناز خندیدند اما من باید گریه می*کردم. پدر وقتی* قیافهٔ ماتم*زده مرا دید دلش سوخت و گفت: خب تا فردا صبح هم بهت وقت میدیم که دیگه بهونه*ای نمونه. صبح باید به نصرت خانم زنگ بزنیم.
از ان لحظه به بعد همش نذرو نیاز کردم که اردشیر بیاید. اما محال بود او بتواند پدرش را یکی* دو*ساعته واسهٔ خواستگاری بفرستد. اصلا زشت بود.
همراه مادر میز شام را میچیدم که زنگ تلفن به صدا در*آمد. رو به مرگ رفتم. میدانستم نصرت خانم است و جواب می*خواهد. پدر از دور گفت: اعظم حتما نصرت خانمه، خودت بردار.
-مادر اطاعت کرد.
- سلام نصرت جون... قربونت بشم. خونواده خوبن؟... الحمدلله همه خوبن. سلام میرسونن... خیلی* ممنون... ببخشین، مینا هی* فرصت میگیره فکر کنه. شرمنده*ام... بفرمایین... بله... بله... بله... درسته... بله...
- حالا بدبختی سوزن مادر روی بله گیر کرده بود. ( عوض دختره من دارم میترسم)
- بله... نه، خواهش می*کنم... بله... خدا رحمتشون کنه.
داشتم دیوانه میشودم. پدر چنان چشم*هایش را تنگ کرده و گوش ایستاده بود که آدم فکر میکرد این قانون بهتر شنیدن است که هر چه بیشتر چشم*هایت را ببندی، گوشت بیشتر باز میشه. از قیافه*اش خنده*ام گرفته بود.
مادر ادامه داد: روحش شاد.
خوشحال شدم. گفتم خدا برایم خواسته و یکی* مرده، خواستگاری منتفی است.
- شما هم مادرشی. چه فرقی* میکنه؟
بابای بدبخت من انگار دید حتی چشمش را ببندد هم چیزی نمیشنود که رفت کنار مادر ایستاد و گوشش را به گوشی چسباند. حالا چشم*هایش را یک وجب باز کرده بود.
دیگه تا شما و عادل جون هستین که ما به اون*ها...




ادامه دارد......
 
آخرین ویرایش:

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 16

برق از چشمم جهید. قلبم روشن شد. انگار عزراییل را جواب کرده باشم، جان تازه گرفتم.
- شما در حقش مادری می*کنین. اون هم گناهی نداره. باشه، من به مینا میگم. اما گمان نکنم مینا به آقا اردشیر جواب مثبت بده... من و حسین که همیشه رو ایمان و وجدان و انسانیت شما قسم خورده*ایم. خدا شاهده افتخار*ماس که چنین دوست*هایی داریم... خواهش می*کنم. راستی* عادل جون در جریانه؟... خوب آره، بهتره از اول حقیقتو بدونن... الهی بمیرم. بگین مضطرب نباشه. ما نظرمون روی آقا اردشیر مثبت نیست. البته خیلی* پسر خوبیه*ها، اما دیگه تا عادل جون هست ما رو هیچ کسی* فکر نمی*کنیم. مثل پسر برام عزیزه بخدا... خواهش می*کنم... قربون شما... سلام برسونید... خداحافظ.
مادر گوشی را گذاشت و ابرویی بالا انداخت. پدر گفت: کشتی* مارو، زن! آخه یک کلمه بگو چی* میگن. می*بینی* به چه روزی افتاده*ام. باز هم مرموز حرف میزنی*.
- با دونفر که در آنِ واحد نمیتونم حرف بزنم، حسین. چه توقع*هایی داری! مرموز! انگار جاسوس بازیه.
- حالا بگو اقلاً.*ای بابا!
- نصرت خانم میگه پدر اردشیر زنگ زده که نصرت خانم در حق اردشیر مادری کنه و مینا رو واسشون خواستگاری کنه. همین.
- حالا چه وقت خواستگاری این پسره بود؟ انگار موهاشو آتیش زده*ان.*ای بابا!
در دل کلی* خندیدم. پدر گفت: مگه جنازهٔ منو رو دوش این آتیشپاره بزارن. ( حالا هم تو دلت گریه کن)
غم دنیا به دلم ریخت. پدر پرسید: مگه خودشون مینا رو نمی*خواستن؟ یعنی* چی*؟ من سر در نمی*آرم.
مادر گفت: خب نصرت خانم میگه وقتی* به من اطمینان کرده*ان و ازم خواسته*ان قدمی* واسشون بردارم، نمیتونم نکنم. میگه ما خودخواه نیستیم، اونم گناه داره. میگه وظیفه داشتم به جای مادرش پیغام اونها رو به شما برسونم. هر چی* مینا بگه، ما تابعیم. انگار اولش هم به اونها نگفته*ان که خودشون هم خواستگاری کرده*ان. اما بعد که عادل فهمیده گفته بهشون بگین، فردا هزار تا حرف نشه. چه پسریه والا. شیر مادرش حلالش.
یکمرتبه پدر احساساتی* شد و رو به من گفت: می*بینی*، دختر جون، چه آدمهایی*ان؟ آدم که چه عرض کنم فرشته*ان به خدا. نه خانم بگو خودشون بیان. من دختر به اردشیر بده نیستم. مگه از جون بچه*ام سیر شده*ام؟
مادر روی مبل نشست و گفت: میدونی*، حسین، چی* برام عجیبه؟
- چی*؟
- اینکه چطور اردشیر هم*زمان با اون*ها خواسته بیاد خواستگاری.
- خب لابد بوبرده، خواسته عقب نمونه.
- آخه اینها که میگن ما به هیچ کس نگفته بودیم.
- حتماً اتفاقی بوده. آخه کسی* راپورت نمیده که خانم.
- چه میدونم!
از ترس قلبم به سینه*ام می*کوبید و هشدار میداد که زودتر آنجا را ترک کن. اما عقلم حکم میکرد که همان*جا بایست و بیگدار به آب نزن.
پدر گفت: به هر حال جواب ما به اون*ها منفیه. اصلاً چنین دامادی تو کَتَم نمی*ره. صد رحمت به حمید! همین الان به نصرت خانم زنگ بزن، بگو ازشون عذرخواهی کنه، خانم.
وقتی* می*دیدم اردشیر تمام سعی* خود را کرده، انصاف ندیدم ساکت بمانم. دل به دریا زدم و گفتم: آخه نمی*خواین نظر من را هم بپرسین؟
- چیه، نکنه حالا اردشیرو می*خوای؟
- خب من مردی با خصوصیاتش اونو می*پسندم.
پدر عصبانی* شد و گفت: یعنی* تو اردشیرو به عادل ترجیح میدی؟ یعنی* آنقدر خری، بابا؟
- شما هر کسو من می*پسندم، میگین به درد نمیخوره. آخه یعنی* چی*؟
مادر گفت: ببینم، نکنه تو به اردشیر خبر داده*ایی؟ هان؟ خیلی* سنگشو به سینه میزنی*.
- من؟ من با اردشیر چی* کار دارم؟ آخه این چه تهمتیه، مامان؟ ( اِ*، اِ*، اِ*، مثل چی* دروغ میگه)
- هر کی* باشه شک میکنه. کم که باهم بگو بخند و پچ*پچ و درددل نمی*کردین. حالا هم که بدون درخواست ثانیه*ایی بله رو میگی*. هم*زمانی* خواستگاری اون*ها و این*ها هم که دیگه اعجاب*انگیزتر از همه*اس.
- به خدا من زنگ نزده*ام.
خب واقعاً هم من زنگ نزده بودم. اردشیر تماس گرفته بود. پدر عصبانی* بود. کاردش می*زدی، خونش در نمی*آمد. یکمرتبه از جا برخاست، به طرفم آمد، و با حالت تهدید گفت: به خداوندی خدا بفهمم با اردشیر ارتباط داشته*ای، زیر پا لهت می*کنم.
- گفتم که، من تماس نگرفته*ام. اما امکان نداره با عادل عروسی کنم. من اردشیرو میخوام.
پدر عصبانی برخاست تا برای اولین*بار در زندگی* به من سیلی* بزند. اما وقتی* مادر صدایش زد و به برکت سفره قسمش داد، کوتاه آمد. با بغض و کینه به اتاقم رفتم. وقتی* در اتاقم را قفل کردم، فریاد زدم: حالا اگه به عادل مجسمه زنگ زده بودم، بهم جاییزه هم میدادین. لعنت به عادل!
ظهر روز بعد که پدرم به خانه آمد، غوغایی به پا شد به یادماندنی. نفهمیدم از کجا فهمیده بود من با اردشیر ارتباط داشته*ام. وارد سالن که شد، یکراست خشمگین به سمتم آمد و عوض جواب سلام، بیرحمانه به جانم افتاد. باورم نمی*شد لگد*ها و سیلی*های پدرم اینقدر سنگین و دردناک باشد. مادرم و مهناز هر چه کردند نتوانستند جلوی او را بگیرند. می*غرید که: دخترهٔ بی*چشم و رو، پسر بازی می*کنی*؟ با آبروی من بازی می*کنی*؟ مگه عادل چشه که با اردشیر ریخته*ای روی هم؟
خلاصه کتکی خوردم جانانه. اخرسر هم با پس*گردنی محکمش یک*طرف صورتم به گوشهٔ میز پذیرایی خورد. فریادی کشیدم که خود پدر ترسید و به سمتم آمد. دست روی چشم گذاشتم و از درد نالیدم. مادر به صورتش میزد و با گریه میگفت: بچه*مو کور کردی. آخه این چه رفتاریه؟ اگه بچه*ام کور شده باشه، هرگز نمی*بخشمت و با مینا از این خونه میرم.
پدر که رنگ و رویش بدتر از قبل پریده بود، چند دستام از روی میز برداشت تا خون*های صورتم را پاک کند، اما آنقدر از او بدم آمده بود و آنقدر نسبت به او تنفر پیدا کرده بودم که بدون اینکه نگاهش کنم، خودم دستمالی از روی میز برداشتم و به سمت دست*شویی رفتم و محکم در را به هم کوبیدم و از پشت قفل کردم.
مادر به در کوبید. باز کن ببینم چه بلایی سرت آورده، مینا. باز کن بریم بیمارستانی، جایی. و کلی* هم پدر را سرزنش کرد.
در آینه صورتم را معاینه کردم. الحمدلله کور نشده بودم. فقط بالای ابرویم شکاف برداشته بود و خون از آنِ سرازیر بود. زیر چشمم هم ورم کرده و بالا آمده بود. دور زخم را کمی* تمیز کردم و در توالت*فرنگی* را گذاشتم و رویش نشستم.
مادر و پدر با هم جروبحث میکردند.
- از کجا معلوم فقط تلفن بوده؟ این*ها حتماً با هم رفته*ان بیرون. اِ* اِ*، با چه رویی تو صورت مردم نگاه کنم؟ دخترهٔ دیوونه زنگ*زده به اردشیر که زود بیا، وگرنه از دستت رفته*ام. آخه تو خجالت نکشیدی؟
چون در قفل بود، با جرات فریاد کشیدم: من به اردشیر زنگ نزدم. اون به من زنگ زد. اصلاً نگفتم خاستگارم عادله به خدا. من چه میدونستم میره دست به دامن نصرت خانم میشه. بدبخت چند بار هم پرسید خاستگارت عادله، گفتم نه. اصلاً مگه دوست داشتن گناهه؟ به خدا، به قرآن نه با هم بیرون رفته*ایم، نه خلاف شرع کرده*ایم. چند دفعه به هم زنگ زدیم. ( چقدر تو پررویی!!!)
- همه*اش تقصیر تربیت توئه، زن. می*بینی* چه پررو شده؟
- بیا بیرون ببینم چشمت چی* شده؟
- کور شده*ام. دیگه نه عادل منو میخواد، نه اردشیر. خیالتون راحت. رفتگر سر کوچه هم دیگه منو نگاه نمی*کنه. خدا اون عادلو از رو زمین برداره که من راحت شم.(از رو هم که نمیری)
پدر گفت: انقدر هارد بیخود نزن. بیا بریم بیمارستان ببینم چه غلطی کرده*ام!
از آهنگ صدای پدر نوای محبت را حس کردم، بنابراین بیرون آمدم. مادر جلو پرید و بعد از معاینه گفت: بریم. این بخیه میخواد، حسین. چرا گونه*اش همچین شد؟ نکنه استخونش شکسته باشه!
- بریم بیمارستان بگیم چی* شده؟ بابام کتکم زده؟
- میگیم زمین خرده*ای.
- حالا نمیخواد.
خلاصه هر چه اصرار کردند بیمارستان نرفتم. روی زخم یک چسب گذاشتم و به اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. نفهمیدم کی* خوابم برد. فقط هنگام غلتیدن، از درد و سنگینی* صورتم از خواب پریدم و آه از نهادم برخاست. بلند شدم نشستم. احساس کردم پایین را نمی*بینم. صورتم ورم کرده بود. در آینه که نگاه کردم، وحشت کردم.گونه*ام مثل توپ بالا آمده و سیاه شده بود. قیافه*ای شده بودم که باید آرزوی همان عادل را می*کردم، تازه اگر او مرا می*خواست. آمدم بر پدرم لعنت بفرستم، اما دلم نیامد.
مدتی* که گذشت، مادر با سینی غذا وارد شد. تا مرا دید، هراسان سینی را روی تخت گذاشت و گفت: خدا ذلیلت نکنه، مرد. آخه چی* به سر بچه*ام آوردی؟ پاشو، پاشو بریم دکتر، مینا. و پدرم را صدا زد: حسین، حسین، بیا تحویل بگیر پارهٔ جیگرتو. والا یزید باهاش اینطور نمیکرد. خدا بگم چی* کارت کنه.
پدر با دیدن من جا خورد. شرمنده و خجل بود و حرفی* برای گفتن نداشت. مادر برایم لباس آورد و کمکم کرد تا لباسم را عوض کنم.
به نزدیک*ترین مرکز درمانی رفتیم و خلاصه پیشانی*ام سه تا بخیه خورد. استخوان زیر چشمم هم مو برداشته بود که کاری*اش نمی*شد کرد. با یک عالمه دارو به خانه برگشتیم.




ادامه دارد......
 
آخرین ویرایش:

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 17

روی تختم پهن شدم. از درد داشتم بیچاره می*شدم. مادر که داروهایم را داد و رفت، پدر آمد کنارم نشست و معصومانه به من خیره شد. دستم را در دست گرفت و بوسید. سپس دستم را کنار گونه*اش گذاشت و اشک*هایش جاری شد. گفت: دستم بشکنه الهی. به جون خودت نمیخواستم این*طوری بشه. منو ببخش. کار احمقانه*ای کردم، بابا. آدم انگار یه موقع*ها تو جلد خودش نیست.
با بدبختی از جا برخاستم. دست دور گردنش انداختم. گونهٔ سالمم را روی شانه*اش گذشتم و گفتم: شما منو ببخشین. اما به جون خودتون، بابا، خطایی مرتکب نشده*ام. همیشه آبروی شما را مدّ نظر داشته*ام. ما اصلا با هم بیرون نرفته*ایم.
- تمام حرص و جوشم واسه اینه که دلم میخواد تورو سعادتمند ببینم. به خدا اردشیر آدم تو نیست.
برای اینکه آن*طرف صورتم هم بالا نیاید سکوت کردم. پدر پرسید: قبول نداری، بابا؟
- بابا آدم تو این سن دنبال تجربیات و ارزش*ها نمیگرده. من فقط دوست دارم به چیزی برسم که میخوامش. عاقبتش برام مهم نیست. احساس می*کنم با اردشیر خوشبختم. اون منو خیلی* دوست داره.
- این سن به آدم خیلی* دروغ میگه، بابا جون. احساساتی نباش. همه تورو دوست دارن. ببین کی* میتونه در عمل اینو بهت ثابت کنه، عزیز دلم.
- مگه شما وقتی* رفتین خواستگاری مامان، به دستور عقلتون رفتین؟ با تمام احساس دوستش داشتین دیگه. مگه غیر از اینه؟
- اگه پدر و مادرم مخالف بودن، هرگز نمی*گرفتمش. اون*ها مادر تورو تأیید کردن، ما هم خوشبخت شدیم. واقعیت اینه که مادرت احساسی* به من نداشت، چون سنم بالا بود، اما الان میبینی* چطور دورم میگرده. سرم درد میگیره، از جونش مایه میذاره. علاقه کم*کم به وجود میاد. این*طوری دوامش هم بیشتره. عادل کاری میکنه که یک دقیقه هم نتونی بدون اون زندگی* کنی*. اینو بهت قول میدم. به شرطی که قلبتو صاف کنی* تا اون توش بذر محبت بکاره. فقط مواظب باش وقت درو مارو فراموش نکنی*، بابا. شاید اون موقع من تو این دنیا نباشم، اما بگو خدا بیامرزدت.
- خدا نکنه بابا. تورو خدا این*طور حرف نازنین.
- حالا دیگه خوددانی من دوست ندارم تورو به زور شوهر بدم.
- اگه شما عادلو دوست دارین من باهاش ازدواج می*کنم. اما بدونین قلباً به اینکار راضی* نیستم. فقط به خاطر شادی و اطمینان قالب شما اینکار رو می*کنم.
- نه، بابا. اگه این*طوره با همون اردشیر ازدواج کن. همیشه پدر مادرهان که خودشونو فدای بچه*هاشون می*کنن. ما هم خودمونو فدا می*کنیم. عیب نداره. دلمون نمیخواد یه عمر به خاطر ما بسوزی. ما دوست داریم لباس عروسی* رو با رضایت و دل شاد به تن* کنی*. این*طوری عادل بیچاره هم بدبخت نمیشه. من بیشتر فکر اونم. عادل رو خیلی* دوست دارم و خوشبختیش یه جورایی برام مهمه. اون با تو خوشبخت نمیشه.
از جا برخاست و ادامه داد: به هر حل از من بگذر، بابا. حاضرم تقاص پس بدم و قصاصم کنی*.
- این چه حرفیه بابا؟ مهم نیست. خوب میشه.
- ایشالله. استراحت کن.
پدر رفت و من را با یک دنیا خجالت تنها گذاشت. احساس می*کردم او را صدها برابر بیش از قبل دوست دارم. از اینکه رضایت خودش را برای ازدواج من با اردشیر اعلام کرده بود اصلاً خوشحال نبودام، چون از عاقبت کار میترسیدم. اگر اردشیر مرد زندگی* من نبود، حقی* برای اعتراض نداشتم.
شب که بیدار شدم، به طبقه پایین رفتم. دیدم پدر و مادر آماده شده*اند تا جایی بروند. حال و حوصله هم نداشتند و خیلی* غمگین به نظر میرسیدند. با تعجب از مادر پرسیدم: کجا دارین می*رین؟
- خونه آقای رادش.
- کدوم؟
- بابای عادل.
- واسهٔ چی*؟
- زنگ زدیم بهشون خبر دادیم که می*ریم اونجا کمی* صحبت کنیم.
- میخواین برین چی* بگین؟
- هیچی*، بگیم مینا به اردشیر جواب مثبت داده و ازشون عذرخواهی کنیم. بریم چی* بگیم؟ حالت بهتره؟
- کمی* دردم آروم شده.
- چرا این*طوری نگاهم میکنی*؟ مگه اردشیرو نمیخواستی؟
لحظه بدی بود. لحظه انتخاب بین برآورده کردن آرزوی پدر و مادر یا آرزوی خودم. حقیقت این بود که من عادل رو هم دوست داشتم، اما همیشه بقیه چند قدم جلوتر از آن بیچاره بودند و برگ برنده دستشان بود.
پدر به ما پیوست و پرسید: بهتری، بابا؟
- بله. الحمدلله بهترم.
- مواظب خودت باش تا بریم و برگردیم. مهناز رفته خونه دوستش. برگشتن می*ریم دنبالش، میاریمش.
- باشه.
مادر که هنوز دلش عادل را می*خواست، موقع خداحافظی پرسید: جواب سوال منو ندادی، مینا؟
- مگه چی* پرسیدین؟
- تو هنوز نظرت رو اردشیر مثبته؟
- بذارین فکر کنم. حالا چه عجله*ای دارین؟
پدر گفت: اعظم، مگه بهات صحبت نکردم؟ دختر من بدبخت بشه بهتر از اینه که پسر مردمو بدبخت کنیم. مینا عادلو دوست نداره. دیگه چه اصراریه؟ بعدش هم با وجود تماس*های این*ها، بهتره با خود اردشیر ازدواج کنه. میدونی* عادل بفهمه زنش با پسر*عموش دلع میداده قلوه میگرفته چقدر خرد میشه. ول کن، زن. مینا دیگه خودش میدونه و اردشیر. ما گفتنی*ها رو گفتیم. خداحافظ.
- به سلامت.
پدر به حیاط رفت. مادر در حالی* که کفش*هایش را به پا میکرد، گفت: به الاغ بگن کدومو میخوای، میگه عادل. من نمیدونم سر تو چی* خرده*ام که حالا باید انقدر بالا بیارم، ورپریده! آخر کار خودتو کردی. بکش گوارای وجود.
- اردشیر به شما چه بدی*ای کرده؟
- اردشیر همیشه به من احترام گذاشته. اما اون روزی که فهمیدی چرا با اردشیر مخالف بوده*ایم و خودت به حرف ما رسیدی، گریه زاریتو واسهٔ من یکی* نیار، که میزنم تو سرت.
- خودتون هم نمیدونین چرا اردشیرو نمی*خواین. اما من علتشو بهتون میگم. چون فقط جفت چشم*هاتون عادلو میبینه. چون اونو دوست دارین. مثل من که اردشیرو دوست دارم و عادل به نظرم نمیاد. وگرنه مگه عادل بده؟
- ایشالله که اردشیر خوشبختت کنه. اما اینو بدون که من موهامو تو آسیاب سفید نکرده*ام، بچه جون.
به شوخی* گفتم: قهوهای نه سفید.
- باید آرایشگرم رو عوض کنم. هیچ دستش واسه*ام خوب نبود.
- چه حرف*ها به این قشنگی* واستون رنگ کرده. چی* میخواین از جونش. جادوگر که نیست؟
- هر چی* میگیم، یه چیزی میگی*. برو فکر بدبختی*هات باش. خداحافظ.
- به سلامت. سلام برسونید. عذرخواهی هم یادتون نره.
- از الان عرق سرد رو تنم نشسته. کاش خواب میموندیم، تو یکی* رو پس نمینداختیم.
خواستم از ته دل بخندم که درد به من اجازه نداد. مادر که رفت به سالن آمدم و روی مبل نشستم. هی* فکر کردم و هی* فکر کردم. اما عشق برنده بود. پس بی*اختیار گوشی را برداشتم و شمارهٔ مغازهٔ اردشیر را گرفتم. خوشبختانه خودش برداشت.
- سلام.
- سلام. صد لعنت بر آدم دروغگو! دخترهٔ بیشعور، واسه چی* به من دروغ گفتی*؟ آبروی من مثل تو کم ارزش نیست. منو بگو که چه ساده رفتم از زن*عموم کمک خواستم. می*مردی میگفتی* خواستگار نکبتم عادله؟
خیلی* جا خوردم. توقع آن همه بی*احترامی را اصلاً نداشتم. چی* فکر می*کردم و چی* شد! این چه طرز صحبت کردنه اردشیر؟ مگه با کلفتت حرف میزنی*؟ نخواستم جایی درز کنه. اتفاقاً به خوب کسی* گفتی*. مثل یه مادر واسه*ات دل سوزوندن. کاری که اونها کردن، هیچ کس نمیکرد. بهم اجازه دادن بین شما دوتا یکی* رو انتخاب کنم.
- خوب حالا کدومو انتخاب فرمودین؟ آقا نخودو یا آقا لوبیارو، سرکار علیه.
از لحن صحبتش حالم بهم خورد. اما عاشقش بودم. گفتم بعداً می*فهمی.
- زن*عمو نگفت اردشیر به درد تو نمیخوره، پسر من واسه*ات خوبه؟
- نه خیر.
- تو گفتی* و من هم باور کردم.
- به خدا نگفتن. حالا یکی* دو ساعت دیگه که به پدرت زنگ زدن که میتونین تشریف بیارین خواستگاری، می*فهمی که زن*عموت فرشته*اس. همینطور خونواده*اش.
به مسخره گفت: نه بابا؟ چه پسر خوشبختی* هستم! نیست همهٔ درها روم بسته*اس و هیچ جا بهم زن نمیدن!
- اصلاً میدونی* چیه؟ به خاطر این بی*تربیتی و منفی*نگریت جواب مثبتمو پس میگیرم. اردشیر، تو لیاقت منو نداری. برو در خونه یه نفر دیگه. جداً عادل با تو قابل مقایسه نیست. الهی شکر که زود فهمیدم چه آدم نکبتی هستی*.
گوشی را روی تلفن کوبیدم. آنقدر فریاد کشیده بودم که صورتم زُق*زُق میکرد. دلم برای اون کتک*هایی که بخاطر ان بی*شرف خورده بودم میسوخت. در حالی* که قلبم به شدت می*تپید و نفس نفس میزدم، بی*اختیار شمارهٔ منزل عادل را گرفتم.
- سلام نصرت خانم.
- سلام به روی ماهت. صدات هم مثل خودت قشنگه.
- شما محبت دارین. خونواده خوبن؟
- همه خوبن. سلام می*رسونن. شما هنوز خونه*این؟
- بابا و مامان ده دقیقه*ای هست که راه افتاده*ان. من کمی* حالم خوب نبود نیومدم. مهناز هم که منزل دوستشه.
- چرا حالت خوب نیست مادر؟ چرا این*طوری حرف میزنی*؟ دندون کشیده*ای؟
- بله. چیزی نیست خوب میشه. پس هنوز نرسیده*ان؟
- نه قربونت برم. کارشون داری؟




ادامه دارد......
 
آخرین ویرایش:

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 18

- بله. اگه بابا و مامان اومدن، بگین به من زنگ بزنن. کار فوری پیش اومده.
- نکنه حالت خیلی* بده؟
- نه، نه. یه پیغام واسشون دارم.
- آهان. باشه، عزیزم. حتما بهشون میگم.
- خیلی* ممنون. ببخشید مزاحم شدم.
- اختیار داری، دخترم.
- خدانگهدار.
همان*طور که طول و عرض سالن را با قدم*هایم متر می*کردم، میترسیدم نصرت خانم یادش برود یا حرف*هایشان را شروع کنن. آنقدر صلوات فرستادم که زنگ تلفن به صدا درآمد. مادر بود.
- سلام مینا. اتفاقی افتاده؟
- سلام مامان. نه هیچی* نشده. هول نکنین.
- پس چی* شده؟
- تازه رسیده*این؟
- همین الان.
- الهی شکر. مامان من نظرم عوض شد. میخوام با عادل عروسی* کنم.
- یعنی* چی*؟
- یعنی* همین که میخواستین دیگه.
مادر آهسته گفت: نمیخواد به خاطر ما پسر مردمو بدبخت کنی*. لازم نکرده.
- به خدا به اشتباهم پی* برده*ام. حق با شماس. تنها به خاطر شادی شما نیست.
- بگو جون مامان.
- به جون شما من عادلو دوست دارم.
- چی* شد که یهو نظرت عوض شد؟
- همین*طوری.
- همین*طوری که نمیشه؟
- استخاره کردم.
- آهان. آفرین. حالا داری میشی* دختر عاقل و فهمیده. قربونت بشم الهی.
- خدا نکنه. پس خیالم راحت باشه مامان؟
- جل*الخالق! نکنه مخت تکون خورده؟
- به بابا هم بگین. راستی* گفتم دندون کشیده*ام. آبرومو نبرین*ها!
- خوب اینکه بدتر. میگم عروس یه دندونش کمه.
- مامان!
- نمیدونی چه حالی* بودم و چه حالی* شده*ام. ایشالله خیرشو ببینی*.
- دعا کنین.
- مبارکت باشه. کاری نداری؟
- نه.
- خداحافظ.
- خداحافظ.
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که تلفن زنگ زد. به خیال اینکه پدر است گوشی را برداشتم.
- بله؟
- سلام.
- و صد لعنت. چرا دست از سر من برنمیداری، اردشیر؟
- حالا چرا زود قهر میکنی*؟ خب منو درک کن، مینا. آبرومو بردی. غرورم خرد شد.
- به درک.
- خب حق با توئه. هر چی* دلت میخواد بهم بگو. عیب نداره. با کی* حرف می*زدی؟ تلفن مشغول بود.
- با مامانم. بهشون گفتم که دیگه نگن شما بیاین. بگن عادل جونم بیاد.
- نه مطمئنم انقدر منو دوست داری که چنین کاری نمیکنی*.
- متأسفم که اون اندازه*ای که فکر میکنی* دوستت ندارم. دیگه تورو بیشتر از خودم و غرورم که دوست ندارم.
- شوخی* میکنی*، مگه نه؟
- اصلاً.
- مینا، دارم جدی صحبت می*کنم کی* باید بیایم؟
- هیچوقت. البته واسهٔ نامزدی حتما دعوتتون می*کنیم.
- مینا، دست بردار.
- به جون بابام دیگه گفتم عادل بیاد جلو. اردشیر، حیف که عصبانیم کردی و چهره واقعیتو نشون دادی.
- دخترهٔ دیوونه. چی* کار کردی؟
- کار درست.
- چرا عجله کردی؟ خب آدم عصبانی میشه. من همش نگران بودم نکنه زن*عمو دید شمارو نسبت به ما منفی* کرده باشه.
- برو دستشو ببوس. حق مداری رو خوب به جا آورد.
- نمیشه دوباره زنگ بزنی* بگی*....
- نا. متأسفم.
- تلافی این کارتو سرت درمیارم. مطمئن باش.
- خودکرده را تدبیر نیست. واسهٔ تو هم که به قول خودت مثل من زیاده. کاری نداری؟
- جز تلافی نا خیر. امیدوارم کنار عادل آرزوی منو بکنی* و زجر بکشی.
- تو بیشتر میسوزی مطمئنم.
اردشیر گوشی را قطع کرد. بعد بلافاصله دوباره تلفن زنگ خورد. عصبانی* گفتم: بله؟
پدرم بود. مینا بابا چرا انقدر این تلفن مشغوله؟
- سلام، بابا ببخشین. داشتم با ملیحه صحبت می*کردم.
- خوبی*؟
- الحمدالله.
- مامانت میگه نظرت عوض شده. آره بابا؟
خیلی* دلم می*خواست دوباره می*گفتم نا، من اردشیرو میخوام، اما نا غرورم به من اجازه داد و نا می*تونستم با احساسات پدر و مادرم بازی کنم. با اینکه قلبم هنوز به عشق اردشیر می*تپید، گفتم: بله، بابا. با عادل عروسی کنم برام بهتره.
- نکنه به خاطر ما...
- نا خودم هم دوستش دارم. حالا یه مدت نامزد کنیم ببینم چطوره.
- خب این هم فکر خوبیه. من نمیزارم زود عقدت کنن.
- ممنونم.
- من هم از تو ممنونم که به موضوع ارزش دادی و در مورد آینده*ات عاقلانه تصمیم گرفتی*.
- خواهش می*کنم.
- مامانت که گفت، باورم نشد. گفتم باید حتما از خودت بپرسم و احساستو بدونم.
- من خودم اینطور خواستم.
- آفرین، کاری نداری، بابا؟
- نا سلام برسونید. زود بیاین.
- الان میگن اینها چرا با سگرمه*های تو هم اومدن تو و حالا با نشاط و سرهال نشسته*ان.
هر دو خندیدیم. گفتم: بابا من به نصرت خانم گفتم دندون کشیده*ام. مبادا چیزی بگین*ها!
- دستم بشکنه. عجب دندون پزشک ناشی*ای بودم. به جای دندونت زدم چشم*هاتو داغون کردم.
- احتمالاً من نا*آرومی کرده*ام. دستتون خطا رفته.
- قربونت برم الهی. عوضش یه چیزی واست میخرم که بلکل یادت بره.
- چی*، بابا؟
- یه چیزی دیگه. فعلا برم این*ها رو خوشحال کنم. تا بعد. خداحافظ.
لبخند را بدرقهٔ گوشی تلفن کردم. اما دلم برای اردشیر می*سوخت. کمی* هم از او میترسیدم. چطور تلافی میکرد؟ نکند سر عادل بالایی می*آورد؟ یا من را سکهٔ یه پول میکرد؟ دلشوره پیچ و تابم داد. راستش از اینکه با اردشیر ارتباط برقرارکرده بودم مثل سگ پشیمان بودم




ادامه دارد......
 

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 19

پنجشنبه خانوادهٔ رادش و مادر نصرت خانم که انگار به خاطر این مراسم*از اصفهان آمده بود، به منزل ما آمدند. مادربزرگ مادری*ام و عمه*ا*م هم حضور داشتند. عادل خیلی* خوشحال بود. کت و شلوار شیری رنگ با پیراهن سفید با تان داشت و خیلی* جذاب*تر از قبل شده بود.
من ورم صورتم کمتر شده بود، اما هنوز کبود و زرد بود. بیچاره*ها وقتی* من را دیدند چشم*هایشان باز مانده بود. نصرت خانم با حالتی* که انگار دلش ریش شده باشد پرسید: چه بلایی سر بچه*ام اومده ؟ تصادف کرده*ای؟
مادرم پاسخ داد: با مهناز شوخی* می*کردند،دنبال هم می*کردن،پاش گیر کرد به اون صندلی* و یه راست رفت تو میز.بالای ابروش سه تا بخیه خورده. استخون زیر چشمش هم مو برداشته. اینها رو بدونین بد نیست ، نصرت خانم جون.
همه خندیدیم. آقای رادش گفت: اشکالی نداره. از مهریه*اش کم می*کنیم، اعظم خانم.
فریاد خنده به هوا رفت. پدر زرنگ من گفت: اگه این*طوریه که صبر می*کنیم مینا خوب خوب بشه، بعد دوباره می*شینیم صحبت می*کنیم. چطور، عادل جون؟
عادل لبخند قشنگی* به من زد و گفت: من همین*طوری ایشون رو قبول دارم. طاقت یک روز انتظار بیشتر هم ندارم.
نصرت خانم گفت: الهی مادر واسه*ات بمیره. پس زودتر صحبتو شروع کنیم. بچه*ام طاقت نداره .جشن نامزدی رو کی* برگزار کنیم؟ تو همین ماه یه روز خوب پیدا کنیم دیگه.
آهسته به مادر گفتم: من که این*طوری نمی*تونم بیام جلوی مردم.
مادر صحبت من را بلند گفت. عادل پرسید: یعنی* یکی* دو هفته*ای خوب نمی*شه؟
گفتم : شاید نشه. کبوده دیگه. من اون روز یه لک نباید تو صورتم باشه.
مادر گفت: حالا تا خرید و مقدماتو فراهم کنیم، صورت مینا هم خوب شده. اونوقت میشه وقتشو تعیین کرد. یه هفته*ی همه رو دعوت می*کنیم. کاری نداره. از حالا هم به همه میگیم خودشونو آماده کنن.
خانوادهٔ رادش مهریهٔ سنگینی* برایم بریدند و همه جوره ما را شرمنده خودشان کردند. پدر تأکید کرد که حتما مدتی* نامزد کنن و عقد و عروسی* در یک روز برگزار شود. در عرض آن دو هفته خرید حلقه و لباس و بقیهٔ چیزها انجام شد، که من و عادل و مادرهایمان انجام می*دادیم. موقع خرید حلق عادل کلی* حرص خوردم. حلقه*اش را من انتخاب کردم و خودش هم خوشش آمد، اما اصرار داشت که یک نقره هم بخرد که همیشه دستش باشد. آنجا بود که به خودم گفتم: آخه می*گم این طرز فکرش به من نمی*خوره. الان اگه اردشیر بود، بهترین طلا رو دستش میکرد. اما این بی*سلیقه این*طوری می*کنه. من احمق نمی*فهمیدم که چرا عادل اینطور می*خواهد. او می*خواست هیچوقت مجبور نباشد حلقه*اش را از دستش دربیاورد، حتی سر نماز. او به اصولی پایبند بود که عمیق و درست بودند و من با فکرهای بچه*گانه همیشه او را با اردشیر مقایسه می*کردم.
در آن دوران اردشیر اصلاً تماس نگرفت. اما عادل گاهی* تماس میگرفت و احوالی می*پرسید. می*خواست اگر بیرون کاری دارم برایم انجام بدهد. تا بالاخره روز نامزدی از راه رسید. لباس حریر صورتی* پوشیدم و آرایش ملیح و ملایمی کردم. و موهایم را با گلهائ مریم تزئین کردم. چشمهای عادل برق عجیبی* به خودش گرفته بود، اما هنوز وقار خودش را حفظ می*کرد و به عقیدهٔ من پیام شادی بخشی برایم نداشت. آنجا باز در دل گفتم: الان اگه اردشیر بود، کلی* قربون صدقه*ام میرفت. اونوقت این مجسمهٔ ابوالهول یا مثل بادیگاردها فقط بلده از من محافظت کنه. گرمم نشه تا آرایشم به هم بریزه. پام به صندلیها گیر نکنه بیفتم یا با این کفشهای پاشنه بلند پیچ نخوره. زیاد نرقسم تا بهم فشار نیاد. از اینکه باید امری را با مراقبتهای او سر می*کردم عذاب می*کشیدم. نه اینکه خوشحال نبودم. عادل را دوست داشتم. اما چیزی مثل شلاق قلبم را به درد میاورد. شاید اگه مرد دلخواهم را محرم من کرده بودند بیشتر مایه میگذاشتم.
آن شب هر چه چشم به در دوختم، از اردشیر خبری نشد که نشد. خانواده*اش آمده بودند و می*گفتند یک کمی* ناخوش است و او را به حال خودش بگذاریم بهتر است. با این حال مادر عادل یک بار با او تماس گرفت و از او خاصت در جشن ما شرکت کند، اما او با عذرخواهی بیماری را بهانه کرد.
عادل علاقه*ای به رقصیدن نداشت اما به خاطر من بلند میشد. خوب و سنگین هم میرقصید. یک بار به شوخی* به او گفتم: واسهٔ من پمیشی یا واسهٔ شاباش*ها؟
کلی* خندید و گفت: چه شاباشی با ارزشتر از تو؟ خدا بهترین شاباش*ها رو به من داده که یه عمر مال منی* و می*تونم نگاهت کنم.
عادل وقتی* با من می*رقصید در چشم*هایم خیره شد و با لبخند قشنگش عشقی* زلال را به من هدیه می*کرد. نگاهش سرشار از رضایت بود و برافروختگی چهره*اش شوق و عطش درونش را به نمایش میگذاشت. زلالی قلبش از درخشش چشم*هایش هویدا بود، و من با آن چشمهای کورم فقط اردشیر خل و چل را می*دیدم. نمی*دانستم دستهای گرم عادل که آنطور مرا احاطه کرده، می*تواند یک عمر تکیه*گاهم باشد.
تا آخر شب دیگر عادل تماشاچی شده بود و رقص مرا تماشا می*کرد. یک بار رفتم دستش را گرفتم و گفتم: پاشو برقصیم. ما در کنار هم معنی پیدا می*کنیم.
طفلکی پاشد و گفت: فرمایش تورو به جون می*خرم. اما وقتی* تو به این قشنگی* میرقصی دوست دارم تماشات کنم. من رقص بلد نیستم. تو برقص من لذت می*برم.
آن شب علی*محمد و افسانه، و همینطور علی* و مهناز خیلی* با هم رقصیدند و دلی* از عزا درآوردند. برای همه شعبی* به یاد ماندنی بود. عادل آخر شب موقع خداحافظی فقط با من دست داد و گفت: کلی* بهت افتخار کردم مینا جون. ماه بودی ماهتر هم شده بودی.
وقتی* خداحافظی کرد و رفت تف و لعنت بود که نثار او و بابا و مامانم کردم. توقع داشتم دست کم جملهٔ عاشقانه*ای بگوید یا مرا ببوسد اما هیچ کدام خبری نشد. یادم است در رختخواب که دراز کشیدم با خود گفتم: شک ندارم با این وضعیت روحی* این پسره آرزوی بچه*دار شدن هم به دلم میمونه. الان اگه اردشیر بود... ) حالا یکی* هم که اهل این چیزا نیست تو خودت خرابش کن(
روز بعد با اینکه جمع بود عادل غروب به دیدنم آمد. یک بستهٔ کادویی بزرگ و یک بستهٔ کوچک به دستم داد. یک جفت گوشوارهٔ طلا بود و یک بلوز خیلی* شیک سفید. از او تشکر کردم و بدون رودربایستی گفتم: توقع داشتن نهار تشریف می*آوردی شادوماد.
بیچاره جا خورد. فهمید عصبانی*ام. نگاهی* به مادرم کرد و رو به من گفت: شرمنده*ام. خیلی* دوست داشتم از صبح بیام و کمک کنم اما گفتم شاید خسته باشی* و بخوای استراحت کنی*. گفتم شاید حوصلهٔ منو نداشته باشی*. وگرنه تا همین الان هی* به ساعت نگاه کردم خدا شاهده.
مادر گفت: ممنونم پسرم. کاری نبود که کمک کنی*. مینا هم بیخود گله می*کنه. البته دوست داشته بیشتر پیشش باشی*. دلش تنگ شده. بعد در حالی* که از سالن بیرون میرفت ادامه داد: دلتنگیتونو برطرف کنین، بچه*ها، که این روزها دیگه برنمیگردن. عادل جون میوه بخور مادر که جون داشته باشی* با این کل*کل کنی*.
مادر که رفت عادل پرسید: مینا جون از دستم ناراحتی*؟
- نگفتم ناراحتم. گفتم توقع داشتم. فکر می*کردم دامادها واسهٔ رسیدن به عروسشون بی*تاب*ترن. شاید مشکل از روحیات عجیب و غریب منه.
- خوب تو که تو دل من نبودی عزیز من. من دوست دارم شبانه روز کنار تو باشم به خدا. اما باید ملاحظاتی رو در نظر بگیرم. فقط خواهشم اینه که نامزدی رو زیاد طول ندی . ما به اندازهٔ کافی* همدیگه رو میشناسیم.
- این شناخت با اون شناخت فرق می*کنه.
- من همیشه یک جورم عوض نمی*شم.
- میگن شاهنامه آخرش خوشه.
- حتما خوشه ایشالله. .
- دیشب پسر عموت نیومد من خیلی* ناراحتم. انگار باهات قهر کرده.
- خوب من هم جای اون بودم شاید نمی*اومدم. اون همه چیزو منفی* میبینه. حتما فکر می*کنه ما زرنگ بازی درآورده*ایم و خودمونو جا کرده*ایم. خوب میشناسمش. از اول هم چشم دیدن منو نداشت. چه برسه به حالا. به هر حال از اینکه من مورد قبول واقع شده*ام خیلی* ممنونم مینا.




ادامه دارد......
 

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی
بخش 20

- خواهش می*کنم.
- می*تونم یه سوال بکنم؟
- البته.
- اردشیر قبلاً راجع به مسئلهٔٔ ازدواج با تو صحبت نکرده بود.
- خوب چرا. روز سیزده به در یه جورهایی علاقشو بروز داد. من هم گفتم دارم درس میخونم.
- همین؟
- یعنی* چی*؟
- یعنی* مزاحمتی واسه*ات فراهم نکرد؟
- چه مزاحمتی؟
- تلفنی چیزی؟
- دستت درد نکنه. می*گم بیشتر باید همدیگر رو بشناسیم.
- منظور بدی نداشتم، مینا. چرا ناراحت میشی* ؟ اما اونو هم میشناسم. یه چیزهایی برام عجیبه.
- اردشیر پسر خوبیه. درمردش اینطور فکر نکن.
- اصلاً بیا حرفهای خوب بزنیم. و برخاست و آمد روی مبل کنارم نشست و گفت: اول میخوام بدونم از اینکه متعلق به منی* خوشحالی؟
- قبلاً بهت گفتم که من همسری با خصوصیات دیگه میخواستم. پس نمیتونم بگم خیلی* خوشحالم، چون به اونچه می*خواسته*ام نرسیده*ام. اما حقیقت اینه که امروز دلم برات تنگ شد و به خودم امیدوار شدم.
عادل ابرو بالا انداخت و لبخند کمرنگی زد و گفت: خب الهی شکر. گفتم کاری می*کنم که گرفتارم بشی*.
هردو خندیدیم. با پررویی گفتم: نمیذارم به اونجاها بکشه.
- نه دیگه مینا جلوی قلبتو نگیر. خواهش می*کنم بذار پرورشش بدم که بهت ثابت کنم.
- نمیخواد. دوست دارم همیشه نازم خریدار داشته باشه.
- تا لب گور. اصلاً اون دنیا هم منتتو دارم.
- خدا نکنه.
- امسال کنکور شرکت نمیکنی*؟ حیفه*ها .
- نه. باشه سال دیگه . آمادگیشو ندارم.
- من کمکت می*کنم. حیفه*ها بذار همه جوره سال خوبی* واسمون باشه. من مطمئنم قبول میشی*.
- فعلاً در مورد زندگیمون حرف بزنیم. میوه نمیخوری؟
بلند شدم و ظرف میوه را جلویش گذاشتم و دوباره سر جایم نشستم. سیبی پوست کند و به من تعارف کرد. برداشتم و یک گاز به آن زدم. عادل گفت: حالا بعدش به من. این درسته رو بردار.
تعجب کردم و پرسیدم: واسهٔ چی*؟
- واسهٔ اینکه لب تو بهش خورده. این مال من اون مال تو.
غش غش خندیدم و پرسیدم: ارتباط غیر مستقیم حلاله؟
آهسته گفت: نمیدونم. اما به هر حال کمی* از عطش منو برطرف می*کنه.
- خب پس منم از اون سیبها میخوام. البته اگه بیهوشم نمیکنه!
عادل خندید و تکه*ای سیب برداشت. به آن بوسه زد و گفت: بفرمایین بنده رو با اون جادوگره عوضی* گرفته*ای.
- گازش هم بزن.
عادل گاز کوچولویی به سیب زد و آن را در دهانم گذاشت. از خوردنم لذت میبرد. بعد که نگاهش کردم، گفت: مینا خیلی* دوستت دارم. نمیدونم چطور میشه اندازهٔ عشقو نشون داد. کاش یه دستگاهی اختراع کنن.
میخواستم بگویم اگر اعتقاداتت را کنار بگوزری و مرا ببوسی میفهمم چقدر دوستم داری، اما دست از شیطنت برداشتم و به این جمله اکتفا کردم: لازم نیست. میدونم که خیلی* زیاده.
من خودخواه نکردم یک کلمه بگویم من هم دوستت دارم. به خودخواهی* خودم به غرورم و به اردشیر لعنت فرستادم و لال ماندم. او گفت: از همون بار اول که با موهای بافته شده دیدمت دلم رفت. دیگه هم نتونستم بارش گردونم. چون مدام دنبال چشمهای تو بود چشم آهویی من.
خندهٔ قشنگی* تحویلش دادم چون در میان همهٔ هدایا و محبتهای عادل این هدیه بیشتر به دلم نشست. صفتی که به من داد زیباترین واژه زندگیم بود. چشم آهویی من. از همان جا که نشسته بود و شاید نیم متر بیشتر با هم فاصله نداشتیم بوسه*ای برایم فرستاد که حسم را قلقلک داد. شاید اولین بار بود که مثل اردشیر میخواستمش و همان حس را به او پیدا کردم. پیش خودم گفتم: اگه اینطور پیش بره واسهٔ عقد و عروسی* من باید دنبالش بیفتم و بهش التماس کنم. دقیقه به دقیقه تیر مهرش بیشتر تو قلبم فرو میره.
پرسید: میخوام بدونم برای زندگی* کجا رو دوست داری، طبقه بالای منزل پدرم یا اپرتمانی که دارم؟
- من به مادر و پدرت خیلی* علاقه دارم اما استقلالو خیلی* دوست دارم. احترامها بیشتر حفظ میشه.
- وقتی* علاقه واقعی* باشه حتما گذشت هم کنارشه. این دو تا کنار همن نه جدا از هم. پس هیچ وقت دعوا نمیشه که حرمتی ریخته بشه. غیر از اینه؟
- من آدم حساسی هستم. مخصوصا در برابر تو. نمیخوام اونها ناراحت بشن.
- من اهل دعوا و مرافعه نیستم اما اهل بحث و تبادل*نظر هستم. عقیدمو هیچ وقت تحمیل نمیکنم اما کار خودمو می*کنم. یعنی* کار درستو.
- به هر حال من تو خونهٔ پدری هم بیشتر تو اتاق خودم هستم. آپارتمانو ترجیح میدم.
- باشه. اگه اینطوره یه روز میبرمت اونجا رو ببینی*.
- گفتم آپارتمانو ترجیح میدم نگفتم میام اونجا زندگی* می*کنم.
- یعنی* میای طبقه بالای بابام اینها؟
- هرگز.
- نمیفهمم.
- من خونهٔ حیاط**دار دوست دارم عادل. دلم میخواد عصرها بیام آبی* به گلها بدم تو حیاط درس بخونم. تو آپارتمان آدم میپوسه.
- اما من یه آپارتمان دارم مینا جون. خونه خیلی* گرونه.
- خب صبر می*کنیم. تو تلاشتو بیشتر کن ایشالله خونه*دار میشیم بعد عروسی* می*کنیم.
- اینکه محاله. شده از بابا قرض بگیرم عروسی* رو عقب نمیندازم mina.
- خب پس چه بهتر.
بعد به شوخی* گفتم: از آقای رادش قرض میگیریم بعد هم دیگه بهشون نمیدیم. میگیم گذاشتیم به حساب کادوی عروسی*. چطوره؟
خندید و گفت: نمیدونستم آنقدر زرنگی چشم آهویی من!
- آخه دوست ندارم به خاطر پس دادن قرض منو تنها بذاری بری به کار مردم برسی*.
- من تورو تنها نمیذارم.
- یعنی* سر کارت هم منو می*بری؟
- نه خیر. یعنی* زودی مامان میشی* ایشالله که تنها نباشی*.
خیلی* دماغم سوخت. با سیاست و حاضر جواب بود. با لبخند گفتم: هر گلی* بوی خودشو داره.
- میدونی* مینا دوست دارم آنقدر تو دلت جا باز کنم که یه روزی بهم بگی* منو از بچه*ات بیشتردوست داری.
- شاید موفق شدی. دیدی که من با کسی* رودرواسی ندارم. حتی با بچه*ام. احساسمو زود بروز میدم.
پدر با جملهٔ به به پسر گلم ورودش را اعلام کرد و با عادل سلام و ربوسی کرد. اینطور شد که صحبت عاشقانهٔ ما به اتمام رسید.
روزها به صورت می*گذاشت. عادل تقریبا هر روز به دیدنم میامد مگر کاری داشت. جمعه*ها اغلب من به خانهٔ آنها میرفتم. هر جایی که دوست داشتم برای گردش مرا میبرد. تمام حواسش در همه جا و همه حالی* به من بود. نیفتی… پات پیچ نخوره… سرما نخوری… لباس گرم آورده*ای؟ و این مرا عصبی می*کرد. فکر می*کردم چون ده سال از من بزرگتر است حالت پدر را برای من دارد و مرا بچه فرض می*کند. مراتب او را با اردشیری که نمیشناختم مقایسه می*کردم. از اردشیر کوهی از محبت و دریایی از عشق ساخته بودم و از عادل کوهی یخی و صحرایی خشک. اما با همهٔ اینها دوستش داشتم و روز به روز بیشتر به او عادت می*کردم. فقط ایراد میگرفتم و غر میزدم.
شش ماه بعد عادل با کمک پدرش خانهٔ قشنگی* بالای شهر خرید. خودمان باورمان نمی*شد اما حقیقت داشت. ما خانه*دار شده بودیم. خانه*مان با صفا بود با حیاطی* پر گلی و زیبا. کمی* قدیمی* بود و نیاز به بازسازی داشت اما الحق می*ارزید. عادل آپارتمانش و یک مغئزه را فروخت. مقداری هم پدرش به او کمک کرد و آن را به من و عادل هدیه کرد. میگفت عادل برای من خیلی* زحمت کشیده وقتش است جبران کنم. عادل برای بازسازی بدون نظر من قدمی* بار نمیداشت. اینجایش را اینطور کنیم کاشی*هایش آنطور باشد. و خلاصه خانهٔ خوشگلی* شد که از سر یک تازه عروس و داماد خیلی* زیاد بود.





ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی
بخش 21

به عروسی* نزدیک می*شدیم. کمتر از یک ماه باقی* مانده بود و کارها زیاد بود. شعبی* به نامزدی سوری دختر عمهٔ عادل دعوت شدیم. من پیراهن فیروزه*ای بسیار قشنگی* پوشیدم که تا یک وجب بالای زانو چاک داشت. یقه باز و تنگ بود و هیکل مرا کاملاً نشان میداد. پدر و مادرم به آن طرز لباس پوشیدن من عادت داشتند. البته پدرم گاهی* ایراد می*گرفت، اما پفشاری نمی*کرد. ساعت شش بود که عادل در زد. یکراست به اتاقم آمد و بعد از سلام و احوالپرسی نگاهی* به سر تا پای من انداخت. در را بست و پرسید: با این لباس میخوای بیای نامزدی؟
- خب آره. قشنگه مگه نه؟
- نه عزیزم. نمیشه با این بیای. خیلی* باز و تنگه.
- عادل حوصله ندارم*ها. لباس به این خوبی* چشه؟ کوتاه؟ لختیه؟ چشه؟
- یقه*اش که این همه بازه. آستین هم که در واقع نداره و همه*اش حریره. تنگ و چسبون هم که هست. چاکش هم که مرتب چشمک میزنه. همه*اش ایراده مینا جون.
با کلافگی گفتم: همینه که هست. میخوای نیام؟
- میخوام بیای اما نه با این لباس. عوضش کن مینا خواهش می*کنم.
- لباس آمده ندارم. اینو داده بودم اتو بخار.
- هر کدومو دوست داری بده من اتو کنم. کاری نداره.
- ببین تو کارهای من دخالت نکن ها. من هر چی* دوست دارم می*پوشم، هر چی* دوست دارم می*خرم، و هر جا دوست دارم می*رم.
- آخه فکت منو بکن. نمیگن عادل چه بی*غیرته؟
- نه من اونجا با حجابشونم.
- خیلی* خب همین*طوری بیا. اما اونجا حق اینکه پاشی برقصی نداری. راه هم نمیری. یه چیزی هم میندازی رو شونه*هات.
- اصلاً میدونی* چیه من نمیام.
و کفشهایم را از پایم درآوردم و به گوشه*ای پرت کردم و روی تختم نشستم.
عادل دستی* به موهایش کشید. با کلافگی اما با لحنی آرام گفت: ببین مینا جون، من که چیز سختی ازت نمیخوام. می*گم لباست به خاطر رنگ و مدلش خیلی* جلب توجه می*کنه. تو مال منی* یا مال مردم؟ بد می*گم بگو بد میگی*.
- بد میگی*. خیلی* هم بیخود میگی*. پدرم با اون همه تعصبش رضایت داد، اونوقت تو….
- پدرت احساسی* رو که من نسبت به تو دارم نداره. من همسر توام.
- هنوز که نیستی*. کافیه بگم نمی*خوامت و حلقه*مو از دستم در بیارم بهت پس بدم. )کشتی* این پسررو چی* هستی* که انقدر سرش منت میذاری)
- خب از همین الان بهتره بدونی من چه جور زنی* دوست دارم.
- چه خودخواه! خب من هم مرد دیگه*ای رو دوست دارم. چرا دارم تحمل میکنم؟
رنگ و رویش عوض شد و گفت: مرد دیگه؟
- منظورم مردی با خصوصیات دیگه*اس.
- حمصهین تحمل هم نمیکنی*. تحویلم که نمیگیری. دوستم که نداری. حرفمو که گوش نمیکنی*. اتفاقا منم که دارم تورو تحمل می*کنم. ) آخی !!!(
- خب میگی* چی* کار کنم؟ برو به مامان و بابام بگو که منو به زور داده*ان به تو. حالا هم نمیخوام بیام نامزدی. برو بیرون. میخوام لباسمو دربیارم.
عادل عصبی برخاست و گفت: نیای بهتر از اینه که با این لباس بیای و آبروی منو ببری.
عادل رفت. چند دقیقه بعد مادر بالا آمد و گفت: چرا بازی در میاری؟ نمیام یعنی* چی؟ خب راست میگه. دیدی که بابات هم گفت. این همه لباس داری. یه چیز دیگه بپوش. صورتیه رو بپوش. به اون قشنگی*.
- وقتی* بهتون می*گم من و عادل روهیاتمون با هم فرق می*کنه واسهٔ اینه. بدبختم کرده*این دیگه ولم کنین.
- تو باید خوشحال هم بشی* که شوهرت دربارهٔ لباست نظر میده. یعنی* براش مهمی*. بهت بیتوجه نیست بده؟
- آدم باید آزاد زندگی* کنه. صد بار که به دنیا نمیاد.
- اوا خاک به سرم. دین و ایمونت چرا به باد رفته؟ این دنیا محل امتحانه. روحتو آزاد کن نه جسمتو.
- من نمیام.
- بلند شو قربونت برم. بلند شو. بعد از مدتها یه نامزدی دعوت شده*ایم. بذار بهمون خوش بگذره. لباس انقدر ارزش نداره. اصلاً بده. فکر می*کنه همین یه لباسو داری. وقتشه نشون بدی چقدر لباس داری. بیاراش اینجا بشونش هر چی* لباس داری بپوش بپورس کدوم خوبه؟ سیاست داشته باش دختر.
- واه واه! دیگه چی* کار کنم؟ حرفها میزنین!
- سر به سرت می*ذارم. اون بدبخت هر چی* داشت گذاشت واسهٔ خونه*ای که تو خواستی*. کوری این همه تواضع و اطاعتو نمی*بینی؟ واسهٔ عروسیت هم که دارن سنگ تموم میذارن. ) واسهٔ این دختر باید سنگ هموم گذاشت( آدم به این دست و دلبازی گیرت اومده بده؟ برو مارو دعا کن دختر. بعد تا لبخند مرا دید، قلقلکم داد و هی* بوسید و گفت: پاشو این دفعه به خاطر من پاشو. این همه ساعت رفته*ام موهامو میزامپیلی کرده*ام که بشینم خونه، دأوای شما دو تا رو تماشا کنم؟ ما چه بدبختیم! ) حالا چرا انقدر همه ناز این دخترو میکشن همینه که انقدر پررو شده اونم تو اون زمان (
در حالی* که میخندیدم، از مادر خواستم زیپ پیراهنم را از پشت باز کند. بعد لباس سبزی را که برای حنابندانم خریده بودم از کمد برداشتم و پوشیدم و گفتم: اینو می*پوشم تا مجبور بشه یکی* دیگه واسه*ام بخره و تنبیه بشه.
راستش این لباس خیلی* بهتر بود اما قیافه*ام را ناراضی نشان دادم و با اینکه دلم برای نامزدی و بزن و برقص ضعف میرفت، نشان دادم که حال و حوصلهٔ رفتن ندارم. پیش خودم گفتم الان اگه اردشیر بود میگفت هر چی* دوست داری بپوش. خلاصه سایه چشمم را به رنگ سبز تغییر دادم و حاضر و آماده از پله*ها پایین رفتم. مادر و پدر و عادل در سالن نشسته بودند و در مورد زمینهای لواسان صحبت می*کردند. با دیدن من صحبتشان قطع شد. رو به پدر گفتم: بابا من حاضرم.
- به به دختر ناز بابا سبزه قبا کرده! چه رنگ قشنگی* داره.
عادل که خیلی* پسندیده بود، با لبخند از پدر پرسید: پدر جون شمارو به خدا این بهتر و زیباتر و سنگینتر از اون یکی* نیست؟
- چرا والا. خیلی* بهت میاد مینا جون. مثل شاهزاده خانمها شدی. اینو کی* خریده*ای بابا؟
- اینو ایشون واسهٔ حنابندون خریده*ان. چون دیدم دیگه حنابندونی در کار نیست، پوشیدمش.
پدر با تعجب پرسید: مگه حنابندون نمیگیرین؟ راسم شیرینیه بابا.
عادل که منظور مرا خوب متوجه شده بود، نگاهی* نگران به من کرد.
مادر گفت: یه چیزی واسهٔ خودش میگه حسین جون. دوباره یه کم…. و با علامت نشان داد که قاطی* کرده*ام.
پدر که متوجه شده بود، از جا برخاست و گفت: خب بریم دیگه. دیر میشه. مهناز کوش؟
همون موقع مهناز از در وارد شد و با لباس نقره*ای قشنگش پرسید: مال من که ایرادی نداره؟ هان؟
همه زدند زیر خنده. پدر گفت: رییس تو هنوز در این خونه رو نزده، بابا جون.
با عادل قهر بودم، بنابرین به سمت ماشین پدرم رفتم. مادر انگار دزد می*خواهد وارد ماشین شود، سریع درها را قفل کردو از پشت شیشه یک چیزهایی گفت که نفهمیدم. بعد کمی* شیشه را پایین آورد و گفت: برو انقدر آبروریزی نکن. قهر کار بچه*هاس. نه تو که دو هفتهٔ دیگه عروسیته.
- شما با این کارهاتون دارین از حالا آدلو رو من مسلط می*کنین.
مادر رو به پدرم گفت: حسین من قد این بودم از این حرفها بلد بودم؟
پدر با لبخند گفت: برو. این همه راه اومده با تو بره دختر.
عادل از ماشین پیاده شد و به سمت ما آمد و پرسید: مشکلی* پیش اومده مینا؟
مادر گفت: نه چیزی نشده عادل جون. سراغ دستبندشو از من میگیره. گفتم یادم رفته بیارمش.
- خب صبر می*کنیم برو بیار مینا جون.
لازم نیست محکمی گفتم و به طرف ماشین عادل رفتم. با کلی* اخم و افاده نشستم و رویم را به سمت پنجره کردم.
بعد از دو سه دقیقه گفت: اگه قرار باشه اینطور خوشگل موشگل بشینی* اینجا و محل من نذاری که نمیشه. حالا مجبورم تحمل کنم، بعد از عروسی* دیگه نمیتونم*ها!
عصبی گفتم: چه عجب، فهمیدین جنسیتتون چیه!
عادل با تعجب نگاهم کرد و پرسید: مگه قرار بود نفهمم؟ تو هم بعداً می*فهمی چه مردی هستم. خدا به دادت برسه.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 22

دوباره رویم را به سمت پنجره برگرداندم و در دل کلی* خندیدم. هر چه گفت و موسیقی* گذاشت فایده نداشت. لال نشسته بودم. بیچاره هی* گفت: مینا…. مینا جون….. عزیز دلم…. مینایی…. عشق من، بابا یه چیزی بگو. من بلد نیستم چطور می*شه زبون خانم ها رو باز کرد. یه ارفاقی بکن. مینا با توام. کمی* ساکت شد و یکمرتبه گفت: چشم آهویی آدل، جون من باهام آشتی* کن.
با ناز نگاهی* به او کردم تا آرام بگیرد، بس که کلافه*ام کرده بود. خوشحال شد و پرسید: من تایپم خوبه عزیزم؟ مشکلی* داره بگو.
- مشکلی* نداره. مگه من مثل توام دخالت کنم؟ من از زورگویی بیزارم.
- اما من دوست دارم تو کارهام دخالت کنی*. این*طوری میفهمم که برات مهم هستم.
در مهمانی پس از سلام و تبریک کنار هم نشستیم. نیم ساعت بعد اردشیر و خانواده*اش وارد شدند. جا خوردم. توقع نداشتم بیاید. فکر کرده بودم شاید نخواهد ریخت مارا ببیند. با همه دست داد و بالاجبار با عادل هم روبوسی کرد و تبریک گفت. به من هم تبریک گفت، اما ژستی را هم چاشنی رفتارش کرد. در ضلع کناری ما نشستند. گهگاه نگاهی* به من می*کرد و انگار با نگاهش خط و نشان برایم می*کشید تا اینکه نصرت خانم گفت: عادل جون پاشو با خانمت برقص مادر. الان نرقصین پس کی* میخواین برقسین؟
عادل به من گفت: میخوای پاشیم مینا جون؟
- نه تو دوست داری برقصی نه من دوست دارم با یه زورگو برقصم.
- من آرزومه با تو برقصم.
- ولم کن تورو خدا.
- خب پاشو با مهناز برقص. دست کم به خاطر سوری که اون همه نامزدیمون سنگ تموم گذاشت.
- نمیخوام.
- واسه یه لباس بی*ارزش ساعتهای خوش زندگیتو تلخ نکن.
- چند ماه زندگی* بهم تلخ شده. تو غصهٔ منو نخور، دستورتو بده. دارم از غصه میترکم، میگه پاشو برقص.
عادل به خودخوری پرداخت و دیگر هیچ نگفت. بعد از شئم به من گفت: پاشو بریم پیش اردشیر.
- بریم چی* کار؟
- دوست ندارم عزم دلگیر باشه. گناه داره. جنایت که نکرده. شرمنده*اس که نامزدی من و تو نیومده. عیبی نداره، ما میریم پیش اون. آدم باید مردمو درک کنه.
نمیدانام چرا با این خواستهٔ عادل مخالفت نکردم. خب البته میدانم. دلم پیش اردشیر بود. اما کاش پایم میشکست و نمیرفتم. اردشیر که بین باور و ناباوری مانده بود، به احترام ما برخاست. کنارش نشستیم. عادل گفت: تو که با ما قهری، اما ما تورو دوست داریم.
- اختیار دارین. ببخشین نتونستم بیام. کمی* کسالت داشتم.
- جات خیلی* خالی* بود.
افسانه که از رقص خسته شده بود کنار من نشست و با هم به صحبت پرداختیم. عادل به اردشیر گفت: پاشو اینجا رو به هم بریز پسر. چرا انقدر ساکت شده*ای اردشیر؟
افسانه هم دنبال حرف عادل را گرفت و خلاصه همه را بلند کرد. از سر رودربایستی با اخم مقابل عادل شروع به رقص کردم. علی*محمد شیطان بدون درنگ مقابل افسانه قرار گرفت و اردشیر تنها ماند. عادل کمی* با او و کمی* با من رقصید و یکمرتبه گفت: شما دو تا با هم برقصین من خسته شده*ام.
ساده ابله گوشت را دست گربه سپورد. آن موقع اصلاً نفهمیدم عادل که مرتب دم از غیرت میزد چرا این کار را کرد، اما بعداً فهمیدم بیچاره خواسته به اردشیر بفهماند که روی او حساسیتی ندارد. ما میرقصیدیم و عادل خونسرد با لبخند به ما نگاه می*کرد. حالا دیگر نیش من هم باز شده بود و غصه*هایم را فراموش کرده بودم. نگاهم به پدر و مادرم افتاد که مثل مار زخمی بودند. خب حق داشتند، میدانستند من و اردشیر عاشق هم هستیم، اما عادل این را نمیدانست. به اخم مادر و پدر توجهی* نکردم و ادامه دادم. نگاه اردشیر نگاه روباهی به شکارش بود. او هم واقعا عاشق بود. هیچ وقت در عشقش شک نکردم. تا جایی ادامه دادیم که دیگر کسی* وسط نبود و همه میخکوب ما شده بودند. اردشیر قشنگ و هماهنگ با من می*رقصید. از نگاه عادل فهمیدم که دیگر باید بنشینم. به پدرم نگاه کردم و دیدم از فرط عصبانیت سرخ شده. ابراز خستگی* کردم و نشستم. اردشیر هم نشست. همه کف طولانی* زدند.
عادل رو به اردشیر گفت: تو توی جشن نباشی* جشن بیمزه*اس.
- ممنون عادل جون. نظر لطف توئه. ممنونم که اجئزه دادی با خانمت برقصم.
آن شب برایمان شب خوشی بود. موقع برگشتن در ماشین به عادل گفتم: جالبه. نمیذاری اون لباسو بپوشم. اما میذاری با اردشیر برقصم. من که نمیفهمم.
- خب اولا که میدونم تو به اردشیر احساسی* نداری، وگرنه هرگز منو به اون ترجیح نمیدادی. ثانیا درحضور من مانعی نداره شادی کنی*. ثالثا اردشیر دیگه به تو نزاری نداره. چون من هم بودم دیگه به زن مردم نزاری نداشتم. بعدش هم دوست داشتم اردشیر بفهمه من روش حساس نیستم.
از خودم شرمنده شدم چون هیچکدام از برداشتهایی که عادل داشت درست نبود. اگر میفهمید من با چه بساطی زنش شده*ام یا اگر میفهمید اردشیر برایم خط و نشان کشیده چه میشد؟ دلشورهٔ بدی در دلم افتاد.
عادل پرسید: خب خنمی، حالا باید بریم یه لباس دیگه واسهٔ حنابندون بخریم؟
- نه فکر نکن لباس نداشتم ها. کمدم داره میترکه. منتها هوس کردم اینو بپوشم.
- خوب کردی. از عصر نگرانم که منظورت چی* بود.
- میخواستم رهات کنم. اما امشب فهمیدم مرد روشنفکری هستی* و منصرف شدم.
- خدارشکر این اردشیر امشب اومد، وگرنه سیاه بخت می*شدم.
از آن به بعد شعلهٔ عشق دوباره در وجود اردشیر زبانه کشید. آرام و قرار نداشت. زنگ میزد، التماس میکرد، حتی دو سه بار گریه کرد و از من خواست نامزدیم را با عادل به هم بزنم. شبها آرامش نداشتم. مرتب دنبال بهانه*ای میگشتم که سرنوشتم را عوض کنم. اما مگر میشد؟ هم از پدر میترسیدم هم به عادل وابستگی* پیدا کرده بودم. از اینها گذشته تدارکاتی که خانوادهٔ من و خانوادهٔ عادل فراهم کرده بودند جای جبران نداشت. به خداوندی خدا اردشیر بود که نمیگذاشت که محبت واقعی و احساس درونیم را به عادل نشان بدهم. مگر میشود محبت در قالب آدم نفوذ نکند؟ عادل را دوست داشتم، اما عشق و التماس*های اردشیر به من اجازه عکس*العمل نشان دادن نمیداد. خلاصه روزها پرتنشی را میگذراندم و حسابی* وزن کم کرده بودم و هیچ از روزهای آخر تجردم لذت نمیبردم. همه آشفتگی و پریشانی حال مرا به نگرانی* برای جشن و مراسم عروسی* نسبت میدادند و من مجبور به سکوت بودم.
روز عروسی* فرا رسید. صبحش اردشیر با من تماس گرفت. از خانم رهگذری خواسته بود منزل مارا بگیرد. مهناز گوشی را برداشت و فکر کرد یکی* از دوستهایم است. بعد که من گوشی را گرفتم، خانم سلام و علیکی کرد و گوشی را به اردشیر داد. اردشیر کوتاه و مختصر گفت: اگه میخوای ببخشمتون، سر سفره نشین. بله گفتن تو حرومه مینا. هنوز وقت هست. آهِ من پشت زندگی* شماس. تو با عادل خوشبخت نمیشی*.
آن روز آنقدر ترسیده بودم و آنقدر فکرم خراب شد که آرایشگرم گفت: چه عروس غمگینی! به زور شوهرت داده*ان؟
در جوابش گفتم: نگران عروسی* هستم.
خودم را به تقدیر و گذر زمان سپردم و با توکل به خدا سر سفرهٔ عقد نشستم. به کتاب خدا پناه بردم و سعی* کردم در صورت اردشیر نگاه نکنم. اما بی*صفت مگه از جلوی سفره کنار می*رفت؟ چنان با تنگ کردن چشمهای سیاهش و جویدن لبش برایم خط و نشان می*کشید که بالاخره قالب تهی کردم و به جای بله، مثل دیوانه*های مضطرب گفتم: نه، نمیتونم. حالم بده. نمیتونم.
بیچاره مادرم چه هولی کرده بود. تمام آرایش صورتش با عرقهای صورتش جاری شد. عادل بدبخت هم هی* به من شربت میخوراند. نصفه جان شده بود. مادر عادل آنقدر آیت*الکرسی خواند و به من فوت کرد که دلم به حالش سوخت. اردشیر غیب شده بود، به همین علت کم*کم حال من بهتر شد. بالاخره بله را گفتم و شدم همسر قانونی عادل.
سر عقد پدر سند یکی* از مغازه*ها را به من هدیه کرد، اما بعداً دیگر سند را ندیدم، چون مادر برش داشته بود. نفهمیدم این دیگر چه جور کادویی است. البته سالها بعد فهمیدم که پدرم چه مرد دورندیش عاقلی بوده.
بالاخره بعد از مدتی* اتاق عقد خلوت شد و نفسی کشیدم. عادل پرسید: چی* شد یه دفعه مینا؟
- خسته*ام، کلافه*ام، نمیدونم چمه.




ادامه دارد......
 

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 23

- بذار مهمون*ها برن باغ، تو کمی* بگیر بخواب. دیشب دیر خوابیده*ای صبح زود هم پا شده*ای خسته*ای.
- مگه با این داک و پز میشه خوابید، عادل؟
- سلامتی تو و راحتی* تو از هر چیزی مهمتره. لازم باشه دوباره میبرمت آرایشگاه. مگه چیه؟
- ممنونم کمی* سرم خلوت باشه روبراه میشم. چیزی نیست.
عادل جوری نگاهم کرد که مجبور شدم بپرسم: چیه؟
- هنر و قدرت خدا رو تحسین می*کنم. هیچ ایرادی نداری ماشالله.
- خوشحالم که به هم میاییم.
- اینو از ته دلت میگی؟ خوشحالی که الان کنار منی* مینا؟
- اگه متنفر بودم که اینجا نبودم، عادل. قسمت این بوده دیگه.
- یعنی* فقط متنفر نیستی؟
- عادل، خودت میدونی* که دوستت دارم. چه وقت این حرفهاس؟
- نمیدونم چرا حس می*کنم بالاجبار کنار منی* و به خاطر همین بهت فشار اومد.
- اینطور نیست. من نسبت به قبل پیشرفت خوبی* داشته*ام.
- پس ممنونم. من همهٔ تلاشمو واسهٔ خوشبختی تو می*کنم.
- من هم امیدوارم تو زندگی* برات دردسر درست نکنم.
- درد سر چیه عزیز من؟ تو مایهٔ آرامش وجود منی*.
گلی توی جیب عادل را صاف کردم و به او لبخند زدم. نگاه عاشقانه*ای به من کرد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد و یکباره بوسه*ای غیر قابل انتظار به لبم زد و دوباره هم آن را تکرار کرد. سپس با نگاهی* پر از نیاز گفت: دوستت دارم عزیزم. واسهٔ در آغوش گرفتنت بیقرارم. دوباره وجودم منجمد شد و معجزه*آسا گرمای را در درونم تجربه کردم. با ناباوری به او خیره شدم. از عادلی که در آن چند ماه نامزدی یک بوسه را از من دریغ کرده بود چنین انتظاری نداشتم. یعنی* به این سرعت باورم نمی*شد. هنوز ماست آن بوسه بودم که با پشت دست گردن و شانهٔ عریانم را لمس کرد و بوسید. سپس گفت: اگه بدونی تو رویاهام چقدر آرزوی این لحظه را داشتم! خدا چه لطفی* به من داشته.
حسی در درونم می*جوشید. در آن لحظه عادل را به اندازهٔ جانم میخواستم و حاضر نبودم به هیچ قیمتی آن ثانیه*ها تمام شود. انگار نیمهٔ وجودم شده بود و قادر به جدایی از او نبودم. در همین هنگام عکاس آمد و لحظات شیرین ما را بهم زد. تازه داشتم عادل را میشناختم. چطور در موردش قضاوت کرده بودم و حالا چه می*دیدم! حق با او بود. بالاخره فهمیدم او چه مردی است. ) آخی ترسیده بوده یارو مرد نباشه(
حالتهایی که عکاس به ما پیشنهاد کرد کم کم عشق اردشیر را از یادم برد. ) بابا دیگه آبروی هر چی* عشق بردی مال تو که فکر کنم هوس عوض عشق (بعد از آن به سمت باغ حرکت کردیم و آنقدر بزن و بکوب کردیم که از پا درآمدیم. آخر شب گروهی مارا تا منزلمان بدرقه کردند. بعد از بازدید مهمانها از جهیزیهٔ دیدنی* من، بزرگتها دست به دستمان دادند و برایمان آرزوی خوشبختی* کردند و رفتند. کلی* گریه و زاری کردم. پدر و مادر قبل از رفتن آهسته و پنهانی* کلی* به من سفارش کردند و به آرامش دعوتم کردند. پدر گفت: آدم آرامش زندگیشو مدیونه سه چیزه. صبر و حوصله، محبت، و گذشت. و چه راست گفت. آن موقع نمی*فهمیدم که این نصیحتها نیتیجهٔ سالها تجربه است و چقدر بارزش است.
اردشیر کنجکاو بود و تا منزل همراهیمان کرد. وقت خداحافظی با یک جمله آتش به جانم کشید. گفت: خوش به حال اونهایی که مادر دارند. آنقدر دلم برایش سوخت که گریه*ام گرفت، اما چون وقت خداحافظی بود، کسی* نفهمید چرا گریه می*کنم.
عادل همه را بدرقه کرد. در را بست و کتش را به جالباسی زد. در حالی* که کرواتش را شل می*کرد و برافروخته شده بود، گفت: خفه شدم مینا جون. این چیه آدم به خودش آویزون میکنه؟
لبخند تلخی* زدم و گفتم: اول فکر کردم منو میگی*. گفتم چه خوب پاشم برم.
- میدونم خیلی* دلت میخواد فرار کنی، خانم خشگله، اما مگه از روی جنازهٔ من ردشی.
- خدانکنه.
- از دست این مردم خفه شدم و از دست کرواتم. تورو که در آرزوت بودم.
- مردم واسهٔ چی؟
- صد و پنجاه دفعه خداحافظی می*کنن.
- از دات کروات چرا خسته شده*ای؟ بده خوشگلت کرده خوش تیپت کرده؟
- آخه راه گلومو بسته بود. هی* میخواستم بگم مینا دوستت دارم مینا هلاکتم نمیتونستم.
- خب حالا بگو یه موقع خفه نشی*.
- گفتم دیگه. راحت شدم. آخیش!
- خب میدونستم عادل جون. نیازی نبود خودتو خسته کنی*.
یکمرتبه من را بغل کرد و در حالی* که به اتاق خواب میبرد گفت: میدونستی؟ نه، نمیدونستی قربون این همه ناز و ادات برم. حالا تازه میخوام نشون بدم که چی* کشیده*ام. با خودم قرار گذاشته*ام ده هزار تا بوسه بهت بزنم مینا. نمیدونم تا صبح چیزیت میمونه یا نه.
- من هم نه گذاشتم نه برداشتم، در حالی* که مرا روی تخت میگذاشت گفتم: اون وقت میمیری که!
- خب تو راحت میشی*. من هم ناکام نمرده*ام. به هر حال امر خیریه. بعد پرسید: حالت که خوبه؟
- اوهوم. یه کم طپش قلب دارم.
- خب فشار عشق عزیزم. نیست که بیان نمیکنی*. از یه جای دیگه*ات میزنه بیرون.
غش غش خندیدیم. مرا بوسید و گفت: آنقدر عشق منو تو خودت نگاه ندار قربونت برم. بریز بیرون که چاق نشی*. بگو حرفتو.
عادل چند روزی سر کار نرفت. هر روز صبح با هزار ناز و قربانت بروم و دوستت دارم مرا از خواب بیدار می*کرد. صبحانه را آمده می*کرد و من میل می*کردم. عادت نداشت تا دیرتر از ساعت هشت بخوابد، اما با ملاحظه بود و مرا نه و نیم بیدار می*کرد. کلی* هم با غر و گلایهٔ من روبه*رو میشد که چرا زود بیدارم کردی. میگفت: آخه دوست دارم صبحانه رو با تو بخورم و سیر نگاهت کنم که تا شب انرژی داشته باشم. این حرفها برایم بی*معنی بود. گاهی* به او می*گفتم زن ندیده، اما او نه تنها زن ندیده نبود، بلکه با وجود سن کمش دنیا دیده هم بود. مرد زندگی* بود. معنی زندگی* را درک کرده بود. میدانست زندگی* یعنی* عشق، یعنی* محبت و تفاهم، یعنی* زیباتر کردن مسائل روز. خوب میدانست وقتی* مرد یک زندگی* شده، یعنی* سرپرست من شده، سرپرست دختر جوانی* بی*تجربه که اقلاً ده سال کمتر از او میداند، باید مثل باغبانی باشد که با گلهایش آرام و با محبت حرف میزند و نوازششان می*کند تا خوب و سالم رشد کنند و زیباتر شوند. عادل اینگونه فکر می*کرد و می*خواست من تفاوتی بین خانهٔ او و خانهٔ پدری*ام حس نکنم، آنوقت من احمق به مادرم غر میزدم که عادل به جای شوهر برایم یک پدر است.
عادل درست مثل پدرش با زن و زندگی* تا می*کرد و درست مثل مادرش برای هر چیزی دل میسوزاند. او آرامش را به من هدیه می*کرد و من ناآرامِ رویاهای خام خودم بودم، ناآرامِ اردشیر و بیقرار از عشق او.
بعد از عروسی، فامیلها تک تک مارا پاگشا کردند. شعبی* که نوبت عموی عادل بود، او دیرتر از همیشه به خانه آمد. آنقدر هم خسته و درب و داغان بود که حد نداشت. من هم که دیدم اینطور است، لباس*های مهمانی را از تنم درآوردم و لباس خانه پوشیدم. عادل وقتی* از حمام برگشت، با تعجب پرسید: پس چرا لباس*هاتو در*آورده*ای؟ دیر شده مینا.
- به من میگی* دیر شده؟
- خب گفتم که بخدا گرفتار شدم. دست خودم که نبود. حالا اگه زود حاضر شی بریم، نه اونجاییم.
- من نمیام.
- یعنی* چی؟ دعوت داری عزیز من زشته.
- اتفاقا الان بریم زشته. نریم سنگینتریم.
- بپوش. بپوش دیر شد. من که حاضرم. فقط بیزحمت یه جوراب نو به من بده.
به سمت اتاق خواب رفتم و روی تخت پهن شدم. وارد اتاق خواب که شد گفت: پس چرا خوابیده*ای مینا؟ ای بابا!
- گفتم من نمیام تو دوست داری برو.
روی تخت نشست و گفت: من که معذرت*خواهی کردم عزیزم. تو خانمی کن و ببخش.
- ولم کن عادل.




ادامه دارد......
 

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 24

شروع کرد به سر به سر گذاشتن من، اما بی*فایده بود. گفتم تو مخصوصا دیر اومدی.
- آخه چرا باید اینکارو بکنم؟
- چون خونهٔ اردشیره.
- به اردشیر چی* کار دارم. تو که اونشب کلی* باهاش رقصیدی. مگه میخواد تورو بخوره که من بترسم؟ کار مردمو انجام دادم و اومدم.
- حالا کار مردم واجب شده؟ تو هر شب شیش خونه*ای.
- حالا یه ساعت دیر شده. آسمون که به زمین نیومده. پاشو فدات شم.
- دو ساعت!
- پاشو دیر شد. حرفهای بچه*گانه نزن.
- میخواستی بری یکی* همسن خودت بگیری.
- من تورو میخواستم هنوز هم میخوام. تا آخر عمر هم میخوام. قربونت هم می*رم. پاشو.
- نمیام.
- چی* کار کنم که بیای؟
- بذار اون لباس فیروزه*ایه رو بپوشم.
- یه چیزی بخواه که شرمنده*ات نشم.
- پس خودت تنها برو.
- مینا به نظر خودت درسته اون لباسو بپوشی* و جلوی اردشیر ناز و کرشمه بیای؟ به نظرت گناه نداره؟ نمیگی چقدر حسرت میخوره و چقدر با من بد میشه؟ حالا اردشیر هیچی*. برادرهای من هم جوونن. خب تو اینطور بگردی، اونها که زن ندارن، باید چی* کار کنن؟
- برن زن بگیرن. من که نمیتونم واسهٔ خاطر اونها خودمو معذب کنم. من عادت دارم شیک بگردم.
- چه اصراری داری امشب اونو بپوشی؟ با لباس دیگه هم میتونی* شیک بگردی.
- واسهٔ اینکه قشنگه. عروس هم هستم، مناسبت داره.
- خوبه من هم بگم واسهٔ اردشیره مینا خانم؟
- یه بار دیگه تکرار کن.
- چطور تو به من میگی* مخصوصا دیر کرده*ام؟ خواستم ببینی* تهمت چقدر تلخه.
- دیگه خودت رو بکشی هم نمیام.
- خب معذرت میخوام. من میدونم نیت تو فقط زیبایی و خوش تیپیه عزیزم پاشو.
- تنهام بذار
- مینا حوصله ندارم پاشو.
- گفتم تنهام بذار.
- باشه نمیریم. اما جوابشونو خودت میدی.
از اتاق بیرون رفت و تلویزیون را روشن کرد. احساس می*کردم دقیقه به دقیقه فرصتها از دستم میرود. فرستهای که می*تونم با اردشیر خوش باشم، کنارش باشم. خدا خدا کردم که عادل یک بار دیگه از من خواهش کند، اما دعایم نگرفت. نیم ساعت سپری شد. دل تو دلم نبود. ساعت نه بود و ما هنوز در منزل بودیم. زنگ تلفن به صدا درآمد. هر چه زنگ خورد عادل برنداشت. انگار میدانست آنها هستند. مجبور شدم به سالن بروم و خودم بردارم. افسانه بود.
- سلام مینا جون.
- سلام افسانه جون. حالت خوبه؟
- ممنونم در چه حالی* عروس خانم؟ مارو گذاشته*ای توی خماری. همه منتظر تشریف فرمایی شماییم، اونوقت تو هنوز خونه*ای دختر؟
- معذرت میخوام عادل کمی* گرفتار شده بود. نیم ساعته اومده. رفته دوش بگیره میایم.
- حالا نمی*شه رفتارهای عاشقانه رو بذارین واسهٔ بعد عروس خانم؟ ما گرسنمونه.
- ای بابا آنقدر خسته*اس که داره میمیره.
- خب خستگیشو دربیار. از اون شیرین*زبونیهات بشنوه حالش جا میاد.
- یه دعوایی باهاش کردم که خستگیش دراومد. غصه نخور.
- برادر ناذانین مارو اذیت نکنی*ها. منو خواهر شوهر حساب کن.
- بهت نمیاد.
- زود بیاین.
- اومدیم، اومدیم.
- باشه خدا نگهدار.
عادل وسط صحبتهای من به اتاق خواب رفت. بااکراه به اتاق رفتم. دمار روی تخت دراز کشیده بود. لباس سنگین و زیبا پوشیدم و گفتم: پاشو بریم تا بعداً به حسابت برسم.
جواب نداد. هی* صدایش زدم. جواب نداد. رفتم کنارش نشستم و محکم به پشتش زدم و گفتم: با توام نگی* چرا با تاکسی* رفتی* ها!
اصلاً نفهمیدم چطور روی تخت افتادم. خنده*ام گرفته بود، اما سعی* می*کردم اخم کنم. گفت: چاکر دربستت که نمرده، چشم آهویی من.
- ولم کن لباسم چروک میشه.
- آخه تو که انقدر مردم*داری، چرا فیلم بازی میکنی؟
- بده میخوام جلوی فامیلت آبروت حفظ بشه؟
- نه خانم. خیلی* هم متشکرم. این*طوری دارم تشکر می*کنم. و صورتم را بوسه*باران کرد.
- بابا آرایشم به هم ریخت آدل، چرا این*طوری میکنی؟
- صد دفعه گفتم میخوای باهم قهر و دعوا کنی، خوشگل موشگل نکن، نمیتونم جذبه بگیرم زن.
قهقهه خنده*ام بلند شد. گفتم: چه ذلیلی تو! خوبه خودت هم افتخار میکنی*.
- البته که به این ذلت افتخار می*کنم. الهی فدات شم. خب زنمو دوست دارم. هر کی* دوست داشتن و کوتاه اومدنو ذلت معنی میکنه، بیسواده. نمیدونه گذشت چه لذتی داره.
- دیر شده میخوان شام بخورن عادل.
- حالا ده دقیقه هم رو تموم معطلی*ها.
بالاخره نزدیک ساعت ده به منزلشان رسیدیم. بعد از سلام و احوالپرسی افسانه نگذاشت بشینیم. آهنگ شادی گذاشت و مارا مجبور کرد برقصیم. خاطرهٔ زیبا و بامزه*ای شد. به افسانه گفتم: تو واسهٔ دل خودت و عشق خودت و علی*محمد مارو گشنه و تشنه داری میرقسونی، ذلیل شده. خب برو راحت باهاش برقص.
غش غش خندید و گفت: ای تیزوش شیطون صفت. بده میخوام به زور بهت نزدیک بشم که پدرتو در بیارم؟
گفتم: اینکه داره واسه*ات میمیره. چرا به زور؟
- آخه دل گنده*اس. من هم نمیخوام از دست بدمش. گرگ زیاده. رادشها هم خیلی* بره*ان.
آن شب اردشیر مدام دوروبرم میپلکید. از هر موقعیتی استفاده می*کرد و خوردنی تعارف می*کرد و شوخی* می*کرد. در فرصتی به من گفت: اگه با من ازدواج میکردی دنیا رو به پات می*ریختم.
از ترسم گفتم: خیلی* ممنون همه چیز هست. و نگاه قزبناکی به او کردم، یعنی* اینقدر با اعصاب من بازی نکن. من خودم میشنگیدم، وای به حال اینکه اردشیر هم زیر پایم بشیند.
گفت به خدا قسم یه نمونه*اش فقط این بود که طلاهای طلافروشیمو به پات می*ریختم. آخه تو کجات به درد عادل میخوره بی*عقل؟
بعد از آن دنیا روی سرم خراب شد و بیحوصله شدم. هر دختر هجده نوزده ساله*ای این حرفها را میشنید، با این وعده*ها خام میشد. اما من فقط غمگین شدم خام نشدم.
به خانه که برگشتیم تمام غصه*هایم را سر عادل بیچاره خالی* کردم. گفتم: والا دشمن آدم آنقدر از آدم دوری نمیکنه که تو میکنی*. چرا من هر چی* میام کنارت می*ایستم عزم فاصله میگیری؟ مگه جذام دارم؟
- تو چرا امشب به پروپای من میپیچی؟ جلوی مردم که نمیتونم ناز و نوازشت کنم.
- چرا نمیشه. همه میدونه عروس و دامادیم. محبت کردن و توجه کردن چه زشتی*ای داره؟
- خب به مردم چه مربوطه که ما عروس و دامادیم؟ حرفهایی میزانی* غیرمنطقی مینا بدت نیادها.
- واسهٔ من دم از منطق و قانون نزن که حالم به هم میخوره، عادل. تو اگه منطق داشتی منو اسیر خودت نمیکردی. صد دفعه گفتم تو آدم من نیستی*. هی* مثل این دختر ندیده*ها نشستی در خونه*مون که خواستگار نیاد.
عادل خنده*اش گرفت و گفت: عزیز من مگه قبل از اینکه بریم مهمونی* اون همه نبوسیدمت؟ اون همه عشق و محبت پس چی* بود که به پات ریختم؟ من واسهٔ تو چیزی کان نذاشته*ام.
- من دوست دارم شوهرم جلوی مردم بهم توجه کنه، تحویلم بگیره، عشقشو بروز بده که مردم نگن تورزده*ای تورزده*ای. انگار من زشتم یا چلاقم یا ترشیده بودم. همه*اش سرکاری. همه*اش گرفتاری. اصلاً کو ماه عسلت؟





ادامه دارد......
 

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 25

- یه ماه دیگه میبرمت. قول میدم. راست میگی، یه کم دیر شده، اما می*برمت. بذار ملک مهندس فروزشو تحویل بدم، می*برمت. امشب هم به خدا اون منو برد یه زمین دیگه نشونم بده د دیر شد. ماه عسلی می*برمت که واسهٔ همهٔ دوستهات تعریف کنی*. اگه یه کم دیر شد عوضش می*ارزید. معلومه که تو از من خیلی* سرتری، بهتری، با شخصیت*تری. واسهٔ همین نشستم در خونتون دیگه!
- باز هندونهٔ بیمزه خریدی؟
- هندوانه زیر بغلت نمیذارم. دارم حقیقتو می*گم. عجب گرفتاری شده*ام.
آنشب کلی* به او بی*محلی کردم. آخرش هم بیچاره دلخور گرفت خوابید.
روزها می*گذاشت. عادل دائم گوشزد می*کرد که باید درس خواندن را شروع کنم و خودم را برای کنکور آماده کنم. اما کی* حال درس خواندن داشت؟ فکر و ذکرم شده بود خوشبختی*ای که در خانهٔ اردشیر میتوانستم به دست بیاورم و به آن لگد زده بودم. طلاهایی که میشد به دست و بالم آویزان باشد و هرروز عوض شود. مرتب خودم را سرزنش می*کردم که چرا وقتی* پدر و مادرم راضی* بودند خرابش کردم. فکر خراب رفتارم را هم ذره ذره خرابتر می*کرد. رفتار خوبی* با عادل نداشتم. او هم روی حساب بچه*گی*ام میگذاشت و مرا تحمل می*کرد.
برای ماه عسل به مشهد و سپس به شمال رفتیم. بهترین هتل را گرفت و بهترین خرید را برایم کرد. خرید و پذیرای*اش به هادی بود که صدایم درآمد. تا گردنبند میدید میگفت: مینا اینو واسهٔ تو درست کرده*ان. پیراهن زیبایی میدید میگفت: مینا واسهٔ تو دوخته*ان. هر چیز هم که برایم میخرید، وقتی* که به هتل برمیگشتیم می*خواست که بپوشمش یا به گردن و دستم آویزان کنم. از میان همهٔ هدایایش از سرمه*دان منبت کاریش خیلی* خوشم آمد.
هرروز به حرام مطهر می*رفتیم. اگر بگویم هرگز برای دوام زندگی* و خوشبختیمان دعا نکردم، دروغ نگفته*ام. تازه هر طور بود، دلم را سنگ کردم و از امام رضا خواستم یک جوری مرا به اردشیر برساند. مثلا عادل دلزده شود و مرا طلاق بدهد.
یکی* دو هفته پس از اینکه از مسافرت بازگشتیم، درس خواندن را شروع کردم. عادل شب به شب بازدهی مفید مطالعه*ام را برآورد می*کرد و رفع اشکال میکردیم.
سه چهار ماه از ازدواجمان گذشته بود که یک روز با شنیدن صدای تلفن گوشی را برداشتم.
- سلام مینا خانم.
تنم لرزید. انگار در روح و جسمم زلزله آمد. با حالت گنگی گفتم: سلام حال شما چطوره آقا اردشیر؟
- ممنون شما خوبین؟
- الحمدلله. عمو جان، افسانه، آقا ارسلان خوبن؟
- همه خوبن سلام دارن.
- سلام برسونین.
- ممنون. اما من نمیخوام کسی* بفهمه که بهت زنگ میزنم.
- چرا؟
- مگه تو به عادل میگی* من زنگ زده*ام؟
- آره. مگه چه اشکالی داره؟ اون رو شما حساسیت نداره.
- میدونم. اما به نفعته نگی، چون به مرور حساس میشه.
- ببین، آقا اردشیر، من شوهر کرده*ام و زندگیمو هم دوست دارم. خواهش می*کنم پاتونو از زندگی* من بکشین بیرون.
- قسم بخور.
- که چی؟
- که عادلو دوست داری؟
- به خدا دوستش دارم. گفتم به خدا.
- اما با من خوشبخت*تر بودی. گاهی* این فکر عذابت میده مگه نه؟
- آدم به هر چی* دوست داره که نمیرسه. گاهی* هم باید ببینه که خدا براش چی* میخواد. بعدش هم با شناختی* که از شما دارم گمان نکنم زبون درازیهای منو مثل عادل تحمل میکردین. یادتون نرفته که چقدر بهم توهین کردین؟
- وقتی* دیدم داران عشقمو ازم میگیرن باید چی* کار میکردم؟ میخندیدم؟
- حالا که دیگه گذشته. ایشالله بهتر از من براتون پیدا میشه.
- من هنوز نتونسته*ام کسی* رو جایگزین تو کنم و هرگز هم نمیخوام این اتفاق بیفته. من تورو میخوام.
- بی*فایده*اس آقا اردشیر. همه چیز تموم شده.
- ما میتونیم دوتایی با هم دنیا رو به آتیش بکشیم. عادل به آرزوش رسید. مطمئنا دیگه براش عادی شده*ای. بذار من هم به آرزوم برسم. با یه تلفن بچه*گونه همه چیزو به هم ریختی. جبران کن و منو از این فکرو خیال در بیار.
- دیونه شده*این آقا اردشیر؟
- من فقط میخوام حقمو پس بگیرم. عادل تورو از من گرفت.
- عادل یک سال و اندی بود که منو می*خواست. مدرسه با مادرم صحبت کرده بود.
- قلبتو که تسخیر نکرده بود. تو منو دوست داشتی. هنوز هم داری. از چشمهات میخونم، دختر. من حتی طپش قلبتو به خاطر حضورم حس می*کنم.
آنقدر پوست لبم را کندم که طعم شور خون را حس کردم. دستمالی برداشتم و لبم را پاک کردم.
- مینا تا بچه*دار نشده*ای خودتو نجات بده. من تورو خوشبخت می*کنم. کاری می*کنم مثل جواهر توی فامیل بدرخشی.
- خب الان هم دارم میدرخشم.
- بیچاره، آخه روحیات تو کجا، روحیات عادل کجا؟
- عادل مشکلی* نداره. همه*اش دو سال از شما بزرگتره. اهل تفریح و گردش و بگو و بخند هم هست.
- پاک مغزتو شستشو داده.
- قسمت من عادل بوده. شما هم برین دنبال قسمتتون آقا اردشیر.
- تو قسمتو عوض کن. تا آخرش هستم. بهم اعتماد کن. به اندازهٔ عادل پول دارم. خیلی* هم بیشتر از اون دوستت دارم. تازه یه زمین خریده*ام میخوام عادل برام بسازه. اما برای تو.
- خب آره. هر چی* از شما مزد بگیره، مال منه. عادل همهٔ ثروتشو برای من میخواد.
- دختر خوب، خونه*ای که برای من میسازه جایزهٔ توئه.
- بابت چی؟
- چرا خنگبازی در میاری؟
- مودب باشین.
- یعنی* میخوام هدیه*اش کنم به همسر خوبم که تو باشی*. طلاقتو بگیر تا بهت ثابت کنم.
- بس کنین. بس کنین. مگه از خدا نمیترسین آقا اردشیر؟
- خدا چرا دلش به حال من نسوخت؟
- استغفرلله. دلتونو صاف کنین. شما فقط نتیجهٔ بی*ادبی و گستاخی خودتونو دیدین. وگرنه رای مثبت با شما بود. از کجا معلوم شاید خدا خیلی* بهتر و خوشگلتر از من براتون آفریده باشه.
- پدر و مادرت چی؟ نظرشون با کی* بود؟
- اونها عادلو دوست داشتن.
- مینا دوستت دارم. باور کن. نظر بابت از دست دادن دو چیز باارزش از زندگی* قطع امید کنم. مادرم و تو.
آنقدر مظلومانه از عشق به من و مادرش حرف زد که اشکم را دراورد. بعد از خداحافظی گوشی را گذاشتم. مثل مرده*ها یخ کرده بودم. حرفهایش رویم اثر کرده بود. ناله*هایش دلم را به رحم آورده بود. آنقدر که تا عادل آمد چیزی را بهانه کردم و با او دعوا کردم. خدا اردشیر را لعنت کند که آرامش را از عادل گرفته بود.
دو سه روز بعد بود که عادل سرزده اردشیر را برای نهار به خانه آورد. اولش خیلی* جا خوردم، اما بعد با خوشحالی با جان و دل پذیرای او شدم. رفته بودند سر زمین اردشیر و برای نهار با هم آمده بودند. از آن به بعد اردشیر هفته*ای دو سه بار تلفن می*کرد و مرا هوایی می*کرد.
هفت ماه بعد از ازدواج ما نامزدی علی*محمد و افسانه بود. آنجا بود که بالاخره با بداخلاقی*هایم عادل اجئزه داد آن پیراهن فیروزه*ای را بپوشم. آن شب با آن لباس هوس*انگیز کلی* دلبری کردم. عادل دائم حرص و جوش میخورد. نامزدی برادرش برایش عزا شد. آخر شب که به منزل برگشتیم، وقتی* در حال تعویض لباس بودم، به حالت تهدید و با عصبانیت به طرفم آمد و گفت: دیگه حق نداری با اردشیر برقصی. فهمیدی یا نه؟




ادامه دارد......
 

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 26

وقتی* رفت خودم را لعنت کردم که چرا زیاده*روی کردم و اصلاً چرا آن لباس را پوشیدم، نه به خاطر اینکه همسرم را آزرده بودم، بلکه به این علت که دیگر نمیتوانستم کنار اردشیر باشم. عادل به ما شک کرده بود.
در کنکور شرکت کردم. به نظر خودم امتحانم را خوب دادم. با تمام افکار شیتانی*ای که در سرم بود، چون دانشگاه رفتن آرزویم بود و عادل درس خواندن مرا جدی گرفته بود، برای اینکار حسابی* وقت گذاشته بودم.
یک هفته بعد از کنکور عقد و عروسی* افسانه و علی*محمد بود. با وجود تمام اخطارها باز با اردشیر گفتم و خندیدم و رقصیدم. حرفها و خواسته*های عادل برایم ارزشی نداشت. دیگر نه دوستش داشتم، نه از سرپیچی از اوامرش می*ترسیدم. نهایتش این بود که مرا طلاق می*داد، که از خدایم بود. عادل با دیدن حالتهای زنندهٔ من عصبانی* از سالن خارج شد. اردشیر زیر گوشام چیزهایی میگفت که به جای اینکه همان جا توی صورتش بزنم، به او لبخند میزدم و ناز و ادا می*آمدم. آن شب همه متوجه عصبانیت عادل شدند. مادرم کلی* نصیحتم کرد که از او عذرخواهی کنم و شر به پا نکنم.
در راه برگشتن عادل کلمه*ای با من صحبت نکرد، اما وارد خانه که شدیم چنان سیلی*ای به صورتم زد که برق از چشمم پرید. در حالی* که رگهای گردن و شقیقه*اش برآمده شده بود، فریاد کشید: سزای کسی* که با من لجبازی کنه اینه. می*فهمی یا نه؟ مگه نگفتم نباید طرف اردشیر بری؟
- گفته باشی*. کی* به حرف تو اعتنا میکنه؟
سیلی* دیگری میل کردم. گفت: برو باز هم برقص تا بفهمی. من همیشه صبوری نمیکنم. ما قرار گذاشته بودیم به خواسته*های هم احترام بذاریم. حالا که تو زیر قولت زدی، من هم اینم.
عادل رفت و محکم در اتاق خواب را بست. روی صندلی* آرایشم نشستم و اشک ریختم. به عادل ناسزا می*گفتم و اردشیر را میخواستم. دیگر انگار خودم نبودم. عشق به اردشیر بود که به من دستور میداد. آرایشم را پاک کردم، لباسم را عوض کردم، چند چیز مورد نیازم را در ساکی گذاشتم، و به رختخواب رفتم. عادل دیر برای خواب آمد و اصلاً هم به من اعتنا نکرد. مدتی* که گزشت، همانطور که طاقباز خوابیده بودم، گفتم: عادل! عادل!
- بله؟
- من دیگه نمیخوام بهات زندگی* کنم. میخوام ازت جدا شم.
- اگه میتونی، برو جدا شو.
- میخوام که اذیتم نکنی* و زود طلاقم بدی. ازت خواهش می*کنم.
- آسون بدستت نیاوردم که آسون بدمت بری. درستت میکنم، اما طلاقت نمیدم.
- در هر صورت من صبح می*رم خونهٔ پدرم. واقعا دیگه نمیتونم به زور زندگی* کنم. خسته شده*ام.
به پهلو غلط زد و پرسید: چیه میخوای التماست کنم؟
- نه، چرا باید بخوام؟ من به تو علاقه ندارم که بخوام احساساتتو به بازی بگیرم. تا حالا هم بهانه*ای واسهٔ اعتراض نداشتم. اما امشب بهم لطف بزرگی* کردی و کتکم زدی، دیگه بهانه دارم.
- توقع داشتی بعد از اون همه هرهر و کرکر با اردشیر و نگاه*های چپ*چپ پدرت به من، بیام نوزشت کنم، مینا؟ اگه من با دختری اینطور میرقصیدم تو ناراحت نمیشدی؟
- اگه دوستت داشتم چرا خیلی* ناراحت می*شدم.
- خب من کم دوستت درم؟ نگاه اردشیر به تو نگاه ناپاکیه. اینو بفهم.
- نگاه همهٔ مردها به من ناپاک چون تو دل برو هستم.
- ن، اینطور نیست. درسته تو دختر زیبایی هستی، اما همه تورو با منظور نگاه نمیکنن. همونطور که من به زنها و دخترهای زیبا نگاه منزورداری نمیکنم. من فقط تورو دوست دارم.
- دیگه دوستم ناداشته باش. دست از سرم بردار عادل. من دارم کنار تو میسوزم چرا نمیفهمی؟
- اون اردشیر لأعنتی چی* زیر گوش تو گفته مینا؟
- من از اول تورو نمیخواستم به اردشیر چه مربوطه؟
- مینا، اردشیر دیوونه*اس ، اعصاب نداره. گول اونو نخور. فوق*العاده حسود و عصبیه. پسر عموی منه، همخون منه، تف سربالاس، اما می*گم که چشمهاتو به واقعیات باز کنی*. اون از اول هم چشم دیدن منو نداشت. حالا میخواد تیشه به ریشهٔ زندگی* من بزنه. تو عاقل باش.
- اردشیر چیزی نگفته. من مگه دیوونه*ام بشینم با مردی زندگی* کنم که واسهٔ شادی کردن به من سیلی* میزنه؟ تو حسودی نه اون.
- خب شوهرتم باید روت حساس باشم. اگه نباشم، خودتو میگی* بهم بیتوجهی، نمیگی؟ تو که هرروز ماشالله یه ساز یاد میگیری.
- من حرفهامو زدم. اصرارت برای موندن من جز سوختن من و خودت هیچی* نداره عادل.
- اقلاً بذار یه سال از ازدواجمون بگزره، بعد از این حرفهای بچه*گونه بزن.
- آره. من بچه*ام مامان و بابام رو میخوام.
- دهها بوسه به صورتم زد و گفت: بیا چند برابر اون سیلیها بزن تو گوشم.
اما من بی*احساس، مثل تکه*ای سنگ شاهد نوازشها و بوسه*های او شدم. بالاخره در حالی* که دستهایش را دورم حلقه کرده بود به خواب رفت. تا صبح دیده بر هم نگذاشتم. باید برای هدفم برنامه ریزی میکردم، که جدیی از عادل و رسیدن به اردشیر بود.
صبح عادل به خیال اینکه با او آشتی* کرده*ام، آخرین بوسه را به صورتم زد و از خانه خارج شد. بعد از صرف صبحانه نامه*ای برایش نوشتم به این شرح:
سلام، عادل.
همانطور که دیشب گفتم، به منزل پدرم میروم. اگر واقعا دوستم داری، هرگز دنبالم نیا. پدر و مادرم که مرا درک نکردند، دست کم تو درکم کن. برای همهٔ محبتهایی که به من کرده*ای از تو سپاسگزارم. خدانگهدار.
ظهر بود که به منزل پدر رسیدم. مادر و مهناز خانه بودند. تا مرا با چمدان دیدند با نگرانی پرسیدند: قهر کرده*ای مینا؟
- دیگه میخوام خودم واسهٔ زندگیم تصمیم بگیرم.
- آخر کار خودت رو کردی؟ مگه نگفتم شر درست نکن بچه؟ چی* شده؟
- کتکم زد. به همین راحتی*.
- زود برگرد خونه*ات تا پدرت نیومده.
- اتفاقا میخوام بدونه عزیز کرده*اش چی* از آب دراومده. عادل! عادل! حالم ازش به هم میخوره.
- اون که غلام حلقه به گوشته.
- آره دیدم چه تو گوشی*های خوبی* میزنه.
- والله پدرت هم دیشب کلی* با من دعوا کرد. میگفت دختره*رو بد بارآوردی.
- رقصیدن ایبه، اونم جلوی خونواده؟
- همه رو ول کردی با اردشیر میرقسی؟ آدم قحطه؟
- مگه افسانه با علی*محمد نرقسید؟ مگه مهناز با علی* نرقسید؟ همه با هم میرقصن دیگه.
- اردشیر فرق می*کنه.
- ببین مامان جون، من عادلو دوست ندارم. شما نمیتونین درک کنین یعنی* چی؟
- ما که رفتیم بگیم اردشیر بیاد خواستگاری، خودت نظرت عوض شد. هیچ وقت هم نفهمیدم چرا.
- از دست شما که پستونک به دهان منو فرستادین خونهٔ یه بابابزرگ. آخه چه وقت شوهر کردن من بود؟
- ببینم نکنه اون اردشیر ننه مرده نشسته زیر پات؟ چی* زیر گوشت پچ*پچ می*کرد هان؟
- مامان اعصاب ندارم ها.
- بیا تو. مهناز یه شربت بده مینا بخوره ببینم حرف حسابش چیه.
- حرف حسابم اینه که تلاقمو از عادل بگیرین. وگرنه خودکشی* می*کنم.
- والله سنگینتره. بالله سنگینتره.
- به اینجام رسیده. چقدر به خاطر دل شما و حرف مردم بشینم و بسوزم و بسازم؟
- چه سوختنی؟ ماشالله وسی خودت اهن و تلپی به هم زده*ای. یه سره به*به و چه*چه مردم بلنده. با اون ماشین مدل بالا و خونهٔ بالا شهر و اون شوهر همه دارن بهت حسادت میکنن، بدبخت! کیف پولت بسته نمیشه ناشکر.




ادامه دارد......
 

غزل *

عضو جدید
رمان کویر تشنه | مریم اولیایی

بخش 27

- شما فقط ظاهرو می*بینین.
- جلوی پدرت از این حرفها نزنی، میزنه اونور صورتتو هم بالا میاره*ها.
- من از هیچ کس نمیترسم.
- تو فقط به درد اردشیر دیونه میخوری که درستت کنه. عادل معصوم به درد تو نمی*خوره.
- حاضرم با یه دیونه زندگی* کنم اما دوستش داشته باشم.
- این حرفها مال قصه*هاس، بچه جون. اگه عادل دوتا سیلی* بهت زده، اردشیر زیر پا لهت می*کنه.
- خب اقلاً دوستش دارم. اقلاً وقتی* باهام آشتی* میکنه، واقعا ازش لذت می*برم.
- خجالت بکش مینا. فکر مهنازو بکن. نمیبینی واسهٔ علی* میخوانش؟ تو طلاق بگیری که دیگه نمیشه؟
- عجب گرفتاری شده*ایم! تا حالا واسهٔ شما بوده، حالا مهناز هم اومد روش، به من چه؟
- پاشو برو خونه*ات. حوصلهٔ دعوا مرافعهٔ باباتو ندارم. مامان جون، پاشو برو با عادل بیا.
- می*رم تو کوچه می*شینم تا بابا بیاد.
مادر برخاست و به آشپزخانه رفت. شربتی را که مهناز برایم آورد خوردم و به اتاقم رفتم و به خاطر بیخوابی شب قبل خواب راحتی* کردم. با صدای عادل از خواب پریدم. مگه دیشب با هم آشتی نکردیم، مینا؟
- بنده هرگز.
- این مسخره بازیها چیه؟
- من به این نمیگم مسخره*بازی. می*گم واقعیت. می*گم ایستادگی تا رسیدن به هدف. من تورو نمیخوام. عزیزدلم. مثلا تحصیلکرده*ای.
- تو چطور دلت میاد زندگی* به این قشنگی* رو به هم بزنی؟
- چقدر زیبا و قشنگ! نگو که دلم رفت. واسهٔ تو قشنگه. واسهٔ من جهنمه آقای منطق.
- نمیدونم کجای کار اشتباه کردم. شاید نباید واسهٔ اردشیر دلسوزی می*کردم.
- اونجا که از اول میدونستی دوستت ندارم و اصرار کردی.
- نه تو اوایل خیلی* خوب شده بودی. سه چهار ماهه عوض شدی.
- لابد از وقتی* با اردشیر رفت و آمد پیدا کرده*ایم. آره؟
- دقیقا.
- هرطور دوست داری فکر کن.
- من بابت سیلیها اون همه عذرخواهی کردم.
- عذرخواهی دعوای در من نیست عادل.
- چی* کار کنم؟
- طلاقم بده.
- دهنتو آب بکش دختر. طلاقم بده یعنی* چی؟ خجالت نمیکشه دختره.
- بابام اومده؟
- بله، پایینه.
- خوبه.
- کجا میری؟
- با بابا صحبت کنم.
- مینا جلوی پدرت آبروریزی نکن.
- یعنی* نگم دخترش چه سیلیهایی نوش جان کرده، فقط به این دلیل که رقسیده؟
- خود پدرت از دست من عصبانی بود که چرا جلوی تورو نمیگیرم. اون اردشیر بی* همه چیز کم مونده بود…. لا اله الا* الله .
- الان خیال هر دوتونو راحت می*کنم که دیگه پشت من صفحه نذارین.
- کجا میری؟ چرا بیگدار به آب میزنی؟
- می*رم پیش پدرم تکلیفمو معلوم کنم. دردمو باید به کی* بگم؟
- مگه نمیخوای بری پاتختی افسانه؟
- غلط بکنم به گور اجدادم بخندم. از تو کتک بخورم، بعد پاشم برم به فک و فامیلت احترام بذارم؟
از پله*ها سرازیر شدم. عادل هم دنبالم آمد. پدرم داشت پشت میز نهارخوری مینشست. سلام و روبوسی کردم. استقبال گرمی* کرد و گفت: به*به! چی* میشد هرروز که می*اومدم خونه شما رو اینجا میدیدم؟
- ما که همیشه مزاحمیم.
- مراهمین. مزاحم چیه؟ بیاین بشینین نهار بخوریم. بیا پسرم. بیا بشین اینجا.
عادل نشست. مادر با دیس برنج به سمت میز آمد و به من اشاره کرد که غذا را به همه زهر نکنم. گفت: مینا اومده اینجا به خیاطش سفارش بده. وگرنه کی* میاد اینجا؟
با گله*مندی نگاهی* به مادر کردم. می*خواست موضوع را از پدر مخفی* کند. معلوم نبود چمدان مرا کجا سربه*نیست کرده بودند. تا آمدم حقیقت را بگویم، مادر چنگی به صورتش زد و لبش را گزید و گفت: امروز به هوس حسین خورشت کرفس درست کرده*ام. عادل جون، توکه دوست داری، مادر؟
- بله. ممنونم. با دستپخت شما هم که دیگه صدبرابر میخورم.
- نوش جونت.
ساکت شدم. جنگ با این جماعت متحد بی*فایده بود. عادل گاه زیرزیرکی نگاهی* به من می*کرد. بیچاره اصلاً از خوردن غذا لذت نمیبرد.
پدر گفت: امروز که خانمها واسهٔ خودشون برنامهٔ پاتختی دارن، ما چی* کار کنیم عادل جون؟
- هر چی* شما دستور بدین، پدر جون.
- شما چرا به خودتون نرسیده*این؟ همیشه این موقعها سر و کله*هاتون مثل سبد شده بود. اصلاً کسی* به ما نهار نمیداد. یکی* دستش سشوار بود یکی* ماتیک. یکی* دنبال…. این چیزها چیه که خانمها میبندن که مردمو گول بزنن یعنی* ما شکم نداریم؟
همه خندیدیم. مهناز گفت: گن بابا.
- آهان پس اسمش گنه. من هم باید یکی* واسهٔ خودم بخرم. دیگه لازمه. از دستپخت خوب اعظم به این روز افتاده*ام. خودش هم باید برام بخره.
مادر خندید و گفت: به جای اینکه واسه*ات گن بخرم بهت غذا نمیدم. بهتره حسین جون.
خلاصه غذا با خیر و خوشی صرف شد. پدر از مادر تشکر کرد و گفت: دستت درد نکنه اعظم جون. خیلی* خوشمزه شده بود. پشت*بندش یه چایی اگه به ما بدی که دیگه یه عمر مدیون شماییم.
- چای هم بهت میدیم. منتها بعد از اینکه کمی* به خودمون رسیدیم و گن*هامونو بستیم.
- عادل جون پس اینها امروز به ما چای بده نیستن.
همه در حال خنده بودند که من گفتم: من براتون میریزم، بابا. چون کاری ندارم.
عادل و مادر نگاه نگرانی به هم کردند. پدر گفت: من که باور نمیکنم تو با این قیافهٔ ساده رنگ و رو رفته بری پاتختی. بابا نمیخواد خودم به خودم میرسم. به شوهر تو هم میرسم غصه نخور.
- آخه من پاتختی نمیرم بابا.
مادر ابرو بالا انداخت که ادامه ندم. تا حالا میگفت زهرمان نکن، حالا بعد از نهار میگفت کوفتمان نکن. نمی*دانستم پس کی* باید حرف بزنم.
- مگه میشه تو اونجا نباشی* بابا؟
- حالم خوب نیست. هر چیزی حوصله میخواد.
مادر دوباره وسط پرید و گفت: مینا جون میدونم کمرت درد میکنه، اما مسکن بخور بریم، زشته. مهناز میزو جمع می*کنه. پاشو بریم موهای منو سشوار بکش که دیر شد.
پدر نگاه مشکوکی به ما کرد و مادر مرا با خودش برد و با قربان صدقه راضیم کرد همراهشان به پاتختی بروم. اما آنجا همه متوجه شدند که هیچ حال و حوصله ندارم. توری که وقتی* عادل آمد دنبالمان مادرش به او گفت: مینا جون چشه عادل؟ نکنه مریض شده؟ مواظبش باش.
آن شب به خانهٔ پدر برگشتیم. آخر شب هر چه عادل التماس کرد، به خانه نرفتم. او هم به اصرار پدر و مادر ماند. مادر رختخوابمان را مثل همیشه در اتاقم پهن کرد. عادل کلی* با من صحبت کرد. آخر سر بالشم را برداشتم و به اتاق مهناز رفتم.
صبح که از خواب بیدار شدم عادل رفته بود سر کار. مادرم دوباره شروع کرد. آخه این کارها چیه؟ زشته. وقتی* یکی* دیگه رفت جات خوابید، می*فهمی چه غلطی کرده*ای.
آن روز سر نهار هر چه کردم باز نتوانستم به پدر شکایت عادل را بکنم. نمیدانام چرا زبانم بسته شده بود. راستش هم کمی* از پدر می*ترسیدم. یعنی* جرات شکایت کردن داشتم اما جرات اینکه اسم طلاق را بیاورم نداشتم.
عادل آن شب خیلی* خسته بود. انگار مغزش گنجایش لجبازیها و خواسته*های من و سر و کله زدن با صاحبان ساختمانها و عمله و بنا را همزمان نداشت. خستگی* و غم دا صورتش مشهود بود. دلم برایش سوخت و خواستم آن شب پیشش بخابم، اما خودش نماند و به بهانهٔ وسایلش که در منزل بود رفت.
خلاصه پنج روز به همین منوال گذشت. هر شب عادل برای شام میامد کلی* اصرار می*کرد که به خانه بروم اما من جا خوش کرده بودم. پدر هیچ به روی خودش نمیاورد اگر چه شک نداشتم که مادر به او گفته. مادر دائم با ایما و اشاره و چنگ زدن به صورت و گزیدن لبش مانع حرف زدن من میشد.
آخر روز ششم مادر گفت: مینا جون به جون خودت نه اینکه فکر کنی* خسته شده*ام یا مزاهمی، اینجا خونهٔ خودته، اما من فکر این پسره هستم. گناه داره، بسشه دیگه، تنبیه شد. پاشو برو سر زندگیت، قربونت برم. بده بهت احترام میذاره؟ از اون مردها میخوای که به زور و دعوا و بی*احترامی ببرت خونه؟ آره؟
حق با مادر بود. اما من توری وانمود کردم که به من برخورده و دیگر نمیمانم. شب که عادل امد، وقتی* گفت: پاشو بریم دیگه، مینا. بسه. از خدا خواسته برخاستم و بساطم را جمع کردم. خودش هم حیران مانده بود، اما ذوق هم کرده بود. پدر خیلی* اصرار کرد که باز هم بمانیم، اما مادر در گوشم گفت: برو قربونت برم. در پناه خدا. قدر شوهرتو بدون. دیگه هم به قهر اینجا نیا. اما آشتی* هر ساعت که بیای به جون حسین از ته دل خوشحال میشم.




ادامه دارد......
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا