رمان کویر تشنه

وضعیت
موضوع بسته شده است.

غزل *

عضو جدید
- خب از بس دوستم دارین دیگه. مگه غیر از اینه؟
- معلومه که غیر از اینه.
- یعنی زیاد دوستم ندارین؟
- زیاد دوستت ندارم. بی اندازه دوستت دارم، قربونت برم. واسهٔ همین غیر از اینه، خوشگل خانم.
- من هم شما رو خیلی دوست دارم. مامانم که دیگه هیچ. پس عکسها دست بابامه. چه جالب!
- ببینم یعنی اول مامانتو دوست داری؟
- عمو، مثل اینکه شما امروز صبحونه نخوردین. هیچ حرفهای من واستون جا نمیفته.
- به جون خودت نخوردم. افسانه باهام قهر کرده، گرسنه موندم.
- واسهٔ چی قهر کرده؟
- اول بگو کی رو بیشتر دوست داری.
- منظورم این بود که مامانم شما رو بی نهایت دوست داره. دیشب مرتب از خوبیها و پشتیبانیهای شما میگفت.
- علی این بچه حق داره. من خیلی گیج میزنم. اصلا عوضی میفهمم.
- با افسانه چرا قهری؟
- من قهر نیستم. اون قهر کرده. میگه بریم مسافرت، خسته شدم. من هم گرفتارم. اما انگار باید ببرمش. اوضاع خیلی وخیمه. دیشب رویا هم باهام سرسنگین بود. مادر و دختر دست به یکی کردن.
- امروز بهش زنگ میزنم میگم همینطور ادامه بده. بابات داره شکست میخوره.
- تو اینکارو بکن تا من هم بگم باباتو حالا حالاها آزاد نکنن.
- مگه دست شماس؟
- خب آره. من با کارکنان زندان خیلی دوستم. برای رئیس زندون دارم خونه میسازم. نمیدونی، بدون.
- پس تورو خدا بگین همین هفته بابامو آزاد کنن.
- اتفاقاً همه از پدرت خیلی راضین. شاید زودتر آزاد شد.
- خدا کنه. اگه به مامانم بگم، از خوشحالی سکته میکنه.
عمو علی گفت: پس نگو، بچه. مگه آزار داری؟
عمو علی محمد خیلی جدی گفت: عادل بیاد، بلکه مینا خانمو راضی کنه بره عمل کنه. خیلی وضعیتش نگران کننده است.
- نمیشه یه جوری راضیش کنیم تا بابا نیومده عمل کنه؟
- اون تا تو رو تحویل پدرت نده، زیر بار عمل نمیره. اصرار ما بیفایده است.
حرف عمو تمام نشده بود که چند ضربه به در خورد. با تعارف عمو علی، ماری جوان و خوشتیپ وارد شد. در حالی که پرونده هایی در دستش بود، سلام کرد. به احترامش برخاستم. عمو علی گفت: مهندس سپهری، از همکاران ما هستند سپیده جون. ایشون هم برادرزادهٔ ما هستن.
- خوشبختم خانم.
- منم همینطور.
- بفرمایین، خواهش میکنم.
نشستم. مهندس سپهری پروندهها را به عمو علی داد و گفت: بالاخره شهرداری موافقت کرد.
- به به، چه عالی! دستت درد نکنه آرش جون. کارو باید دست کاردان سپرد.
- کاری نکردم. فقط با مهندس برزگر هماهنگ کنین، بریم برای بازدید.
- همین فردا ترتیبشو میدم. بشین بگم برات قهوه بیارن.
- نه ممنونم. مزاحم نمیشم.
- بگیر بشین. مزاحمتی واسهٔ ما نداری.
به اصرار نشست و کمی صحبت کردیم. چند دقیقه بعد من برخاستم و گفتم: با اجازتون من میرم.
- بشین، سپیده جون. ماشین که آوردی؟
- نه تصادف کوچولویی کردم، گذاشتمش آقای یوسفی درستش کنه.
- خب من میبرمت.
- نه، عمو جون. ممنونم. کلاس دارم. مسیر سرراسته. با یه تاکسی میرم.
- خب من میرسونمت، قربونت برم.
- تعارف ندارم. شما به کارتون برسین.
مهندس سپهری گفت: من دارم میرم سر ساختمون. میتونم تا جایی شما رو برسونم.
- ممنونم نیازی نیست.
عمو علی محمد گفت: خب با ایشون برو، عمو جون. غریبه نیستن. مسیرت کجاس آرش جون؟
- مسیرم اول مسیر سپیده خانمه.
با تشکر از آرش، از عموها خداحافظی کردم و دنبال آرش راهی شدم. در ماشین شیکش را باز کرد و گفت: بفرمایین، خانم رادش.
نشستم. او هم رفت پشت فرمان نشست. گفتم: مزاحمتون شدم.
- باعث افتخارم بود که امروز با شما آشنا شدم. شما باید دختر مهندس عادل باشین.
- همینطوره. شما ایشونو میشناسین؟
- پدرم با ایشون آشنا بودن. من خودم ندیدمشون. اما به اجازه ایشون مشغول کار در شرکتشون شدم. حالشون خوبه؟
- الحمدلله.
- خب، شما کجا تشریف میبرین؟
- دوتا خیابون پایینتر.
- بسیار خب. رشتهٔ تحصیلیتون چیه؟
- ادبیات فارسی.
- خیلی عالیه. چرا این رشته رو انتخاب کردین؟
- خب برای اینکه مورد علاقهام بوده.
- خیلی خوبه. به خاطر این سوال کردم چون خودم از رشتهام خوشم نمیاد و به اصرار پدرم تو این کار وارد شدم. آخه من عاشق پزشکی بودم.
- حالا خیلی عذاب میکشین؟
- نه، الان کارمو دوست دارم. خیلی هم توش موفق هستم. اما تصور کنین اگه پزشک میشودم، چی میشودم!
هر دو خندیدیم.
- از وقتی با آقای رادش همکاری میکنم، به کارم خیلی علاقه مند شدم. شاید قسمت این بوده که با شما آشنا بشم. و نگاهی عجیب به من کرد.
- خب شاید پزشک هم میشدین من یه روز به عنوان بیمار بهتون مراجعه میکردم.
- خدانکنه. آخه من عاشق رشتهٔ مغز و اعصاب بودم. شاید هم روان پزشک میشودم.
این بار هر دو بلندتر خندیدیم. خلاصه تا مقصد از هر داری سخن گفتیم. مقابل دانشگاه پیاده شدم و از او خداحافظی کردم.
دماه گذشت و عمو علی محمد ناگهانی خبر داد که دو سه روز دیگر پدرم آزاد میشود. آنشب من و مادرا از خوشحالی باران اشک میریختیم. یکماه زودتر از آنچه تصور میکردیم، برایمان حکم یک سال را داشت.
فردای آنروز وقتی دیدم مادر وسایلش را جمع میکند و چیزهایی را در چمدان میگذارد، پرسیدم: مگه مسافرت در پیش داریم؟
- نه تازه پدرت داره میاد. چی بهتر از این میتونه روحیهٔ آدمو عوض کنه؟ چه وقت مسافرته؟
- پس چرا وسایلتو جمع میکنی؟
- خب من دیگه باید برم خونهٔ خودم، عزیز دلم.
- پدرم ازت خسته اینجا زندگی کنی تا برگرده. مگه نه؟
- خب داره برمیگرده دیگه. ما که به هم محرم نیستیم. از این گذشته، دوست ندارم خودمو بهش تحمیل کنم. اینجا باشم که روش نمیشه زن بگیره.
- آخه مگه من میذارم زنی پاشو اینجا بذاره؟ حرفها میزنی! آدم شاخ در میاره.
- سپیده جون، بذار پدرت هرطور دوست داره زندگی کنه. بیست سال به خاطر ما زندگی کرد، بذار دیگه آزاد باشه. اگه بهش اصرار کنی که با من ازدواج کنه یا چون این همه سال منتظرش بودم جلو بیاد، ازت راضی نیستم. کلمهای از حرفهای من، از عشق من، از علاقهٔ منو بهش نمیگی. میفهمی؟ مگه مُرده باشم. اونموقع قلبمو باراش بشکاف. اشکالی نداره. اما الان نه.
- اما اون باید بدونه چقدر دوستش داری. باید بدونه چه فرصتهایی رو به خاطرش از دست دادی.
- اون عاقله. میدونه. خیلی تیز و باهوشه. لازم نیست بهش گوشزد کنی، قربونت برم.
- اما پدر ناراحت میشه تورو اینجا نبینه. من هم طاقت دوریتو ندارم. آخه این چه کاریه؟ من تازه داشتم خوشحالی میکردم.
- سپیده، تو که دوست نداری من خرد و ذلیل بشم. دوست داری؟
- هرگز.
- بذار ته موندهٔ غرورم جلوی پدرت حفظ بشه. بذار خودش قدم برداره. اون اگه از ندیدن من ناراحت میشد، پونزده سال منو محروم نمیکرد. من در خیال پدرت مردم. اینو باور کن، سپیده. خیلی به خاطر من اذیت شده. خیلی. چطور میتونه فراموش کنه؟ تو هم هرروز بیا بهم سر بزن. ماشالله واسهٔ خودت خانمی شدی.
- پس چرا بابا منو نخواست ببینه؟ لابد من هم در خیالش مردم.
- نمیخواست تو اونو تو زندون ببینی. میخواست فکر کنی مُرده. چون خبر نداشت پونزده سال زنده میمونه یا نه. اما منو که میتونست ببینه. حتی اون موقع که ضعف اعصاب گرفتم و مثل دیوونهها حرف میزدم و مات بودم و مدام راه میرفتم هم اجازه نداد به دیدنش برم، با اینکه پزشکها معتقد بودن دیدن پدرت میتونه اثر مثبت داشته باشه. اونوقت چطور الان دوست داره منو ببینه؟ غیر ممکنه.
نشستم اشک ریختم. طاقت جدایی مادرم را نداشتم. کنارم نشست. نوازشم کرد و گفت: من به پدرت سر میزنم. وظیفه دارم بهش خوشامد بگم. فکر نکن اصلا همدیگه رو نمیبینیم. میخوام بشم مینا زرباف، ببینم باز هم میاد سراغم یا نه. میخوام ببینم باز هم میاد مثل زن ندیدهها بشینه پای در خونمون یا نه.
- اون تصور کنه دوستش نداری، هرگز پا پیش نمیگذاره. من هم که نباید حرف بزنم.
- عادل مرد باهوشیه. تو هم با جملههای درست میتونی بدون اینکه غرور منو خرد کنی، به پدرت حالی کنی که منتظرش بودم، اما ازش گله مندم. این کارو برام میکنی؟
- کی میخوای بری؟
- عموت میگفت به احتمال زیاد پدرت سه شنبه ظهر خونه اس. من صبحش رفع زحمت میکنم. از پدرت خوب پذیرایی کنی ها. میخوام نشون بعدی که چه دسته گلی تحویل اجتماع دادم. آبرومو نباری.
- نرو، مامان. التماست میکنم. اقلأ یکی دوروز اولو باش.
- روی دیدنشو ندارم.
- بابا الان دلش واسهٔ دیدن تو پرم میکشه.
- شاید.اما اگه اینطور نباشه و من اینجا بمونم و هرگز عزم درخواست ازدواج نکنه و تازه بخواد زن هم بگیره، اونوقت چی کار میکنی سپیده؟ من که دیگه زنده نمیمونم. تو هم یه عمر خودتو سرزنش میکنی. پس بذار برم. هر چی خدا بخواد، همون میشه. بذار اصلا بابات بیاد، شاید زشت و بدترکیب شده باشه، من نخوامش.
به مادر لبخند زدم. لپم را گرفت و گفت: بابات داره میاد خوشگلم. بخند.
شب آخر مامان نصرت و عمو علی شام منزل ما بودند. مامان نصرت وقتی فهمید مادرم دارد آنجا را ترک میکند، با ناراحتی وصف ناپذیری گفت: عادل داره به امید تو میاد خونه، این کارها چیه؟
- من روی دیدنشو ندارم. تشکری بهش بدهکارم که در فرصتی مناسب میبینمش.
- اگه بری، دیگه نه من نه تو.
- عادل اگه میخواست منو ببینه، پونزده سال آزارم نمیداد، مادر جون.
- حتما برای این کارش دلیلی داشته. تا اونجا که ما میدونیم، دلش برای هر دوتون پرم میکشه.
عمو علی گفت: مینا خانم، عادل خیلی ناراحت میشه شما رو اینجا نبینه. اونوقت فکر میکنه ما دستورهاشو انجام ندادیم.
- اون میدونه که شما چه پشتیبانهای خوبی برای ما بودین. از همه تون ممنونم. اجازه بدین راحت باشم.
- آخه نمیشه که تو جشن ما شما نباشین. خونوادهٔ خودتون هم میان.
- پدرم بیست سال نیومد دیدن من. چطور ممکنه بیاد؟
-پدرتون شاید نیان، اما مادرتون و مهناز خانم حتما میان.
- ایشالله بهتون خوش بگذره. من غذاهارو آماده میکنم، پذیراییش با سپیده.
- ما وجود خودتون برامون مهمه.
- ممنونم. نه قالب یکباره دیدن عادلو دارم، نه روشو. میترسم پس بیفتم، جشنتونو هم خراب کنم.
آن شب من و مادر تا صبح نخوابیدیم. کلی با هم حرف زدیم. غذاها را آماده کردیم و خانه را مرتب کردیم. بعد هم که اصلا خوابمان نبرد.
روز بعد مادر از صبح دنبال خرید و آماده کردن میوه و شیرینی بود. آخر سر هم با سبد گل بزرگی به خانه آمد. آن گوشهٔ سالن جلوی چشم گذاشت و شروع کرد به نوشتن نامهای و آن را روی گلها زد. جلو رفتم. نوشته بود:
جناب مهندس رادش، سلام
به خانهٔ خودت خوش آمدی. از اینکه برای استقبالت نماندم، معذرت میخوام. اما این طوری هر دو راحت تریم. سپیده را صحیح و سالم و یک دسته گل تحویلت میدم. دو ماه است همه چیز را میداند و به وجودت افتخار میکند. لحظات این پانزده سال را به امید دیدن چنین روزی سپری کردم، اما امروز که آن لحظه زیبا فرا میرسد، تاب ماندن ندارم.
شرمنده و خجالتزدهٔ تو، مینا.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 55

مادر وقتی دید اشکهای من درآمده، گفت: پس بذار جعبه دستمال کاغذی رو هم بذارم بغلش که پذیرایی کامل باشه. بچه. چرا گریه میکنی؟
خندهام گرفت. ادامه داد: فیلمبرداری یادت نره ها. میخوام ببینم دیگه کی با خوندن نامهٔ من گریه میکنه. از همه چیز فیلم بگیر.
- پس کی پذیرایی کنه؟ کی به بابام برسه؟
- بعده رویا فیلمبرداری کنه. مهناز هم کمکت میکنه.
- بدبخت دایی مرده امروز کارش دراومد. نمیدانام چرا قلبم انقدر تند تند میزنه، مامان.
- ذوقزده ای. من هم همینطورم. دیگه سفارش نمیکنم. میزو کامل چیدم. فقط غذاها رو خوشگل تزیین کن.
- چشم. اهشم.
- من رفتم. الان میان، اونوقت نمیذارن برم.
- جات خیلی خالیه. نمیشه نری؟
- نه عزیزم. بهت زنگ میزنم. خداحافظ.
مادر سوار ماشینش شد و به خانهٔ خودش رفت. ده دقیقهای حوصلهٔ هیچ کاری را نداشتم، تا اینکه با صدای زنگ از جا پریدم. خاله مهناز و مادربزرگ بودند. اما پدربزرگ نیامده بود. حرصم گرفت، گفتم: آخه آدم انقدر یه دنده.
خاله مهناز گفت: به بابا گفتیم مینا نمیمونه، گفت شما برین، اگه رفته بود زنگ بزنین میام. گفت: استقبال از عادل وظیفهٔ منه. حالا مینا هست یا رفت؟
- رفت.
- پس به بابا زنگ بزنم بگم بیاد.
مادربزرگ روی مبل نشست و گفت: دختره خجالت نمیکشه. پونزده سال واست حبس کشید، دیگه غرورت چیه؟ یه امروزو میموندی ازش پذیرایی میکردی، بی چشم و رو.
- حالش خوب نبود. رنگ و روش غیر طبیعی بود. من هم اصرار نکردم. ترسیدام تاب دیدن بابا رو نداشته باشه. شاید بابا خیلی پیر شده باشه.
خاله مهناز گفت: باید بهش حق بدیم. عادل نباید پونزده سال محرومش میکرد. آخه این چه تنبیهی بود؟
- خاله راست میگین ها. شاید هم خواسته مامانو تنبیه کنه. چطور به فکرم نرسیده بود؟
یکمرتبه مادربزرگ گفت: عادل دلش نمیاد شلوارشو بالا بکشه، مبادا شلواره دردش بیاد. اونوقت بیاد مینا رو تنبیه کنه؟
من و خاله مهناز از خنده غاش کردیم. خاله مهناز پرسید: عمو علیت چرا نیومده؟ چه بی خیالن اینها.
- عمو علی رفته که با گوسفند بیاد. نظر کرده امروز شما بله رو بگین، گوسفند بکشه.
- این مامانت نه خودش نشست با عادل زندگی کنه، نه گذاشت ما فیضی ببریم.
- به خدا عموم گناه داره. کلی هم خاطرخواه داره. منتهی هوای شما رو داره. گناه داره، خاله.
- بابا نمیذاره. میگه با اتفاقهایی که پیش اومده، زبونمون کوتاهه. هی حرف پیش میاد. تا دعواتون بشه، اون میگه خواهرت داداشمو بببخت کرده. تو میگی از کجا معلوم داداشت قاتل نباشه. میگه به صلاح نیست. یه بچه شون بدبخت شد بسه.
- تا ساعت دوازده ظهر همهٔ مهمانها آمدند به جز زن عمو افسانه. خوب حق هم داشت. چطور به استقبال قاتل برادرش میامد؟ اما رویا و روهام از مدرسه به منزل ما آمدند. ساعت یک و پانزده دقیقه بود و از پدر خبری نبود. ثانیه به ثانیه لحظه شماری میکردم. قلبم برایش میتپید. عمو علی محمد داشت میگفت: من گفتم میام دنبالت، گفت: میخوام خودم بیام. میترسین خونمو بلد نباشم؟ که زنگ به صدا در آمد. همه سه متر پریدیم. رکورد پرش را مامان نصرت شکاند. گوشی اف اف را برداشت و گفت: بله؟ سلام. بفرمایین حسین آقا.
باد همه خوابید. تا حالا ندیده بودم کسی از آمدن پدربزرگم ناامید شود، اما آن روز به چشم دیدم که همه وا رفتند. حتی مامان اعظم. خاله مهناز نه گذاشت نه برداشت گفت: بعد از این همه سال بنده خدا گذاشت چه موقعی اومد.
فریاد خنده بلند شد. مامان اعظم گفت: تا حالا انقدر از اومدنش ناامید نشده بودم به خدا.
باز فریاد خنده بلند شد. به استقبال پدربزرگ رفتیم. اولین بار بود که به خانهٔ ما میامد. آن هم چون مادر حضور نداشت، این سعادت به ما رو کرده بود. سبد گل بزرگی در دست داشت و خیلی سرحال بود. در آغوشش پریدم. به قول خودش چند تا ماچ آبدار ازم کرد و قربان صدقهام رفت. البته من خودم گاهی به منزل آنها میرفتم و به آنها سر میزدم. پدربزرگ با من مشکلی نداشت. خیلی هم جانش برایم در میرفت. به هر حال استقبال گرمی از پدربزرگ به عمل آوردیم.
هنوز همه کامل سر جایشان ننشسته بودند که صدای زنگ یکبار دیگر بلند شد. بی اختیار به سمت حیاط دویدم تا او را که همهٔ آرامش و راحتیم را مدیونش بودم ببینم. هنوز به وسط حیاط نرسیده بودم که از اف اف در را باز کردند. سر جایم ایستادم. پاهایم دیگر توان رفتن نداشت. تازه آن لحظه خدا را شکر کردم که مادرم با آن قالب ضعیفش نماند.
پدرم پا به داخل منزل گذاشت. لبخندی به لب داشت. خیلی جوانتر از آن چیزی بود که تصور میکردم. فقط موهایش کمی با رنگ سفیف تزیین شده بود، که همان جذاب ترس کرده بود. قد بلند و هیکلی موزون داشت و معلوم بود اهل ورزش است. کاپشن سورمهای و شلوار لی به تن داشت. او هم به من خیره شده بود و سر تا پای مرا برانداز میکرد. هر لحظه لبخندش عمیقتر میشد. انگار عکسهای من هم با سیمای واقعیم هماهنگی نداشت. تا پدر صدایم زد، به سمتش دویدم و در آغوشش غرق شدم. مرا محکم به خودش فشرد و به سر و صورتم بوسه زد. با بغض گفت: الهی قربونت بشم. خیلی خوشگلتر از عکسهاتی. به عشق تو زنده موندم، بابا. ماشالله.
باز گونهٔ پدر را بوسیدم و گفتم: شما هم خیلی جوونتر و بهتر از چیزی که فکر میکردم هستین. قربونتون برم، بابا. دلم برای دیدنتون پرم میکشید. به خونه خوش اومدین.
صدای خاله نهضت آمد که گفت: بابا، ما هم آدمیم.
پدر مرا رها کرد و دست دور شانهام انداخت. ساکش را از دستش گرفتم. اشکهایش را پاک کرد و گفت: سلام به همه. و تک تک با همه سلام و احوالپرسی کرد. برای مادرش چه اشکی ریخت.
وقتی روبوسیها تمام شد، و تعارفات رد و بدل شد، از پدر پرسیدم: بابا تو این ساک سوغاتیه دیگه؟
- اگه سوغاتی زندونو یه دنیا انتظار و یه دفتر خاطره بدونی، بله.
- همون یه دنیا میارزه.
- بابا انقدر بی فکر نیست که دست خالی بیاد خونه. یه چیز ناقابل برات خریدم، عزیزم.
- ممنونم.
پدر به اطراف نظری انداخت. انگار دنبال کسی میگشت. یکمرتبه عمو علی گفت: داداش، گوسفنده اون وره. دنبال اون میگردین؟
پدر خندید و گفت: توها مارو گرفتی ها، علی جون. دنبال یه گل میگردم، نه گوسفند.
همه خندیدیم.عمو علی لنخند زد و گفت: بیچاره گُله.
پدر خیلی جدی پرسید: پس مینا کجاس؟
خنده به لبها خشک شد. هر کس به طرفی رفت و سرش را به چیزی مشغول کرد. رنگ از رخسار پدر پرید. با ناراحتی گفت: پرسیدم مینا کجاس؟
مامان اعظم گفت: حالا بریم تو پسرم.
- اتفاقی براش افتاده؟
مامان نصرت گفت: نه، عزیز دلم. مینا حالش خوبه. فقط هر کاریش کردیم، نموند. گفت: از قولش بهت خوشامد بگیم و معذرت خواهی کنیم. حالا تو برات نوشته گذاشته.
- آخه چطور رفت؟ من فکر میکردم مینا اولین کسیه که درو روم باز میکنه.
مامان اعظم گفت: روی دیدن تورو نداره. جدا از اینکه هیجان براش خوب نیست، پسرم.
پدر خیلی در هم رفت. عمو علی محمد گفت: عادل، صبر کن تا گوسفندو سر ببریم.
پدر ایستاد و بعضیها که دوست نداشتند شاهد یک قتل دیگر باشند تو رفتند. مرد قصاب گوسفند را جلوی پای پدرم قربانی کرد. من تو رفتم تا ناهار را آماده کنم. پدر و بقیه وارد منزل شدند. پدر روی مبل نشست و مامان نصرت گفت: پسرم، اون سبد گلو مینا جون برات گرفته. اون کاغذ روش هم مال توئه. اما همه قبل از تو اونو خوندیم.
همه خندیدیم. پدر گفت: پس دیگه لازم نیست من بخونم.
دلم از پدر گرفت. حق با مادر بود. چه ساده از مسئله گذشت. اصلا بلند نشد نامه را بخواند. فقط گفت: دستش درد نکنه. وجودش بیشتر خوشحالم میکرد. بعد رو به من گفت: سپیده جون، بیا بشین پیش بابا. چقدر شبیه مادرت شودی.
وقتی کنارش نشستم، همه شروع به تعریف و ستایش من کردند که دختری چنین است و چنان است. پدر گفت: پس باز هم از مینا خانم متشکریم.
پس از مدتی همه را برای صرف غذا به سمت میز دعوت کردیم. پدر برای شستن سر و صورتش به دستشویی رفت. وقت بازگشت، راهش را به سمت سبد گل کج کرد. خوشحال شدم، فکر کردم میخواهد نامه را بخواند. اما فقط نگاهی به سبد گل انداخت و دستمال کاغذیای برداشت و در حالی که دستش را خشک میکرد، به سمت میز غذاخوری آمد و گفت: به به، بوی غذای خونه چیز دیگه است. الهی شکر که باز همه دور هم هستیم.
مامان نصرت گفت: جای مینا و افسانه هم خالی.
همه مشغول صرف غذا شدیم. پدر گفت: این غذاها دست پخت مینا خانمه، مگه نه؟
پدربزرگ گفت: عادل جون، نکنه زیر دندونت سنگ رفته که یاد اون کردی؟
پدر گفت: به یاد ندارم تو غذاهاش سنگ پیدا کرده باشم. اون خیلی دقیق و تمیز بود. همیشه هم دستمالهای سفره رو همینطوری به شکل پاپیون تزئین میکرد. به هر حال دستش درد نکنه. خیلی تو زحمت افتاده. باز مارو خجالت داد.
خلاصه غروب همهٔ مهمانها خداحافظی کردند و رفتند. حتی مامان نصرت. هر چه کردیم، نماند. گفت: صبح باید برم آزمایشگاه. شما پدر و دختر هم حرف واسهٔ گفتم زیاد دارین، من تنها میمونم.
بالاخره به سمت سبد گل رفت. نامه را برداشت و خواند و تا کرد و در جیبش گذاشت. بعد هوس کرد از طبقهٔ بالا دیدن کند. همراهیش کردم. اول به اتاق من آمد و گفت: خیلی با سلیقه اطاقتو چیدی.
- ممنونم. نصفش سلیقه مامانه.
پدر جلو رفت، عکس من و مادر را از روی میز برداشت و گفت: بی معرفت! تو مثل این نشی ها.
- مامان برای این کارش دلایلی آورد که منطقی بود، بابا. از دستش دلخور نشین.
- چه دلیلی جیز غرور؟
چقدر باهوش بود. گفتم: اینطور نیست. زود قضاوت نکنین.
- مثلا تو یکیشو بگو که از همه منطقی تره.
- اینکه هیجان باراش سمه.
- و دوّمیش؟
- نمیشه دیگه، همه رو میفهمین.
- جون بابا. دوّمیش؟
- اینکه از دست شما ناراحته.
- من اصلا کجا بودم که ناراحتش کرده باشم؟
- از آخرین دیدار خاطرهٔ خوشی نداره.
- من هم برای اونکار دلیلی داشتم.
- چه دلیلی؟ شما خواستین اونو تنبیه کنین.
- که جون منو نجات داده؟ یا قراره سرپرستی بچهٔ منو به تنهایی پونزده سال به عهده بگیره؟
- من نمیدونم. فقط میدونم خیلی دلش واسهٔ شما تنگ شده بود و منتظرتون بود.
- معنی دلتنگی و انتظار رو هم فهمیدیم. خوبه. انگار تو این پونزده سال خیلی چیزها عوض شده.
- بابا!
- اصلا منم که ازش گله دارم. بهش گفته بودم که تورو تحویل خودم بده. این چه وضع امانتداریه؟
- گلههای غیر منطقی نکنین دیگه. مامان یکی رو میخواد از خودش نگهداری کنه. شما فکر کردین مامان مینای پونزده سال پیشه؟
-عکسش که اینطور میگه، ماشالله.
- اینطور نیست. قلب مادر درست پمپاژ نمیکنه. چند ساله باید شارژ قلب بذاره، اما واسهٔ خاطر اینکه من تو این دنیا بی پناه نمونم و منو به شما تحویل بده، زیر بار عمل نمیره. مامان هر لحظه در خطر مرگ، بابا.
پدر نگاه وحشتناکی به من کرد. آب دهانش را به سختی فرو داد و آهسته روی تخت نشست. به قدری متاثر شده بود که از حرفم پشیمان شدم. پرسیدم: مگه شما خبر نداشتین، بابا؟
- نه علی و علی محمد چیزی به من نگفته بودن. فکر کردم هیجان برای اعصابش بده.
- من نمیدونستم، وگرنه سریع شما رو در جریان نمیذاشتم. متاسفم.
- عملش خطرناکه؟
- نه مامان بزرگش کرده. دلش میخواست یه بار دیگه شما رو ببینه. احتمال داره دیگه به عمل رضایت بده.
- الان حالش خوبه؟
- راستش نه. چند روز پیش که عمو علی محمد یهو خبر داد که شما یه ماه زودتر آزاد میشین، حالش به هم خورد. از اون روز یه جوریه.
- یعنی ناراحت شد؟
- نه از خوشحالی هیجانزده شد. از اون روز خیلی خوشحال بود. اما انگار مضطرب هم بود که مدام قرص اضافه میکرد. حتی امروز صبح دیدم با اینکه پی خرید و کاره، دوباره تو آشپزخونه قرص مصرف میکنه. رنگ و روش هم سر جا نبود. من هم ترجیح دادم بره. گفتم شما رو ببینه، دیگه راهی بیمارستان میشه، خدایی ناکرده.
- آخه این علی محمد چرا به من نگفت؟
- نخواسته نگران باشین.
- خوب میشد همون چند سال پیش ازش بخوام بیاد ملاقاتم، باهاش صحبت میکردم. راضییش میکردم تا به این وضع نمیافتاد. اینها به من بد کردن که نگفتن.
- پس چرا وقتی ناراحتی اعصاب داشت نخواستین به ملاقاتتون بیاد؟ اون موقع پزشکها دیدن شما رو باراش اثربخش میدونستن. مادر خیلی غصه خورد و خیلی گله مانده. اتفاقاً پریشب در جواب سوال من اینو ازم پرسید.
-- مینا کی ناراحتی اعصاب داشت؟ تو چی میگی، دختر؟
- اینو هم به شما نگفتن؟
- نه به جون خودت. نه به جون مینا. من خبر نداشتم. بهم میگفتن افسرده و بی حوصله است.
- همون یه سال اول زندونتون. آخر امام رضا شفاش داد. کم مونده بود راهی تیمارستان بشه. پس فکر کردین قلبشو واسهٔ چی از دست داده؟ اگه شما تو زندون سختی کشیدین، اون هم اینجا مریضی تنهایی و عذاب وجدان کشیده. تازه باید از من هم مراقبت میکرده که جلوی شما روسفید باشه.
پدر دوباره به عکس مادر خیره شد. نگاه نگران و شرمندهاش دلم را سوزاند. گفت: من آدمی نیستم که بفهمم کسی بهم احتیاج داره و نخوام ببینمش. اون هم مینا! اینها با ملاحظه شون منو یه عمر شرمنده مینا کردن. درسته که دوست نداشتم منو تو زندون ببینه، اما برای سلامتیش قبول میکردم. دست کم یه بار میآوردنش.
- چی کار میکنین؟
- میخوام به علی محمد زنگ بزنم، حقشو کف دستش بذارم.
- بابا زشته. فکر میکنن من شکایت کردم. حالا وقتش نیست. به اعصابتون مسلط باشین.
- آخه من اینو چطور از ذهن مینا پاک کنم، سپیده؟ اون حتما از من متنفر شده که نمونده.
- به خدا اینطور نیست، بابا. مامان شما رو خیلی دوست داره. متنفر چی چیه؟
اولین جرقهٔ عشق را از اضطراب و نگرانی پدر تشخیص دادم. توجه و رضایت مادر هنوز برایش خیلی ارزش داشت، و این میتوانست شروع خوبی باشد. پرسید: پس چرا یه زنگ نزده؟
- تازه ساعت هشت شبه، وقت هست.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 56

- تو یه زنگ بزن ببین حالش چطوره. نکنه...
- حالا میزنم. شما الان خیلی خسته این. پاشین برین هر اتاقی که دوست دارین، یه استراحت کوچولو موچولو بکنین تا شامو آماده کنم.
پدر برخاست، سرم را نوازش کرد و گفت: آخه کارهات هم مثل میناس.
پدر رفت. در اتاق مادر باز و بسته شد. پدر برای استراحت آنجا را انتخاب کرده بود؟ کنجکاویم برانگیخته شد. در ایوان اتاقم را باز کردم و خودم را به پنجرهٔ اتاق مادر رساندم و توری که پدر متوجه نشود، شاهد رفتارش شدم. چراغ را روشن کرده بود و به سمت میز آرایش مادر میرفت. قلمدان سورمهای را که در ماه عسل از مشهد برای او خریده بود برداشت. نگاهی به آن انداخت. انگار خاطرهای برایش زنده شد که لبخند زد و سر تکان داد. آن را سر جایش گذاشت و شیشهٔ عطر را برداشت. بویید و لذت برد. با کمال تعجب دیدم که کمی از آن را به لبهٔ آستینش زد. اگه به عشق او شک نداشتم، مطمئن میشدم که میخواهد عطر تن مادر را با خودش داشته باشد. افسوس که هنوز نمیدانستم در قلب و مغز پدر چه میگذرد. یکی دوتا از کشوها را بیرون کشید و بست، اما کشوی سوم توجهش را جلب کرد. قاب عکس خودش را بیرون آورد. انگار دیگر نمیتوانست بایستد. روی صندلی آرایش نشست و به عکس خودش زل زد. نمیدانم از اینکه مادر قابش را در کشو گذاشته بود ناراحت بود یا چون مادر عکس او را در اتاق داشت. جملهای با خودش گفت که خیلی دلم سوخت که نشنیدم. اما وقتی دیدم قاب را روی میز توالت گذاشت، فهمیدم دوست داشته آنجا میبوده. خندهام گرفت. پدر در کشو را بست و نگاهی به اطراف کرد. برخاست و کتابهای کتابخانهٔ مادر را براندازی کرد. یکی از آنها را برداشت و به سمت تخت آورد و روی آن نشست. اما بعد پشیمان شد. همانطور کتاب به دست روی تخت مادر دراز کشید. نمیدانم چرا توی دلم لرزید. کتاب را باز کرد و کمی خواند، اما یک دقیقه طول نکشید که کتاب را بست و کنار گذاشت. به پهلو خوابید. کمی فکر کرد، بعد بلند شد روتختی را کنار زد و دوباره دراز کشید. انگار با خودش درگیری داشت. همانطور که به پهلو خوابیده بود، گوشهٔ بالش مادر را به بینیش نزدیک کرد و بویید و بعد هم بوسید. یکباره قلبم ضعف رفت. اشک در چشمهایم حلقه زد. چقدر دلش مادر را میخواست. از دست مادر حرصم گرفت که با این همه نتوانسته بود عشق پدر را درک کند. پدر یک تار موی مادر را پیدا کرد و آن را از دو طرف کشید و بر آن هم بوسه زد. در دلا گفتم: مامان ، کجایی ببینی چطور درد فراق تاب و توانشو بریده؟ آخه بیرحم، یه تلفن بزن اقلأ. انگار تارهای قلب پدر با آن تار مو آرام گرفت.
وقتی دیدم روتختی را رویش کشید، فهمیدم میخواهد با مینایش خلوت کند، یا دست کم او را در خواب ببیند. راه آشپزخانه را در پیش گرفتم و قابلمهٔ غذا را روی گاز گذاشتم. میز شئم را آماده کردم و به طبقهٔ بالا رفتم. دوباره از پنجرهٔ ایوان به پدر نگاه کردم. اما سر جایش نبود. بر خودم لعنت فرستادم که چه زود گول خوردم و چه فیلمی را کنار گذاشتم و رفتم سراغ آشپزی.
در کمد لباس مادر را که بست، تازه پیدایش شد. با خود گفتم عجب فضول درجه یکی هم شده. کنار تخت نشست و چمدان کوچکی را از زیر تخت بیرون کشید و زیپ آن را باز کرد. در آن چمدان مدارک تحصیلی و قبضهای آب و برق و برگههای مهم قانونی و از اینطور چیزها بود. پدر یکی یکی آنها را بازرسی کرد. از این کارش زیاد خوشم نیامد، اما او نسبت به مادر و افکارش کنجکاو بود. نوبت به در چمدان رسید. زیپ درون آن را باز کرد و پاکت بزرگی بیرون کشید و محتویات آن را بیرون ریخت. مقداری عکس و یک پاکت کوچکتر روی زمین ریخت. دانه دانه عکسها را از نظر گذراند. دلم میخواست آنجا بودم و از عکسها سر در میاوردم. تا حالا آن پاکت را ندیده بودم. نوبت به پاکت نامه رسید. چسب آن را باز کرد و کاغذی بیرون کشید و مشغول خواندن شد. اشکی میریخت که دل آدم ریش میشد. آخر هم نامه را روی پیشانیش گذاشت و درست و حسابی اشک ریخت. بعد از مدتی نامه را سر جایش گذاشت و چمدان را جمع کرد و زیر تخت گذاشت. روی تخت نشست. دستی به تشک کشید. اعصابش به هم ریخته بود. کلافه بود. نمیدانام در آن پاکت چه بود که او را این چنین دگرگون کرده بود. یک لحظه با خودم فکر کردم شاید مردی به مادر نامه نوشته و عکسهای آنها را با هم دیده که اینطور آشفته شده. دلم برایش سوخت. روی تخت طاقباز دراز کشید.
پنج دقیقهای تحمل کردم. اما دوست نداشتم او را آنطور گرفته ببینم. بنابراین چند ضربه به در اتاقش زدم و وارد شدم. بابا بیدارین؟
اشکهایش را پاک کرد. برخاست نشست و گفت: آره عزیزم.
- چرا گریه میکنین؟
- هیچی. برای مادرت ناراحتم. اون کیسهٔ دارو ناراحتم کرد.
با اینکه میدانستم علت گریهٔ پدر فقط این نیست، به رویم نیاوردم و گفتم: پاشین، شام بخوریم.
پدر برخاست. گفتم: بابا، راستی مامان براتون لباس راحتی نو خریده، تو اتاق خودتون گذاشته. برین لباس راحت بپوشین.
- ممنونم. حالا که فعلا خوبه.
- پایین منتظرتونم.
به آشپزخانه که رسیدم، زنگ تلفن به صدا درآمد. خدا خدا کردم مادر باشد. گوشی را برداشتم.
- بله؟
- سلام، عزیز دلم.
- سلام، مامان. حالت چطوره؟
- خوبم. اما نه به اندازهٔ سپیده خانم. چشمت روشن!
- ممنون، مامان. جات خیلی خالی بود. بابا خیلی ناراحت شد که نبودی. گفت: انتظار داشتم که مینا اولین نفری باشه که بهم خوشامد میگه.
- خوب، اولین نفر بودم. نبودم؟
- تو که اصلا اینجا نبودی.
- پس اون سبد گل با اون نامه چی بود؟ قبل از همه اونجا بود.
- خوب آره. حق با توئه. اما بابا خودتو میخواد.
- حالا کجاس. این ناجی مهربون ما؟
- تو اتاق تو. همه چیزو بازرسی کرده. رو تختت هم خوابید. بقیه شو نمیگم. میخواستی نری.
- راستی؟
- به جون تو.
- ندونم بهتره. پدربزرگ اومد؟
- آره. اما چه موقعی؟ انقدر خندیدیم.
- چه بامزه! بیچاره بابام!
- بیچاره بابای من!
- میخوام بهش خوشامد بگم. زود باش تا پشیمون نشدم. قلبم یه حالیه.
- الان. الان. گوشی. به خودت مسلط باش لطفا.
دویدم از پایین پلهها پدر را صدا بزنم که دیدم میان پله هاست. پرسید: کی بود تلفن زد؟
خیلی معمولی گفتم: هر کی هست با شما کار داره. نمیدونم.
پدر سریعتر به سالن آمد و به خیال اینکه دوستی، آشنایی، کسی است، گوشی را برداشت.
- بله؟
لحظهای مکث کرد. صورتش گل انداخت. انگار بغض کرده بود، اما جلوی من نمیخواست برملایش کند.
گفت: سلام، مینا جون. حالت خوبه؟
دیگر نتوانست طاقت بیاورد و گریست.
دیدم اینطور نمیشود. بالاخره بچه باید از پدرش یه چیزی به ارث برده باشه. از پلهها بالا دویدم و از اتاق خودم گوشی را برداشتم.
مادر گریه میکرد و میگفت: همونطور که تو پونزده سال پیش واسهٔ کارت دلیل داشتی، من هم واسهٔ کارم دلیل داشتم، عادل. از دستم ناراحت نشو. برام سخت بود. قبول کن.
- من هم برام سخت بود که تورو نبینم، مینا.
- حالا میبینی. دیر نمیشه.
- پاشو بیا اینجا.
- الان؟
- آره. مگه وسیله نداری؟
- چرا. اما باشه یه وقت دیگه.
- چه فرقی میکنه، دختر خوب؟ انگار واسهٔ دیدن من عجله نداری!
- خودت عادتم دادی.
- حالا باید باهات صحبت کنم. فعلا پاشو بیا. ما صبر میکنیم، شامو با هم بخوریم.
- نه، عادل. اصرار نکن.
- پس ما بلند میشیم میایم.
- این کارو نکن، چون خجالت میکشم.
- پس تو پاشو بیا. میخوای بیایم دنبالت؟
- نه حالا فردا شاید اومدم.
- همین امشب اومدی که اومدی. نیومدی دیگه دلمو شکستی.
- آخه....
- جون من. جون سپیده. بذار ببینمت. خیلی حرفها هست که باید بهت بزنم، وگرنه امشب خوابم نمیبره.
- حالا ببینم. قول نمیدم.
- حالا ببینم نداریم. ما شام نمیخوریم تا بیائ. من تلفنی باهات حرف نمیزنم.
- خیلی خب. میام.
- بیصبرانه منتظرم.
- فعلا خدانگهدار.
- خداحافظ مینا جون. مواظب باش.
گوشی را گذاشتم و از خوشحالی پلهها را دو تا یکی پایین آمدم. دیدم پدر با ذوقی خاص بالا میاید. گفت:سپیده جون، مامانت داره میاد اینجا، عزیزم. صبر میکنیم شامو با هم میخوریم.
- چه خوب. چطور راضییش کردین؟
- مگه میومد؟ کلی التماس کردم. اگه ما شانس داشتیم...
- خواب از سرتون پرید، باباها! این مینا هنوز هم زلزله اس.
- اصلا خستگیم دراومد. مگه آسونه دوری از کسی که زندگیمو، ببخشین، به لجن کشید؟
خندهام را به لبخند تلخی تغییر شکل دادم، تا آن حد که پدر لپم را گرفت وگفت: بهت برنخوره، دخترم. شوخی کردم.
گفتم: بهش میگم، بابا.
گفت: نگو. چون اونوقت بوس گندش بلند میشه.
به آشپزخانه رفتم و یک بشقاب و لیوان به میز اضافه کردم. از ترس مادر کمی آشپزخانه را تمیز کردم. وسواسی خاص داشت و آدم را بیچاره میکرد. پدر به پایین برگشت و مقابل تلویزیون نشست و گفت: پس چقدر دیر کرد! موبایل داره؟
- بله.
- خوب یه زنگ بهش بزن، بابا. نگران شدم.
-میاد. نگران نباشین. حالا مطمئنی که میاد؟ شاید سرکارتون گذاشته.
- گفت میام. گفتم شام نمیخوریم تا بیائ. شمارش چنده؟
پدر شماره موبایل مادر را گرفت.
- الو، سلام مینا جون. کجایی؟... نه بابا، گرسنه چیه؟ دلم شور افتاد... اما تو قول دادی بیای. ما هنوز شام نخوردیم... عجب شیطونی هستی. سپیده، دارو باز کن. مامانت داره پارک میکنه. ماشینتو بیار تو... الان آخر شبه. تا حرفامونو بزنیم، صبح شده. فعلا بیار تو...خیلی خوب، حالا خودت بیا تا بعد ماشینتو با سلام صلوات بیاریم. عجب گرفتاری شدیم.
پدر گوشی تلفن را سر جایش گذاشت و گفت: راست میگی. هنوز هم زلزله اس.
بعد دستی به موهایش کشید و پیراهنش را مرتب کرد و به استقبال مادر رفت. از ایوان به نظاره ایستادم. تا در کوچه مسافت زیادی بود. من از آنها دور بودم. میتوانستند راحت با هم رو به رو شوند. پدر برگشت نگاهی به من کرد. با لبخند گفت: برو تو، پدر سوخته. شاید بخوام گریه کنم.
در حالی که تو میرفتم گفتم: گریه کنین عیب نداره. یه موقع بوسش نکنین، بده.
پدر خندید و گفت: اگه اون هشت ریشتره، تو بیست و هشت ریشتری، شیطون.
تو رفتم و سریع خودم را به پنجرهٔ سالن رساندم. پدر در را بیشتر باز کرد. مادر با یک جعبه شیرینی وارد شد. مانتوی مشکی تا سر زانو، شلوار سفید، شال سفید و سبز، و کفش سفید پاشنه سه سانتیای پوشیده بود. مثل همیشه خوش تیپ و خوشگل بود. لحظهای مقابل هم ایستادند و به هم نگاه کردند. در حالی که با هم سلام و احوالپرسی میکردند، پدر جعبه شیرینی را گرفت و مادر را به داخل دعوت کرد. تا در خانه با هم صحبت کردند. به استقبال مادر دویدم و او را بوسیدم. بوی عطرش مغز مرا از کار انداخت، وای به حال مغز بیمار پدرم. دیدم بابا در حال خودش نیست. چهره و رفتارش برایم تازگی داشت، که احتمالاً به همان عطر مربوط میشد. روسریش را برداشت و مانتویش را به جالباسی آویزان کرد. بلوز یقه انگلیسی سفید و صورتی به تان داشت. با آن آرایش ملایم و موهای قهوهای مش شده و دم اسبیش آنقدر ناز شده بود که پدر از او چشم برنمیداشت.
 

غزل *

عضو جدید
مادر روی مبل نشست و پرسید: خوب، حال و احوال شما؟ پدر و دختر خوب با هم کیف کردین؟
پدر مقابل مادر نشست و گفت: مهمونها دوساعتی میشه که رفتن. وقت زیادی واسهٔ درددل نداشتیم. اما الان میخوایم سه تایی کیف کنیم، بعدش هم درددل کنیم.
- عادل، تو عوض نشدی. ماشالله! بزنم به تخته! سپیده اسفند دود کن، مامان جون.
- مگه میشه؟
- والله من فکر میکردم الان با یه پیرمرد روبه رو میشم. راستش واسهٔ همین نموندم.
همه خندیدیم. پدر گفت: راست بگو، مینا.
- به جون سپیده خیلی خوب موندی. فقط کمی جاافتاده تر شدی. هیکلت که همونه. قدت هم که آب نرفته. موهات هم که فقط یه کم سفید شده.
- مگه قد هم آب میره؟
زدین زیر خنده. مادر گفت: منظورم اینه که قوز در نیاوردی.
- بابا کلی ورزش میکردم. تو مسابقات اول بودم. چی خیال کردین؟ مگه چند سالمه؟
- تو در همه چیز اولی، عادل. در همه چیز. همیشه بهت غبطه خوردم. یعنی از وقتی که درکم بالا رفته و فهمیدم خوب و بد چیه.
- ممنونم. تو هم ماشالله همونی که بودی.
- نه. من خیلی عوض شدم. درون خراب، جسمو خراب میکنه. دیگه به درد خاک میخورم.
- صورتت که همونطور قشنگ و خواستنیه. این چه حرفیه؟ خدا نکنه.
- بابا لطفا بس کنین. انقدر خودشیرینی نکنین.
فریاد خنده بلند شد. پدر گفت: مگه دروغ میگم؟ خوب برادر هم میتونه زیبایی خواهرشو ستایش کنه. اشکالی نداره.
مادر نگاه پرمأنایی به من کرد و لبخند تلخی زد. حرف پدر آنقدر توی ذوقم زد که معرکه را ترک کردم. معلوم نبود در فکرش چه میگذشت. میدانستم الان مادر چه حالی است و چطور دارد حفظ ظاهر میکند. صدایشان را از آشپزخانه میشنیدم.
- شنیدم قلبت نارحته.
- قلبم خیلی وقته ناراحته.
- اما به خداوندی خدا من امشب فهمیدم. از سپیده بپرس. این علی و علی محمد هر چی غم و غصه بوده از من مخفی کردن.
- خوب کار بسیار خوبی کردن.
- اما انگار تو از من دلگیری. من از ناراحتی اعصابت خبر نداشتم، به جون سپیده.
- خیلی دوران سختی رو گذروندم. هیچ پناهی نداشتم. هیچ امیدی برام وجود نداشت.
- مگه خونوادهٔ من پشتت نبودن؟
- البته که بودن. اما تو جای من بودی، خجالت نمیکشیدی؟ پسرشونو گوشهٔ زندون انداختم و خودمو وبال گردنشون کردم.چطور میشد باهاشون احساس یکرنگی کنم؟
- تو جون منو نجات دادی. تو سپر بلای من شدی. اونها به تو مدیون بودن.
- نه، عادل. اینها منو قانع نمیکرد. یه موقع یه چیزهایی پیش میومد که به اندازهٔ یک دنیا بهت نیاز داشتم. به راهنماییت، به توجهت. اما از دیدنت محروم بودم. مثل یه ماهی تنها، ته یه بلور شیشهای غمگین و تابت، مثل یه پرندهٔ آزاد که بال پریدن نداشت. تا اینکه یه شب خواب اردشیرو دیدم. خواب دیدم یه گوشه کز کردم، نشستم. اومد و گفت: مینا، اگه خیلی تنهایی، بیا پیش من. من هنوز هم دوستت دارم. برای اینکه بره و دست از سرم برداره انقدر جیغ کشیدم که مادرت هراسون بیدارم کرد. زبونم بند اومده بود. همش به دور و برام نگاه میکردم که مبادا بخواد منو با خودش ببره. دیگه نمیخواستم با اون زندگی کنم. بهشتو هم کنار اون نمیخواستم. به خدا جهنمو ترجیح میدادم. از اون شب تمام ارادمو به خرج دادم تا تنها نباشم. تمام تلاشمو کردم تا سلامتیمو به دست بیارم. از مرگ میترسیدم. نمیخواستام سپیده بی سرپرست بمونه. چند ماه بعد هم دلم هوای امام رضا رو کرد و با مادرت و علی رفتیم مشهد. وقتی برگشتم تهران، یه دوست خوب و مهربون پیدا کردم که شک ندارم فرشته الهی بود و هست. با اون حسابی سرگرم شدم. به خواست اون تو یکی دوتا کلاس اسم نوشتیم. وسیله داشت و مرتب مرا به تفریح میبرد. سینما، تئاتر، شهربازی، کتابخونه، دانشگاه، هر جا که دوست داشتم. اینطوری شد که روحیهٔ خودمو به دست آوردم و هدیمو از امام رضا گرفتم. یه دوست خوب و از برکتش بعدش هم سلامتی. هنوز که هنوزه اگه روزی یک بار به هم تلفن نزنیم و هفتهای دوبار با هم بیرون نریم، هفته مون به آخر نمیرسه. بهش خیلی مدیونم. امروز بعدازظهر هم منزل او بودم تا غصه نخورم و احساس تنهایی نکنم.
- مینا، میخوام حتما اونو ببینم، چون من هم بهش مدیونم که تو رو به زندگی برگردونده. مجرده یا متأهل.
- سمانه تو بیست و پنج سالگی همسرشو از دست داده. انگار سرطان داشته. انقدر شوهرشو دوست داشته که تن به ازدواج نداده. با مادرش زندگی میکنه. مهندس شیمیه و ماشالله وضعش رو به راهه. میگه نیازی به مرد ندارم و با رویای احمد خوشم. من و اون همدیگه رو خیلی خوب درک میکنیم.
- چند سالشه؟
- چهل سال. یکی دو سال از من بزرگتره.
- پس فردیه که روحیاتش به تو میخوره. بالاخره طرفتو پیدا کردی. دیدی مردها به درد نمیخورن، رفتی سراغ همجنس خودت، مینا خانم.
به نشیمن رفتم و گفتم: بفرمایین شام. ضعف کردیم.
پدر از مادر خواست که برخیزد. بعد با احترام او را تا آشپزخانه همراهی کرد. اما مادر جلوی در آشپزخانه گفت: من برم دستمو بشورم. تو برو بشین، عادل، تا من بیام.
مادر کمی طول داد. وقتی هم آمد صورتش سرخ بود و چشمهایش اشکی. من علت را میدانستم. مادر ناامید شده بود. چیزی نپرسیدم. اما پدر بی رودربایستی پرسید: مینا، چرا گریه کردی؟
مادر لبخند زد و گفت: بغض شادیمو شکستم. باورم نمیشه که دوباره دیدمت، عادل.
پدر در حالی که یک کفگیر برنج برای مادر میکشید، گفت: من هم آخر شب تو رختخواب اینکارو میکنم. چون من هم باورم نمیشه که امشب اومدی دیدنم. زشته مرد جلوی دوتا زن گریه کنه.
همه خندیدیم و مشغول صرف غذا شدیم. دیگر صحبتها تعریف از من بود و استعدادم و ظاهرم و سلیقه ام، و پذیرایی ظهرم. خلاصه پدر و مادر کلی مرا خجالت دادند. میز را جمع کردم، کتری را روی گاز گذاشتم، و مادر و پدر را تنها گذاشتم و به قصد خواندن نامهای که در چمدان مادر بود و باعث باریدن اشکهای پدر شده بود به طبقهٔ بالا رفتم. چمدان را بیرون کشیدم. عکسها متعلق به زمانی بود که مادر بیمار بود و متن نامه چنین بود:
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گم شدگان لب دریا میکرد
گفتمش سلسلهٔ زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گلهای از دل شیدا میکرد
اشعار تقدیم به عشق و هستی من، عادل رادش، که روزی باز میگردد، اما نمیدانم که آنروز شمع وجودم میسوزد یا نه. نمیدانم که روحم بینندهٔ اوست یا چشمان به قول او آهویی ام. او در بزرگی به قلبم گشوده که از هجرش قلبم دیگر توان تپیدن ندارد. انگار اجزای زندهٔ قلبم بهانهای برای زیستن ندارند و چشم و دلشان را به روی همه چیز و همه کس بسته اند. اینک قلب کویری و بی احساس من تشنهٔ دریای محبت بیکران اوست. اصلا حق با اوست. تنها محبت است که همیشه میماند و از بین نمیرود. پس چه نیرویی جز وجود او، حضور او، و محبت او میتواند قلب بیمار مرا به طپش وادارد؟ اگر هم زنده ام، به امید اوست و سپیده دخترم.
عادل عزیزم، مهربان بی همتایم، حامی بی مثالم، بارها خواستم به تو بگویم که چقدر پشیمانم و چقدر دوستت دارم و تا چه حد به تو نیاز دارم. در زندگی با اردشیر هر روز بیشتر از روز بیش پی میبردم که مکمل جسم و روح من فقط خود تو بودی و هیچ کس جز تو نمیتوانست مرا درک کند. شاید خدا میخواست نتیجهٔ ناسپاسی و ناشکری را به من بنماید، که البته باز میدانم خداوند بسیار بخشنده است و خود ما هستیم که برای خویش بد میخواهیم. من نتیجهٔ اشتباه خودم را پس میدهم و اردشیر نتیجهٔ رفتارهای زشت و نیت پلید خود را. عاشقی گناه نیست، اما تیشه به ریشهٔ زندگی دیگران زدن گناه بزرگی است. اردشیر تیشه به ریشهٔ زندگیم زد. او عاشقم بود و میتوانست این عشق و محبت را در درون خود داشته باشد و در چهارچوب ایمان همه چیز را از خدا بخواهد و همه چیز را به پروردگار واگذار نماید و تسلیم تقدیرش باشد. خداوند خود عاشق است و حال عاشقان را در میکند. خدای مهربان عاشق بندگان و مخلوقاتش است و حتما به بندهٔ تسلیم حق و صبور و خوددار توجهی بسیار خواهد داشت. به هر حال من و اردشیر در امتحان الهی شکست خوردیم و لذتی از زندگی نبردیم، و خدا میداند همین تا چه حد مرا عذاب میدهد. اما تو چرا عذاب کشیدی؟ نمیدانم تو چرا به پای ما سوختی؟ آنقدر درد در سینهام پیچ و تاب میخورد که تحمل از کف داده ام، عادل. از خدا خواستم که دست کم وقتی از زندان آزاد میشوی، مدت کوتاهی تو را ببینم، بعد بمیرم. فقط چهار سال مانده. تو را میبینم؟ به هر حال چه ماندم و چه رفتم، عاشقم. عاشق مهر و وفای تو، محبت تو، سخاوت و شعور تو، و سیما و چهرهٔ تو، عادل. همیشه دوستت خواهم داشت و همیشه افسوس میخورم. کاش حرف پدرم را پذیرفته بودم. حق با او بود. عادل با هیچ کس قابل قیاس نیست. با تو بودن یعنی با خوشبختی و آرامش هم آغوش بودن. حلالم کن، پدر، و حلالم کن، عادل جان.
رنج دنیا را کشیدن تا به کی
عمر طی شد در پی ات حسرت کشیدن تا به کی
کسی که سالهاست شیفته و عاشق توست،
مینا زرباف




ادامه دارد......
 

غزل *

عضو جدید
بخش 57

حالا کسی پیدا نمیشد جلوی گریه و زاری من را بگیرد. نفسم بالا نمیآمد. چمدان را سر جایش گذاشتم و روی تخت مادر دراز کشیدم. آیا پدر مادر را میخواست؟ اگر نمیخواست چه؟ برخاستم سر و صورتم را شستم و آهسته به طبقهٔ پایین رفتم. صدایشان هنوز از آشپزخانه میآمد. روی پله نشستم و گوش دادم.
- به افسانه حق بده، عادل. اون تورو خیلی دوست داره. برات هم خیلی احترام قائله. اما فکر میکنه تو برادرشو کشتی. فکر میکنه شاید روح اردشیر نفرینش کنه. من میگم بذار حقیقتو بهشون بگیم. وقتی خودت بگی، میپذیرن.
- نه، مینا. اصلا صحبتشو نکن. من قاتل بودم و تاوانشو هم پس دادم. چرا دوباره جو رو خراب کنیم؟ افسانه الان با تو مشکلی نداره که. داره؟
- نه، اصلا. اینجا هم زیاد میومد.
- خوب دیگه، کم کم دیدن من هم میاد. اون دختر باشعوریه.نیومد، من به دیدنش میرم. باید دیدن عمو و ارسلان هم برم.
- من تا زمانی که تو رو از این اتهام در نیارم، آروم ندارم، عادل. اگه من ناگهانی مُردم، باید خودت به افسانه و بقیه حقیقتو بگی. این وصیت من به توئه، عادل. به سپیده هم گفتم. وگرنه روحمو در عذاب گذاشتین.
- چرا همش نفوس بد میزانی، مینا؟ای بابا!
- من خودم از حال خودم باخبرم، عادل. امسال اصلا به خودم امید ندارم. خدا نگاهم داشت که آرزو به دل نمیرم. تورو دیدم دیگه.
- هر چه زودتر باید به پزشکت مراجعه کنیم و وقت عمل بگیریم، مینا.
- من عمل نمیکنم.
- دیگه چرا؟ سپیده رو به من تحویل دادی دیگه.
- یعنی حالا بمیرم مسئلهای نیست؟
- این عمل خطرناک نیست. هزاران نفر تو قلبشون باطری گذاشتن. سپیده هنوز به تو نیاز داره. اینو در کن.
- حالا بعدا راجع بهش صحبت میکنیم. به عمل فکر میکنم، اعصابم به هم میریزه. یه حرف دیگه بزن.
- چه حرفی مهمتر از این، مینا جون؟
- سپیده عروسی کنه، بعد.
- تا حالا میگفتی عادل بیاد. حالا میگی سپیده عروسی کنه؟ لابد بعدش میگی بابای سپیده رو هم سرانجام بدم، بعد.
- خوب آره. این هم یکی از برنامههای منه. باعث شدم از زندگی عقب بمونی، باید جبران کنم. خودم برات یه زن خوب پیدا میکنم. چرا اینطوری نگاهم میکنی؟
- پس لطفا زنی که روحیاتش به من بخوره.
- حتما دقت میکنم. تمام تلاشمو میکنم که برات یه دختر ماه پیدا کنم، عادل.
- لابد یه دختر بیست ساله که سپیده هم همبازی داشته باشه.
- گمان نکنم سپیده شما رو تحمل کنه. احتمالاً میاد پیش خودم که شما هم راحت باشین.
- اونوقت تو کی ازدواج میکنی، خانم مهربون؟
- وقتی سپیده رو سر و سامون دادم.
- چرا تا حالا ازدواج نکردی، مینا؟ علی محمد میگفت: موردهای خیلی خوبی برات پیدا شده.
- از ازدواج مجدد خاطرهٔ خوبی نداشتم. نمیخواستم سپیده رو دوباره در به در کنم.
- اشتباه کردی. باید ازدواج میکردی. همه که مثل هم نمیشن. سپیده هم میرفت پیش مامانم.
- حالا هنوز هم دیر نشده. اول قلبمو درست کنم، بعد.
از لحن صحبت مادر متوجه شدم که اعصابش متشنج و در فشار است. صدایش کمی میلرزید. چیزهایی را که دو ساعت پیش از پدر دیده بودم با صحبتهای آن لحظهاش که مقایسه میکردم، زمین تا آسمان فرق میکرد. درست حالت وقتی را پیدا کرده بودم که سر خاک اردشیر میرفتیم و مادر دوگانه صحبت میکرد. از این طرف لعنتش میکرد، از آن طرف برایش اشک میریخت. پیش خود گفتم لابد بیست سال هم باید صبر کنم تا از حس پدر به مادر چیزی سر دربیاورم. با عصبانیت گوشهٔ لبم را میجویدم.
صدای کشیدن صندلی روی زمین مرا از جا پراند. به طرف طبقهٔ بالا پا به فرار گذاشتم، اما پدر به قصد چای ریختن از جا بلند شده بود. وقتی دوباره نشست و صحبت را از سر گرفت، آهسته برگشتم و سر جایم نشستم و گوشهایم را تیز کردم.
- از پسر اردشیر چه خبر؟ بزرگ شده؟
- آره. اردشیر چهارده سالشه. گاهی ارسلان میبردش مغازه و فوت و فنّ طلاسازی رو بهش یاد میده. خیلی عزیزدوردونه اس. دنیا اینطوریه دیگه. یهو ناگهانی یکی میاد و میشه صاحب همه چیز. پدر و مادر و پول و هزار تا خاطرخواه. ماشالله پسر خوشگلی هم هست.
- مادرش چی کار میکنه؟
- خانمی. هر روز یه کلاسه و هر چهار پنج ماه یه سفر اروپا. خدا شانس بده.
- ازدواج کرده؟
- اینو هم به تو نگفتن؟
- نه به خدا. یعنی چیزی نپرسیدم. برام مهم نبود.
- با ارسلان ازدواج کرد.
- نه بابا؟
- واقعا بهت نگفتن؟
- نه به جون تو. فقط گفتن ارسلان زن گرفته، زنش هم دختر خوبیه.
- خوب آره. الحق دختر خوبیه. اون بیچاره هم فکر کرده بود اردشیر زن نداره، خسته بود تورش کنه. بعد که دید زن داره، خداییش کنار کشید. اما نمیدونست بچه دار شده. بعد از مرگ اردشیر، انگار از ترس پدر و مادرش خودکشی کرد. خوب آبروشو از دست رفته میدید. مدرسه اومد پیگیر شد. ارسلان هم دلش سوخت و دختره رو گرفت. الان اردشیر قانونا پسر ارسلانه، چون شناسنامه شو ارسلان به نام خودش گرفته. یه دختر هشت صالح هم داره به اسم انوشه.
- ارسلان چه کار خوبی کرد. آفرین. حالا راضیه؟
- اره. خیلی زن و بچه شو دوست داره. اصلا ارسلان از اولش پسر خوبی بود. با معرفته. زنش هم آدم قدردانیه.
- رابطهاش با تو چه جوره؟
- خیلی نمیبینمش. تو مراسمی، عروسیی، عزایی، خونهٔ افسانه ای. چون سالها نمیخواستیم سپیده متوجه بشه که افسانه کیه. پدرمون دراومد تا به قولی که به تو داده بودم عمل کنم، عادل.
- میدونم. ممنونم. پدر تو چطور؟ میبینی؟
- اونو هم همینطور. فقط تو مراسمی، چیزی. نه به خونش میرم، نه به خونم میاد. امروز هم به خاطر تو اومد. اما سپیده زیاد بهشون سر میزنه. یعنی اگه سر نزنه، بابا عصبانی میشه. یه جورایی به سپیده وابسته اس.
- اگه میدونستم بعد از جدایی از من این روزگار به سرت میاد، رحم نمیکردم و طلاقت نمیدادم.
- آره. خودم هم گاهی میگفتم کاش عادل لج میکرد و میگفت: طلاقت نمیدم تا موهات مثل دندونهات سفید شه.
- اون هم من! که یه مورچه زیر پام میبینم، ازش میپرسم شما از ما راضی هستی؟
هر دو خندیدند.
با سر و صدا به آشپزخانه رفتم و گفتم: زیاد مزاحم نمیشم. یه چای بریزم و برم.
پدر گفت: بیا بشین، بابا. تو که مزاحم نیستی.
- بالا دارم درس میخونم. شما راحت باشین.
دوباره راحت رفتم روی پلهها نشستم. مثلا داشتم درس میخواندم. وقتی دیدم صحبتهایشان دربارهٔ فاک و فامیل و این طرف و آن طرف است، خسته شدم و به اتاقم رفتم. هیچ امیدی به این دوتا نبود. روی تختم دراز کشیدم و به فکر راه حل افتادم. یادم افتاد مادر قسم داده بود که غرورش را خرد نکنم. بعد یادم افتاد که پدر نامهٔ مادر را خوانده و از راز دلش باخبر است، هر چند مادر فکر نمیکرد پدر آن نامه را به این زودی پیدا کند. اصلا باور نمیکرد که پدر بی اجازه چمدانش را باز کرده. دیدم فکر بیفایده است. به خدا توکل کردم.
احساس گرما کردم. چشم گشودم و پتو را کنار زدم. وقتی دیدم با لباس منزل به خواب رفتم، تازه یاد پدر و مادر افتادم. فهمیدم یکی از آنها رویم پتو انداخته. به ساعت نگاه کردم. سهٔ نیمه شب بود. با سرعت خودم را به اتاق مادر رساندم. کسی آنجا نبود. در اتاق پدر هم کسی نبود. به طبقهٔ پایین رفتم. دیدم در سالن دور میز غذاخوری نشستند و شطرنج بازی میکنند. متوجهٔ من نشدند. سریع از خاطرات مادر روزی را به یاد آوردم که او هفده ساله بود و در منزل پدربزرگ با پدر شطرنج بازی میکرد و سرباز را روی سینهاش در جیب پیراهنش پنهان کرده بود. اکنون بعد از بیست سال تکرار میشد.
سینه صاف کردم. به طرفم برگشتند. گفتم: بابا، مواظب باشین مامان سربازتونو توی جیبش قایم نکرده باشه.
هر دو خندیدند. مادر گفت:ای شیطون! معلوم هست کجایی؟
- اصلا نفهمیدم چطور خوابم برد. ببخشین.
- پدرت اومد سری بهت زد. وقتی گفت خوابیدی، باور نکردم. گفتم: این دختر کنجکاو من بعیده ما رو رها کنه و بخوابه.
- خواستم راحت باشین.
مادر گفت: خواستم برم، پدرت نذاشت. گفت: با هم شطرنج بازی کنیم.
- نصفه شبی کجا بری، آخه؟
- یه کم هوا روشن بشه، میرم.
- مینا، مگه تو خونهٔ غریبه موندی؟ حرفها میزنی، آدم شاخ در میاره. انقدر تعارفی نبودی تو؟
- دوست ندارم مردم بگن مینا شب اونجا مونده.
- خب نمیگیم موندی. میگیم آخر شب رفتی. مردم من و تو رو میشناسن. وقتی زن و شوهر بودیم با هم نامحرم بودیم، وای به حال العان.
مادر در حالی که قهقهه میزد، به من اشاره کرد و پرسید: پس این چیه؟ از کجا اومده به این خوشگلی؟
پدر خندید و گفت: این هم خدایی اومده که من باز هم تو رو ببینم.
 

غزل *

عضو جدید
- اون موقع که سپیده رو باردار شدم یادته چی کار میکردم؟
- نگو، نگو. یادم ننداز. یاد اون گلدونه که میافتم، روحیه مو واسهٔ بازی از دست میدم به خدا.
- اما بعد از جدایی از تو، روز به روز بیشتر فهمیدم که حکمت دنیا اومدن سپیده چی بود. وگرنه من پشتیبانی مثل تو نداشتم، عادل. سپیده وسیلهٔ ارتباط من با تو و خونوادت بود. با وجود این دختر ناز، رو من طور دیگهای حساب باز میشد.
- و میشه.
- ممنونم، عادل جون، داری میبازی. این هم فیلت که دیگه قصد هندستون نکنه. برو به سلامت.
- مینا، پاک حواس منو پرت کردی. قبول نیست به جون تو.
- سپیده قدمش همیشه واسهٔ من خوب بوده، عادل.
- خب واسهٔ من هم خوب بوده. اون موقع پولدارتر شدم. اما العان چرا همچین شد؟
- بابا، اسبو حرکت بدین، کلی جلو میفتین.
- تو معلوم هست طرف کی هستی، بابا؟
- طرف هردوتون. به هر دو کمک میکنم. اما با بازنده قهر میکنم، یه روز بهش غذا نمیدم.
پدر اسب را تکان داد و گفت: فردا گرسنه نمونیم یه موقع. هر چه شد، بادا باد.
- من برم براتون قهوه بیارم؟ موافقین؟
- نیکی و پرسش، سپیده خانم؟ بدو بابا. این مامانت خوابش بگیره رفته ها. قهوه رو برسون.
- قهوه برای مامان خوب نیست. براش شیر میارم.
نشان به آن نشان، تا هشت صبح بیدار بودیم. تا اینکه مادر گفت: خب دیگه، من پاشم برم. شما هم برین بگیرین بخوابین.
- کجا بری؟ تو هم برو تو اتاق خودت بگیر بخواب دیگه. ظهر هم ناهار میریم بیرون.
- نه. ممنونم، عادل.
- این همه غذا مونده، بابا. رستوران چه صیغه ایه دیگه؟
- اونها رو هم میخوریم. میخوام دوری بیرون بزنیم. پوسیدم تو زندون. فعلا پاشیم بریم بخوابیم. مامانت رنگش پریده.
- یه کم قلبم ناراحته. خیلی کند میزانه. دیشب داروهامو نخوردم، بی خوابی هم داشتم، بهم فشار اومده.
- مگه داروهاتو نیاوردی؟
- نه.
- خب بالا که داشتی، مامان.
- نه، همه رو بردم.
پدر گفت: تو اطاقت یه کیسه دارو هست.
- اونها قدیمیه.
مادر برخاست و به سمت جالباسی رفت و مانتو و روسریش را برداشت. پدر گفت: مینا، نرو دیگه. چقدر تعارفی شدی تو.
- خوابیدن اینجا اونجا نداره، عادل. دوباره میام. راه رفتنی رو باید رفت.
- عصری برو.
- نه، باید برم. به داروهام نیاز دارم. تو هم راحت برو بخواب.
- سپیده میره داروهاتو میاره.
- آخه بعدازظهر هم کلاس دارم.
- کلاس چی؟
- پیانو.
- به به! اونوقت با چی تمرین میکنی؟
- تو فکرشم یکی بخرم. تازه شروع کردم. فعلا با پیانوی سمانه تمرین میکنم.
- چه ساعتی کلاس داری؟
- دو تا سه.
- بعدش بیا اینجا.
- فکر نکنم. حالا تماس میگیرم. خیلی خوش گذشت، عادل. ایشالله سالهای سال سایه ات بالا سر سپیده باشه. آرزوم اینه که از این به بعد تا صد و بیست سالگی انقدر بهت خوش بگذره و انقدر لحظات و اتفاقات برات خوشایند باشه که بهترین دوران زندگیت که من عزت گرفتم، جبران بشه. باز هم بابت همه چیز ممنونم. زبونم از تشکر قاصره. کار تو خیلی بزرگوارانه بود، خیلی سخت بود. اما من هم خیلی سختی کشیدم و خوشگذرونی نکردم. خدا شاهده حتی وقتی چیز خنده داری میشنیدم، وقتی خنده هام عمیق میشد، یاد تو میفتادم و خندمو قطعه میکردم. این دو تا کلاسی هم که میرم به اصرار سمانه اس، وگرنه حال و حوصله نداشتم و ندارم.
- من از خدامه که لبخندو رو لبهات ببینم. همیشه دعا میکردم که سلامت و شاد باشی، مینا جون.
- میدونم. خدا تو رو از ما نگیره. پیش من بیاین. خوشحال میشم.
- حتما. سپیده، راستی کادوی مامانتو براش بیار. یه سوغاتی ناقابله، مینا جون، که بدونی به یادت بودم.
- خیلی ممنون، عادل.
بستهٔ کادویی را برای مادر آوردم. باز از پدر تشکر کرد و گفت: همیشه مارو خجالت میدی، خداحافظ.
- به سلامت. مواظب باش. رسیدی زنگ بزن.
- خوابتونو خراب نمیکنم. میرسم. نگران نباش.
- من بیدارم تا زنگ بزنی.
- باشه پس تا یه ربع دیگه که تماس میگیرم خداحافظ. سپیده جون خداحافظ. راستی تو امروز دانشگاه نمیری؟
- نه، حالشو ندارم، مامان. خیلی ازتون پذیرایی کردم، خسته ام.
پدر تا جایی که ماشین مادر دیده میشد ایستاد. سپس در را بست و تو آمد و گفت: تو برو بخواب عزیزم. من کمی اینجا قدم میزنم تا مامانت تماس بگیره. بعد میخوابم.
- باشه، بابا. فقط سرما نخورین.
به درون منزل آمدم. پدر خودش را با گلها و نهالهای حیاط مشغول کرد. با هم روی صندلی فلزی حیاط نشست و نگاهش را به صفحهٔ آبی آسمان دوخت. یعنی به چه میاندیشید؟ چه کسی را به پاکی و شفافیت آسمان میدید؟
زنگ تلفن به صدا درآمد. میدانستم پدر دوست دارد خودش بردارد، بنابرین صبر کردم. پدر سریع خودش را به منزل رساند. وقتی مرا دید کمی از سرعتش خجالت کشید و بهانه آورد که: تو هنوز نخوابیدی، بابا؟ ترسیدام با صدای تلفن از خواب بپری، دویدم.
- میز صبحونه رو جمع میکردم. العان میرم میخوابم. از دروغ پدر خندم گرفت و به طبقهٔ بالا رفتم.
- الو، سلام... خب الهی شکر... داروهاتو خوردی؟... اون واجبتر بود، مینا!... نه، تو حیاط نشسته بودم... الان میخوابی؟... پس من هم میرم میخوابم... داروهات یادت نره، مینا جون... قربونت. عصر منتظریم ها... حالا ما هم میایم... راستی از پزشک قلبت وقت بگیر، من میخوام بیام باهاش صحبت کنم... میدونم. کارش دارم... خب عمل نکن. من میخوام اصلا در مورد عمل نکردنت صحبت کنم. تو وقت بگیر... ممنونم. خدانگهدار.
خواستیم دیگر بخوابیم. سر وسدای پدر را هم از اتاقش شنیدم و فهمیدم قصد خواب دارد.
هنوز ده و نیم صبح نشده بود که زنگ تلفن به صدا درآمد. چشمهایم باز نمیشد. اما هر کس بود، ول کن معامله نبود. گوشی را برداشتم.
- بله؟
- سلام، سپیده جون.
- سلام، زن عمو افسانه. حال شما خوبه؟ رویا و روهام و عمو خوبن؟
- ممنونم. خوبیم. الحمدالله. چشمت روشن، عزیزم. خیلی خوشحال شدم پدرت سلامت به خونه برگشت.
-ممنونم. جاتون دیروز خیلی خالی بود.
- دوستان جای ما. تو دختر بزرگ و عاقلی هستی، میتونی خودتو جای من بذاری و پوزش منو بپذیری که نیومدم.
- میفهمم، زن عمو. خدا بابا اردشیرو هم رحمت کنه.
- پدرت چی کار میکنه؟ حالش خوبه؟
- خوابیده.
- آخ، آخ. بد موقع زنگ زدم. اما فکر نمیکردم پدرت این موقع خواب باشه. اون سحرخیز بود.
داشتم بند را آب میدادم و میگفتم مامان تا صبح اینجا بود، اما سریع گفتم: آخه تا صبح بیدار بودیم. عات حرف میزدیم. ساعت نه صبح بود که خوابیدیم.
- پس منو حلال کنین.
- این چه حرفیه؟ اتفاقا خیلی خوشحال شدم.
- مامانت نیومد دیدن پدرت؟
- چرا دیشب به اصرار بابا اومد. اما کمی حالش بد شد، رفت خونه.
- بندهٔ خدا. پدرت فهمید مامان چه مشکلی داره.
- آره. خیلی از دست عموها شاکیه. میگه همه چیزو از من پنهان کردن.
- خب حق داره. اما اینها هم حق داشتن. پدرت کاری از دستش برنمی اومد. چرا بیخود ناراحتش میکردن؟
- حالا از مامان خواسته که وقت بگیره، با هم برن پیش پزشکش.
- مگه پدرت مینا رو راضی کنه. وضعش خیلی بعده ها. پست گوش نندازین. اون بار من با پزشکش صحبت کردم. اصلا به جز عمل راهی نیست. پزشکش متعجب بود که چطور تا العان دووم آورده.
- راضی نمیشه. پدر دیشب خیلی باهاش صحبت کرد. میگه میخوام عروسی سپیده رو ببینم، عادلو زن بدم، بعد.
- بگو کی از خودت بهتر.
- خب اینو بابا باید تشخیص بده.
- چیزی نفهمیدی؟
- اصلا نمیفهمم، زن عمو. میفهمم واسهٔ مامان میمیره ها، اما یه حرفهایی میزانه که آدم ناامید میشه.
- مثلا چی میگه؟
- من مثل برادرتم و تو باید ازدواج میکردی و از این حرفها.
- عجیبه. تو باید با پدرت صحبت کنی.
- مامانم قسم داده که اینکارو نکنم. گفته دلم میخواد ببینم خودش چه تصمیمی میگیره. همین قدر که بدونم منو بخشیده و روم حسابی باز کرده، راحت میمیرم.
- خدا نکنه.
- من خیلی نگرانم. اگه بابا زن بگیره چی؟
- ببین سپیده جون، پدرت خیلی به پای مامانت سوخته. هر تصمیمی گرفت، بهش احترام بذار.
- میدونم، زن عمو. اما مادرم به امید پدرم زنده اس.
- من که دعا میکنم عادل هنوز هم همونطور مینا رو دوست داشته باشه. بعید میدونم به کس دیگهای فکر کنه. اون خیلی عاقله. از مینا قشنگتر و خانمتر و عاشقتر هم از کجا میخواد گیر بیاره؟
- دعا کنین. من تحمل دوری مامانمو ندارم.
- حالا که پدرت خوابه، مزاحمش نمیشام. بعدا تماس میگیرم.
- یعنی میخواین باهاش صحبت کنین؟ دیگه آشتی میکنین؟
- پدرت خیلی مرد محترمیه. درسته اون اتفاق شوم پیش اومد، اما هر چی فکر میکنم، میبینم عادل تقصیری نداشته. اون یه مورچه رو آزار نمیده. چطور میخواسته برادر منو بکشه؟ دیشب تا صبح نخوابیدم. دو دل بودم که زنگ بزنم یا نزنم. خب دلم نمیاد روح اردشیرو هم ناراحت کنم. سحر خواب مادرمو دیدم. کنار عادل نشسته بود و احوالشو میپرسید. از خواب پریدم. فهمیدم که باید احوال عادلو بپرسم. به هر حال عادل تقاص کارشو پس داده. از نظر ما و قانون دیگه پاکه. اردشیر پدرتو خیلی آزار داد. حالا تو چرا گریه میکنی، عزیزم؟
- همین طوری. احساساتی شدم. آخه بابا هم خیلی دلش برای شما تنگ شده. دیشب هی از شما میپرسید. بهتون حق هم داد. گفت: اگه به دیدنش نیاین، خودش میاد پیش شما.
- میشه بیدارش کنی، سپیده جون؟ میترسم دیگه دستم به تلفن نره.
- آره، آره. الان بیدارش میکنم. گوشی.
از هولم که پدر را خوشحال کنم، به اتاقش دویدم. دمر بالش را در آغوش گرفته بود و مست خواب بود. آهسته صدایش زدم: بابا! بابا!
- چیه، بابا؟
- زن عمو افسانه اس. میخواد به شما خوشامد بگه.
برق شادی در چشمهای خواب آلودش درخشید. در تختش نشست و گوشی را از من گرفت. فوری خودم را به طبقهٔ پایین رساندم و گوشی دیگر را برداشتم. میدانستم کار درستی نمیکنم، اما تمام این مکالمات را برای کتابی که در حال نوشتنش بودم تا به پدر و معاد هدیه کنم، لازم داشتم.
افسانه گریه میکرد. پدر با بغض گفت: افسانه جون، ناراحت میشم. خواهش میکنم گریه نکن.
- واسهٔ یه ندونم کاری این دوتا بیست سال از زندگیت تباه شد، عادل. برادرم که اون طور رفت، تو اون طور، مینا اینطور. بابام که یه قدم نمیتونه راه بره و زمینگیره. ارسلان هم نتونست اونطور که دوست داره زندگی کنه و خودشو فدای هما و پسر اردشیر کرد.
- من واقعا متاسفم. اما مقدر این بود. درسته نتیجهٔ اشتباه اونها بود، اما به هر حال گذشت. تو این همه سال اونقدر که برای اردشیر و مینا غصه خوردم، واسهٔ خودم و سپیده نخوردم به خدا.
- مینا رو چطور دیدی؟
- خیلی ضعیف شده. اما هنوز همونطور خوشگل و خوش تیپه. چشمهاش هنوزم آدم کشه. یادته چقدر میخندیدیم؟
- آره. هنوز هم دوستش داری، عادل؟
- از این سوالها نکن، افسانهٔ شیطون.
- نه، جون من.
- کم از دستش نکشیدم. اما هنوز برام عزیزه. همون خاری که بودم هستم. با عرض معذرت.
- من فکر میکردم تا از زندان در بیای، مینا رو عقد میکنی. اونطور که علی و علی محمد از دلتنگیها و نگرانیهای تو میگفتن، شک نداشتم. اما سپیده میگه بابا رو مامان نظری نداره.
- یادته چند بار برای برگردوندنش جلو رفتم، چند بار غرورمو در طبق اخلاص گذاشتم، چه قدر شکستم، افسانه؟ چند بار جلوی همه اعتراف کرد که منو دوست نداره؟ چطور اینها رو فراموش کنم؟ تا نمیدیدمش، اینها رو به یاد میاوردم و آروم بودم. همچین که دیدمش، همهٔ اینها رو از یاد بردم و شدم همون عادل بیست سال پیش. اصلا به خاطر همین که اعصابم آروم باشه و به عشقش نسوزم، نخواستم پونزده سال ببینمش. گفتم به یاد آزار و اذیتش کم کم عشقش از یادم میره و بعد هم شاید ازدواج کنه، اقلأ عادت داشته باشم. آخه چطور میتونستم از پشت شیشه تماشاش کنم؟ تا زن اردشیر بود از خدا میترسیدم. اما وقتی آزاد شد از چی میترسیدم؟ گفتم پونزده سال دوری بهتر از هر هفته زجر و عذابه. اما کاش وقتی با اون اعصاب خراب به من نیاز داشت، علی محمد بهم میگفت. مینا فکر میکنه من خواستم تنبیهش کنم. به خدا اینطور نبوده. تو حالیش کن.
- خب حقیقتشو بهش بگو.
- نمیشه. نمیخوام روم حسابی باز کنه.
- یعنی تو مینا رو دیگه نمیخوای؟
- گمان نمیکنم دوباره خر شم، افسانه.
- اما مینا تمام خواستگارهاشو به خاطر تو رد کرد. منتظرت بود. راحت حاضرم قسم بخورم که از اون وقتهایی که تو میپرستیدیش، تورو بیشتر میپرسته.
- من هم خیلی دوستش دارم. اما از کجا معلوم دلسوزی نباشه؟ یا از روی شرمندگی؟ هر چند من جونمو به اون مدیونم. سپر بلام شد تا اردشیر منو با چاقو نزنه. اما اون هنوز احساس دین میکنه.
- این اردشیر نه فقط خودش، یه فامیلو بدبخت کرد.
- عشق اینجوریه. مهار کردنش کار هر کسی نیست. افسانه، خدا آدمو عاشق نکنه.
- اما تو هرگز ازش نخواستی اردشیرو رها کنه.
- خب برای اینکه اول عشق خدا رو در دل دارم. عشق در برابر ایمان واقعی خیلی ضعیفه.
- حالا در مورد مینا تجدید نظر کن. مینا دیگه عوض شده. بیشتر از هر چیز به این فکر کن که مادر دخترته. میتونین خونوادهٔ گرمی درست کنین. مطمئنم که هزار تا اردشیر و از اردشیر بهتر هم به تور مینا بخوره، نگاهشون نمیکنه. چون به قول خودش عشق واقعی رو با تو تجربه کرده. همیشه به رویا و برو بچهها میگه عشق در کنار آرامش زیباس. به اون میگن دوست داشتن.
- حالا که تازه اومدم. فعلا باید به سلامتیش برسم. بعدا کم کم بهش میفهمونم که راه ما از هم جداس.
- اون قلب اگه روزی برات نمیتپید. امروز به خاطر دوری از تو به این روز افتاده، عادل. اینو فراموش نکن.
- کی میای ببینیمت افسانه؟
- شاید همین امشب اومدیم. برای دیدنت عجله دارم.
- من هم همینطور. تو همیشه در حق من خواهری کردی. هیچ وقت کمبود خواهرو حس نکردم. ازت ممنونم.
- خواهش میکنم. کاری نداری؟
- سلام برسون. قربونت. خدانگهدار.
آهسته گوشی را گذاشتم، در حالی که غم دنیا را به دل داشتم به طبقهٔ بالا رفتم. خواب از هر چیزی برایم بهتر بود.




ادامه دارد......
 

غزل *

عضو جدید
بخش 58

ساعت سه بعدازظهر بود که پدر صدایم زد. گفت: سپیده جون، پاشو ناهار بخور. خواب دیگه بسه، بابا.
- شما کی بیدار شدین؟
- بعد از تلفن افسانه دیگه نخوابیدم. رفتم بیرون دوری زدم و برگشتم. چند نفر تلفن زدند خوشامد گفتن. بعد هم کمی خودمو با اتاقم مشغول کردم. الان هم ناهارو آماده کردم. پاشو با هم بخوریم. فقط اول یه زنگ به مامانت بزن، ببین از کلاس برگشته یا نه.
در دلم گفتم: وقتی نمیخواهیش، چرا ساعت رفت و آمدشو زیر نظر داری؟ اما بلند گفتم: چشم. خب خودتون بهش زنگ بزنین.
- تو بزنی بهتره.
باز در دلا گفتم: لعنت به غرور هر چی آدم عاشقه.
پدر گفت: بزن دیگه.
به موبایل مادر زنگ زدم.
- بله؟
- سلام، مامان.
- سلام، عزیزم. خوبی؟
- سر کلاس خوابت برده؟
- آره. استاد آهنگ آروم میزد، خوابم برد.
- نه، خارج از شوخی کجایی؟
- تو رختخواب.
- نرفتی کلاس؟
- نه.
- چرا؟
- حالم خوب نبود، مامان جون.
- چرا؟
- نمیدونم. مراتب نفس کم میآرم.هی اکسیژن مصرف کردم. نیم ساعتی بود که خوابم برده بود.
- پس ببخشین که بیدارت کردم.
- نه قربونت برم. بابات چطوره؟
- خوبه. اون خواست بهت زنگ بزنم. گفت حتما از کلاس برگشتی. کنترلت میکنه. کارت دراومده، مامان. داری تقاص منو پس میدی. هی کنترلم کردی، این شد.
مادر خندید و گفت: اون دنیا چطور میخواد کنترلم کنه؟
- خدا نکنه. من ناهار میخورم، میام پیشت. نگرانم.
- نه، عزیز دلم. حالم اونقدرها بد نیست. بعدازظهر هم سمانه میاد اینجا. تنها نیستم.
- مگه قرار نبود بیای پیش ما؟
- حالا فرصت زیاده. به پدرت سلام برسون. ببر بگردونش، مامان جون. بهش برس.
- باشه پس حالت بد شد به من بگی ها. جون من.
- حتما. جز تو کسی رو ندارم، قربونت برم.
- فعلا خدانگهدار.
- خداحافظ، سپیده جون.
پدر پرسید: چی شد؟
- حالش خوب نبود، نرفته کلاس.
- پاشو ناهار بخوریم، بریم پیشش.
- ممون داره. دوستش میره پیشش.
- دوستش کیه؟
- خاله سمانه.
- خب بره. اونو هم میبینیم. چه بهتر.
- نمیخواد. بذارین راحت باشه.
پدر با تعجب نگاهم کرد و پرسید: مگه ما باعث ناراحتیش میشیم؟
سکوت کردم.
چانهام را با دستش بالا آورد و پرسید: تو اون مغزت چی میگذره؟ به من بگو.
- هیچی.
- مامانت از دست من ناراحته؟ نه. بهتون سلام هم رسوند. گفت ببرم شما رو بگردونم.
- سپیده، چیزی رو تو دلت نگاه ندار. بگو حرفتو، بابا. من با ظرفیتم.
- میگم یعنی به خودتون عادتش ندین، وقتی روش حسابی باز نکردین.
- تو کجا بودی که من به مادرت مثل یه نوزاد به مادر عادت داشتم و وابسته بودم؟ اونوقت اون منو رها کرد و رفت پی هوسش.
- همهٔ آدمها اشتباه میکنن. شما تو زندگیتون هرگز اشتباه نکردین، بابا؟
- چرا. دوبار اشتباه کردم. یه بار زمانی بود که مادرت گفت: دوستم نداره، باز به پاش نشستم و رفتم خاستگاریش. بار دوم هم وقتی بود که از ترس اینکه نذاره بره، بچه دارش کردم. اگه میدونستم اون بچه روزی به من کنایه میزنه که چرا میخوام طوری زندگی کنم که دوست دارم، از خدا بچه نمیخواستم. اگه پای درددل مادرت نشستی، کمی هم پای درددل من بشین، اونوقت قضاوت کن. هر کس جای من بود، وقتی طلاق گرفت و رفت، دیگه اسمشو نمیاورد. اما من تا همین لحظه به فکرشم.
- به خاطر من به فکرشین. چون مادر بچه تونه. چون نباشه من هم نیستم. جونم به اون بنده. بمیره، من هم میمیرم.
پدر عصبانی کنار پنجره رفت. من دلخورتر و عصبانیتر از اون به سمت در رفتم. گفت: چطور اونروز که منو سکهٔ یه پول کرد، کسی چیزی نگفت؟ امروز که میخوام خودم باشم، همه اعتراض میکنین. افسانه، تو، علی محمد، همه. چطور اون باور نکرد که چقدر عاشقشم، اونوقت توقع دارین من زود باور کنم که داره واسم جون میده؟
- پدر با ظرفیت من، همسر سابق شما انقدر خاطرخواه داره که به شما نیاز نداره. از نظر مادی هم به شما نیاز نداره، چون پدربزرگ سند مغازه و اجارشو به خو ما واگذار کرده. میدونین اون مغازه چقدر ارزش داره؟ میدونین همین الان کی خواستگار پر و پا قرص مامانه؟ یکی از بهترین جراهان قلب داره واسهٔ اون میمیره، اما مامان به خاطر شما، به عشق شما زیر عمل نمیره. اشکال شما اینه که هیچ وقت مادرو درک نکردین. هیچ وقت حرفشو باور نداشتین. نه اون موقع که شمارو نمیخواست، نه الان که شما رو... چی بگم که نگم بهتره.
عصبانی به طبقهٔ پایین رفتم. پشت میز آشپزخانه نشستم و اشک ریختم. دیدم پدر میز را چیده. زیر غذا را خاموش کردم. مدتی منتظر نشستم، اما پدر نیامد. یک جورهایی به او حق دادم. شاید زیاده روی کرده بودم. به طبقهٔ بالا رفتم. پدر به اتاق خودش رفته بود. در زدم. گفتم: بابا؟ بابا؟ پس چرا نمیاین ناهار بخوریم؟
جوابی نشنیدم.
دستهٔ در را پایین آوردم، اما در از تو قفل بود. پرسیدم: بابا، حالتون خوبه؟
- خوبم، بابا. تو برو بخور. من میل ندارم.
- خودتون خواستین حرفمو بزنم. چرا ناراحت میشین؟
- از دست تو ناراحت نیستم، قربونت برم. میخوام تو حال خودم باشم. گرسنه شدم، میام میخورم.
- باشه. اما یه روزی بهتون ثابت میکنم که مامان ذرهای از خودش دفاع نکرده. فکر نکنین پرم کرده و همه چیزو به نفع خودش تموم کرده. اگه میبینین ازش دفاع میکنم، به خاطر سکوت و مظلومیتشه، به خاطر صداقتشه. من ریزترین چیزها رو در مورد شما میدونم. از زبون خودش بدیهاشو شنیدم. اما سرزنشش نکردم. وقتی خودش پشیمونه و پونزده سال زجر کشیده، چرا سرزنشش کنم؟ مادر وقتی برای من پاک شد که سپر بلای شما شد و جونشو به شما تقدیم کرد، بابا. به موقعش هم از شما دفاع میکنم. اما نه با حرف. با قلم، طوری که صدای مظلومیت شما رو هم به گوش دنیا برسونم. طوری که زندگی شما درس عبرتی بشه واسهٔ سایرین. نمیذارم حقی از شما پایمال بشه. بهتون قول میدم. اما مامانو عذاب ندین. اون قلب سالمی نداره. با حرفاتون ناامیدش نکنین. اون از نگاه شما همه چیزو خوب درک میکنه. نیازی نیست با زبون حالیش کنین. همین که زیاد نبینینش و زیاد باهاش رابطه برقرار نکنین، خودش کم کم قطع امید میکنه. یعنی تقریبا فهمیده. من هم راضییش میکنم زودتر از شما با همون جراحه ازدواج کنه. مرد خوبیه. یه جورهایی مثل خودتونه. آوم و با شعوره. به خدا راست میگم. الان هم که میبینین کمی حالش بد شده، به خاطر اینه که از صحبتاتون فهمیده نمیخواهیدش. مامان جونش به شما بنده. جونشو نگیرین. بابا، خواهش میکنم بذارین عمل کنه، بعد هر کاری دوست داشتین بکنین و هر کسو دوست داشتین بگیرین. ایشالله که خوشبخت بشین. ما به شما حق میدیم. اعتراضی هم نمیکنیم.
گریه کنان به طبقهٔ پایین برگشتم. کمی غذا کشیدم، اما نفهمیدم چه خوردم. سالن را مراتب کردم و با خانمی که هر هفته به منزلمان میآمد تماس گرفتم و از او خواستم برای نظافت دوبارهٔ منزل فردا سری به ما بزند. بعد به طبقهٔ بالا رفتم و آماده شدم. تا پدر از خلوت خودش بیرون میآمد، میتوانستم به مادر سری بزنم و برگردم. به در اتاق پدر چند ضربه زدم.
- دختر نازم، گرسنه نیستم. قهر هم نیستم. بذار تو حال خودم باشم.
- من دارم میرم پیش مامان. کاری ندارین؟
- مگه اتفاقی افتاده؟
- نه، میخوام سری بهش بزنم. زود برمیگردم. خداحافظ.
هنوز به پلهها نرسیده بودم که قفل در را باز کرد و گفت: خوب من هم میام.
- نمیخواد، تا شما استراحت کنین، من برگشتم. غروب میبرمتون هر جا دوست داشتین.
- من دوست دارم بیعم خونهٔ مامانت. اون هم الان. بعداً هم میتونم تو حال خودم باشم.
- این همه حرف زدم. نتیجهاش اینه؟
- نتیجهاش اینه که فهمیدم روزه خون خوبی نمیشی، بابا، چون همهٔ عدمها پی نفسشون میرن. من هم یکیش. صبر کن، بپوشم، خانم نویسنده. فقط کتاب نوشتی، اینها رو توش ننویس که محبوبیتم حفظ بشه.
از خنده داشتم میترکیدم. به طبقهٔ پایین رفتم و برای بابا غذا کشیدم. پایین آمد و گفت: بریم؟
- اول ناهار بخورین، بعد میریم.
- پس تو هم اول به مامانت اطلاع بده که جا نخوره، بیفتی به جونم.
از دست شما. اون هم به چشم. اما زن عمو گفت: شاید شب بیان اینجا ها.
- حالا که ساعت چهاره. غروب ازشون میپرسیم که برنامه شون چیه.
پدر مشغول صرف غذا شد. همانطور با مانتو و روسری کنارش نشستم و پرسیدم: بابا، هیچ وقت از اینکه به جای مامان زندونی کشیدین پشیمون نشدین؟
- خیلی زیاد.
- واقعا؟
- موقعی که دلم خیلی براتون تنگ میشد، این حالت بهم دست میداد.
- برای من؟
- نه، برای هردوتون.
- خب اگه برای من دلتون تنگ میشد، حرفی نبود. حق داشتین. اگه مامان رفته بود زندون، شما پیش من بودین. اما اگه مامان زندونی میشد، به حال شما چه فرقی میکرد؟ به هر حال دور بودین.
- بله دختر باهوش من. اما من میتونستم برم ببینمش. مامانت هرگز نمیگفت نیا منو ببین.
خندیدم و گفتم؛ خود کرده را تدبیر نیست.
- من هیچ وقت از اینکه جای مینا زجر بکشم پشیمون نمیشم.
- نگین چون عاشقشین که نمیپذیرم، بابا.
- فقط عاشقش نیستم. دوستش دارم. دوست داشتن فرق میکنه، بابا. اگه بدونی وقتی مامانتو سپر بالای خودم دیدم که اونطور با شجاعت ایستاده و منتظر فرود چاقوئه چه حالی شدم!
- مثلا چه حالی شدین؟
- فهمیدم که مینا دیگه واقعا دوستم داره. یعنی وجودشو با وجود من یکی میدونه. فهمیدم که نبودن من برای اون به معنی نیست و نابود شدن خودشه. اینه معنی دوست داشتن. همون موقع بخشیدمش.
- حالا چی شد که انقدر خاطرخواه مامان شدین؟
- خودم هم نمیدونم والله. همیشه واسم سال بوده.
هر دو خندیدیم. پدر گفت: خریت البته معذرت میخوام.
- واقعا اینطوری فکر میکنین؟
- این طرز فکر مردمه. البته خودم از این حس لذت میبرم.
- چطور دلتون اومد طلاقش بدین؟
- گفتم که، من دوست دارم به جای اون زجر بکشم. اون موقع هم طلاقش دادم که از زندگیش لذت ببره. خیلی هم زجر کشیدم.
- اما الان راضی نیستین زجر بکشین چون میخواین واسهٔ خودتون زندگی کنین، آره؟
- باز دعوامون میشه ها! ول کن بابا.
- جواب ندارین، هان؟
- حاضرم پونزده سال دیگه به جاش برم زندون، اما بهم ثابت بشه دوستم داره. اون دوست داشتنی که همیشه دلم میخواست. تا اینجا که خدای مهربون بهش ثابت کرده چقدر دوستش دارم. امتحان سختی بود. قیمت گزافی برایش دادم. اما مسئلهای نیست. گذشت.
- شما که گفتین همون موقع که سپر بلاتون شد بهتون ثابت شد.
- خب آره. اما اون موقع هنوز زن اردشیر بود و به من مدیون. الان نه به من مدیونه، نه متأهل. الان من عادل بیست سال پیشم و اون مینای بیست سال پیش. میدونی، سپیده جون، وقتی هنوز ازدواج نکرده بودیم، یه روزی لب ساحل بهش گفتم از خدا میخوام یه روز بهت ثابت بشه که چقدر دوستت دارم. بهش گفتم حاضرم هر امتحانی رو بپذیرم، اما خدا اینو به تو بفهمونه. گفتم هر چقدر هم سخت باشه، میپذیرم. و فکر میکنم خدا با این مصیبتها مراد دلم رو داد. مینا فهمید انقدر دوستش دارم که به خاطرش از تو دل بریدم و به جاش مجازات شدم.
- آره، مامان برام گفته.
- تو اون دوران که تازه ازم جدا شده بود، قسم خوردم که یه روز تلافی همهٔ سرشکستگیهامو سرش در بیارم. خیلی غرورمو به بازی گرفت. میخوام، نمیخوام. میخوام، نمیخوام. اون اردشیرو به من ترجیح داد. هیچ وقت یادم نمیره که به خواست افسانه چطور با ذوق، با یه سبد گل برای آوردنش در خونهٔ مادربزرگش رفتم و چطور باز اردشیرو به من ترجیح داد و جوابم کرد. چقدر خرد شدم.
- آره، برام گفته. خب حالا تلافی درآوردین؟
-هنوز نه.
- یعنی ممکنه این کارو با قلب بیمار اون بکنین؟
- قسم خوردم، سپیده. باید بکنم.
- والله خدا راضی نیست، بابا.
- به قول تو میشه یهو ناامیدش نکرد. کم کم اینطوری بهتره.
- اما مطمئنم هیچ زنی پیدا نمیکنین که مثل مامان شمارو دوست داشته باشه، انقدر که...
- که چی؟
- هیچی.
- بگو دیگه، بابا.
- نمیتونم. تا حالاش هم زیادی گفتم. قسم داده که هرگز در موردش با شما صحبت نکنم.
- جون بابا!
- به حال شما چه فرقی میکنه، شما که قسم خوردین بچزونینش.
- جون مینا بگو.
- خب اون هم با خدای خودش عهد و پیمونی بسته. دیگه بیشتر از این نمیگم.
- بگو دیگه. گفتم جون بابا.
- جونتون عزیز. اما اول واسهٔ مامان قسم خوردم. متاسفم. حالا وقتی کتابمو چاپ کردم، میخونین میفهمین. یه کاری کنین آخر کتابم خوب تموم بشه.
پدر دیگر اصرار نکرد. میز را جامعه کردم و خواستم با مادر تماس بگیرم که پدر گفت: بده خودم بهش بگم.
- سلام، مینا جون... ممنونم، تو چطوری؟... واسهٔ من خوبی، واسهٔ سپیده حال نداری؟... حالا فهمیدم.. خب آره، بودن با سپیده حال و حوصلهٔ خودشو میخواد. راست میگی. خب اگه اینطوره مهمون نمیخوای؟... چه بهتر، با ایشون هم آشنا میشم... چیزی لازم نداری سر راه بگیریم؟... باشه، پس میبینمت... ما همین الان دم دریم... نه عزیز من، دم در خونمون... میرسی گردگیری کنی. نترس... شوخی میکنم. میدونم که تو همیشه مرتبی... قربونت. خدانگهدار.
به منزل مادر که رسیدیم، خاله سمانه قبل از ما رسیده بود. مادر دامن سفید چیندار قشنگی همراه بلوزی سرخابی به تن داشت. موهایش را بالا برده و با کلیپس آن را مدل داده بود و فقط کمی رژ صورتی به لبش مالیده بود. از رنگ و رویش و رطوبتی که روی پوست صورتش نشسته بود متوجه حال خرابش شدم. اما همچنان لبخند به لب داشت. خاله و پدر با هم آشنا شدند. خاله گفت: فکر نمیکردم شما انقدر جوون باشین، آقای مهندس.
- این مینا خانم حتما سعی کرده منو پیر نشون بده و خودشو جوون، و گرنه من چهل و هشت سال پیشتر ندارم.
- مینا همیشه تعریف خوبیها و گذشتها و فهم و شعور شما رو کرده، انقدر که من فکر میکردم باید مرد سن دار و با تجربهای باشین. واسهٔ همین جا خوردم.
- مینا لطف داره. من پاسخ خوبیهای اونو دادم.
مادر در حالی که سینی چای را به سمت ما میاورد با لحنی تمسخر آمیز گفت: خیلی خوبی کردم. انقدر که اصلا جای جبران نداره، عادل.
پدر به سینی اشاره کرد و گفت: پس این چیه، خانم؟ به به، چه چایی خوشرنگی! دست شما درد نکنه. سوغاتی بنده رو هم که پوشیدی، دیگه هیچ. خیلی بهت میاد.
- ممنونم. سلیقه تو همیشه بی نظیره، عادل.
خاله سمانه خندید و گفت: مردها این کارها رو خوبی میدونن، آقای مهندس؟ چه خوب!
- شما که از مرد جماعت دوری کردین خانم. واسه چی میخواین بدونین؟
- واسهٔ اون دنیام میخوام. وقتی خواستم از احمد پذیرایی کنم.
- شما وفادار بمونین، برای ایشون کفایت میکنه. اونجا فرشتهها زیادن، خدمتتونو میکنن.
- عادل، عوض اینکه نصیحتش کنی ازدواج کنه، بدتر میکنی. آخه فکر پیریشو نمیکنه. همیشه که مادرش کنارش نیست.
- خب تا حالا که نتونستم کسی رو به اندازهٔ اون دوست داشته باشم.
پدر با حالتی بامزه گفت: حالا یه کم کمتر بهتر از یه عمر تنهاییه، خانم مهندس.
- من به مینا گفتم اگه کسی رو معرفی کرد که میل اون خدا بیامرز چشم از دهانش نیفته، من حرفی ندارم.
- فراوونه، خانم. چطور تا حالا پیدا نکردین؟ شنیدم زمونه خیلی تغییر کرده، همه به حرف زنهاشونن.
- نه، هنوز هم مردهای بد زیادن.
- خدا ریشه کنشون کنه. خب مینا جون، بهتری؟
- الحمدالله.
- وقت گرفتی؟
- فرصت نکردم.
- پاشو همین الان زنگ بزن. پاشو.
- حالا فردا.
- فردا نه. همین الان.
- راستی روزهای فرد میشینه. امروز مطب نیست.
پدر با نگاه با منظوری به من کرد و گفت: من باید هر چه زودتر ایشونو ملاقات کنم. شنیدم خیلی جراح حواس پرتیه. میترسم کار دستمون بده.
مادر با تعجب پرسید: چطور مگه؟ اتفاقاً خیلی خوشنامه.
- نه امروز یکی از دوستهام میگفت دو سه نفر زیر دستش از بین رفتن.
- عادل!
- شوخی میکنم. فردا وقت بگیری ها.
- حتما.
خلاصه گفتیم و خندیدیم، تا وقتی که زن عمو افسانه با موبایل من تماس گرفت و بنا شد آنها هم به خانهٔ مامان بیایند. هر چه کردیم، خاله سمانه نماند و به بهانهٔ مادرش رفت. مادر خواست کمی میوه بخرد. پدر مانع شد و مرا برای خرید فرستاد. بهترین فرصت بود که آنها را دقایقی تنها بگذارم. تا آنجا که میشد خرید را طول دادم و سه رع بعد ، برای اینکه قبل از عمو علی محمد اینها به منزل برسم، به خانه برگشتم. چشمهای مادر را اشک آلود دیدم، اما پدر معمولی بود. حدس زدم پدر مادر را چزانده و عقدهٔ سالیان سال را خالی کرده. اما پدر از تغییر چهرهٔ من ترسید و سریع گفت: به خدا من کاریش نکردم. بابا هی خودش داره از من حلالیت میخواد و هی خاطرات کهنه رو وسط میکشه.
خیالم راحت شد و گفتم: خب یه کلمه بگین حلالت کردم. چرا اذیت میکنین، بابا؟
- آخه این باید منو حلال کنه. کتفش که واسهٔ من سوراخ شد. پونزده سال هم که جور منو کشید و تو رو تنها بزرگ کرد.
- خب مامان تو هم حلالش کن.
- من واسهٔ همه چیز حلالش میکنم، اما واسهٔ اینکه منو زود طلاق داد نه.
صدای زنگ در باعث شد مادر بگوید: اصلا حلالیت نخواستم. حلالت هم نمیکنم.
پدر در حالی که میخندید به آیفون جواب داد. بعد رو به مادر گفت: شام میرویم بیرون. بیا بشین، مینا.
- همه چیز هست. شام درست میکنم. کاری نداره.
- من اومدم تورو ببینم. نمیخوام وقتتو توی آشپزخانه بگذرونی. میریم بیرون، من هم هوایی تازه میکنم، ببینم رستورانها چه فرقی کرده.
- باشه هر طور میلته.
پدر از عمو علی هم خواست که به ما بپیوندد، و خلاصه همگی شام را در رستورانی صرف کردیم.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 59

آن ماه به پذیرایی از دوستان و اقوام پدر و گشت و گذار و مهمانی سر شد. پدر کم کم کارش را در شرکت از سر گرفت. غروبها به خانه میآمد و کمتر فرصت میکرد به مادر سر بزند. مادر هم هفتهای یک بار گاهی دو هفته یک بار به اصرار پدر به دیدن ما میآمد و آخر شب میرفت. از این وضعیت خسته شده بودم. من به مادرم نیاز داشتم. قبلان شبها حرفهای دانشگاه و درددلهایم را با او مطرح میکردم و با هم کلاس ورزش میرفتیم. حالا چند جلسه بود که نمیرفتم. از طرفی تنهایی مادر عذابم میداد. از وقتی پدر بازگشته بود، روحیهٔ بهتری داشت، اما حال جسمی رو به راهی نداشت. بیشتر رنگش پریده بود. اکسیژن درست به قلبش نمیرسید. پدر فقط توانست یکبار او را نزد پزشکش ببرد، اما نتوانست او را به عمل راضی کند.
غروب همان روز که از نزد پزشک به منزل مادر برگشتیم، من و پدر و مادر مشغول صحبت بودیم که موبایل مادر زنگ خورد. او بدیدن شماره با نگرانی پاسخ داد.
- بفرمایین... سلام، دکتر. حال شما چطوره؟ با زحمتهای ما؟... ممنونم. به لطف شما. بله، داروها رو تهیه کردیم.
هر چه در چهرهٔ پدر گشتم تا حسادتی کشف کنم، موفق نشدم.
- البته. بفرمایین... یکی از دوستان صمیمی ما بودن. چطور مگه؟... آهان، بله. ایشون به بنده لطف داران... نه، پدر سپیده نبودن. چیه، نگران شدین؟
مادر با وحشت نگاهی به پدر کرد. نه میخواست پدر را آزرده کند و نه دکتر را از دست بدهد. درکش میکردم. معلوم نبود پدر چه تصمیمی خواهد گرفت. چرا او باید تنها امیدش را هم از دست میداد؟
- نه ، من بارها گفتم که مناسب شما نیستم... با این همه نگرانی و اصرار، منو شرمنده میکنین... نه، دکتر. من دیگه مثل اون موقعها نمیشم. محاله قلبی که با باطری کار کنه... خواهش میکنم درکم کنین، دکتر. من تا تکلیفم معلوم ناشعه، معذورم. مادر نگاهی به پدر کرد و با شرمندگی گفت: نه خیر، هنوز آزاد نشده... درست نمیدونم، اما دیگه چیزی نمونده. شاید همین ماه... میدونم، میدونم. ممنونم... سپیده هم به شما علاقه داره و فقط شما رو قبول داره، وگرنه که رضایت نمیداد. اما اول پدرش باید بیاد. نمیخوام وجدانم در عذاب باشه... من باید سپیده رو تحویل پدرش بدم و نظرشو بدونم، بعد برای زندگیم تصمیم بگیرم... من هم گمان نکنم نظرش مثبت باشه، اما من وظیفه دارم به پاش بشینم. پونزده ساله صبر کردم، چند ماه هم روش... جدی؟ ایشالله کی برمیگردین؟... به سلامتی. سفر خوشی را براتون آرزو میکنم... چرا نمیرین؟ مگه حضورتون تو کنفرانس ضروری نیست؟... با هم بریم؟ اینکه الان غیر ممکنه... باز که رسیدیم جای اول، دکتر... شما تنها فردی هستین که بعد از عادل قبولش دارم. بهتون اعتماد دارم، اما من در حال حاضر به کسی دیگه فکر میکنم، دکتر. من به ایشون مدیونم... تا عید نوروز سعی میکنم بهتون جواب بدم... به قول شما به احتمال زیاد ایشون روی من حسابی باز نکردن. هر موقع بهم ثابت شد، به شما جواب مثبت میدم. قول میدم، دکتر. البته اگه زنده بمونم... نه، به خودم امیدی ندارم. اینها تعرفه... زیر بار عمل نمیرم. من امانتی دستمه که نباید ریسک کنم. مگه خود به خود پیمونهٔ عمرم تموم شده باشه... شما همیشه محبت داشتین و دارین. ممنونم. جز اینکه دعا گوتونه باشم کار دیگهای ازم برنمیاد... بسیار خب. نه، عرضی نیست. خدانگهدار.
مادر موبایل را روی میز گذاشت. روی مبل نشست و گفت: ببخشین، عادل. کمی طولانی شد. خب، از زندانییه میگفتی. ادامه بده.
پدر با حالتی گرفته که اصلا نمیشد تشخیص داد چهاش است و چرا چهرهاش با ده دقیقه قبل زمین تا آسمان فرق کرده، نگاهی مرموز و طولانی به مادر کرد و گفت: چرا بهش نگفتی من آزاد شدم؟ چرا نگفتی من پدر سپیده بودم، مینا؟
مادر نگاهی به من کرد و رو به پدر گفت: میخوام وقت بیشتری داشته باشم. اونطوری مراتب باید جواب پس بدم که پس چی شد. میخوام خیالم راحت باشه. من صبرمو کردم. وگرنه خیلی دلم میخواست بدونه پونزده سال منتظر چه کسی بودم و بهم حق بده.
از جواب روراست و کوبندهٔ مادر لذت بردم. چشمهای هر سهٔ ما به اشک نشست. پدر گفت: اگه قرار باشه کسی افتخار کنه، اون منم، مینا جون. اما قبلان هم بهت گفتم که باید ازدواج میکردی. این حق تو بود. سپیده خانم هم که پدر دومشو پسندیده و دوستش داره. دیگه اون بنده خدا رو معطل نکنین.
بیچاره مادر دلش رو به چه بی معرفتی خوش کرده بود. من آتش گرفتم، وای به حال او. از برافروختگی صورتش پی به آتش درونش بردم. اما مادر همیشه مدیون و عاشق من باز هم حرف پدر را جدی نگرفت و گفت: به هر حال تا تو رو سر و سامون ندم، خیالم راحت نمیشه، عادل. یا خودت دست به کار شو، یا من برات بگردم دختر پیدا کنم.
پدر برخاست و گفت: تا خدا چی بخواد. خب، من دیگه میرم.
- کجا عادل؟ یه دفعه قیام کردی!
- بابا کجا میرین؟ قرار بود شام بریم بیرون، بعدش هم بریم پیش عمو علی اینها.
- باشه یه شب دیگه. آقای دکتر هم خوشحال میشه شما رو بگردونه.
من و مادر به هم نگاه کردیم.
پدر ادامه داد: مینا جون، دستت درد نکنه. سپیده، شب منتظرم. خدا نگهدار.
- عادل من تا حالا با آقای دکتر قرار نذاشتم. فقط اون گاهی تماس میگیره و حالمو میپرسه.
- ارتباط تو با دوستهات هیچ ربطی به من نداره مینا جون. من هم منظورم این نبود که در گذشته چی شده. گفتم از حالا میتونین راحت باشین. قصد جسارت و کنایه نداشتم.
هنوز پدر به پله اول نرسیده بود که صدایش زدم و گفتم: بنده هم خدمتتون عرض کنم که من تا سه ماه پیش فکر میکردم شما دور از جون مردین. بنابرین من هم مثل شما به مامان این حقو میدادم که واسهٔ خودش یه شریک زندگی داشته باشه. وگرنه قبل از هر کس شما رو میخوام و شما رو دوست دارم.
- مثل اینکه بدهکار هم شدم. زودتر برم تا کتکم نزدین.
- گلهٔ بیخود میکنین. جوابشو بشنوین.
- من از هیچ کس توقعی ندارم. حت از تو، بابا. حالا بعداً صحبت میکنیم. خداحافظ.
- به سلامت.
با مادر به سالن نشیمن برگشتم. مادر وقتی رو مبل نشست، سکوتش فریاد مطلق بود و دل آدم را میلرزاند. گفتم: تو لوسش کردی، مامان.
- اون تقصیری نداره.
- پس چرا تعرفش نکردی بمونه و سرد جواب خداحافظیشو دادی؟
- برای اینکه گذاشت رفت. شاید من نباید جلویش با دکتر صحبت میکردم. اما راستش دلم میخواست کمی تحریکش کنم و غیرتشو به جوش بیارم. خیلی خونسرده بابا.
- اتفاقا کار خوبی کردی.
- آره دیگه. بالاخره تا کی میخواد هر روز و هر شب وقت منو بگیره و ساعاتشو با من سر کنه و به قول خودش مثل برادر پشتم باشه. یه روز نمیزاره به حال خودم باشم. مراتب مراقبمه. اون وقت نه میگه میخوام، نه میگه نمیخوام. فقط میگه باید ازدواج میکردی. خب الان چی کار کنم؟ ازدواج بکنم یا نکنم، مرد حسابی؟
به حال دل ساده مادر دلم آتش گرفت. برای اینکه جای دیگر از این حرفها نزند و مضحکهٔ مردم نشود، گفتم: خودتو گول مزنی یا منو مامان؟
- یعنی چی؟
- بابا رو تو حسابی باز نکرده. با چه زبونی بگه نمیخوام؟ مامان جون، دکتر از دستت میره ها. بذار عملت کنه، بعد اهم ایشالله با هم ازدواج کنین. به قول مامان اعظم، باهاش بری به قصر خوشبختی. والله کمتر از بابا نیست. حالا قد و هیکل بابا رو نداره، اما دوستت داره. مواظبت هم هست. اون هم بندهٔ خدا همسرشو از دست داده. دخترش هم که امریکاس. کسی رو نداره. گناه داره.
تا زن نگیره من باور نمیکنم. عادل عاشق من بود و هست. یعنی انقدر خنگ شدم؟ که عشقو تو چشمهاش تشخیص ندم؟
- بله، عاشقته، اما دیگه مصلحت نمیدونه باهات زیر یه سقف زندگی کنه.ای بابا!
- باشه. با این حال من صبر میکنم. میدونم نمیخواد. اما باید مطمئنتر شم. این جوری جلوی مَردم هم بهتره. اول بابات ازدواج کنه خیلی بهتره.
- اون وقت سنکوپ نمیکنی؟
با نگاه پر از تردیدش به من فهماند که قدرت از دست دادن پدر را ندارد. نگرانتر به او چشم دوختم. دستی لای موهایش فرو برد و با همان ناز همیشگی گفت: ایشالله که سنکوپ نمیکنم و بالا سر تو هستم. اگه هم طاقت نیاوردم و از خجالت مَردم و عشق بابات مُردم که چه بهتر. نگن فقط مینا آدمکشه. این عادل کینهای هم آدمکشه. بابا، پدر بیامرز، جوون بودم، یه غلطی کردم. روزی صد بار هم مُردم و زنده شدم. والله خیلیها این کارو میکنن، آب هم از آب تکون نمیخوره. تازه گناه میکنن. من که گناه هم نکردم. به خدا تلاقمو گرفتم و زن اون خدا نیامرز شدم. نه، خدا بیامرزدش یه جورهایی دلم باراش تنگ شده.
از جا بلند شدم و فنجانها را با پنج انگشت جامعه کردم و گفتم: فقط خدا آقبتمونو با شما دوتا به خیر کنه، یه کار خیر بزرگ انجام میدم به خدا.
- خدا عاقبت اون فنجونهای بدبخت منو به خیر کنه که اون طور مثل خوشهٔ انگور تو دستت جمع کردی. بچه جون، تو سینی بذار.
 

غزل *

عضو جدید
- یعنی یه دور برم سینی بیارم، یه دور ببرم؟ عمراً! خب یه باره میبرم دیگه. چرا بیخود از قلبم کار بکشم؟
- میدونم مثل چک برگشتی برگشت میخوری، مادر. دیگه یادآوری نکن.
- مگه کلفت میخوان بگیرن؟
- میگم سپیده، بابات به تو گفته منو نمیخواد؟
- لا اله الا الله.
- جون من.
- همین حرفها را که به تو میزانه، به من هم میزانه. میگه مامانت خیلی با غرورم بازی کرده.
- جدی؟ پس کاش وقتی داشت زیر چاقوی اردشیر میمرد، اجازه میدادم غرورشو جلوی حاضرت عزراییل حفظ کنه. چه حرفها! دیگه چطور باید بگم غلط کردم؟ الان باید یه درخت به جاش دراومده باشه. بیا و خوبی کن. دیدی درخت بالا سر اردشیر چه سر سبز شده؟ ریشهٔ مارو که خشکوند، خدبیامرز. حالا چطور اون درخت اونطور شده، خدا عالمه.
خندهام گرفت. ادامه داد: من ولکنش نیستم. یه زمان گفتم نمیخواامش. حالا میخوامش.
- خب من میگم تو پیشدستی کن. بگو اجازه دادم دکتر بیاد خواستگاری، ببینم چی کار میکنه؟
- اینو نگاه کن. کف هم واسمون میزانه. عادل یه روز منو طلاق داد واسهٔ اینکه عذاب نکشم و به آرزوهام برسم. اون وقت فکر کردی الان بشنوه میخوام شوهر کنم، ذرهای از عشقشو بروز میده؟ چه سادهای تو! من باباتو میشناسم. الان هم پشیمون شدم جلوش با دکتر اون صحبتها رو کردم.
حق با مادر بود. جز صبر کاری نمیشد کرد. چیزی حاضر کردم و شام خردیم. بعد از مادر خداحافظی کردم و به منزل رفتم.
خانه سوت و کور بود و از تاریکی قبرستان را جواب کرده بود. میدانستم پدر خانه است، چون در ورودی ساختمان باز بود. به طبقهٔ بالا رفتم. در اتاقش را بسته دیدم. چراغها را روشن کردم و چند ضربه به در زدم.
- بابا؟ بابا؟
صدایش را از اتاق مادر شنیدم.
- چیه، عزیزم؟ من اینجام.
چراغ اتاق مادر را روشن کردم. پدر خواب آلود روی تخت نشست و گفت: اومدی، بابا؟
- سلام.
- سلام.
- چرا اینجا خوابیدین؟
- داشتم با مامانت خداحافظی میکردم، خوابم برد.
- خداحافظی برای چی؟ یعنی تلفنی باهاش صحبت کردین؟
- نه قربونت. اومدم اینجا دراز کشیدم و تو فکرم باهاش خداحافظی کردم. آخه میخواد شوهر کنه دیگه. ما نمیبینیمش که.
- اگه شما زن گرفتین، اون هم شوهر میکنه.
- اما من حتما زن میگیرم. اینو بهش بگو که پس فردا پس نیفته، بدهکار تو بشم.
- چه بهتر! مامانم هم تکلیفش روشن میشه.
- چه خبرها؟ مامانت که خوبه؟
- نه. چرا قهر کردین؟ توقع این کارها رو ازتون نداره.
- مگه من آدم نیستم؟ شما منو استغفرلله کردین خدا.
- خب دیگه، دارین نتیجهٔ خوبیها و محبتها و بردباریها و گذشتها و عشقی رو که به پای مادر ریختین از خدا میگیرین. ول کن شما نیست. بدجوری نگرانم، بابا.
پدر لبخند زد و گفت: یعنی الان خودمو به دیوونگی بزنم و بشم یه آدم دیگه، ولمون میکنه این ساحره خانم؟
- نه.
- پس چه خاکی به سر کنم؟ میترسم دلم به عقلم و قسمم غلبه کنه ها.
- واقعاً؟
- خب واقعیت اینه که دلم خیلی میخادش. اما عقلم میگه این آش زیادی شور شده.
- این اثرات منفی زندونه، پدر خوبم. مغزتون آفتاب ندیده، حمصهین توش اختلال ایجاد شده. اتفاقاً خدا شاهده اگه کسی مناسب و همدم شما باشه، خود مامانه.
- باز رفتی بالای منبر؟ اصلا من با خود تو قهرم. تو چه دختری هستی که واسهٔ من رقیب درست میکنی؟ اومدیم و من مامانتو میخواستم.
- من فکر میکردم شما مُردین. آدم زنده حق داره جفت داشته باشه تا به زندگی امیدوارتر باشه. شما هم حق دارین.
- پس یعنی اگه زن بگیرم، تو ناراحت نمیشی؟
- نمیدونم. اما بالاخره باید بپذیرم دیگه.
- پس پاشم برم خیابون دوری بزنم، ببینم کسی زنم میشه؟ بلکه اون بندهٔ خدا هم بره به کنفرانسش برسه.
- کی؟
- دکتر مامانتو میگم.
- از دست شما!
- از دست مامانت که نه وقتی دختر بود فهمیدم روز و شبم چه جور میگذره، نه وقتی گرفتمش، نه وقتی طلاقش دادم. تو کار خدا و خلقتش موندم. حمصهین جاذبهای تو چشمهاش لامروت که آدم گیج میمونه. اما یه بار چوبشو بدجوری خوردم. یعنی یه چوبی بود که تا عمر دارم فکر عشق و عاشقی رو از سرم به در کردم. مگه آدم کشتن و زندونی کشیدن و از زن و زندگی و بچه دور موندم آسونه؟ خلاصه نیست بدجوری داغم کرده، دیگه نمیخوام حت بهش فکر کنم، چه برسه که باهاش ازدواج کنم. مگه خلم، بچه؟ میخوان یه باطری تو قلبش بزارن، دیگه هیچی، هی میخواد واسهٔ این و اون دو برابر بطپه و با ما بجنگه. من هم دیگه حال و حوصلهٔ زندون کشیدن ندارم، بابا. یعنی امری هم ندارم. اینه که اصرار نکن. بذار بقیهٔ خداحافظیمو باهاش بکنم.
پدر دوباره دراز به دراز روی تخت پهن شد. من در حالی که از خنده ریسه رفته بودم، گفتم: جای مامان خالی. اگه بود چقدر میخندید!
- خب بگو بیاد.
- مامان دیگه قهر کرد. متأسفم براتون.
- یعنی شام واسهٔ ما نداد؟
- نه خیر. متأسفانه.
- چه بیرحم! اصلا من اول قهر کردم. بذار بره به زندگیش برسه.
جلو رفتم و کنار پدر روی تخت نشستم و گفتم: بابا!
- جون بابا؟
- شما واقعاً دیگه نمیخواین با مامان زیر یه سقف زندگی کنین؟
- ما داریم با هم زندگی میکنیم. عملا هر روز با هم هستیم، دخترم.
- درسته. اما این تا وقتیه که کلام آخرو از شما نشنیدیم. وقتی زن بگیرین، دیگه مامان هم میره سوی خودش. زن و شوهر باشین برای من یه افتخار دیگه اس.
- نمیتونم، عزیزم. نمیتونم. نه اینکه نخوام. نمیشه.
- این طرز فکر و این نتیجه گیریها به شما نمیاد. باید زیباتر ببینین، بابا. همهٔ آدامها عوض میشوند.
- مینا همیشه برای من یه بته و همیشه تو قلبمه. خیلی دوستش دارم. خیلی هم افسوس میخورم که کاش اون همه با غرور من جلوی مَردم بازی نکرده بود. میدونی، بابا، مرد سعی میکنه در بدترین موقعیتها گریه نکنه. اما من به خاطر مینا جلوی خیلیها گریه کردم. و الحق کم آوردم. از دست دادن مینا از دست دادن جونم بود. سرکوب شدن همهٔ آرزوهام بود. از دست دادن تو هم که دگه... خودت قضاوت کنی بهتره.
- میفهمم، بابا.
مگه این یه ذره دل بی صاحب چیه که آدم نتونه جلوشو بگیره و به خاطرش همهٔ زندگیشو بده؟ مینا همهٔ عزیزانشو به اردشیر فروخت. مگه من مینا رو دوست نداشتم؟ مگه من دل نداشتم؟ اما طلاقش دادم. رو دلم و احساسم پا گذاشتم به خاطر اینکه در عذاب نباشه. من هیچ وقت راضی به آزار کسی نشدم. مگه افسانه عاشق من نبود؟ اما وقتی دید من زن گرفتم، با علی محمد ازدواج کرد و دیگه به من مثل یه برادر نگاه میکرد. من شاید هر روز منزل اونها بودم. اکثرا با هم در تماس بودیم، به خاطر تو، به خاطر مینا، به خاطر کار و خونواده، اما همیشه یه رابطه سالم و پاک. مگه افسانه دل نداشت؟ مگه عاشق من نبود؟ اما پا رو دلش گذاشت و یه عمر وجودشو به علی محمد هدیه کرد. آدم میتونه محکم باشه. میتونه عشق درونش مهار کنه. سخته، اما ممکنه. مینا دلشو رها کرد، و دنبالش همهٔ خونوادشو. اردشیرو به همه ترجیح داد. خب تاوانشو هم داد. اما خیلیها به پای اون سوختن. من به مینا خیلی فرصت دادم، فقط هم به خاطر اینکه به من گفته بود روحیات دیگهای رو دوست داره و به اصرار خونواده زن من شده. میگفتم: شاید جوونه، تجربه نداره. اما بدتر ارتباطشو با اردشیر گسترش داد. من فقط بابت دو چیز خودمو سرزنش میکنم. در بقیهٔ موارد از تصمیماتم راضی هستم. اول اینکه برای به دست آوردنش اصرار بیش از حد داشتم، و دوم اینکه زود طلاقش دادم. من هم باید به همون اندازه ایستادگی میکردم و به مینا فرصت بیشتری میدادم. مطمئناً اردشیرو بهتر میشناخت. آدامها فرداشون خیلی با دیروزشون متفاوته. خیلی با تجربه تر میشن. پدرش هم نباید طردش میکرد. نمیدونم. همه چیز دست به دست هم داد تا اینطور شد. واقعاً متأسفم. واقعاً! تو زندون، تو این پونزده سال حبس انقدر که واسهٔ مینا و اردشیر حرص و جوش خوردم، واسهٔ خودم و تو نخوردم. اردشیر قربونی کینه و عشق و انتخاب اشتباهش شد. من بیشتر مینا رو مقصر میدونم که از همون اول همه چیزو از من پنهون کرد و با اردشیر قاطعانه برخورد نکرد. حالا تو میخوای همهٔ گذشتهها رو با همهٔ عزابهاش ببوسم و بذارم کنار؟ خودتو جای من بذار. من قدرت دوری از مینا رو دارم، اما قدرت نیستی اونو ندارم، سپیده. واقعاً دوستش دارم و به امید نفسهاش زندگی میکنم. اون نباشه، من هم نیستم. اما به تجربه بهم ثابت شده دوری از اون به نفعمه. من آدم اون نیستم. اما همیشه مواظبشم. اینو بهت قول میدم عزیزم.
- شما الان هم دارین اشتباه میکنین، بابا.
- شاید. اما من با خودم عهدی بستم. زندگی خیلی سخته. و از اون ساختار، جنگیدن با افکار و احساسات آدمهاست. هیچ وقت سعی نکن با افکار و احساسات آدمها بجنگی، دخترم. هر کس باید خودش باشه. با خصوصیات مربوط به خودش. اما همیشه با حرفها و کارهای مثبت و درست خودت راهنمای مَردم باش.
- پس اول شما رو راهنمایی میکنم، بابا، و بهتون پیشنهاد میکنم یه بار دیگه امتحان کنین و غرورتونو فدای عشق یا دست کم فدای من کنین. اون اشتباهات الان از مامان یه مینای دیگه ساخته.
پدر به یک یک اعضای صورتم نزاری انداخت و گفت: از راهنماییت ممنونم، دخترم. باز هم بهش فکر میکنم. اگه تونستم. اگه تونستم، چشم. ولبخند را که روی لبهایم دید، گفت: گرسنمه، بابایی. از وقتی اومدم، جز حرص و جوش هیچی نخوردم.
از جا برخاستم و گفتم: الان لباسمو عوض میکنم و براتون شام آمده میکنم. پایین منتظرتونم.
به اتاقم رفتم. وقتی در حال عوض کردن لباسم بودم، با خود گفتم: تو اتاق و رختخواب خودتو رها میکنی و میری تو اتاق مامان میخوابی که بهش فکر کنی. اون وقت چطور میخوای کنار یکی دیگه بخوابی و به اون وفادار بمونی؟ بابا، بچه گول میزنی؟ آخه تو زن بگیری؟




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 60

سه ماه گذشت. پدر یک ماشین و یک موبایل خرید و دیگر شبها راحت و آسوده به خانه میآمد و واسهٔ خودش گشت و گذار میرفت. به او شک داشتم. شاید چون فکر میکردم قصد ازدواج دارد و دنبال اهلش میگردد. اعصابم به هم ریخته بود. انگار پدر نبود راحتر بودم.
یک شب شام منزل مامان نصرت مهمان بودیم. سالگرد پدربزرگ بود و او گروهی از اقوام نزدیک را دعوت کرده بود. من از راه دانشگاه به آنجا رفتم. پدر غروب آمد و مادر با حالی نه چندان خوب ساعت هشت آمد. همه متوجه رنگ پریدگی مادر شدند. خواست کمک کنا، اما مانعش شدیم. کمی استراحت کرد و حالش نسبتا بهتر شد. آخر شب که فقط ما و عمو علی محمد و خاله نهضت در منزل مادربزرگ بودیم، خاله نهضت به پدر پیله کرد و گفت: عادل جون، پس کی به ما شیرینی میدی، قربونت؟ دخترتو هم که داران میبرن. من و پدر، از همه جا بی خبر، جا خوردیم. پدر پرسید: دختر منو میخوان ببرن، خاله جون؟ پس چرا ما بی خبریم؟
- مگه خبر نداری؟
- از چی؟
خاله به مامان نصرت نگاه کرد و پرسید: خودشو به اون راه میزنه، نصرت؟
- نه، خواهر. ما هنوز به اینها نگفتیم. هنوز که چیزی معلوم نیست.
پدر پرسید: موضوع چیه مامان؟
عمو علی محمد گفت: خونوادهٔ سپهری سپیده جونو از ما خواستگاری کرده بودن. اما ما صبر کردیم یه کم آرامش بگیرین، بعد بگیم. بیچارهها دو ماهه منتظرن.
- جداً؟ واسهٔ کدوم پسرشون؟
- واسهٔ آرش. اون یه بار تو شرکت سپیده جونو دیده و اونو به دانشگاه رسونده، و یک دل نه صد دل عاشق این خانم خوشگلهٔ ما شده.
مثل عصا قورت دادهها راست نشستم. چیزی که به مغزم خطور نمیکرد ازدواج بود.
پدر نگاهی به من کرد و گفت: سپیده ماشالله دختر عاقلیه. خودش میدونه. و البته اجازش دست مینا جونه.
مادر با لبخند قشنگش گفت: فکر نمیکنم سپیده قصد ازدواج داشته باشه. حالا خیلی زوده.
عمو علی محمد گفت: مینا خانم، آرش پسر فوق العاده ایه. حرف نداره. ما داریم باهاش کار میکنیم پسر با وجدان و مودبیه. اهل کار هم که هست. ماشالله خیلی هم وضعش روبراهه. کار هم نکنه، باباش انقدر باراشون گذاشته که تا آخر عمر راحتن. حیفه. بهتره اجازه بدین یه بار پا پیش بذارن.
عمو علی هم حرف عمو علی محمد را تأیید کرد. مادر گفت: هر طور خودتون صلاح میدونین. من نظر شما رو قبول دارم. هماهنگ کنین، به روی چشم.
با وحشت گفتم: همینطور میبرین و میدوزین! کی میخواد شوهر کنه؟ من تازه اول دانشگاه رفتنمه.
مامان نصرت گفت: اون که مخالفتی نداره، قربونت برم. بذار بیان. حیفه. تو کی دیدی ما سر چند خواستگار قبلیت اصرار کنیم؟ اما این چیز دیگه اس.
نمیدانام چه شد که یکباره گفتم: ما اول باید تکلیف زندگی خودمونو روشن کنیم. من اینطوری شوهر بکن نیستم. از تو سری خوردن هیچ خوشم نمیاد.
عمو علی محمد گفت: تکلیف چی رو مشخص کنی، عزیزم؟ زندگی به این خوبی! پدر خوب، مادر خوب، ثروت، آرامش.
کدوم آرامش، عمو؟ یه پام خونهٔ باباس، یه پام خونهٔ مامان. خسته شدم از این وضعیت.
مادر به علامت اینکه ساکت باشم سینه صاف کرد. اما من توپم پرتر از این حرفها بود.
خاله نهضت گفت: خب حق داره بچه ام. عادل باید اول تکلیف خودش و مینا جونو مشخص کنه تا سپیده سر بلندتر به خونهٔ بخت بره.
پدر رنگ باخت. نگاهی مضطرب به مادر انداخت. تمام نیرویش را جمع کرد و گفت: من و مینا سالهاست راهمون از هم جدا شده، خاله جون. من مینا رو خیلی خیلی دوست دارم. خیلی هم متأسفم که دیگه نمیتونم مثل یه هسر خوب بهش خدمت کنم. اما تا پای گور مثل برادر کنارشم. به مینا هم گفتم. اشتباه کرد ازدواج نکرد. چون من هم الان قصد ازدواج دارم.
خانه را سکوت وحشتناکی برداشت. همه چشم به مادر بیچاره دوختیم. او در حالی که صورتش عرق کرده بود و اندوه خجالت در چهرهاش موج میزد، به دستانش خیره شده بود، دستانی که از فرط خجالت همدیگر را میفشردند تا نلرزند. دلم برایش آتش گرفت.
مامان نصرت سکوت حاکم بر سالن را شکست و گفت: عادل، از تو بعیده بخوای اشتباه به این بزرگی کنی. آخه کی بهتر از مینا؟
- بهتر از مینا برای من وجود نداره. میدونم. اما حقیقت اینه که من انتخابمو کردم. عمر زیادی برام نمونده که بخوام بترسم و جستجو کنم. موردی که پیدا کردم از هر نظر برام عالیه. فقط باید محبت کنین و برام پا پیش بذارین.
زن عمو افسانه با ناراحتی پرسید: کی هست، عادل؟
- دوست مینا، سمانه خانم. به نظرم زن موقر و نجیبیه. مینا هم که ازش خیلی تعریف کرده.
من و مادر مبهوت به هم خیره شدیم. یک لحظه خاله سمانه به آن نازی را مثل دیوی زشت جلوی رویم دیدم. قلبم جسمم را نمیخواست و قصد فرار از سینهام را داشت. وقتی حال خودم را آنطور دیدم، نگرانتر به چهرهٔ مادر زل زدم.
مادربزرگ پرسید: آره مینا جون؟ تو در جریانی؟
مادر با صدای لرزان گفت: نه والله. اما سمانه خیلی خوبه، مادر جون. خیالتون راحت باشه.
- سمانه خانم در جریانه، عادل؟
- معلومه که نه.
با نگاه از عمو علی محمد کمک طلبیدم. اما او بدتر از من جا خورده بود. انگار او هم تناقض حرفهای پدر را با عملش میسنجید که آنطور گوشهٔهای لبش را پایین آورده بود و عمو علی را نگاه میکرد. عمو علی گفت: داداش فکرهاتونو خوب کردین؟
- آره، علی جون. اون از هر کس برام مناسب تره. سپیده رو هم خیلی دوست داره.
باز سکوت بر سالن حکمفرما شد. مامان نصرت برای اینکه جو را از آن حالت در بیاورد گفت: حالا کی خواستگارهای سپیده جون بیان؟
- هر موقع دوست داران، مامان. قدمشون روی چشم. مهندس سپهری مرد بسیار محترمیه.
با اعصابی داغان به آشپزخانه پناه بردم. صورتم گور گرفته بود. ده دقیقهای همان جا ماندم و بعد به سالن برگشتم. جو حالت عادی گرفته بود و همه میگفتند و میخندیدند.
مادر سعی میکرد حفظ ظاهر کند، اما بازیگر خوبی نبود. تا اینکه از جا بلند شد و گفت: اگه اجازه بدین، من برم.
- بشین، دخترم. تازه ساعت یازدهه.
ممنونم. زحمت دادم. از پذیراییتون ممنونم. ایشالله خدا سایهٔ شما رو از سر ما کم نکنه. روح آقای رادش هم شاد باشه.
پدر گفت: مینا، بشین. یه ربع دیگه با هم میریم. دیر وقته. تنها نرو.
مادر با لحنی پر کنایه گفت: خدا از برادری کمت نکنه. اما من سالهاست تنهام، عادل. ممنونم. سپیده جون، کاری نداری، عزیزم؟
- من هم باهات میام. مامان بزرگ، خداحافظ. دستتون درد نکنه.
- تو کجا میای دیگه؟
- میخوام پیش تو باشم.
- برو خونه. پدرت تنهاس.
- خب تو هم تنهایی مامان. بابا به من نیازی نداره. تو لحظه به لحظه داری رنگ پریده تر میشی.
- باشه. از پدرت اجازه بگیر، بیا. با اجازه همگی. مادرجون، زحمت دادیم. ببخشین.
از پدر سؤالی که نکردم هیچ، با همه خداحافظی کردم به جز او. کفشهایم را میپوشیدم که گفت: سپیده خانم، خداحافظ بابا.
نگاه چپ چاپی به او کردم. هی زبانم خواست چیزی بگوید، اما ادب اجازه نداد. نمیشد جلوی آن همه آدم اعتراضی بکنم.
پدر گفت: مامانت حالش خوش نیست. مواظبش باش. باهات تماس میگیرم.
- لازم نیست تماس بگیرین. برین سمانه خانمو بگیرین. ایشالله خوشبخت بشین.
پدر متعجب به من خیره شد. عمو علی آهسته مرا به آرامش دعوت کرد. اما نمیتوانستم ساکت باشم. گفتم: آخه این چه دلسوزیه عمو علی؟ میبینه مامان از غروب که اومده حالش خوش نیست، ازدواج مجددشو به رخش میکشه. حالا وقت انتقامه آخه؟
مادر صدایم زد، اما ادامه دادم: بابا، شما احساس و عاطفه تونو توی زندون جا گذاشتین. اگر هم به مامان محبت میکنین، فقط به خاطر اینه که خودتونو بالا ببرین. مادر من نیازی به محبت شما نداره. کاش هرگز نمیدیدمتون. تو زندون میموندین، به حال همه بهتر بود.
مادر جلو آمد و مرا به سمت خودش برگرداند. چنان سیلی محکمی به گوشم نواخت که برق از سرم پرید. گفت: مگه من به تو ادب یاد ندادم، دختر؟ زود باش از پدرت عذرخواهی کن.
پدر گفت: ولش کن، مینا.
 

غزل *

عضو جدید
- مگه من نگفتم خودتو قاطی مسالهٔ من و پدرت نکن؟ مگه نگفتم پدرت حق داره هر طور دوست داره زندگی کنه و تصمیم بگیره؟ عذرخواهی کن، سپیده.
وقتی دیدم مادر آنطور میلرزد، گفتم: معذرت میخوام. اما فقط به خاطر اینکه فکر نکنین مامانم به من ادب یاد نداده. فقط به خاطر اونه. خداحافظ.
مادر بار دیگر از همه عذرخواهی کرد و خداحافظی کرد. پشت فرمان ماشینش که نشست، صدایم زد.
- برو خونهٔ پدرت. میخوام تنها باشم.
- من تورو تنها نمیذارم.
- سپیده، خواهش میکنم بحث نکن. حالم خوب نیست. نمیخوام جلوی اینها پس بیفتم.
- من با ماشین دنبالت میام. امشب خونه برم، بابا رو میکشم. پونزده سال انتظارو به لجن کشید.
مادر که از عاقبت عصبانیها هیچ خاطرهٔ خوشی نداشت، گفت: خیلی خوب، بیا.
در ماشینم را که باز کردم، دیدم پدر به سمت ماشین مادر رفت و با او صحبت کرد. پشت فرمان نشستم و به آنها خیره شدم. عمو علی به طرف من آمد. شیشه را پایین کشیدم. گفت: سپیده، تند نری عمو ها. به خودت مسلط باش.
- نه، پشت مامان میرم. مگه اون تند بره، که بعید میدونم اصلا بتونه رانندگی کنه.
- خوب ماشینو بذار تو پارکینگ، با مامانت برو.
- صبح ماشینو لازم دارم.
- مامانتو تنها نظری.
- دیدین، عمو جون، بابا دستمزد پونزده سال مکافاتشو چطور داد؟ مامانم چه گناهی کرده که همه رهاش کردن؟ اصلا تقصیر بی عرضگیها و بی غیرتیهای خودش بوده که پای اردشیرو به خونه باز کرده. یکی نیست اینها رو بهش بگه.
- گریه نکن عمو جون. من هم والله هنوز نفهمیدم چرا پدرت این کارو کرد. حرفهای تو زندونش کجا، حرفهای امشبش کجا! تو خودتو ناراحت نکن. ما با پدرت صحبت میکنیم.
- دیگه چه فایده داره؟ تیر حرفهاش تو قلب مادر من فرو رفت. جلوی همه خردش کرد. مامان چه کرد، این چه کرد! ازش متنفرم. اینو بهش بگین، عمو. اگه نگین، دید خاله مهنازو نسبت به شما عوض میکنم. قسم میخورم.
- بس کن، سپیده. برو. مامانت حرکت کرد.
با سرعت از کنار پدر رد شدم. حوصلهاش را نداشتم. ماشینها را که در پارکینگ گذاشتیم، مادر با مصیبت از پلهها بالا آمد، آنقدر که گفتم: تا لباس تنته بریم درمانگاهی، جایی.
- نمیخواد. خوبم.
- حالت داره بدتر میشه. کجا خوبی؟
- بشه. چه اهمیتی داره؟ بذار راحت شم سپیده. مرگ یه بار، شیون یه بار. دیگه زندگی واسم بی معناس.
مادر کلید را به من داد. در را باز کردم و وارد شدیم. روی مبل ولو شد و گفت: یه لیوان آب به من بده.
سریع اطاعت کردم. داروهایش را هم آوردم. دکمههای مانتویش را برایش باز کردم و کمی بادش زدم. شر شر عرق میریخت و تند نفس میکشید. رگهای چشمش مشخص شده بود و به قرمزی میزد. یک لیوان جوشاندهٔ گیاهی درست کردم و به او دادم.
گفت: چرا با پدرت اونطور حرف زدی؟ من خجالت کشیدم.
- حقش بود. مگه تو ازدواج کردی که اون میخواد ازدواج کنه؟ چه کسی رو هم انتخاب کرده! سمانه خانم.
- اتفاقاً انتخاب خوبی کرده. گفتم پدرت عاقله. به خدا راضیم. جفت خوبی میشن.
- بس کن، مامان. تو همش از اون دفاع میکنی. من خواستم از تو دفاع کرده باشم.
- همیشه از حق دفاع کن. پدرت از من خواست ازدواج کنم، خودم نکردم. اون به من قولی نداده بود. تو این مدت هم کم کم فهمیدم که فقط منو دوست داره. قصد زندگی با منو نداره.
- پس چرا اینطور شدی؟
- خب توقع نداشتم جلوی جمع، اون هم جمعی که میدونن چقدر انتظارشو کشیدم، خردم کنه، همین.
- خب تو هم بارها و بارها بابا رو خرد کرده بودی. همون قدیمها. حالا فعلا بیا بریم بیمارستان.
- نه، لازم نیست. بخوابم خوب میشم. همین فردا به دکتر زنگ میزنم و بهش جواب مثبت میدم.
- که عمل کنی؟
- نه بابا. که باهاش ازدواج کنم. عمل چیه؟ ازدواج کنم، کم کم عمل هم میکنم.
- آره بهتره بابارو اینطوری داغ کنی. من بهش گفتم که دکتر چقدر دوستت داره.
- نه واسهٔ اینکه پدرتو داغ کنم. فقط برای اینکه سرم به اون گرم بشه و پدرتو فراموش کنم. عشقش داره وجودمو میسوزونه، سپیده. باور میکنی؟ این عشق با عشق جوونیم قابل قیاس نیست. از وقتی از زندون برگشته، حس دخترهای هیفده هیجده ساله رو دارم.
- بابا لیاقت تورو نداره.
- من لیاقت اونو ندارم، دختر. با اینکه سمانه رو خیلی دوست دارم، بهش حسودیم میشه. ایشالله خوشبخت بشن. عیب نداره، قسمت ما هم این بود دیگه. دعای مامان نصرت گریبانمو گرفت. دعا کرد آرزوشو بکنم وهر چی عشق به پای من ریخت و ثمر ندید، من عشق به پای اون بریزم و ثمر نبینم. میبینی دنیا رو؟ تو عبرت بگیر و هرگز به کسی بد نکن.
مادر با بغض برخاست و اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد. روسری و مانتویش را درآورد و به سختی لباس راحتی پوشید. روی تخت دراز کشید و گفت: چراغو خاموش کن، سپیده جون.
- نه، میخوام نگات کنم.
- آره، سیر نگاهم کن، قربونت برم. شاید فردا دیگه نباشم. خب بذار روشن باشه.
- من اعصابم داغون هست، مامان. دیگه داغونترش نکن.
- مرگ حقه، قربونت برم. من دیگه فرصتی ندارم. بهم الهام شده دیگه باید برم. اگه دیدی امشب حال خوشی نداشتم، به خاطر این بود که دیشب خواب مادربزرگمو دیدم. منو به خونش دعوت کرد. من هم رفتم. چه خونهٔ قشنگی داشت، سپیده یه باغ بود. یه باغ بزرگ و سبز. رنگ درختهاش و گلهاش با درختها و گلهای ما فرق میکرد. خیلی زیبا بود. دوست داشتم واسهٔ همیشه خونهٔ مادربزرگ بمونم. حتی اینو به خودش هم گفتم. گفت: باشه، بمون، اما اول یه سر به خونهٔ اردشیر بزن. منتظرته. از ترسم از خواب پریدم.
اشکهای مادر با اشکهای من پایین ریخت. از هولم گفتم. پاشو بریم. پاشو.
- چه اینجا، چه بیمارستان. وقتی باید رفت، دیگه باید رفت، عزیز دلم. فقط خدا کنه جام خوب باشه. چرا مادربزرگ گفت: اول برو پیش اردشیر؟ خیلی میترسم، سپیده.
- نمیدونم. خواب بوده دیگه، مامان. زیاد جدی نگیر.
- نکنه مدتی رو باید تو آتیش جهنم بسوزم؟
- بابا اردشیر انقدرها هم بد نبوده. از کجا میدونی جهنمیه؟ اون فقط عصبی بود. همین.
- برام دعا کن، دخترم. ببخش تو صورتت زدم. من تا حالا دست رو تو بلند نکرده بودم.
- اشکالی نداره، مامان.
- از پدرت شنیدم داری کتاب مینویسی.
- آره.
- اگه چیزی نشدم، اقلأ کتاب شدم. ازت ممنونم. کار خوبی کردی. فکر نکنم بتونم بخونمش، اما حتما قشنگه. اگه سؤالی داری که به درد کتابت میخوره، بپرس.
- بابا دم ماشین بهت چی میگفت؟
- عذرخواهی کرد. گفت مدتها بوده میخواسته این تردیدو از ذهن مردم برداره. فکر کرده اون لحظه بهترین فرصته. من هم گفتم همش هم خوبی و محبت از تو ببینم، بد عادت میشم. اقلأ یه بار هم خرد کردن غرورمو از تو به یاد بیارم، شاید آروم بگیرم. بعد هم گفت: سپیده رو سرزنش نکن. اون باید عقدهها و حرفهای پونزده سالو بیرون بریزه. هیچ وقت به خاطر من اونو تنبیه نکن. من در حق اون پدری نکردم که ازش توقع داشته باشم. گفتم اون فقط پدرشو ندیده، وگرنه چیزی کم نداشته. عموهاش هم در حقش پدری کردن. اون باید در هر حالی ادبو رایت کنه. همین حرفها رو زدیم. سپیده!
- بله؟
- به افسانه حقیقتو بگو، باشه؟
- اگه اتفاق بعدی افتاد، چشم. انقدر نفوس بد نزن لطفا. یا استراحت کن، یا پاشو بریم بیمارستان.
- نمیخوام حرفی ناگفته بمونه، سپیده.
- خب به زن عمو افسانه میگم.
- به پدرم هم بگو خیلی دوستش دارم. بهش بگو میرفتم مغازه میدیدمش و دلتنگیهامو برطرف میکردم. اما آرزوی یه کلمه صحبت، یه بابا گفتن به دلم مونده. بگو سر خاکم زیاد بیاد و باهام زیاد حرف بزنه. من خیلی تنهایی کشیدم و فهمیدم از دست دادن تکیه گاهی مثل خونواده، مخصوصاً پدر و مادر، یه جور مرگ. و حرف آخر اینکه هر وقت سر خاک من اومدی، سر خاک اردشیر هم برو و باراش طلب مغفرت کن. همون کاری که من چند ماهه میکنم. من اونو بخشیدم. امیدوارم اون هم منو ببخشه. هر چی ثروت دارم هم مال توئه سپیده. پدرم چیزی نمیخواد. به مهناز همه چیزو گفتم. گاهی برام خیرات کن. اصلا هم غصه نخور. با پدر و زن پدرت مهربون باش و دنبال کسی بگرد که تورو به خاطر خودت دوست داشته باشه. البته از این نظر به پدرت و خونوادش اطمینان دارم. هر چی اونها میگن گوش کن تا خوشبخت باشی. باشه، دخترم؟
- باشه، مامان. تورو خدا انقدر عذابم نده. انقدر عذابم نده.
- دیگه تموم شد. دیگه حرفی ندارم. بیا کنارم بخواب و دستتو بده من.
سریع لباس خواب پوشیدم و آباژور را روشن کردم و لوستر را خاموش کردم. کنار مادر دراز کشیدم. دستم را گرفت و بوسید و گفت؛ دلم برات خیلی تنگ میشه. انگار بچهها که بزرگتر میشن، آدم نگرانیهاش هم بیشتر میشه.
با صدای بلند روی سینهٔ مادر گریستم و او نوازشم کرد. صدای زنگ تلفن مجبورم کرد به سالن بروم. گوشی را برداشتم.
- بله؟
- سپیده جون؟
- سلام.
- سلام دخترم. رسیدین؟
- بله. خیلی وقته رسیدیم.
- مامانت چطوره؟ چرا صدات گرفته؟ گریه کردی؟
بغضم شکست. فریاد کشیدم: داره میمیره. داره وصیت میکنه. دیگه میخواین چطور باشه؟ خیلی بی احساسین. خیلی بیرحمین. هرگز نمیبخشمتون، بابا.
عمو علی گوشی را گرفت و با وحشت پرسید: چی شده، سپیده؟ چی به بابات گفتی؟
- مگه چی شد؟
- تلفنو انداخت و دوید. کجا اومد؟
- من چه میدونم؟
- چی شده؟
- مامانم حالش بده. هر چی بهش میگم بیا بریم بیمارستان، نمیاد. یه ریز هم داره وصیت میکنه.
- مراقبش باش تا ما خودمونو برسونیم.
- باشه، عمو. فقط بابامو نیارین که حال من هم بد میشه. دیگه ازش بیزارم.
- بابات اومد. ما هم الان میایم. هیچ نگران نباش. این کارهای بچه گونه رو هم بذار کنار.
گوشی را گذاشتم و به اتاق خواب مادر برگشتم. زیر نور آباژور راحت خوابیده بود. روی زمین نشستم و دستش را در دستم گرفتم تا آرامش بگیرم. اما در دلم طوفان شد. از دستهای منجمدش وحشت کردم. سرم را روی قلبش گذاشتم. هیچ تپشی حس نکردم. صدایش زدم. مامان! مامان! تکانش دادم. هیچ حرکتی نکرد. حالا دیگر فقط جیغ میکشیدم و صدایش میزدم. به پدرم لعنت میفیستادم که بی موقع زنگ زد. مثل بید میلرزیدم. دست و پایم را گم کرده بودم. نمیدانستم چطور باید مادر را به بیمارستان برسانم. پدر به زودی میرسید، اما هر ثانیه ارزش داشت. سریع لباسم را عوض کردم و مانتو و روسری پوشیدم. نمیتوانستم مادر را بلند کنم. با مرکز فوریتهای پزشکی تماس گرفتم. بر بالین مادر نشستم و زار زدم.
صدای زنگ در را که شنیدم، بدون اینکه بپرسم کیست باز کردم. پدر جلوی در نمایان شد. با دیدن چشمهای اشکبارش به اتاق مادر اشاره کردم و فریاد کشیدم: بابا، حالا راحت شودین؟ حالا عقده تونو خالی کردین؟ جونشو گرفتین؟ فهمیدین چقدر دوستتون داشت؟
وحشتی را که در چهرهٔ پدر دیدم هرگز فراموش نمیکنم. نای دویدن نداشت، چون جرئت روبرو شدن با جنازهٔ مادر را نداشت. دو قدم جلو میرفت و برمیگشت و به من نگاه میکرد، تا اینکه وارد اتاق خواب شد. انگار معصومیت مادر به او اجازه نمیداد قدم بردارد. در آن لباس خواب سفید که صورت و دو بازوی سفیدش را ملیحتر جلوه میداد، مثل فرشتهها شده بود. پدر دستش را به در اتاق تکیه داد و نقش بر زمین شد. به طرفش دویدم و توی صورتش زدم، اما انگار نه انگار. از فریادم همسایهٔ روبرویی خودش را رساند. با گریه و زاری به پدر التماس میکردم که دست کم او چشمانش را باز کند. اما او مثل همیشه با مادر بودن را ترجیح میداد.




ادامه دارد......
 

غزل *

عضو جدید
بخش 61

خانم همسایه شربتی درست کرد و به من داد و گفت: انقدر خودتو نزن، سپیده جون. از حال میری ها. همین دوتا بسه که افتادن. اینو به پدرت بده، حالش جا میاد.
عموها و زن عمو افسانه رسیدند و پشت سرشان آمبولانس هم رسید. پدر تقریبا بیهوش بود. مات و مبهوت به مادر زل زده بود. عمو علی مجبورش کرد که گریه کند. مادر را بردند. من و زن عمو افسانه گریه میکردیم. پاهایم ضعف میرفت، اما هرطور بود همراه مادر پلهها را پایین رفتم. عمو علی محمد همراه آمبولانس رفت. به طبقهٔ بالا برگشتم. دیدم پدر دارد سر و صدا میکند. توی سرش میزد و میگفت: مینا رو کجا بردن؟ منو هم ببرین همون جا. میخوام ببینمش.
عمو علی گفت: میبریم. تو کمی به خودت بیا، داداش. اینطوری که نمیتونیم ببریمت.
- همهاش تقصیر منه. اون که نمرده، نه؟
زن عمو افسانه گفت: حالش به هم خرده عادل. به خودت مسلط باش. خوب میشه.
- نه، صورتش سفید سفید بود. مثل مردهها بود. خدایا رحم کن. خدا، التماست میکنم. من فقط خواستم تلافی یکدندگی هاشو سرش در بیارم تا بفهمه من چی کشیدم. من بدون اون نمیتونم زندگی کنم. خدا، تو شاهدی من کسی رو جز اون نمیخوام. غلط کردم. مینا، غلط کردم. منو تنها نذار. مینا، مینا جون، عادل به امید تو از زندون اومده. لعنت به من.
عمو علی دستهای پدر را گرفته بود که خودش را نزند. از رفتار و فریادهای پدر زبانم بند آمده بود. پدر آرام من مثل طوفانی شدید سر و صدا میکرد. رعد و برق را جواب کرده بود و میغرید.
آخر عمو علی گفت: داداش، مینا خانمو بردن. دیگه یه موقع خدا نکرده نمیبینیش ها! پاشین بریم. باید اونجا باشیم.
هر طور بود پدر را ساکت کردیم. کمی که آرام گرفت، عمو علی او را از پلهها برد و سوار ماشین خودش کرد. من هم در را قفل کردم و همراه زن عمو راهی شدم. با موبایل عمو علی محمد تماس گرفتیم. گفت: تازه رسیدند بیمارستان. به بیمارستان که رسیدیم، به قسمت اورژانس رفتیم. میخواستند با شوک الکتریکی مادر را برگردانند. پرستاری مرتب درخواست تخت در اتاق سی سی یو میکرد، تا بالاخره موافقت کردند. باید کمی منتظر میشدیم.
پدر بالای سر مادر که بیهوش آرمیده بود ضجه میزد و به پزشکها التماس میکرد. اما پزشک گفت: متأسفانه ایشون سنکوپ کردن. یه نوع ایست قلبیه. دیر رسوندینشون.
- حالا چی کار میشه کرد؟
- فعلا داریم تلاشمونو میکنیم. توکل بر خدا. اما زیاد امیدوار نباشین.
آنقدر به درگاه خدا التماس کردیم که بالاخره نمایشگر ضربان قلب خطهای شکستهای را نشان داد. پرستار با خوشحالی گفت: برگشت. بیمار بگشت.
همه نزدیک رفتیم. پدر آهسته به صورت مادرم میزد و صدایش میزد، تا بالاخره مادر چشم گشود. گریه میکرد. پزشک او را به آرامش دعوت کرد و گفت: به خودتون فشار بیارین، همراه هاتونو ازتون دور میکنیم.
مادر با صدایی ضعیف گفت: نه. میخوام با عاده حرف بزنم. خواهش میکنم.
پزشک رو به پدر کرد و گفت: تا سی سی یو خالی میشه، فرصت دارین باهاش صحبت کنین. اونجا ورود ممنوعه. نذارین به خودش فشار بیاره.
مادر گفت: افسانه، تو زحمت افتادی.
- این چه حرفیه؟
- من باید حقیقتی رو به تو بگم.
پدر فهمید و گفت: بس کن، مینا. حالا چه وقت این حرفهاس؟
- نه، فرصتی ندارم. زنده نمیمونم که ببینم افسانه، یار همیشگی من، به خونخواهی برادرش از من دوری میکنه. ببین، افسانه، اردشیرو من کشتم. اون چاقو رو تو گلوی عادل فرو کرده بود. هر چی بهش گفتم، اعتنا نکرد. من هم بی اختیار چماقو زدم تو سرش. به خدا، به جون سپیده نمیخواستم بکشمش. هر چند جای سالم تو بدن من نذاشته بود، من آدمکش نبودم. عادل بیگناه به خاطر من به زندون رفت. اون موقع هم گفتم، هیچ کس باور نکرد. مگه نه، عادل؟ به خود تو هم گفتم، افسانه.
پدر گفت: مینا، آروم بگیر. حالا بعدا راجع بهش صحبت میکنیم.
- نه جون من حقیقتو بگو تا آروم بگیرم
- خوب بله، حق با میناس. من اردشیرو نشتم. فقط از خودم دفاع کردم. البته قبل از اینه مینا رو چاقو بزنه خیلی زدمش، چون تنگ و بدن بچهٔ من و مینا رو داغون کرده بود. اما مینا هم بیگناهه. اون فقط خواست اردشیر منو نکشه. حتی بهش هشدار داد که فکر منو اکن، میبرنت زندون، اما اون اعتنا نکرد.
افسانه با چشمهای گریان با شرمندگی به عمو علی محمد چشم دوخت. بعد دوباره به پدرم و مادرم نگاه کرد و رو به پدر گفت: پس اون کارت چیه، این رفتارت چیه، عادل؟ اون فداکاری و این بیرحمی یعنی چی؟
- من قسم خرده بودم یه بار تلافی کنم. همه شاهدن که چقدر دنبال مینا رفتم و دست خالی برگشتم. جلوی همه مگفت: عادل خیلی خوبه، اما اونی که من میخوام نیست. نمیدونستم انقدر به من وابسته شده. به امام رضا. وگرنه غلط میکردم ازش امتحان بگیرم. مینا، خودت میدونی تا از سر کار میومدم ، اول به تو سر میزدم. دلم تنگ میشد. اونوقت چطور میرفتم با سمانه خانم ازدواج کنم؟ چون تو پسر عموی منو به رخم کشیدی، من هم خواستم بهترین دوستتو رقیبت کنم. من جز تو کسی رو نمیخوام. به امام حسین فقط خواستم غرورمو آروم کنم. ببخشین. غلط کردم. من تو زندون هم مدام به تو فکر میکردم. مدام نگران این بودم که ازدواج نکنی. مگه نه، علی محمد؟
- راست میگه، مینا خانم. عادل همهاش دربارهٔ شما میپرسید. باور کنین
- من اصلا گله ماند نیستم من لیاقتشو ندارم. خودتو ناراحت نکن، عادل. چرا گریه میکنی؟
- این حرف نزن. از سرم هم زیادی.
- عادل عروسی سپیده سنگ تموم میذاری؟
- هر چی تو امر کنی، من اطاعت میکنم. یه دختر که بیشتر نداریم.
- من موندنی نیستم. داری میبینی حالمو. این یه فرصت دوبارس که خدا به من داد تا خودم حرفامو بزنم.
پدر دست روی چشمهایش گذاشت و از مادر دور شد تا او صدای گریهاش را نشنود. اما مادر باز صدایش زد و گفت: بیا، عادل. هنوز حرفم تموم نشده.
پدر با چشمهای اشکبار آمد و گفت: به شرطی که از مرگ حرف نزنی
- میخوام قول بدی بعد از مرگ من دل سمانه رو به دست بیاری و باهاش ازدواج کنی.
پدر توی سر خوش زد و گفت: بابا این هنوز باور نکرده. به خدا دروغ گفتم، مینا. یکی به این حالی کنه.
- میدونم. به خدا باور کردم. دلم نمیاد تو و سمانه گیر نااهل بیفتین. هم نازه، هم خانمه. البته اگر خودت اونو نمیخوای، اصراری ندارم. میخوام بدونی که راضیم ازدواج کنی. و خیلی خوشحال میشم با سمانه ازدواج کنی، چون اون سپیده رو خیلی دوست داره. سر خاکم بیا. دلم برات تنگ میشه. برای همه تون. حالم کنین. از خونوادهٔ خودم هم حلالت بخواین. مخصوصاً از پدرم.
عمو علی گفت: الان میان، مینا خانم. خبرشون کردم. حرفهای ناامید کننده نزنین.
- پدرم نمیاد. سپیده، بیا اینجا. چرا گریه میکنی؟ مگه نگفتم محکم باش. برای شوهرت همسر خوبی باش تا دعات کنم. هر چی به همسرت خوبی کنی، منو ارضا میکنی. فکر میکنم من به پدرت خوبی میکنم. یادته که میخواستم کنیزیشو بکنم؟ تو هم همسر مقتدر و شجاعی باش، اما همیشه متواضع باش. گذشت یادت نره، عزیزم. خیلی حرف دارم بزنم، اما نمیتونم. دیگه نمیتونم.
مادر چشمهایش را بست. من و پدر همزمان صدایش کردیم. دست سردش را بالا آورد و دست مرا در دستش گرفت. در حالی که لبخند به لب داشت و به من خیر شده بود، نفس عمیقی کشید. نمایشگر ضربان قلب بوق ممتد کشید. باورم نمیشد. مادر هنوز داشت به من نگاه میکرد، پس چرا دستگاه بوق مرگ میکشید؟ فقط جیغ میکشیدم. دیگر حالیم نبود اورژانس بیمارستان است. فقط جیغ میکشیدم. پدر مینا را میخواست. کارکنان ارژانس به سمت مادر دویدند و ما را دور کردند. فریادهای دلخراش پدر بیمارستان را میلرزاند. شاید هم چهارستون بدن من بود که میلرزید. عموهایم گریه میکردند و زن عمو افسانه اشک ریزان مرا محکم گرفته بود تا به سر و صورتم نزنم.
به فضای آزاد که رسیدیم، شروع کردم به داد و بیداد سر پدر. دیدی کشتیش؟ کاش برنگشته بودی. اصلا کاش مرده بودی. بی رحم، من دیگه چطور زندگی کنم؟ پس فرق تو با اردشیر چی بود؟ اون تلافی میکرد، تو هم که همون کارو کردی.
زن عمو افسانه جلوی دهانم را میگرفت، اما از پس من برنمیامد. پدر میخواست به سمت من بیاید، اما عمو علی محمد او را گرفته بود و اجازه نمیداد. آخر پدر گفت: کارش دارم، بابا. ولم کن، میخوام آرومش کنم.
عمو رهایش کرد. پدر به سمتم آمد. زن عمو افسانه ما دور میکرد. گفتم: ولم کن، زن عمو، ببینم میخواد چی کار کنه. دیگه از این بدتر چیه که بی مادرم کرد؟
پدر مرا در آغوش کشید، و در حالی که گریه میکرد کنار گوشم گفت: اون باورم کرد. تو چرا باورم نداری؟ من مینا رو به اندازهٔ جونم، حتی بیشتر از جونم دوست داشتم. خدایا، منصفانه نیست. چرا بردیش؟ من این همه ت زندون زار زدم، دعا کردم.
با فریاد گفتم: اما تو به من گفته بودی که نمیخواهیش، چون نمیتونی. مگه نه؟
- دروغ گفتم، والله دروغ گفتم. نمیخواستم که به مینا بگی من تصمیم دارم باهاش ازدواج کنم و فقط میخوام یه بار تلافی کارهاشو سرش در بیارم. به خدا من فقط مینا رو میخواستم. مینا! مینا! مینا، منو هم ببر.
پدر یکباره بی حالتر از قبل شد و به شانههای من آویزان شد. توان نگهداری او را نداشتم. همراهش نشستم.
شانههایش را میمالیدم که زن عمو افسانه به ما نزدیک شد و گفت: پدربزرگت اومد، سپیده. حالا چه خاکی به سر کنیم؟ الان پس میافته. علی محمد، بیا. عادل دوباره از حال رفت.
پدربزرگ و مادربزرگ و خاله مهناز آشفته و سراسیمه به سمت عمو علی محمد آمدند. مادربزرگ تا چهرهٔ خسته و اشک آلود عمو را دید، توی صورتش زد و گفت: بچهام چه بلایی سرش اومده؟
عمو علی با شکستن بغضش خبر مرگ مادر را داد. زن عمو جلو رفت، اما مگر میشد به مامان اعظم نزدیک شد؟ نمیدانم آن جیغ و فریادها را چطور از حلقومش بیرون میداد. توی صورتش میزد و مثل آدمهای بیقرار به این طرف و آن طرف میرفت.
پدربزرگ در کمال ناباوری از زن عمو افسانه پرسید: افسانه خانم، مینای من که نمرده، هان؟ حالش به هم خورده، مگه نه؟
- متأسفم، آقای زرباف. بهتون تسلیت میگم. یه بار برگشت، اما خیلی کوتاه بود.
پدربزرگ لحظهای مات و مبهوت ماند. بعد به شیونهای همسرش گوش سپرد و دست روی قلبش گذاشت. هنوز به زمین نیفتاده بوده که عمو علی محمد او را گرفت.
به گوشای پناه بردم. دلم دیرهیچ کس را نمیخواست. دیدن هر یک از آن افراد حالم را بهم میزد.
در عالم خودم بودم که صدایی شنیدم.
- سپیده، سپیده جون، پاشو قربونت برم. پاشو انقدر خودتو نزن. ببین با صورت قشنگت چی کار کردی. این کارها چیه میکنی؟ مقدر این بوده، عزیزم. از این به بعد فکر کن من مینام. به خدا کمتر از اون دوستت ندارم.
- زن عمو، شما دیدین اون چی کشید. این حقش نبود. بود؟ نه، شما بگین بود؟
- مینا اونجا راحت تره، من مطمئنم. همیشه هم کنارته. اینو باور کن. روحشو آزار نده، عزیزم. پاشو قربونت برم. پاشو یه آبی به صورتت بزن، پدرتو دلداری بده. اگه اونو هم از دست بدی دیگه هیچ.
- من نمیتونم اونو دلداری بدم زن عمو. اون مقصره.
- این طور حرف نزن. اگه پدرت به گفتهٔ تو یه بار مادرتو کشت، مادرت صدهابار اونو کشت. مرگ دست خداست. تو دختر تحصیلکرده و با فرهنگی هستی، سپیده جون. پاشو. پاشو برو ببین مهناز چرا نیومد. رفت توی بیمارستان و هنوز بیرون نیومده. نکنه تو حالش بد شده باشه؟
از جا بلند شدم. پاهایم توان نگهداریم را نداشتند. کشان کشان به طرف ساختمان راه افتادم و وارد اورژانس شدم. به سمت تخت مادر رفتم. اما مادر را برده بودند. عصبی شدم و فریاد کشیدم: مادرمو کجا بردین؟ سردخونه جای اون نیست. میخوام ببرمش خونه. میخوام تا صبح کنارش بخوابم.
دو پرستار شانههای مرا گرفتند و گفتند:آروم باشین، خانم. اینجا بیمارستانه.
- من مادرمو ندیدم. پدربزرگم بیست ساله اونو ندیده.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 62

- خب برین بالا ببینینش، عزیزم. چرا هوار میکشین؟
- سردخونه بالاس؟
- سردخونه پایینه. سی سی یو بالاس.
- سی سی یو؟ اما اون که مرده بود.
- خدا دوباره بارش گردونند. بردنش سی سی یو .
- راست میگین؟
- برین عزیزم. برین خدارو شکر کنین. برین طبقهٔ دوم.
با خوشحالی به سمت آسانسور دویدم. اما هنوز باور نداشتم. احتمالاً پرستار برگشت بار اولش رو میگفت.
عمو علی کنار در ورودی سی سی یو ایستاده بود. تا مرا دید گفت: مامانتو بردن سی سی یو. الحمدلله دوباره برگشت. پزشکها میگفتن معجزه اس.
دو زانو همان وسط نشستم و از خوشحالی زار زدم. حالا چهار ستون بدنم از شنیدن معجزهٔ پروردگار میلرزید. عمو بلندم کرد و گفت: اینطوری کنی بیرونمون میکنن ها.
- باورم نمیشه، عمو علی.
- من هم باورم نمیشد. اما مامانت الان داره به کمک دستگاه نفس میکشه. خاله مهنازت هم بالا سرشه. من نمیدونم چطوری خودشو تو دل پرستار جا کرده که بیرونش نکردن.
در حالی که با دستمال صورتم را پاک میکردم گفتم: همون طوری که تو دل شما خودشو جا کرده. آنقدر که سی و شیش ساله شدین و هنوز نشستین که بگه بله. واقعا که! این رادشها چرا اینطورین؟
- حالا میگی ما بیخود خودمونو معطل کردیم؟ مسخرهٔ عام و خاص نشیم!
- بستگی داره به بابا و مامان. اگه با هم ازدواج کنن، حتما پدربزرگ اجازه میده.
- بابات که داره واسهٔ مادرت میمیره، قربونت برم. من نمیدونستم این همه دوستش داره به خدا، و گرنه من به جای داداشم میرفتم زندون.
- وای، اونها هنوز خبر ندران. پدربزرگ غش کرده بود. خدایا!
- همین العان به علی محمد زنگ زدم گفتم. الان میان بالا.
- چرا مارو خبر نکردین؟ هر کسی یه وری مُرد، عمو. چه بیخیالین شما.
- وقتی مامانت نیمه جون برگشت، با دکترها اومدم بالا. به پرستار گفتم بهتون خبر بده. گفت هنوز کامل برنگشته. تو سی سی یو بقیهٔ اقدامات انجام میشه. مطمئن که شدید امیدوارشون کنین. خاله مهنازت هم که دو تا سال از من کرد و رفت تو. میبینی علفها رو زیر پام چه خوب سبز شدن.
خندیدم و گفتم: پس من هم میرم تو که حسابی سرسبز بشه.
- دعوات میکنن ها.
- به یه لحظه دیدنش میارزه. اگه خالهام مهنازه، جا کردنو خوب بلدم.
-ای شیطون! پس ما رو فراموش نکن.
- خب شما هم بیاین.
- نمیشه. شلوغ میشه. تو برو، اگه زنده موندی، من میام. حالا تو سپر بلای من بشو. یه روزی تلافی میکنم به جون خودت.
خندان وارد شدم. کسی در سالن نبود. از پشت شیشهٔ اتاق مادر خاله مهناز و دو سه تا از پزشکها و پرستارها را دیدم. خاله مهناز مرا که دید، بیرون آمد و گفت: سلام، خاله جون. بیا تو.
- خودش کم بود، مرا هم دعوت میکرد!
دستم را گرفت و با خودش نزد مادر برد. خانم پرستار گفت: خانم خوشگله، بدون لباس مخصوص اومدی؟
- نمیدونستم، ببخشین.
- مگه تابلوی ورود ممنوعو ندیدی؟
- انقدر تشنهٔ دیدن مادرم بودم که چیزی ندیدم. معذرت میخوام.
- خب اشکالی نداره. برو لباس بپوش بعد بیا. دختر محبوبی نزد خدا هستی. صداتو صحنید و مادرتو بهت برگردوند. این معجزه س. به خاطر همین اجازه میدم بمونی.
- خیلی ممنونم. لباس از کجا بیارم؟
- با من بیا.
پرستار به من یک دست لباس و کفش مخصوص داد. بعد از مردی خواست یک بار دیگر زمین را ضدعفونی کند. مجدداً عذرخواهی کردم و همراه پرستار به دیدن مادر رفتم. در حالی که ماسک اکسیژن و سرم و دم و دستگاه به او وصل بود، آرام خوابیده بود. دستش را بوسیدم و خدا را شکر کردم. آهسته پرسیدم: خطر رفع شده، آقای دکتر؟
- هنوز نه. تا عمل جراحی انجام نشه و دستگاه شمارشگر ضربان قلب کار گذاشته نشه، خطر هست. ببین مامانت یا شما در راه خدا چی کار کردین که خدا بهتون رحم کرد.
- مامانم خیلی زجر کشیده. همین طور پدرم. شاید به خاطر همینه.
- باید زودتر عمل کنه. پدرت کجاس؟ میخوام با ایشون صحبت کنم.
- احتمالاً پشت در سی سی یو ایستاده.
- خب شما هم بهتره ایشونو تنها بذارین. نگران نباشین، ما مراقبیم.
- اجئزه بدین بقیه هم یکی یکی ایشونو ببینن. آخه پدرم و پدربزرگم بهتزده شدن.
- خیلی خب. ایشون که خوابیده. آرامشش به هم نمیخوره. شما برین، اونها بیان. فقط آروم و آهسته.
- ممنونم، دکتر.
همراه خاله مهناز از اتاق خارج شدیم. لباشایمان را دراوردیم و نزد بقیه رفتیم. همه به سمت ما هجوم آوردند و پرسیدند: مینا در چه وضعیتیه؟
خاله مهناز شیطان رو به پدر گفت: اول شما وضعیتتونو درست کنین، آقا عادل، تا به وضعیت مینا برسیم. اینطوری مینا دوباره غش میکنه یه موقع.
پدر پیراهنش را که از شلوارش بیرون زده بود در کمر شلوارش کرد، کمی خودش را تکاند، موهایش را مرتب کرد و گفت: خوبه، مهناز خانم؟ لیاقتشو دارم یا نه؟
خاله مهناز خیلی محکم گفت: از سرش هم زیادین. بفرمایین ببینینش. فقط لباس مخصوص بپوشین و سکوتو رعایت کنین، چون خوابه.
پدر در حالی که از پدربزرگ دعوت میکرد گفت: پس نیازی به درست کردن سر و وضعم نبود مهناز خانم. بیخود به خودم ور رفتم.
همه خندیدیم.
چند دقیقهٔ بعد پدربزرگ در حالی که اشک میریخت از سی سی یو بیرون آمد و گفت: بچهام خیلی ضعیف شده. این طاقت عمل نداره آخه. یه قسم خوردم، یه عمر خودمو لعنت کردم. خدا، کاش این زبونو به آدم نمیدادی که هر چی میکشیم از همین یه تیکه گوشته.
- پدربزرگ پس بابام کوا؟
- عادل دیگه بیرون بیا نیست باباجون. بقیه باید یکی یکی برین.
همه زادیم زیر خنده.
پدربزرگ ادامه داد: داره با پزشکش صحبت میکنه. من هم دلم واسهٔ اعظم سوخت، وگرنه نمیاومدم. برو، خانم. برو دختر نازتو ببین و صد هزار مرتبه خدا رو شکر کن. من یه کم قلبم درد میکنه. میرم تو حیات میشینم، هوا بخورم. اگه بیدار شد، صدام کنین ببینمش. باهاش حرف نزدم. کنار عادل دیدنش ثواب داره.
مادربزرگ گفت: مهناز، با بابات برو. نکنه بیفته کار دستمون بده. حسین، از پلهها نری. با آسانسور برو.
خاله مهناز همراه پدربزرگ راهی شد. زن عمو افسانه رو به عمو علی گفت: تو هم برو، علی. نکنه مهناز خانم بیفته.
عمو علی خندید و گفت: یه کم بگذره، چشم. تو فکرش بودم.
- از دست شما مردها که یه ریز در کمینین. اون عادل با اون استادهای تو زندونش چه چموش شده. باورم نمیشه.
- عمو علی محمد گفت: افسانه، بعد از یه عمری بدبخت خواست جدیت به خرج بده، کمی طاقچه بالا بذاره، دیدین که چی شد. چموش چیه، بفرمایین موش.
- آخه نکرده یکی رو معرفی کنه که اینها نشناسنش. دست گذاشته روی سمانه خانم. مینای بدبخت از همین سنکوپ کرد، همه رو رو به مرگ برد. بذار مینا حالش خوب بشه، یه برنامهای واسش بچینم که کیف کنه.
- حواستونو جمع کنین مارو عصبانی نکنین. ما اینیم. یهو یه تصمیمی میگیریم که صد تا عاقل نمیتونن درستش کنن.
- ما قبل از اینکه همچین اتفاقی بیفته شما رو درست میکنیم. خیالت جمع، عزیز دلم. راستی به مامانت خبر بده که خیالش راحت بشه.
- خوب شد گفتی. ساعت چنده؟
- ده دقیقه به چهار. کم کم هوا روشن میشه. چه شعبی بود!
- خب خوابن، افسانه جون. صبح بهشون خبر میدیم.
- مادر جون مگه خوابش میبره؟ تا حالا دوبار تماس گرفته.
- نگفتی که...
- نه، گفتم هنوز حالش بده. نه گفتم مرده، نه گفتم زندس.
- خوب کردی. پس خودت بهش زنگ بزن.
به ترتیب همه از مادر دیداری کردند و برگشتند، تا اینکه پدر هم آمد. از همه خواست به منزلشان بروند و خستگی در کنند. من و پدر ماندیم و بقیه رفتند.
نه و نیم صبح بود که پرستار خبر داد مادر چشمهایش را باز کرده و میخواهد ما را ببیند. با خوشحالی نزد او رفتیم. کمی رنگ و رویش به حالت طبیعی برگشته بود، اما همچنان به دستگاهها وصل بود. تا ما را دید، اشک از دیدگانش روان شد. احساسات ما را هم برانگیخت. مادر را بوسیدم و گفتم: خوبی؟
- آره عزیزم. تو خوبی؟
- من خیلی خیلی خوبم.
- عادل، تو زحمت افتادی.
- پیش تو که باشم، انگار که تو بهشتم. دیشب مارو بردی اون دنیا و آوردی، خانم.
- گفتم کمی برات تنوع بشه.
- رو تخت بیمارستان هم دست از شیطونی برنمیداری؟
- شیطنت دیگه تو وجود من مرده، عادل.
- اما من همون مینای شیطون رو دوست دارم.
- سمانه هم گاهی شیطونه ها.
پدر بدون رودربایستی دست مادر را گرفت و گفت: فقط خودت آروم قلب منی، عزیز دلم.
برق شرم و شادی در چشمان مادر درخشید. پرسید: دلت برام سوخته؟ من بیشتر از خجالت بقیه به این روز افتادم، وگرنه تقریبا میدونستم قصد ازدواج با منو نداری.
- من شرمنده ام. فقط خواستم یه امتحان کوچولو ازت بگیرم. نمیدونستم انقدر بزرگ میشه و به کنکور بیشتر شباهت پیدا میکنه. متاسفم. عشق و زندگی و هستی من خلاصه شده در وجود شما دو تا. بیشتر از همه دلم واسهٔ خودم میسوزه.
- من هم همینطور، عادل. هیچ چیز مثل با شما بودن برام مسرّت بخش نیست.
- پس مثل یه زن خوب و حرف گوش کن دو سه روز دیگه به اتاق عمل میری. عملش خیلی راحته. یه باتری تو قلبت میذارن که منو بیشتر دوست داشته باشی. دیگه به زور متوسل شدم. به زور باتری.
- یه موقع از فرط عشق و تپش منفجر نشه، عادل.
پدر خندید و گفت: نه، ایشالله دویست سال میزنه. تا بیای بگی عادل، تو اونی نیستی که من میخوام، باتریه کار خودشو میکنه و برعکسشو میگی.
مادر با خنده گفت: دل کندن از شما برام خیلی سخت بود. میخوام عمل کنم. میخوام کنار شما باشم. نمیخوام بمیرم.
پدر باز دست مادر را نوازش کرد و با شرم نگاهی به من کرد و رو به مادر گفت: خیلی دوستت دارم، مینا. حتی از اون موقعها بیشتر. گریه نکن دیگه. واسهٔ قلبت خوب نیست. اینطوری کنی، من نمیتونم احساساتمو بروز بدم. میخواستم دوستم داشته باشی که خدا رو شکر به آرزوم رسیدم و به چشم دیدم که منو از سپیده هم بیشتر دوست داری. الهی شکر.
با چشم غره به پدر نگاه کردم و گفتم: بله بله؟
پدر و مادر خندیدند. مادر گفت: خب راست میگه. اگه تو رو شوهر بدم، هیچیم نمیشه. اما دیدی که نتونستم عادلو زن بدم.
پدر خندید و گفت: حالا میتونی بری، عزیزم. برو قربونش. برو در پناه خدا.
هر سه خندیدیم. پدر بینی مرا با دو انگشتش گرفت و گفت: حسود هرگز نیاسود!
بهتر دیدم آنها را تنها بگذارم. گفتم: من میرم پیش پرستار. اما وقتی میگم ایشون بهتر بود همون زندون میموند، واسهٔ همین بدبختیهاس. حالا یه پاپوشی واست درست کنم، بابا.
پدر و مادر در حال خنده بودند که اتاق را ترک کردم.
روز بعد مادر را به بخش منتقل کردند. پدر همچنان در حال رسیدگی و خوراندن آب میوه به مادر بود. گفت: بسه چیه؟ پس فردا عمل داری. بخور.
- خب هی مجبورم برم دستشویی. پدرمو درآوردی، عادل.
- خب چه اشکالی داره؟ تا دستشویی با هم یه قدم عاشقانهای هم میزنیم.
- اَه، عادل!
- آاخ اگه بدونی تو زندون چقدر آرزوی شنیدن اسم خودمو از زبون تو داشتم. یه جوری میگی عادل آدم ضعف میکنه.
- خب دیگه، تو هم!
- جون من یه بار دیگه بگو.
- اتفاقا مامان هم آرزوی مینا گفتن شما رو داشت، بابا.
پدر رو به مادر گفت: چشم آهویی منه دیگه.
- عادل، نمیشه عمل نکنم؟
- نه.
- میترسم به هوش نیام.
- به هوش میای. عمل کن که اقلاً جرئت داشته باشیم تو رو قلقلک بدیم. زودی قلبت از حال میره.
- انقدرها هم دیگه...
صحبت مادر با در زدن خاله مهناز قطع شد.مادربزرگ هم همراهش بود. بعد از سلام و احوالپرسی، خاله مهناز جلو آمد و زیر گوش مادر گفت: قربونت بشم الهی، خوشگلم. تولدت مبارک، عزیزم.
پدر گفت: مگه امروز تولد میناس؟ تولد مینا که اردیبهشت ماهه.
- مگه ندیدین دیشب به دنیا اومد؟
همه خندیدیم. مادر گفت: راست میگه. من دوباره متولد شدم. خدا عمر دوباره به من داد.
- الهی شکر.
- شما خوبین مامان؟
مادربزرگ گفت: تو که خوبی، ما هم خوبیم. قربونت برم. خوشحالم که دوباره کنار عادل جون میبینمت.
- من هم خیلی خوشحالم. بابا باز هم نمیاد؟ بگین دیگه همون طوری که دوست داره، کنار عادلم.
- بابات واسهٔ دیدن تو لحظه شماری میکنه. از صبح میگه وقت ملاقات کیه؟ منتها کمی حالش سر جا نبود، دیروز نذاشتیم بیاد. امروز دیگه عصبانی شد، ما هم آوردیمش. میگه دیگه عادل و مینا کنار هم هستن، لزومی نداره بچه مو نبینم. ثواب هم داره.
- پس کوش؟
- داره با داییت اینها میاد.
- نمیدونم چطور باید با بابا رو به رو شم. قلبم داره تند میزنه. یه کم مضطربم.
پدر مضطربتر گفت: هیچ به خودت فشار نیار مینا جون. خیلی معمولی. آرامش خودتو حفظ کن.
- تو بودی میتونستی؟ بیست ساله باهاش حرف نزدم، عادل.
- به هر حال تازه جون گرفتی. حوصله نداریم ها. فکر کن تازه دیدیش. میخوای بگیم حالا نیان؟
- نه، میخوام ببینمش.
چند دقیقه بعد پدربزرگ با یک دسته گل بزرگ میان چارچوب در نمایان شد و سلام کرد. پدر به استقبالش رفت و با دایی رضا سلام و احوالپرسی کرد. اما پدربزرگ هنوز سر جای خودش ایستاده و به مادر خیره شده بود. بغض کرده بود. مادر از خوشحالی دو دستش را روی صورتش گذاشت و گریه کرد. انگار هنوز نمیتوانست به پدرش نگاه کند. پدرم دست روی شانههای پدربزرگ گذاشت و او را به طرف دخترش هدایت کرد و دسته گل را از او گرفت. پدربزرگ دستی بر سر مادر کشید و گفت: الهی بابا به قربونت بره. گریه نکن، واست خوب نیست.
مادر سرش را در سینهٔ پدرش فرو برد و بلند بلند گریست. اشک همه را دراوردند. پدربزرگ در حالی که گریه میکرد به سر مادر بوسه زد و گفت: منو ببخش، بابا جون. همیشه خودمو سرزنش کردم. اگه من حمایتت کرده بودم، این بلاها سرت نمیومد. دو روزه تو حال خودم نیستم.
- اینطور نیست بابا. من خیلی زود فهمیدم که حق با شما بود. من اشتباه کردم.
- الهی شکر که باز شما دو تا رو کنار هم میبینم.
پدر از مادر پرسید: حالت که خوبه، مینا جون؟
- آره کمی تپش قلبم کمتر شده. با پدر روبرو شدن برام سخت بود.
مادر کمی آرام گرفت. به همه شیرینی تعارف کردم. پدربزرگ گفت: حتی مهناز و سپیده هم نتونستن جای تورو برای من پر کنن، بابا.
خاله مهناز با حالتی بانمک گفت: دست شما درد نکنه. با این همه لطف و مهربونی مارو خجالتزده نکنین.
- خب هر گلی بوی خودشو داره بابا. مینا هم نمیتونه جای تورو برای من پر کنه.
خانوادهٔ عمو علی محمد هم وارد شدند. کم کم اتاق پر شد از فامیل و دوستان. چهرهٔ مادر از رضایت برافروخته شده بود. او دوباره به اصل خویش بازگشته و هویّت خود را یافته بود.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 63

تا وقت عمل مادر، من و پدر دل توی دلمان نبود. اما به یاری پروردگار مهربان، عمل با موفقیت انجام شد و مادر با رسیدگیهای شبانه روزی من و پدر خیلی زود بهبود یافت و از بیمارستان مرخص شد. به خواهش پدربزرگ بنا شد دوران نقاهتش را در خانهٔ آنها بگذراند.

روزی که مادر را به منزل پدریش بردیم، مادربزرگ با اسپند به استقبالمان آمد. مادر تا پا در حیاط گذاشت، دور و بر را برانداز کرد. لحظهای چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. خانهٔ پدری، خانهٔ نوازش و محبت، خانهای بود که با هزار امید به آینده ترکش کرده بود. حالا فقط خاطرهٔ شیرین آن بیست سال اول زندگیش برایش لذتبخش بود.
پدر که محو رفتار مادر بود، پرسید: مینا، چه احساسی داری؟
- احساس خیلی خوب. من از اینجا فقط خاطرههای خوب به یاد دارم. اینجا خونهٔ امن من بود. پامو که از در بیرون گذاشتم، بلا و مصیبت بارید.
- دیگه چرا گریه میکنی؟ برات خوب نیست.
- هیچ جا صفای خونهٔ پدری رو نداره. اینو یه هفته بعد از زندگی با اردشیر فهمیدم. حتی وقتی تو خونهٔ تو بودم هم دلم به اینجا گرم بود.
پدربزرگ مادر را در آغوش گرفت و گفت: به خونهٔ خودت خوش اومدی، بابا. چراغ دلم روشن شد. بریم تو، قربون شکلت. بریم استراحت کن.
مادر به درون منزل رفت، اما نزدیک سالن به طبقهٔ بالا چشم دوخت و گفت: میخوام برم بالا اطاقم رو ببینم.
- حالا چند روز دیگه برو، مینا. پله برات خوب نیست. تازه عمل کردی.
- خواهش میکنم. آهسته میرم، عادل.
همه همراه مادر بالا رفتیم. مادر اول اتاق مهناز را دید و گفت: هنوز هم شلختهای مهناز؟
- باز تو پیدات شد. من شلخته نیستم، تو خیلی وسواس داری. آدم نباید انقدر سخت بگیره، بابا. مثل آدم و حوا زندگی کنین.
مادر به سمت اتاق خودش رفت. در را باز کرد و لبخندی عمیق بر لبانش نشست. سپس با اشک وارد شد. گفت: همه چیز مثل همون موقعهاس. به هیچ چیز دست نزدین. وای، عروسکم هنوز رو میزه. همه چیز اینجا عتیقه شده.
- بشین، مینا. خسته میشی.
مادر روی تختش نشست و گفت: عادل، میذاری لباس فیروزه ایمو بپوشم یا نه؟
- نه. نیای بهتر از اینه که با این وضع بیای.
همه خندیدیم. مادر گفت: آدم گاهی چه بچه میشه! جوونی، کجا رفتی؟
- دوباره میفتی به جونم، دوباره میری تو اتاق مهناز خانم میخوابی، دوباره شروع میکنی. من میدونم. مهناز خانم اینو راه ندین ها. به خدا دیگه تحمل دوریشو ندارم.
- نه. قول دادم کنیزیتو بکنم، عادل. سر عهدم هستم. بخوای چادر هم سر میکنم.
- ما هم چاکر دربست شما هستیم، خانم. اما ایمان باید از دل بربیاد. به زور نمیشه. تو الان زورت هم بکنم، محاله اون لباسو بپوشی، مگه نه؟ و این برای خدا زیباس.
پدربزرگ گفت: مینا جون، بریم پایین. برات تو سالن تخت زدیم که راحت باشی، هی بالا و پایین نکنی. ناهار هم حاضره. الان نصرت خانم هم پیداشون میشه.
- شما برین. من یواش یواش میام.
- من میارمش، پدر جون. شما بفرمایین.
همه اتاق را ترک کردیم و پدر و مادر را تنها گذاشتیم. یواشکی به خاله مهناز گفتم: خاله، من رفتم تو اتاق شما گوش بدم.
- بچه، آخه تو چقدر فضولی!
- واسهٔ کتابم لازم دارم.
- اون کتاب بخوره تو سرت. بذار یه کم راحت باشن.
- خب اونها که نمیدونن من فالگوش ایستادم. شما هم شتر دیدی، ندیدی.
- بالا نسبت شتر.
- دست شما درد نکنه. امروز یه چشمه واسهٔ عمو علی میام ها. دیگه واسه تون جاسوسی نمیکنم ها.
- تو بیجا میکنی. دیگه وقت ناز و نوز منه. نمیدونی، بدون.
- نیست تا حالا کم ناز و نوز کردین!
- خب حالا فرق میکنه اساسی تره.
- شما برین، من میام.
- شریکیم ها! قبل از نوشتن!
- خیلی خب، بهتون میگم.
گوشم را به دیوار گذاشتم. پدر میگفت: تو هنوز برای من همون مینایی، عزیز دلم. این چه فکریه میکنی؟ میخوای دست رو قرآن بذارم؟
- نکنه رو دلسوزی عمرتو تباه کنی، عادل! جون سپیده.
- مینا، من بی تو عمرم تباه میشه. به اون قرآن رو میز قسم. فکر کردی نماز شبهایی که تو زندون میخوندم واسهٔ گرفتن چه حاجتی بود؟ واسهٔ تو بود. واسهٔ اینکه شوهر نکنی. به جون سپیده عکسهایی رو که علی محمد واسم میاورد بو میکردم. اگه حمایتت کردم واسهٔ سپیده نبود. واسهٔ خودم و خودت بود. دوستت دارم، مینا. خیلی بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی.
- من هم خیلی دوستت دارم، عادل. اون لحظات بیمارستان که اجازه نمیدادن تو بالا سرم باشی واسم جهنم بود. خیلی بهت وابسته ام. از خدا خواستم قبل از تو بمیرم.
- مینا! مینا!
سکوت برقرار شد. کاش میشد بروم از سوراخ کلید تماشا کنم. بر خودم لعنت فرستادم، و بر هر چه کتاب است. صدای هق هق گریهٔ مادر بند دلم را پارهٔ کرد.
- مینا جون، انقدر به خودت فشار نیار، عزیزم. فکر من بدبختو بکن.
- تا حالا فرصتی پیش نیومده بود باهات درددل کنم و حرفهای دلمو بیرون بریزم. من تورو خیلی اذیت کردم عادل. منو حلال کن. نذاشتم از زندگی لذت ببری. حالا هم که مجبوری با یه زن باتری دار زندگی کنی.
- مگه خودت لذت بردی؟ این حرفها چیه؟
- نه اصلا لذت نبردم. خدا خودش شاهده که صبوری کردم.
- پس چرا انقدر با اعصاب من بازی میکنی؟ همه تو زندگی اشتباه میکنن. تو سنی نداشتی که سرزنشت کنم. تازه من هم نباید انقدر به اردشیر اعتماد میکردم. والله به قرآن فردای اون شب میخواستم ازت خواستگاری کنم. نمیدونستم راهی بیمارستان میشی. اگه دور از جونت برات اتفاقی میافتاد، به جون سپیده قسم تا آخر عمر ازدواج نمیکردم، قربونت برم.
- این دستگاهو اخترع نکردن آخر؟
- کدوم دستگاه؟
- همون که واسهٔ سنجش عشق باید میساختن.
- نه هنوز ول معطلیم. هنوز باید با عمل بهت ثابت کنم که چقدر میخوامت.
هر دو خندیدند. پدر گفت: آفرین. بخند که من هم جون بگیرم، قربونت برم. حالا اجازه میدی ببوسمت؟
- عادل!
- خواهش میکنم. پونزده سالو با این آرزو سر کردم. دارم میمیرم، زن.
مادر خندید.
- ببین واست پونزده سال حبس کشیدم. جایزه مو بده دیگه.
- خوب برو همین الان یه عاقد بیار. من از خودم هم هست. من هم انتظار کشیدم.
- میآرم ها!
- خوب بیار.
- من برم همین الان با پدرت صحبت کنم. اینطوری نمیشه.
- عادل، زشته.
- من نمیتونم تحمل کنم. میخوام بهت دست بزنم، ببوسمت، بوت کنم. چهار ماهه در عذابم.ای بابا!
- از تو بعیده، عادل.
- رساله کجاس؟
- دست بردار، عادل. رساله میخوای چیکار؟
- کار دارم.
- تو اتاق مهناز حتما هست. میخوای چیکار؟
- میخوام صیغهٔ محرمیت بخونم که معذب نباشیم.
- عادل، تو واقعا زده به سرت.
نمیدانم پدر زیر گوش مادر چه میگفت که غش غش میخندیدند.
بالاخره مادر گفت: خوب دیگه، پاشو بریم، عادل جون. پاشو که گرسنه مه.
خوشحال و ذوقزده راه پایین را در پیش گرفتم. سه چهار پله آخر تقاص فالگوش ایستادنم را پس دادم و کله پا شدم. خاله مهناز از آشپزخانه بیرون پرید و گفت: چی شد؟
- میبینین که خوردم زمین.
دست به سینه و با حالتی بامزه پرسید: اینو هم تو کتابت مینویسی؟
- بنده غلط بکنم.
- بنویس مبادا چشم بخوری، خاله جون. بس که تو فضولی بی همتایی.
- اونهایی که کتاب منو میخونن، زیباترین و آرومترین چشمهای دنیا رو دارن. چشم چیه؟
- اینها کوشن؟
- دارن میان.
- اوضاع مرتبه؟
- انقدر که میتونم موقعیت مکانی شیطانو اعلام کنم، خاله. الان تو اتاق مامانم اینهاس.
غش غش زیر خنده زد و گفت: پس بریم عاقد بیاریم که بره، نه؟
خاله با دیدن پدر و مادر قهقههاش را به لبخند تغییر داد و گفت: اومدین؟ مینا اذیتتون نکرد؟
پدر گفت: نه، مهناز جون. اتفاقا کلی هم مارو خجالت داد. ( حتما بوسش کرده) اذیت چیه؟ اذیت هم بکنه، خاطر خواهشم. برو، مینا جون. برو بشین سر میز.
مادربزرگ با سبد سبزی از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: برین بشینین، الان غذای تورو میکشم، مینا جون. دیگه کم کم نصرت خانم اینها هم میرسن.
مادر گفت: مامان، تخت منو چرا اونجا زدین؟
 

غزل *

عضو جدید
- پس کجا بزنیم، قربونت؟
- کنار پنجرهٔ حیاط بیشتر دوست دارم.
- شیشه خطرناکه، مادر. یه موقع رعد و برقه، زلزله اس، میریزه روت خدا نکرده.
- لذتی که میبرم خیلی بیشتر از احتماله خطرشه، مامان. عادل جون، بیزحمت جاشو عوض کن.
-ای به چشم.
- حالا بذار بعد از ناهار، مینا. چه ظالمی هستی تو!
- ظالم نیستم، با احساسم، مهناز جون.
- حالا تخت اینطرف باشه چی میشه؟
- میخوام چشمم به در باشه.
- که جناب عزراییل وارد میشن ببینیشون.
فریاد خنده بلند شد. مادربزرگ گفت: دور از جون.
- نه خیر میخوام عادل میاد، ثانیهای ازش غافل نباشم.
- وای، این دیگه داره میزانه رو دست لیلی. انقدر زبون نریز، یه موقع دیدی رفت سمانه خانمو گرفت، اونوقت خیط میشی، خواهر خوبم.
- اشکالی نداره. عوضش احساسمو بهش گفتم، وجدانم راحته.
پدر در حالی که تشک تخت را بلند میکرد، با ذوقی خاص پنهانی قربان صدقهٔ مادر رفت. خاله مهناز گفت: لطفا بلند بگین، بچه میخواد کتاب بنویسه.
- دیگه ریز و درشتو که نمیشه بنویسه، مهناز خانم. کتاب نخواستیم.ای بابا!
فریاد خنده بلند شد. پدر ادامه داد: من اصلا از این خونه بیرون نمیرم که تو بخوای انتزارمو بکشی، عزیزم. یه موقع به قلبت فشار میاد. اگه پدر و مادر اجازه بدن، تا عقد اینجا میمونم.
همه زدیم زیر خنده.مادربزرگ گفت: والله من از خدامه، عادل جون. بچهام خوشحال و آروم باشه، من هم خوشحالم. جدا از اینکه انگار یه پسر هم تو خونه دارم.
- شما لطف درین، مادرجون. پدر کجاس؟
- رفت مغازه. الان میاد.
گفتم: چه وقت مغازه رفتن بود، مادربزرگ؟
- واسهٔ مینا پارچه کنار گذاشته بود، یادش رفته بیاره. رفت اونو بیاره. اما نشنیده بگیرین.
خاله مهناز در حالی که به آشپزخانه میرفت گفت: ببینین چقدر مامان و بابای من با هم یه رنگن! یاد بگیرین!
پدربزرگ آمد و پشت سرش هم مامان نصرت و عمو علی آمدند. انرژی خاله مهناز صد برابر شد. دور هم ناهار را صرف کردیم و کلی خندیدیم.
یک ماه بعد مادر کاملاً روبراه بود و خودش کارهایش را انجام میداد. روحیهٔ شادش همه را میخکوب کرده بود، طوری که هرگز از او به یاد نداشتم. ابراز عشق و دیدارهای مکرر پدر روحیهٔ مادر را به طرز شگفت انگیزی بالا برده بود. هر روز غروب رأس ساعت هفت شب منتظر پدر بود و ساعت یک نیمه شب که پدر قصد رفتن میکرد، روحیهاش به طرز عجیبی افت میکرد. خاله مهناز سر به سرش میزاشت و میگفت: ساعت هفت شب وقت جشن گرفتن میناس و یک نیمه شب وقت عزادریشه.
البته پدر بیشتر روزها برای ناهار میآمد، اما یک ساعت بیشتر نمیماند، چون شرکت را رها کرده بود و برای چشم آهوییش این همه راه را کوبیده و آماده بود، نه فقط برای اینکه مادر را خوشحال کند، بلکه میخواست خودش را ارضا کند. یک شب پدر طبق قرار هر شب نیامد. تا هشت شب تحمل کردیم. آخر مادربزرگ گفت: خب به موبایلش یه زنگ بزن، مینا. چرا انقدر حرص میخوری، مادر؟
- نمیخوام معذبش کنم.
به طرف تلفن رفتم و گفتم: الان خیالتو راحت میکنم، مامان جون.
اما هر چه سعی کردم، تلفنش نگرفت. میگه در دسترس نمیباشد.
مادربزرگ با حالتی ساده گفت: خب لابد بندهٔ خدا دستشوییه.
فریاد خنده بلند شد. خاله مهناز گفت: شاید هم یه جای دیگه اس. مثلا پیش سمانه!
مادر به حالت چندش به خاله نگاه کرد و به من گفت: دوباره بگیر، سپیده.
گرفتم و گفتم: دوباره همینو گفت.
- یعنی کجاس؟ خونه رو بگیر.
- گرفتم. خونه هم نیست.
خاله مهناز گفت: خونهٔ نصرت خانمه شاید.
مادر عصبانی گفت: وقتی موبایلش باهاشه، قبرستون هم باشه جواب میده دیگه.
خاله گفت: خوبه هنوز تورو نگرفته. بگیردت چه میکنی؟ واه واه!
- هیچ وقت دیر نمیکرد. نکنه تصادف کرده؟
- چرا نفوس با میزنی، مادر؟ میاد. ترافیکه، مَرده، کار داره، یه سر داره هزار سودا. بخوای اینطور دلشوره داشته باشی که باتریه یه سال هم عمر نمیکنه، قربونت. فکر سلامتی خودت باش.
ساعت نه شد و خبری نشد. من هم دلم شور افتاده بود، اما به رویم نمیآوردم. مادر را با صد من عسل هم نمیشد خورد.
ساعت نه و نیم پدربزرگ آمد. از اینکه پدر نیست تعجب کرد و گفت: سابقه نداشته عادل نیاد. یعنی تماس هم نگرفته؟
- هر چی زنگ میزنیم، در دسترس نیست. حالا هم که میگه خاموش است.
- خونهٔ مادرش نیست؟
- نه، اونجا هم نبود، پدربزرگ.
پدربزرگ نگاهی به مادر کلافه و نگران کرد و گفت: خب ایشالله میاد. حتماً کاری پیش اومده، بابا.
ساعت ده و نیم شد. به پیشنهاد پدربزرگ میز شئم را چیدیم. مادر اشتها نداشت. روی مبل مضطرب نشسته بود و هی پای راستش را تکان میداد. خاله مهناز در حالی که ماست و خیار در بشقابش میریخت، گفت: مینا، یه پات لاغرتر از اون یکی میشه، رو دستمون میمونی ها! من گفتم.
مادر که در دنیایی دیگر غرق بود، با تعجب پرسید: هان؟
- میگم انقدر پاتو تکون نده، اعصابم خرد شد. پاشو بیا شامتو بخور. وقت داروهاته.
- میل ندارم. دلم شور میزانه.
- اون الان داره میگه و میخنده، تو اینجا نشستی به قلبت فشار میاری؟
- آخه تو از کجا میدونی بیخود حرف میزنی؟
- حالا میبینی.
مادر با صدای زنگ تلفن از جا پرید. اما از من خواست گوشی را بردارم.
- بله؟
- سلام، بابا.
- سلام. شما کجایین؟ مردیم و زنده شدیم.
- خونم، قربونت برم.
- خونه این؟ای بابا، چه دل گُنده این به خدا. مامان رنگ به رو نداره.
- همین الان رسیدم خونه.
- پس چرا موبایلو جواب نمیدادین؟
- گرفتار شدم، بابا. مامانت چطوره؟
- نپرسین که هیچ روبراه نیست. نه شام خورده، نه دارو. از ساعت هفت فقط حرص خورده.
- به خدا همش دلم پیش شما بود، اما سر ساختمون گرفتار شدم. همین الان رسیدم خونه. موبایل شارژ نداشت.
- که اینطور. ما خیلی منتظر شدیم با شما شام بخوریم، اما دیگه پدرجون گرسنه بود، خوردیم.
- نوش جون.
- نمیاین اینجا؟
- نه، قربونت برم. خسته ام. دیر وقت هم هست دیگه.
- باشه، استراحت کنین.
- گوشی رو بده مامانت، دخترم.
- مامان.
- بله؟
- بابا با تو کار داره.
- من کاری باهاش ندارم. خسته ام. هیچ هم حوصله ندارم.
- بیا دیگه.
- گفتم نمیام.
- شنیدین، بابا؟ مامان عصبانیه. حق هم داره. خیلی دلشوره داشت.
-ای بابا! گوشی رو بده بهش تا براش توضیح بدم.
- میگه نمیام. اصلاً رفت بالا. آخه اقلاً یه زنگ میزدین.
- نمیدونستم انقدر چشمش به داره.
- نمیدونستین؟
- به همه سلام برسون و عذرخواهی کن.
- چشم. همه سلام میرسونن.
- خداحافظ.
- خداحافظ.
پدربزرگ گفت: پاشو برو ببین مادرت کجا رفت. چرا اینطوری کرد؟
خاله مهناز گفت: این مینا باز حالش خوب شد، عادلو هم شیفته خودش کرد، دوباره بچه بازی رو شروع کرد. خب بدبخت سی شب اومده، یه شب نیومده آسمون به زمین اومده؟
- مینا حساس شده، مادر. خب منتظر بود خریدار نازش بیاد، که نیومد. یه عمر التماسش کردیم که عادلو دوست داشته باش. حالا هم که وابسته شده، میگین چرا دوستش داره. از عادل بعیده بگه خستم. اون هر شب تا ساعت یک اینجا میشینه. ده دقیقه میومد دل این بچه رو به دست میاورد، میرفت.
- بچه؟ چه بچهٔ درشتی ماشالله.
- مهناز!
به دنبال مادر رفتم. چند ضربه به در اتاقش زدم و وارد شدم. با تعجب پرسیدم: داری گریه میکنی، مامان؟ بابا که حالش خوبه. گفت: گرفتار ساختمون بودم، خیلی خسته ام.
- به همین راحتی؟ سه ساعت خون دل خوردم، سپیده. عادل کسی نیست که آدمو بی خبر بذاره، مگه مصلحتی در کار باشه.
- چه مصلحتی؟
- یه چیزی رو بنهان کرد. من میشناسمش.
- مادر خوبم، آخه چی رو پنهان کنه؟
- من باهاش زندگی کردم.
- یعنی میگی جای بدی بوده؟
- یا بهتر از من پیدا کرده، یا اتفاقی براش افتاده. از این دو حال خارج نیست.
- اون وقت فکر میکنی کدوم احتمالش بیشتره؟
- اتفاقی براش افتاده.
- خب خودش هم گفت: گرفتار ساختمون بوده دیگه.
- تا ده و نیم شب؟ کارگرها نه میخوابن. فکر کرده با احمق طرفه.
- باز که شروع کردی!
- بعده بهش بی توجه نیستم؟
- نه، خیلی هم خوبه. اما داری قضاوت عجولانه میکنی.
- چرا نپرسیدی دقیقا چی شده؟
- خیلی برام مهم نبود. گرفتاری کاریه دیگه.
- برو شامتو بخور.
- تو چی؟
- من بعداً میخورم.
- داروهات چی؟
- میخورم. الان میام پایین. یه کم تنهام بذار.
- انقدر واسهٔ هر چیز کوچیک غصه نخور. ضررش متوجه هیچ کس جز خودت نیست.
- برو، مامان جون. برو، قربونت برم.
ظرفها را میشستیم که زنگ در خانه به صدا درآمد. پدربزرگ به اف اف پاسخ گفت. فهمیدم پدر است. خاله مهناز گفت: بدبخت بیچاره رو استثمار کرده. شلوارشو پایین نکشیده، دوباره کشید بالا و دوید، فلکزده.
- به این میگن زن.
- بچه بیا بقیه رو بشور. ادای بابا دوستها رو در نیار. من خودم از همه بابا دوست ترم.
- یه قابلمه مونده، اون هم سهم مادربزرگه که دوست داره بسابه.
- خیلی زرنگی سپیده، درستت میکنم.
- بیا، خاله. بیا ببینیم بابا در چه حالی دویده.
خاله خنده کنان بشقاب شسته شده را در سبد گذاشت و شیر ظرفشویی را بست و دنبالم آمد.
با دیدن پدر خنده به لب همه خشک شد. مادربزرگ با ناراحتی پرسید: سرت چی شده پسرم؟ خدا مرگم بده.
- خدانکنه، مادرجون. چیزی نشده، شیکسته.
- بخیه خورده؟
- پنج شیش تا.
پدربزرگ در حالی که پدر را دعوت به نشستن میکرد، پرسید: چه اتفاقی افتاده، بابا؟
یکی از همکارها اومد شرکت، گفت: کارگرهای ساختمون دربند دعواشون شده، کار نمیکنن. پا شدم رفتم سرکشی ببینم چی شده. اومدیم بینشون صلح برقرار کنیم، دعواشون بالا گرفت. من و مهندس صالحی و علی از پس شیش تا برنمیومدیم. مگه میتونستیم جداشون کنیم؟ بعد از بیل و کلنگ زدن، تازه شروع کردن به آجر پرتاب کردن به هم. یکیش که تو سر من خورد، همه چیز حل شد. همه با هم آشتی کردن و الحمدالله فیصله پیدا کرد.
حالا مگه خنده خاله مهناز بند میآمد؟ پدر هم همراهیش کرد. بقیه هم شروع کردند. پدر گفت: والله به خدا. زدن کلهٔ مارو ناقص کردن. فقط همینو میخواستن. تا نه بیمارستان بودم به خدا. بعد هم علی منو تا منزل رسوند و رفت. نخواستم بیام مینا منو اینطور ببینه. حالا کجاس؟
- بالا.
- واسهٔ چی بابا؟ فکر کردم رفته دستشویی.
- خلوت کرده. اعصاب صفر، آب بدن در حال اتمام، قلب در حال انفجار.
- آب بدن در حال اتمام یعنی چی، بابا؟
- یعنی داره گریه میکنه، پدر من. مثل اینکه آجر جای حسابی خورده.
پدر از جا پرید و گفت: داره گریه میکنه و شما خونسرد اینجا نشستین؟
- خب چی کارش کنیم؟ شما رو میخواد، ما رو که نمیخواد.
- ببخشین، من برم بالا، الان برمیگردم.
- خودمونیم، بابا، خیلی خوب شما رو میشناسه.
- چطور مگه؟
- گفت: یا زیر سرش بلند شده، یا اتفاقی براش افتاده. عادل آدم بی فکری نیست.
- چشم آهوییه منه دیگه.
خاله مهناز پرسید: حالا کدومش درسته.
- هر دوش. یعنی اتفاقی که واسم افتاده این بوده که سرم باد کرده، اومده بالا. اینه که یه کم بلند شده.
باز هم خندهها بلند شد. پدربزرگ گفت: حالا برو بالا، عادل جون، که بزنه بره پایین. فقط خدا کنه انقدر محکم نزنه که گود بشه.
دلم را گرفته بودم. خاله مهناز قهقهه قشنگش را سر داده بود. پدر با حالتی بامزه پلهها را برگشت و گفت: پس من برم فردا بیعم. شب شما به خیر. بعد در آینه جالباسی خودش را نگاه کرد و گفت: مهناز خانم، خوبه؟
- خیلی عالیه.
- دست بردارین تورو خدا. آخه این کجاش عالیه؟ چه سر و کلهای واسهٔ ما درست کردن از خدا بی خبرها! تازه میخواستیم بریم محضر.
- دِ همین دیگه. همین بانداژ روی سرتون باعث میشه احساساتش برانگیخته شه و کاری بهتون نداشته باشه. فقط جا نخوره یه موقع.
پدر بلهها را در پیش گرفت و گفت: بسم الله الرحمان الرّحیم. اشهدان لا اله...
مادربزرگ در حالی که میخندید، به سمت آشپزخانه قدم برداشت. خاله مهناز گفت: مامان جون، نوه گلتون، دوباره واستون قابلمه گذاشته.
- دستش درد نکنه. اقلاً این یه کارو بلده.
- مادربزرگ!
- من نمیدونم خونهٔ شوهرت میخوای چی کار کنی.
- میگم اون بشوره. من از قابلمه شستن خوشم نمیاد.
- آره، اون هم شست.
- نشورین ها. خودم میشورم، مادربزرگ.
- نمیخواد. بالاخره خودم باید دوباره بشورم. شما درست نمیسابین.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 64

- من به خاله مهناز گفتم شما سابیدنو دوست دارین، گفت بریم ببینیم بابات در چه حالیه.
- اِاِاِ، تو گفتی بریم. عجب رویی داره دختره!
- ببینین، مادربزرگ، الان هم داره میگه برو بالا ببین چه خبره.
مادربزرگ خندید. خاله مهناز گفت: تو ذاتته دیگه. چه میشه کرد؟
به بالا دویدم. در اتاق مادر نیمه باز بود. و صدایشان را میشنیدم.
- مینا جون، من که میدونم بیداری، عزیزم. تو یه نگاه به من بکن، میفهمی چرا دیر اومدم.
- خدا مرگم بده. سرت چی شده، عادل؟
- سلام.
- سلام. چه اتفاقی افتاده؟ من گفتم یه چیزی شده.
- چیزی نشده. آجر خورده تو سرم. دو تا از کارگرها دعواشون شده بود.
- خدا ذلیلشون کنه. صد دفعه نگفتم تو دعوای دونفر خودتو قاطی نکن؟
- نمیشه. ما مسئولیت داریم.
- بخیه خورده؟
- آره. یه کم زُق زُق میکنه. باید یه مسکن دیگه بخورم.
- پاشو بریم بهت بدم. خوبه کلنگ تو سرت پرت نکردن. باید صدقه بدیم.
- تو داروهاتو خوردی؟
- نه. آب هم از گلوم پایین نمیرفت. میگفتی چی شده، نمیذاشتم این همه راه بیای.
- خب نیومدی صحبت کنی که. هر چند باز هم بهت نمیگفتم. وقتی دیدم ناراحت شدی و قهر کردی، دیگه دویدم.( چقدر تو زن ذلیل و زن ندیده ای)
- الهی مینا بمیره.
- خدا نکنه. بودن کنار تو همون اثر مسکنو داره. ( من نمیدونم این نویسنده چرا نمیذاره اینها برن عقد کنن بدبختها از پس تعارف تیکه پار هم کردن مردن دیگه)
- بذار سرتو ببوسم.
دوباره ریز ریز خندههای پدر و مادر بلند شد. بالاخره برخاستند. پدر گفت: من میخواستم این هفته بریم محضر.
- خب میریم.
- اینطوری چه جوری عکس بندازم؟ هزار آرزو داریم.
- به هر حال من با هر مشکلی قبولت دارم. همون طور که تو منو با این قلب نصفه نیمه خواستی. همین الان هم که بگی باهات میام محضر. دیگه نمیخوام تورو از دست بدم، عادل. نمیدونی چقدر دوستت دارم. به جون سپیده خودم هم باورم نمیشه که خدا انقدر مهر و عشق تورو به دلم انداخته. اصلا با عشق جوونی و عشق به اردشیر خدابیامرز و اون حمید لنگ دراز قابل مقایسه نیست.
قهقههٔ خنده پدر بلند شد و گفت: الهی عادل واسهٔ تو بمیره. من هم باورم نمیشه که خدا حاجتمو داده و دوباره کنار توام. من میگم صبح بریم محضر عقد کنیم، سرم که بهتر شد، یه مراسم کوچولو میگیریم. چطوره؟
- من که گفتم حاضرم.
- پس من برم با پدرجون صحبت کنم. تا سرم خوب بشه، یه مقدار واسهٔ خونه خرید هم میکنیم.
- خرید؟
- آره. سرویس خواب و یه دست مبل جدید و هر چی که دوست داری.
- نمیخواد عادل. همه چیز خوبه.
- نه، میخوام جدیدترین مدل باشه.
- تو اگه آشپزخونه رو برام اُپن کنی و کابینت هاشو نو کنی، از همه چیز بهتره.
-ای به چشم. تو جون بخواه. اما من میخوام اون خونه رو بفروشم، عزیزم.
- بفروشی؟
- نفروشم؟
- آخه چرا؟ خونه به اون خوبی و راحتی. بزرگه و مدلش هم هنوز امروزیه. من اونجا رو دوست دارم.
- راستش من از اون خونه خاطرهٔ خوب ندارم، مینا. مخصوصاً از سالن. همش صحنهٔ مرگ اردشیر و وضعیت تو برام تداعی میشه. ناراحتم. یه جورهایی انگار واسم شگون نداشته.
- خب اگه اینطوره عوضش کن. اما من آپارتمان نمیخوام. فقط خونه.
- دیگه بابام هم نیست ازش قرض بگیریم.
هردو خندیدند. مادر گفت: خدا رحمتشون کنه. بابا حتما خوشحاله. نه، عادل؟
- اتفاقاً چند روز پیش خوابشو دیدم. خوشحال بود. با یه عالمه نون سنگک به دیدنم اومده بود.
- به به پس پول خونه رو برات آورده.
- ایشالله برکت زندگی همه زیاد بشه. تو غصه نخور، من واسهٔ دو برابر اون خونه هم پول دارم.
- خدا زیادترش کنه. اما واسهٔ جهیزیهٔ سپیده هم کنار بذار. شاید قسمت مهندس سپهری باشه. اونها منتظرن.
- تکلیف خودمون معلوم بشه، سریع بهشون خبر میدم. اتفاقاً پدرش چند باری اشاره کرده. گفتم خودم زن بگیرم. بعد.
- اونها همه چیزو میدونن، نه؟
- آره.
- بعدها سپیده مورد سرزنش واقع نشه.
- اگه ذرهای در شعورشون شک داشتم، موافقت نمیکردم. خونوادهٔ خیلی محترمین. خیالت جمع.
- هرطور تو صلاح بدونی، بهترینه، عادل جون.
- با این حال اگه تو نپسندیدی یا سپیده نخواست ردشون میکنم.
- تا قسمت چی باشه. شام خوردی؟
- نه.
- بریم با هم بخوریم.
- دیگه نبینم واسهٔ خاطر من شام و دارو نمیخوری ها. اعتصاب ممنوع.
- اعتصاب نکرده بودم. میل نداشتم.
- به بنده که میل داری؟
- عادل!
- عادل واسهٔ تو بمیره که نبینه ذرهای ناراحتی.
- خدا نکنه.
- برو، عزیزم.
- شما اول بفرمایین.
فرار کردم. نزدیک بود پلهها را پنج تا یکی سر بخورم که همه چیز به خیر گذشت. نه آنها مرا دیدند و نه از پلهها افتادم.
دو هفته بعد به آرزویم رسیدم و اولین قندساب مراسم عقد پدر و مادرم شدم. چقدر لحظهٔ شیرینی بود! شاید اندک باشند عدهای که شاهد عقد و ازدواج پدر و مادر خود هستند، و من این افتخار را داشتم. کلی هم خدا را شکر کردم. مادر عرق خجالت روی صورتش نشسته بود، اما پدر خوشحال و سرحال سر به سر مادر میگذاشت. عدهٔ زیادی در محضر حضور داشتند و شاهد پیوند این دو کبوتر ستمدیدهٔ عاشق بودند. مادر وقتی بله را گفت، قرآن را به پیشانیش نزدیک کرد و چنان گریست که همه گریستیم، حتی پدر و پدربزرگ. عمو علی که هیچ وقت گریهاش نمیآمد، اشک در چشمانش حلقه زد. شاید همه میتوانستند احساس مینای زجر کشیده را درک کنند. تولد دوباره و زندگی آرامی که دوباره از خدا هدیه گرفته بود، آسان بدست نیامده بود.
پدر دست دور شانههای مادر انداخت و گفت: مینا جون، آروم باش. اشک همه رو درآوردی، عزیزم.
پدر بدون رودربایستی مادر را در آغوش کشید و به شال سفید او بوسه زد و به او آرامش بخشید. مادر سرش را روی سینهٔ پدر گذاشت و به هق هق افتاد، تا کم کم آرام شد. با خجالت از آغوش پدر بیرون آمد و گفت: ببخشین ناراحتتون کردم. اما خدا میدونه که به دیدن این لحظه ذرهای امید نداشتم. حالا هم نمیدونم که چطور باید از خدا تشکر کنم که همه چیزو بهم برگردونده.
مامان نصرت در حالی که به گوشهٔ روسری اشکهایش را پاک میکرد گفت: ما هم باید خدا رو شکر کنیم که تورو به ما برگردونده، دخترم. بعدش هم که مهناز جونو میبریم. دیگه چه شود!
خاله مهناز مثلا خجالت کشید. با لبخند به مادربزرگم نگاه کرد و از او تشکر کرد. عمو علی کم کم خودش را به من نزدیک کرد و گفت: نمیشه به این محضر داره بگیم ما رو هم همین جا عقد کنه؟
- چرا نمیشه؟ میخواین به بابا بگم؟
- نه عمو جون دارم شوخی میکنم.
- آخه چرا بنزین بیخود مصرف کنیم، دوباره بریم، دوباره بیایم؟ همین العان تمومش کنین دیگه.
- نمیشه، دختر جون. رسم و رسومی داره. این خاله ات افاده داره طبق طبق. تا ده بار مارو واسهٔ خواستگاری نکشونه رضایت نمیده. داره برام میمیره ها، اما روش زیاده.
- الان بهش میگم.
- نمیشه دو کلمه با تو درددل کرد؟
- چرا نمیشه؟ هر چی دلتون میخواد بگین، چون راست میگین. اما شما بیشتر دارین واسش میمیرین دور از جون.
- اون خنده هاش منو کشته. اگه میخوای عمرم زیاد باشه، بگو انقدر خوشگل نخنده.
- آره، واقعا خوشگل میخنده.
- نگو، نگو.
- اتفاقاً پریروز که براش خواستگار اومده بود، میخندید!
- مرگ من؟
- به خدا.
- کی بود؟ اصلا واسهٔ چی راهش دادین؟
- خب مادربزرگ فکر کرد واسهٔ من اومدن. بعد فهمیدیم برای خاله مهناز اومدن.
- پسره هم بود؟
- نه، مادرش بود و خواهر بزرگش.
- سرزده اومدن؟
- تماس گرفتن، گفتن کسی معرفی کرده، ما یه ساعتی مزاحم میشیم. مادربزرگ نفهمید واسهٔ کیه.
- خب؟
- خب دیگه، یعنی بجنبین، چون خاله یه کم دلش قیلی ویلی شد. آخه پسره میخواد ببردش آلمان.
- خب مگه من چلاقم؟ من هم میبرمش.
- دیگه یا نصیب و یا قسمت.
- سپیده، داری اذیتم میکنی یا راستی راستی....
- به جون مامانم.
- یعنی مهناز جواب مثبت داده؟
- نه. اما جواب منفی هم نداد. گفت باید با علی صحبت کنم. اگه به تفاهم نرسیم، میگم اینها بیان.
- بیجا کرده. بعد از بیست سال تازه میخواد باهام صحبت کنه؟
- دیگه نمیدونم.
- آرامش به ما نیومده. سپیده، مرگ عمو نظری سر بگیره ها. خودت میدونی چه حالیم.
- شرط داره.
- چه شرطی؟
- یه کاری کنین آرش سپهری دست از سر من برداره.
- بدبخت، برو دعا کن بیان. یه جماعت میخ این پسرن، تو ناز میکنی؟
- من نمیخوامش.
- چرا؟
- یه موقع آجر میخوره تو سرش، حوصله ندارم.
عمو خندید و گفت: دیوونه!
- نه خارج از شوخی، انقدر دورم مهندس راه و ساختمون ریخته که حالم بد میشه. شما، عمو علی محمد، بابا. دوست دارم شغلش چیز دیگهای باشه.
- سپیده، بابای آرش انقدر داره که اصلا نیازی نیست آرش کار کنه. خب بگو بره مغازه بزنه.
 

غزل *

عضو جدید
- باباش به خودش چه ربطی داره؟ مگه من میخوام با باباش زندگی کنم؟ اومدیم و از ارث محرومش کرد.
- سپیده، حیفه. تو نمیدونی چه بچهٔ ماهیه. به خدا لنگهٔ باباته. اتفاقاً چند روز پیشها داشتم به علی محمد میگفتم که از بس این داداش خوبه و به مردم خیر رسونده، خدا یه داماد لنگهٔ خودش بهش داد.
- همچین میگین خدا داد، انگار ما عقد کردیم. من از این جور آدمها خوشم نمیاد.
- جنابعالی چه جوری دوست دارین، سفارش بدیم؟
- یکی مثل شما. همین شکلی با همین اخلاق.
- حالا آرش هم قیافهاش بد نیست. با نمکه. اما اخلاقش از من هم بهتره. اصلا همیشه زن باید از مرد سرتر باشه.
- پس چرا شما بند کردین به خاله؟
- خب خاله ات نازه.
- شما بهترین دیگه.
- من دوستش دارم. دل این چیزها حالیش نیست.
- دل من هم همینطور.
- حالا بذار بیان، کمی با آرش صحبت کن، خواسته هاتو بگو، بهتر میشناسیش. ببین مامانتو. دوباره برگشت پیش کسی که یه زمانی دوستش نداشت. خب میبینه اینه که به دردش میخوره.
- حالا اگه جلوی اونها رو گرفتین که من به خاله نمیگم. اگه نه، متاسفم.
- سپیده، اذیت نکن. اصلا من حاضرم تو خوشبخت بشی، اما به خاله ات بگی. برو بگو. مگه دروغ میگم؟
مادر صدایم زد، بنابرین کوتاه آمدم. انگار آرامش به آدمیزاد حرام است. تا حالا فکرم به مادر و پدر بود، حالا باید به آرش فکر میکردم که چه کنم، کار درست چیست، انتخاب صحیح کدام است.
از محضر که بیرون آمدیم، پدر همه را برای ناهار در رستورانی مهمان کرد. بعد هم همگی به خانهٔ پدر رفتیم. بعد از یکی دو ساعتی جشن و شادی، همه قصد رفتن کردند. خاله مهناز به من گفت: بچه، بیا بریم. دیگه این دفعه اون دفعهها نیست. بیا برین یه خریدی بکنم.
- من به اونها چی کار دارم؟
- نمیشه. میخوان دو کلمه اختلاط کنن.ای بابا، عجب فضولیه این، مامان.
مادربزرگ گفت: زشته. بذار یه کم تو حال خودشون باشن. بیا بریم. فردا برگرد پیششون.
ناچار به مادرم گفتم: مامان، من هم میرم خونهٔ مامان بزرگ.
- برای چی؟
- با خاله یه کاری دارم.
- چی کار داری؟
- میخوایم با هم بریم خرید.
- نمیدونم. از پدرت بپرس. عادل، ببین سپیده چی میگه.
- چیه بابا جون؟
- من میرم خونهٔ مامان بزرگ. فردا میام.
- کار خوبی میکنی، بابا. برو به سلامت.
خاله مهناز دوباره قهقهه خندههایش را سر داد. همه به خنده افتادیم.
گفتم: چه از خدا خواسته!
- آخه میخوای کتاب بنویسی. از آبروم میترسم، بابا. برو. برو به سلامت. شب میایم دنبالت.
با خنده گفتم: نمیخوام. خودم فردا میام. یه موقع شما وقتتون تلف میشه.
- هر طور دوست داری.
- مامان فردا برام تعریف میکنه. چی فکر کردین؟
- برو، بچه جون. برو، پدر سوخته. برو یه کم مارو تنها بذار. کتاب نخواستیم. هدیه هم نخواستیم.
- من برم بالا وسائلمو جمع کنم، خاله. الان میام.
خلاصه دو شب خانهٔ پدربزرگ و مادربزرگم بودم. صبح روز سوم، ساعت دوازده و ربع به خانه رسیدم. پدر به استقبالم آمد. سلام کردم و دسته گل را تقدیمش کردم. گفتم: تشکیل کانون گرم خانواده بر همگی ما مبارک.
- آخ، فدای دختر فهمیدم برم. مینا، بیا ببین دخترت چه کرده!
- سلام مامان.
- سلام، عزیز دلم. تو خودت گلی.
- قابل نداره. دوباره تکرار میکنم، آخه مامان نبود. تشکیل کانون گرم خانواده بر همگی ما مبارک.
- مامان به قربونت بره. جات خیلی خالی بود.
- دیگه دروغ نگو خواهش میکنم. از تو بعیده.
- دروغم چیه؟ مگه نه، عادل؟
- شوخی میکنم. خب، خوش گذشت؟
- خوب شد اومدی. پدرت میخواد بعد از ناهار بره شرکت. تنهایی دق میکردم.
- امروز کلاس زود تموم شد. دیگه هم تعطیل شدم تا چهاردهم فردوین ایشالله.
- به به، به سلامتی. عید است و آخر گل و یاران در انتظار. سپیده برو باز هم گل بردار بیار.
- خب، چه خبر؟
- چقدر میپرسی چه خبر؟ آخه ما خبری نداریم، بابا جون.
- همهٔ خبرها پیش عروس داماد گلمونه. خبری نداریم چیه؟ ناسلامتی میخوام دربارتون کتاب بنویسم ها!
- خانم نویسنده، حالا اسم کتابت چیه؟
- کویر تشنهٔ.
- یعنی منِ.
- نه، یعنی مامان.
- این کجاش کویره؟ ماشالله هر جاشو نگاه میکنی، سبز و خرمه. حرفها میزنی، آدم شاخ در میاره، بچه.
دوباره مادر ریسه رفت و از آن قهقهههای قشنگش سر داد. پدر ادامه داد: تازه تشنگی منو هم برطرف کرده. چطور میشه تشنهٔ باشه؟ منِ میگم اسم کتابتو بذار چشم آهویی منِ.
- پیشنهاد خوبیه. دربارهاش فکر میکنم.
مادر گفت: اما کویر تشنهٔ سنگین تره. بعدش هم چون زندگینامهٔ منه، کویر تشنهٔ وصف منه.
- حالا شما هی میگین، اما ما که کویر مویری ندیدیم.
- پدر منِ، منظورم اینه که...
- مامانت قبلان به منِ مهربون زن بی احساس و خشکی بود. با بازیهای روزگار، قدر بنده رو فهمیده و تشنهٔ دیدار و لمس کردن و زندگی با منِ شده. درسته، دخترم؟
- آفرین بر شما.
- نه، جدا اسم قشنگی گذاشتی. آفرین. نمیدونستم انقدر زندگی بخشم، وگرنه چند تا کویر مویرو گرفتم، آبادشون میکردم.
- به جای این کارها بگین چه خبر؟ بابا ما نبودیم بهتون خوش گذشت؟
-ای بابا، ول کن نیست، مینا. خیلی خب برات میگم. شما که تشریفتونو بردین، منِ سعی کردم مامانت در محیط جدید آرامشش به هم نخوره، چون نباید به قلبش فشار میومد. اینه که هی دندون رو جیگر گذاشتم. حتی چای آوردم و پیشنهاد بازی شطرنج دادم. مامانت قبول کرد و برای عوض کردن لباسش به طبقهٔ بالا رفت. دیدم راستش با این وضعیت روحی قدرت حرکت دادن تاسو هم ندارم، چه برسه به شاه و فیل و وزیر. خلاصه عشق منو به بالا کشید. بالا رفتم و رفتم و رفتم تا به در بهشت رسیدم. گفتم شاید از اونجا ماهو ببینم. خواستم در بزنم، گفتم نکنه بترسه. دولا شدم از سوراخ کلید نگاه کنم و وضعیت مادرتو برسی کنم که چشمت روز بد نبینه، سپیده! چشم آهویی در بهشتو باز کرد و منِ همونطور دولا خشک شدم. از خجالت مردم. آبرویی ازم رفت که نگو و ننویس.
منِ و مادر از خنده ریسه رفته بودیم. مادر در حالی که قهقههٔ قشنگش را سر داده بود، پدر را دعوا کرد و گفت: عادل، بسه.
- خانم، خب بچه میخواد رمان بنویسه. بذار زیر و بمو بنویسه دیگه. نمیشه که همش از بدبختی و دربدری و جنگ و شکست بنویسه. بذار کمی احساساتیش کنه و عاشقانه بنویسه. درسته سنی از ما گذشته، اما بذار درس عبرتی بشیم واسهٔ سایرین. مردم باید رفتارها و گفتارهای عاشقانه رو یاد بگیرن. خیلی پیش اومده که مردم سر کمبود همین رفتارها و گفتارها از هم جدا شدن. مگه نه، مینا؟
- بس کن، عادل جون. رفتی پای منبر ها!
- میخوام دخترمو نصیحت کنم. باید یاد بگیره. پس فردا میره خونهٔ یه بدبختی که قسمتشه، پونزده سال میکندش تو حبس. زندگی فقط خوردن و خوابیدن و رسیدگی به جسم نیست. آدم باید از نظر روحی تغذیه بشه و از نظر عاطفی تخلیه بشه. زن و شوهر باید با میل و علاقه با هم زندگی کنن. باید در وجود هم حل بشن، نه اینکه همدیگه رو هم بزنن. منظورم اینه که باید واسهٔ هم دل بسوزونن، یکی باشن، همدیگه رو درک کنن. مثلا اگه یکی حال و حوصله نداره یه جایی بره، اون یکی فکر کنه خودش حوصله جایی رفتن نداره، نه اینکه سرش جنگ بشه. البته منظورم همیشه نیست. آدم گاهی بی حوصله س، گاهی پول نداره، گاهی از زندگی سیرهٔ، گاهی به محبت بیشتر نیاز داره، گاهی هم به گوشمالی. همین خانم زیبایی که در حال حاضر همسر بنده هستن و مایهٔ افتخار بنده، یه روز دوست نداشت کنارم بشینه به خدا. اما حالا مگه دستشو از دور گردن منِ برمیداره؟ تو این دوروز چند بار رفتم اون دنیا و برگشتم. این دنیا از حلقهٔ دار بدتر شده. شاید میترسه فرار کنم. نمیدونم قضیه چیه. آخه بنده شاید لازم باشه برم دستشویی. تو یه چیزی بهش بگو، سپیده جون. گفتم عاشق منِ باش، نگفتم اینطوری. دوباره میرم زندون ها. اونجا راحتر بودم انگار. به جون شیطون قسم میخورم برم سرکار میگه منِ هم میام. میخوام برم حموم، میگه صابون نمیخوای؟ شامپو نمیخوای؟ هی میاد سر میزانه. هی میاد مزاحم آدم میشه. خلاصه اگه بخوای همینطوری ادامه بدهی، عزیزم، اون دنیا هم دست از سرت برنمیدارم. گفته باشم. نگی دوباره نشستی پشت در خونه، مثل این گداها التماس میکنی.
مادر دستمالی برداشت تا اشکهای چشم و بینیش را که از شدت خنده سرازیر بود پاک کند. داشتم از رمان نوشتن توبه میکردم که مادر گفت: بچه، بیکاری هی میپرسی چه خبر چه خبر؟ آخه مگه فضولی؟ دلم درد گرفت.
- قلبت که درد نگرفته، عزیزم؟
- قلبم همون دلمه دیگه.
- تورو خدا؟ پس صحبت تموم میکنم. خیلی جدی عرض کنم که دختر خوبم، همیشه از همسرت استقبال خوبی کن تا خستگیش در بیاد و به عشق به خونه بیاد. همیشه بهش انرژی مثبت بده تا برای خونه اومدن عجله داشته باشه. هر آدمی قلقی داره. حتی سرسخترین آدمها هم بی نیاز از مهر و عطوفت نیستن. اینو هرگز تو فراموش نکن. مردها هم باید همین طور با زنهاشون برخورد کنن. اینو گفتم چون خودم کمبود داشتم. این مامان تو اون موقعها که منِ خونه میومدم، اصلا منو تحویل نمیگرفت. اصلا انگار نه انگار که همچین ابهتی وارد منزل شده. به خدا گاهی فکر میکردم منِ روحم و این منو نمیبینه.
- اما تو همیشه با عشق و عجله به خونه میومدی، آقا، درسته؟ چرا قبرستون کهنه میشکافی، عادل؟
- میخوام دخترمو راهنمایی کنم، عزیز دلم. ناراحت نشو. عشق منِ جاودان بوده و هست. اما همه مثل منِ ثابت قدم نیستن که.
- خب وقتی دولا موندین چی شد، بابا؟
- این دیگه نوبرشه، مینا.
- بامزه تعریف میکنی، بچه جذب شده دیگه.
- آره. بذار بگم که بچهام از خونه فراری ناشعه. هیچی، بابا جون، مامانتو نوازش کردم و گفتم مینا، چرا انقدر پوست کلفت شدی؟ تو اینطوری نبودی. منو بگو به هزار امید اومدم تورو گرفتم. اون وقت مامانت بهش برخورد و قلبش درد گرفت. براش قرص آوردم. خورد و حالش خوب شد. دوباره دست انداخت گردن منِ و قبرستونو آورد جلوی چشمهام.
- عادل!
- جانم؟ تا این باش نپرسه چه خبر چه خبر.
اشکهای چشمم را پاک میکردم که پدر برخاست و گفت: برم یه شربت بیارم بخوریم. بچهام از راه اومده، استقبالی ازش به عمل بیاریم. بعد هم برم سرکار که بتونم جهاز اینو آماده کنم، زودتر بفرستمش بره. خیلی بد پیله س.
قهقههٔ ما بلند بود که پدر رفت. مادر به دنبالش آهسته بوسهای فرستاد و قربان صدقهاش رفت. و تا خواستم برملایش کنم، انگشتش را جلوی بینیش گرفت و مرا به سکوت دعوت کرد. وقتی پدر به آشپزخانه رفت، گفت: روش زیاد میشه. همین پیش پای تو قربون صدقهاش رفتم.
وقتی پدر با سینی شربت به نشیمن آمد، گفتم: مامان حق داشت که انقدر انتظارتونو کشید، بابا. شما لیاقتشو دارین. بهتون افتخار میکنم.
- واسهٔ اینکه شربت آوردم؟ شما منو واسهٔ نوکری دوست دارین؟
- بابا!
- بابا به قربونت بره. منِ هم به داشتن شما دوتا افتخار میکنم. خدا رو شکر میکنم که نوکر شمام. از این خدمتگزاری لذت هم میبرم.
- تو سرور و عزیز مایی، عادل جون.




ادامه دارد......
 

غزل *

عضو جدید
قسمت 65

قبل از عید نوروز به منزل جدید اسباب کشی کردیم و طبق قولی که پدر به خانوادهٔ سپهری داده بود، یک شب از آنها دعوت کردیم تا بیشتر با هم آشنا شویم. منِ هیچ حال خوشی نداشتم. آرش مرد رؤیاهام نبود. همه چیزش خوب بود، اما منِ عاشق مردهای بور بودم با آرش چشم و ابرو مشکی بود.
آن شب مامان نصرت و مامان اعظم و پدربزرگ و خاله مهناز و عمو علی محمد و زن عمو افسانه و عمو علی هم حضور داشتند. ساعت هفت بعدازظهر با سبد گل بسیار قشنگی به منزل ما آمدند. دور هم نشستیم و تعارفات همیشگی رد و بدل شد. از اینکه هم سایهٔ پدر بالای سرم بود و هم زندگی زیبایی برای ما در خانهٔ جدید درست کرده بود، رضایت کامل داشتم و در دل خدا را شکر میکردم. پدر هر چه را در منزل سابق بود رد کرد و به جایش به سلیقه منِ و مادر بهترینش را خرید. تمام آنچه مرا آزار میداد و خاطرات آن بیست سال را برایم تداعی میکرد، از مبل و لوستر و فرش تا میز غذاخوری و آشپزخانه و گاز همه عوض شد. انگار واقعا پدر تصمیم داشت دوباره زندگی را شروع کند و به آینده بهتر امیدوار بود. تازه سر به سر منِ میگذاشت و میگفت: تو هم داری زحمتو کم میکنی، دیگه مراقب نداریم و حسابی عروس و دامادیم. به آرش بله رو بگو و برو، بابا. برو قربونت. برو به زندگیت برس.
برای مهمانها چای آوردم. پدر آرش که مردی پنجاه و چند ساله بود و چهرهٔ آرام و موقری داشت، یک فنجان چای برداشت و گفت: به به! دست دخترم درد نکنه. نه، واقعا ارزش پنج شیش ماه خون دل خوردنو داشت.
صدای خنده همه درامد. پدر گفت: منِ واقعا شرمندم، منوچهر جون. اما باید اول به زندگیم سر و سامونی میدادم. بهم حق بده.
- اختیار داری، عادل جون. البته که حق داشتین. باز هم اگه اجئزه نمیدادین، ما صبر میکردیم. اما حتما میومدیم. آدم صبر کنه یه عروس خوشگل و خانم و با خونواده نصیبش بشه بهتره یا عجله کنه یه عروس ببخشین قرشمال دور از جون همه؟
باز هم خندیدیم و او ادامه داد: البته آرش کمی بهش سخت گذشت بچه ام.
نگاهم به آرش افتاد که لبخند قشنگی بر لب و شرم و حیایی بر چهره داشت. تا نگاهش به منِ افتاد، نگاهم را به سینی چای دوختم. خواهرش چای برداشت و تشکر کرد. نوبت به آرش رسید. فنجان را برداشت و بدون اینکه نگاهم کند گفت: ممنونم، سپیده خانم.
شدم مینای هفده ساله. در دل گفتم: زکی! اینو نگاه کن. تنش خورده به بابای منِ. آخه سرتو بالا کن. تو که خجالتی نبودی. اون همه تو ماشین منو نگاه کردی. حالا که باید نگاه کنی، نمیکنی. میگم اینو نمیخوام، میگن خوبه.
چای را به همه تعارف کردم. آخر از همه خاله مهناز چای برداشت. از نگاهم فهمید هیچ حوصله ندارم.
وقتی سینی به دست به آشپزخانه رفتم، به منِ ملحق شد و پرسید: چی شده، سگرمه هات تو همه؟
- این کیه دیگه؟ نگاه به آدم نمیکنه.
- این که با اون چشم هاش داشت تورو میخورد.
- ما که ندیدیم.
- داشتی پذیرایی میکردی. همش حواسش به صورت و هیکل تو بود. به قرآن منِ تو نخش بودم.
- اِه. پس سیاستشه. حالا نشونش میدم.
- منِ که میگم همین الان برو بگو بله. حرف نداران. پسره خیلی بهت میاد، سپیده. به خدا راست میگم.
- شما هم که شروع کردین! شما دیگه چرا؟
- آخه بور نبودن هم شد دلیل نخواستن؟ عقلت کجا رفته؟ بور نیست، مشکیه، اما نمیبینی چه هیکل قشنگی داره، چه باکلاسه، چه آرامشی تو رفتارشه؟
- هیکل به چه دردم میخوره؟
- به، اصل مرد به هیکل و قد و بالاشه، خاله.
- به خاطر اینکه تو صورت منِ نگاه نکرد آزارش میدم. وگرنه به دلم نشسته.
- تو هم زده بسرت. بیا بگیر بشین ببینیم چی میگن.
- چای رو خوردن با میوهها ازشون پذیرایی کنم، خاله؟
- نه. دیگه تو بشین، منِ بقیه پذیرائیها رو میکنم. بذار ما هم کمی کلاس واسشون بذاریم.
- زشت نباشه.
- تو که نمیخواهیش. چرا نظرشون برات مهمه؟
- آخه مامان بعداً بیچارهام میکنه. میگه آبروی منو بردی. خاله، برین از خودش بپرسین، تکلیفمو بدونم.
- همین که منِ میگم. تو دیگه بگیر بشین، منِ فنجونها رو جمع میکنم.
به سالن برگشتیم. چشمم به چشم آرش افتاد. اصلا لبخند نزدم. کنار خاله مهناز نشستم و پا روی پا انداختیم. به صحبتهای عمو علی محمد گوش سپردم که میگفت: اصل اینه که مهر به دل آدم بیفته، خانم سپهری. بقیه همه تشریفاته. میخواد باشه، میخواد نباشه.
- مهر که به دل پسر ما فراواون افتاده. مونده نظر سپیده خانم گل.
پدرش گفت: خوب ما آمادهٔ شنیدن صحبتهای شما هستیم، عادل جون. ما دخترتو رو چشممون میذاریم.
- شما لطف دارین. از اینکه مارو انتخاب کردین سپاسگزاریم. اما قبل از هر چیز جلوی این جمع صادقانه بگم که دوست ندارم چیزی دربارهٔ زندگی و خونوادهٔ من پنهون بمونه. منوچهر جون، تو که در جریان اتفاقاتی که در زندگی من پیش اوما بودی و هستی. میخوام بدونم همه میدونن؟ خانمت؟ پسرت؟ دخترت؟
- بله، عادل جون. با شناختی که از تو داریم، نیازی نیست به اون مسائل اهمیت بدیم. ما با دل و جون اومدیم. هیچ ترسی هم نداریم.
- یعنی آرش جون میدونه من زندون بودم و دخترم پونزده سال بدون من بزرگ شده؟
- بله.
آرش گفت: آاقای مهندس، من به درک والا و عشق واقعیتون به خونواده افتخار میکنم. این مسائل در دید من به سپیده خانم هیچ تأثیری نداره. من وقتی به سپیده خانم علاقه مند شدم، همهٔ این چیزها رو میدونستم. من به شما خیلی علاقه دارم و تو این مدت کوتاه خیلی بهتون انس گرفتم. دوست دارم عضو خونوادهٔ شما باشم، البته اگه به غلامی قبولم داشته باشین.
- ممنونم، پسرم. ما هم شما رو دوست داریم. تو پسر مقتدر و عاقلی هستی، و همین برای من کفایت میکنه. دختر من جون منه. به خاطر پونزده سالی که بالای سرش نبودم و نتونستم بهش محبت کنم، روش خیلی حساسم و آرامشش خیلی خیلی برام مهمه، آرش جون. نمیتونم ناراحتی دخترمو ببینم. هر کاری لازم باشه میکنم تا اون پونزده سالو جبران کنم. دخترم فوق العاده با تربیته، فوق العاده با درکه، اما خیلی حساسه. نمیخوام تو زندگی با همسرش کوچکترین آزاری ببینه. البته خدا شاهده که سپیده رو هم خیلی نصیحت کردم و همسرداری رو یادش دادم. دیگه این گوی و این میدون. من مایلم شما دو تا در خلوت با هم صحبت کنین و نظرتونو به ما بگین. دیگه بقیهٔ کارها با ما. در ضمن پیشاپیش بگم که سپیده تا قبل از اینکه شما تشریف بیارین از من گله میکرد که چرا میخواین منو شوهر بدین، من میخوام درس بخونم. اینه که آرش جون، هر گلی زدی، به سر خودت زدی. من تعریف شما رو خیلی کردم.
از اینکه پدر سفت و سخت گرفته بود و به غرور من ارج نهاده بود بر خود میبالیدم.
پدر آرش گفت: خیلی خب، پس آرش جون، دیگه خودت میدونی. نگی واسهٔ من نرفتین خواستگاری. بقیهاش به عرضهٔ خودت بستگی داره، بابا.
مادر گفت: میتونین برین اتاق سپیده و با هم صحبت کنین. سپیده جون، راهنماییشون کن، دخترم.
- اگه اشکالی نداره، بریم تو حیاط. اتاقم زیاد مراتب نیست.
آرش بخاست و گفت: هر جا شما مایلین. با اجازه همگی شما. بفرمایین، سپیده خانم.
جلوتر از آرش راه افتادم. نمیدانم چرا تنم میلرزید. چراغهای کنار استخر را روشن کردم و او را به سمت صندلیها هدایت کردم. نشستیم. روش یکی از دوستانم را به یاد آوردم که میگفت: هر موقع از انجام دادن کاری ترسیدید یا مضطرب شدید، یک لحظه چشمهایتان را ببندید و خدا را به اراده و قدرتش قسم بدهید که به شما اراده و قدرت بدهد. سپس نفس عمیقی بکشید. بعد که چشمهایتان را باز کردید، نفس را بیرون بدهید و با عتماد به نفس کامل حرفتان را بزنید یا کارتان را انجام بدهید. اگر کار خیری باشد، حتما موفق خواهید شد. دیدم جلوی آرش این کارها را بخواهم بکنم، فرار را به قرار ترجیح میدهد. از جا برخاستم و گفتم: ببخشین، من چراغ اون قسمتو هم روشن کنم، اینجا روشن تر بشه. الان برمیگردم.
- خواهش میکنم. بفرمایین.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 66

در این فرصت به خودم اعتماد به نفس لازم را دادم و از خداوند خواستم که بتوانم حرفهایم را رک و راست بزنم. نمیخواستم زندگی مادر را تجربه کنم. برگشتم و مقابلش نشستم. نگاه عاشقانهاش را از من دریغ نکرد. همانطور که موقرانه نشسته بود، گفت: خب، سپیده خانم، برای خودم خیلی متأسفم که نتونستم توجه شما رو جلب کنم. میخوام بدونم علت رد من چیه.
رویم نشد بگویم آخر یه کم سیاهی. گفتم: من شما رو رد نکردم. کلاً فکر میکنم زوده ازدواج کنم. شاید تجربه کافی نداشته باشم. دلم میخواد حالا که پدرم تازه به جمع ما پیوسته، لذتشو ببرم.
- همین؟
- خب یه علتش هم اینه که از بس دورم مهندس راه و ساختمان دیدم، زده شدم. کاش همون پزشک شده بودین.
هر دو خندیدیم. با حالتی بامزه گفت: به خداوندی خدا حاضرم برم دوباره کنکور بدم.
- شوخی میکنین؟
- دارم قسم میخورم، سپیده خانم. فعلا هم درس میخونم، هم کار میکنم. چطوره؟ چند سال تحمل کنین. البته ندار نیستم، اما بیکار هم نمیتونم زندگی کنم.
- من به زحمت افتادن شما راضی نیستم.
- من هم به از دست دادن شما راضی نیستم. شما رو که داشته باشم، کوکِ کوکم. از پس سخترین کنکورها هم برمیام.
- شما لطف دارین. اما من... من...
- راحت باشین.
- من ترجیح میدم با کسی ازدواج کنم که از سوابق ما مطلع نباشه. اینطوری راحترم. این دلیل سومه.
- بالاخره چی؟
- خب اگه فهمید، میگم پدرم تصادفی کسی رو زیر گرفته، زندونی شده.
- به خدا من به این موضوع اهمیت نمیدم. به جون مادرم به قدری به پدر شما علاقه پیدا کردم و ایشونو خوب شناختم که اگه بگن قتل عمد هم صورت داده، من باور نمیکنم. خب سؤتفاهمی بوده. تقدیر اینطور بوده. در مورد ما خواهش میکنم چنین فکری نکنین.
- پدر من مرد وارسته ایه. شاید هر کسی از اینکه بعد از بیست سال بهش بگن پدرت زندونه ناراحت بشه، اما من از خوشحالی گریه کردم، چون پدر مردهام برام زنده شده بود. پدرم بی گناه بود. فقط چون عاشق مادرم بود و نمیخواست اونو از من جدا کنه به زندون رفت. مادرم هم که فقط از خودش دفاع کرده بود، چون چاقو خورده بود. هیچ کدوم مقصر نبودن. اگه این مسائل تو زندگیم به گونهٔای دیگه تعبیر بشه...
نفسی بیرون داد. همانطور که نشسته بود، خودش را به من نزدیک کرد و گفت: سپیده جون، من خیلی به شما علاقه دارم. درسته باورش مشکله که تو یه ساعت آشنایی چطور ممکنه آدم به اندازهٔ یه دنیا به کسی دل ببنده، اما من دل بستم. نه سال از شما بزرگترم و ده برابرش خاک پاتونم. به خدا هرگز آزارتون نمیدم. من میدونم پدرتون چه احترامی برای مادرتون قائل بوده و چقدر روی شما حساسه. همون رفتاری رو در پیش میگیرم که پدرتون با شما داره. قول میدم. شما فقط باورم کنین. من به گذشتهٔ شما کاری ندارم. ما با هم آینده رو میسازیم. به امید خدا خوب هم میسازیم.
یکباره به اندازهٔ یک دنیا به آرش دل بستم. نمیدانم چرا باورش کردم و با جملاتش از این رو به آن رو شدم. شاید در چشمهایش صداقت را دیدم. محبتش به دلم نشسته بود. از اینکه این قدر با من صمیمی حرف زد و التماس کرد، احساس خوبی به من دست داد. با این حال سیاست به خرج دادم و نگاهم را از دلم جدا کردم.
همانطور که در اعماق چشمان هم فرو رفته بودیم، با نگرانی پرسید: چی شد؟ به درگاه خدا سجده بزنم یا توی سر و کلهٔ خودم بزنم، سپیده خانم؟
خندهام بیرون پرید. سیاست به ما نیامده بود. او هم لبخند زد و گفت: شما رو به خدا، شما رو به جون پدرتون نه نگین. چند ماهه اسیر نگاهتونم. نه شب خوابیدم، نه روز فراموشتون کردم. ناامیدم نکنین. اگه میبینین باهاتون صمیمی صحبت میکنم، علتش همینه. اینه که چند ماهه روز و شب باهاتونم و دارم باهاتون حرف میزنم، سپیده جون.
دستانم را به هم فشردم و نگاهم را به آنها دوختم. از اینکه التماسم میکرد لذت بردم. اما نمیدانم چرا یکدفعه نفرین مامان نصرت یادم آمد وقتی که مادرم را نفرین کرده بود. دوست نداشتم احساسات کسی را به بازی بگیرم و مثل مادرم سالها آرزوی کسی را بکنم. دوست نداشتم از محبت و توجه کسی سواستفاده کنم و ناشکری کنم. آخر آرش چیزی کم نداشت که جلوی من این همه التماس میکرد. خدا را در نظر آوردم و دل و زبانم را یکی کردم و صادقانه پرسیدم: مخالف درس خواندن من که نیستین؟
برق شادی از نگاهش درخشید. گفت: هرگز. کمکتون هم میکنم.
- و مخالف کار کردنم؟
- مختارین هر طور دوست دارین تصمیم بگیرین.
- پس برای همسرتون آزادی قائلین؟
- در حدی که حرمت خونواده و چهارچوب زندگیم حفظ بشه، بله. شما دختر سنگین و پاکی هستین. نیازی به سختگیری نمیبینم.
- من همینم که الان دارین میبینین. توقع بیشتری از من نداشته باشین.
- من هم همینطور شما رو پسندیدم.
- ما مستقلیم دیگه؟
- صد در صد. خونه فقط چند تا کوچه پایینتر از منزل پدرمه. البته آپارتمانه.
- مهم نیست. اتفاقاً چه بهتر که به خونوادهٔ شما نزدیکیم. منزل کجاس؟
- این مژده رو هم بهتون میدم که به خونوادهٔ خودتون هم نزدیکیم.
- چه عالی! پس دیگه بعدازظهرها منو نمیتونین خونه نگاه دارین. یا خونهٔ شماییم، یا اینجا. من غروبها خونه بمون نیستم. ( حالا خوبه پسره رو نمیخواست وگرنه همین امشب عقد و عروسی رو راه مینداخت)
- من مخالفتی ندارم. از لطفتون به خونوادم هم سپاسگزارم.
- اگه دیدین میگم مستقل، به خاطر اینه که هم تواناییشو دارین و هم من خیلی حساسم.
- متوجه هستم.
- من از زندگی مادرم و از تجربههای پدرم خیلی عبرت گرفتم. همین الان که یهو نظرم مثبت شد، به خاطر استفاده از یکی از اون تجربهها بود. امیدوارم نه شما رو پشیمون کنم، نه خودم پشیمون بشم، آقای مهندس.
لبخند قشنگی زد و گفت: هیچ کدوم تجربه کافی نداریم. با زندگی دست و پنجه نرم میکنیم و روشو کم میکنیم. ما با تفاهم و یکرنگی هر روز بیشتر از دیروز پایههای زندگیمونو محکم میکنیم. نه من از شما بیش از سنتون توقع دارم، نه شما از من بیش از سنم توقع داشته باشین. البته اعتراف میکنم که از بس علاقم به شما زیاده، تلاشمو برای رفعه و راحتی شما چند برابر میکنم. حالا اگه لازمه تو کنکور شرکت کنم، بهم بگین که اقدام کنم.
- من نون حلال و شغل شرافتمندانه میخوام، آقای مهندس. به وجود شما و شغل شما هم افتخار میکنم. نیازی به تغییر شغل نیست. به قول عمو دیگه مهر به دل افتاد.
هردو با صدای بلند خندیدیم. گفت: ازتون ممنونم، سپیده جون، که باورم کردین. حتما رو سفید میشم.
- خواهش میکنم. شما هم اگه خواستهای دارین بگین.
- من فقط شما رو میخوام.
- اینو که میدونم. یعنی اگه از من تو زندگی توقعی دارین، بگین.
- فقط زودتر بریم سر زندگیمون.
- آقای مهندس!
- خب من خستهای ندارم به خدا جز اینها.
- اینطوری که من شرمنده شما میشم.
- چطور مگه؟
- آخه من میخوام یه سالی نامزد بموئیم و با هم آشنا بشیم. بعد هم چند ماه عقد باشیم و بعد عروسی.
- رحم کنین، سپیده جون.
- نمیشه. باید چند ماه با پدرم زندگی کنم. نمیخوام آرزو به دل باشم.
- خب الان پنج شیش ماهه با ایشونین دیگه.
- هنوز راضی نشدم. آخه تازه یه ماه و اندیه که پدر و مادر به هم محرم شدن و دور هم هستیم.
- پس اقلاً عقد کنیم که من مدام بتونم بیام اینجا.
- آخه نامزدی دوران شناخته. عقد که دیگه مثل عروسیه.
- به خدا نامزد و عقد برای من یکیه. من همینم که میبینین. دیگه عموهاتون منو میشناسن.
- اگه اونهان که میگن همین هفته. اما مادر گمان نکنم رضایت بده.
- خب پس شما تا میتونین بنده رو باور کنین. جبران میکنم.
- شما دیگه اوامری ندارین؟
- عرضی نیست، جز اینکه عجله دارم. عقد کنیم، حاضرم دو سال دیگه عروسی بگیرم. فقط خیال منو راحت کنین.
- حالا بریم با بزرگترها مشورت کنیم، ببینیم نظر اونها چیه.
- هر چی میل شماس.
- بفرمایین.
- چه حیات باصفایی دارین! آدم دل نمیکنه.
- نظر لطف شماس.
- از این استخر استفاده هم میکنین؟
- راستش واسهٔ آقایون بازه، واسهٔ ما بسته.
- خب درستش همینه. اون آپارتمان خیلی به اینجا مشرفه.
- بله، پدرم به خاطر همین اجازه نمیده ما استفاده کنیم. اینه که ما همون شیوهٔ قبلمونو ادامه دادیم و با مامان میریم باشگاه آب بازی میکنیم.
- چه عالی! اما میشه سرپوشیدش کنین. اینطوری که مشکلی نیست. یا حتی روی اون دیوار ایرانیت بکشین.
- بله، قراره همین کارو بکنم. البته ما به بابا گفتیم لازم نیست منظرهٔ خونه رو به هم بریزه. باشگاه بیشتر به ما خوش میگذره. اما بابا نظرش این بود که من با خودم عهد کردم همه جور رفعه و آسایشو برای خونوادم فراهم کنم. میگه من وظیفمو انجام میدم، شما دوست داشتین استفاده کنین، دوست نداشتین نکنین، برین همون باشگاه، پشت سر ما مردها صفحه بذارین.
آرش خندید و گفت: جداً این طوریه که آقای مهندس میفرماین؟




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 67

- خب خانمها زیاد برای هم درددل میکنن. اما همیشه سعی میکنن در برابر هم کم نیارن. اینه که شما آقایون نگران نباشین. نمیذاریم حقتون پامال بشه و تعریفتونو میکنیم. بعدش هم که قراره شما مارو آزار ندین. ما هم که دروغگو نیستیم بریم بشینیم پشت سر شما به دروغ صفحه بذاریم.
نگاه مملو از عشق و لب خندانش مرا به وجد آورد و جمله اش دلم را وابسته تر کرد که گفت: من الان عزا گرفتم چطوری تا بله برون شما رو نبینم، حالا چطور بیام آزارتون بدم که بذارین برین؟
- یعنی شما هرگز با من مخالفت نمیکنین؟
- تا اونجا که درسته و میشه، نه. اما وقتی لازم بدونم، یه چیزهایی رو به عنوان بزرگتر تذکر میدم. یه جاهایی هم در برابرتون مقاومت میکنم. دیگه مردی گفتن، زنی گفتن.
- از صداقتتون ممنونم. بفرمایین.
- نه، اول شما بفرمایین.
- تمنا میکنم. شما بزرگترین.
- نه، خانمها در همه چیز مقدمن.
- پس با اجازه. اینطوری میتونین بنده رو بیشتر ارزیابی کنین، مگه نه؟
لبخند عمیقی زد و سر تکان داد و گفت: ارزیابی ها قبلاً شده. حرف ندارین. ماشالله باشگاه خوبی میرین.
- شما لطف دارین.
وارد منزل شدیم. عمو علی محمد گفت: به به، بچه ها اومدن.
عمو علی گفت: چه زود دختر ناز ما رو فریب دادی، آقای مهندس. انگار تجربه داری. بار چندمته، آرش جون؟
صدای خنده در سالن پیچید. خواهر آرش گفت: از کجا معلوم ما بدبخت نشده باشیم، آقای رادش؟ اگه سپیده جون رضایت نداده باشه چی؟
پدر با نگاه عمیقش پاسخ را از نگاهم کشف میکرد که مادر آرش پرسید: قرار نامزدی بذاریم، ایشالله، عروس نازم؟
نمیدانام چرا شوخیم گرفت. انگار دیگر خداوند زیادی به من اعتماد به نفس هدیه کرده بود که با آرامش گفتم: شما همگی عزیز ما هستین، اما اجازه میخوام کمی فکر کنم.
یکمرتبه آرش با ناراحتی، در حالی که از فرط تعجب چشمهایش باز شده بود، رو به من کرد و پرسید: اِه، سپیده خانم، قرار ما این نبود. ما حرفهامونو زدیم، با هم به تفاهم هم که رسیدیم.
همه با کنجکاوی مرا نگاه میکردند. با خونسردی گفتم: خب بله. من که نگفتم شما رو نمیخوام. خواستم در مورد تنها خواستتون فکر کنم. اینکه چه مدت نامزد باشیم و چه مدت عقد. مگه عجله نداشتین؟
وقتی آرش وا رفت، فریاد خنده بلند شد. حالا مگر عمو علی و شوهر خواهر آرش کوتاه میامدند؟ پدر آرش با خوشحالی گفت: پس مبارکه!
لبخند زدم و گفتم: ایشالله عروس خوبی براتون باشم، آقای مهندس سپهری.
- حتما همینطور خواهد بود، عزیزم. نمیذارم تو خونهٔ آرش ذره ای احساس ناراحتی کنی.
مادر آرش گفت: برای شگونش یه کف بزنیم.
همه کف زدند. مامان نصرت گفت: یه صلوات هم بفرستیم. سپیده جون، پاشو شیرینی تعارف کن، مادر.
به همه شیرینی تعارف کردم. همه خوشحال و خندان برداشتن. وقتی ظرف شیرینی را مقابل مادر گرفتم، با دلخوری نگاهم کرد و گفت: میل ندارم.
انگار تمام خوشیها را توی سرم کوبیدند. مادر هیچ حال و حوصله نداشت. فقط حفظ ظاهر میکرد. دلم میخواست مراسم خواستگاری همین العان تمام شود. اما مگر میشد؟ پدر متوجه ناراحتی مادر شد. او هم رنگش بدتر از من پرید. ظرف شیرینی را روی میز گذاشتم و دوباره به مادر نگاه کردم. با لبخند مشغول صحبت با خانم سپهری بود و میگفت: من پرهیزم، خانم سپهری.
- در هر صورت اول رضایت شما مهمه.
- شما لطف دارین. چی شیرینتر از داشتن همچین دامادی؟ ایشون افتخار ماس. برنداشتن شیرینی رو به حساب نگرانی بنده نذارین. من به خاطر قلبم نباید بذارم چاق بشم. اینه که رعایت میکنم.
خانم سپهری حرف مادر را باور کرد و گفت: اگه اینطوره که هیچ، خانم رادش.
به خاله مهناز نگاه کردم. سریع به معنی خدا به دادت برسه تکان داد. آخر ما که میدانستیم مادر رژیمش را رعایت نمیکند و صبحها تا دلش میخواهد کره و خامه میخورد و صدای بابا را درمیاورد.
روی صندلی نشستم. پدر نگاه مظلومانه ای به من کرد و سپس به پارهٔ قلبش نظری انداخت. پدر آرش پرسید: خب، بله برونو کی برگزار کنیم، نامزدی رو کی؟
پدر با تردید به مادر نگاه کرد و از تلاقی نگاهش چیزی را دریافت. گفت: فعلا قرار بله برونو میذاریم، منوچهر جون، تا به بقیه اش برسیم. چطوره؟
- ما میخوایم تاریخ عروسی رو هم امشب معلوم کنیم، عادل جون.
- اجازه بده قدم قدم جلو بریم، دوست عزیز. من پونزده سال عقب افتادم، به مراسم آشنایی ندارم. باید از خانمم کسب تکلیف کنم.
همه خندیدند. آقای سپهری گفت: باشه. همین پنجشنبه برای بله برون مناسبه، خانم رادش؟
مادر با مهربانی اما خیلی قاطع گفت: جناب سپهری، در مورد شما و خونواده اصلا نیازی به فکر کردن و تحقیق نیست. تو همون برخورد اول با حقیقتی که خونوادهٔ عادل در مورد شما گفته بودن پی بردم و خیالم راحت شد. اما مسئله اینه که من شما رو هرگز ندیده بودم، ولی سپیده آرش جونو دیده بود و با این حال مخالف این ازدواج بود. برای من جای سوال داره که چطور ده دقیقه ای نظرش عوض شد. من سپیده رو بزرگ کردم و با روحیاتش آشنا هستم. امکان نداره به سادگی از مسئله ای بگذره و نظرشو عوض کنه. دلم نمیخواد جواب مثبت سپیده از روی عجله و احساس باشه و من یه عمر شرمنده شما بشم. دوست ندارم خدای نکرده سپیده بعد از گذاشتن قرار مدارها پشیمون بشه و من جلوی شما سرخ و سفید بشم و از شرمندگی سرمو بالا نگیرم. به من حق بدین در مورد دل و زبون دخترم تحقیق بیشتری بکنم. وگرنه خدا رو قسم میخورم که من آرش جونو پسندیدم. فقط باید دلیل سپیده منطقی باشه. خودش میدونه تا حرفی به دلم نشینه، نمیپذیرم و زیر بار مسئولیت نمیرم. اگه همین العان هم دلیل منطقی رو بیان کنه، همین الان قرار عروسی رو میذاریم. من دخترمو اینطور بار آوردم. چون خودم حدود بیست سال به خاطر ندونم کاری خودم مجازات شدم، نمیخوام اون تجربه تلخو آرش جون و سپیده تکرار کنن. با این حال هر چی نظر عادله. اون همیشه درست تصمیم میگیره.
سالن را سکوت برداشت. همه سر در لاک خودشان کرده بودند و مطمئنم مادرم را تحسین میکردند. اینک آن مینای بی تجربه ساده ظاهربین بیست سال پیش به مینای دقیق و با تجربه ای تبدیل شده بود که همه را به تعجب وا داشته بود. یک لحظه در برابر مادر احساس پوچی کردم. پدر با افتخار به همسرش مینگریست و دلش نمیخواست از او چشم بردارد. میدانستم اگر با مادر تنها بود چطور قربان صدقهٔ زبان گویا و شیرینش میرفت. از بس در آن مدت فضولی و کنجکاوی کرده بودم، حسابی وارد شده بودم.
آرش که فهمیده بود با خوب مدرزنی طرف است، به سخن آمد و گفت: خانم رادش، سپیده خانم دلایلی برای رد کردن من آوردن، اما من خیلی التماسشون کردم. صادقانه احساسمو بیان کردم و ایشون هم گفتن من از تجربیات مادرم استفاده میکنم و به شما جواب مثبت میدم. گمان نمیکنم از روی احساس به من جواب مثبت داده باشن. حتی از روی دلسوزی هم نبود. من اینو حس کردم. بهشون قول دادم که رویهٔ پدرشونو در پیش بگیرم و ایشونو درک کنم. گفتم درسته ده سال از شما بزرگترم، اما به خدا صدها برابر خاک پای شما و خونوادتون هستم. بعد هم ایشون چند تا سوال از من کردند و قرار شد به من رحم کنن و زودتر زندگیمونو شروع کنیم. چون تنها خواستهٔ من این بود.
همه به مادر چشم دوختیم. او گفت: در صداقت شما شکی نیست. نگاهتون پر از مهربونی و صداقته، آرش جون. من هم اینو حس میکنم. اما اجازه بدین برای خوشبختی خودتون هم شده، با سپیده صحبت کنم. مطمئن باشین اگه من بهتون گفتم میتونین رو سپیده حساب کنین، یعنی آبرومو گرو گذاشتم، پسر خوبم. اون موقع با خیال راحت ببرینش. من مار گزیده ام و از ریسمون سیاه و سفید میترسم. نه برای خودم و خونوادهٔ خودم، به خاطر شما. من تو زندگی بیشتر از اون که خودم و فرزندمو عذاب بدم، دیگران رو عذاب دادم، و این از مغز من پاک نمیشه. به همین علت خیلی زیادی محتاطم. منو ببخشین. همه چیز در درجهٔ اول به خاطر مصلحت و سربلندی شماس. همونطور که یه روز پدرم به خاطر سربلندی و رفاه عادل میخواست به اون جواب منفی بده، که ای کاش دوباره مزاحمش نشده بودم و این همه مصیبت به سرش نمیآوردم. من به عادل خیلی مدیونم. نمیخوام سپیده، پارهٔ جگرم، کسی که پونزده سال در تنهایی هام و بیماری هام به دندون کشیدمش، دینی به کسی داشته باشه. من مجبورم دقت کنم، چه شما از دست من برنجین و چه درکم کنین و بهم حق بدین.
مادر آرش گفت: از توجه شما ممنونیم. پس اجازه بدین ما رفع زحمت کنیم و در فرصت مناسب تری مزاحم بشیم.
- برای شام در خدمتتون هستیم، خانم سپهری. حالا چه عجله ایه؟
- ممنونم. در فرصت دیگهای مزاحم میشیم.
- شما مراحمین. ما تصمیم داریم شام از بیرون تهیه کنیم، چون عادل مخالف بیش از یک کیلو قابلمه بلند کردن منه و زیادی قضیهٔ باتری قالب منو جدی گرفته. خوشحال میشیم دور هم شام بخوریم.
- ما نمک پرورده ایم. تعریف دست پخت شما رو هم خیلی شنیدم. اما امشب مسافر داریم. اینه که باید بریم. باز میایم.
- خوب مسافرتون هم روی چشم ما.
- آخه دو سه ساعت دیگه میرسه، دیر میشه.
- مسافرتون کی ان؟
- مادرم از شمال میان.
- به سلامتی. به هر حال بی تعارف عرض کردم.
- ممنون. از پذیراییتون ممنونیم. خدا نگهدار همگی.




ادامه دارد......


 

غزل *

عضو جدید
بخش 68

به این ترتیب آنها رفتند. نگاه نگران آرش وقت رفتن تا عمق جانم را سوزاند. خودم هم باورم نمیشد ده دقیقه ای اینطور عاشق و وابسته شده باشم. تنها راه وصال، تقدیم دلیل منطقی جواب مثبتم بود.
وقتی آنها رفتند، مامان اعظم گفت: مینا، تو هم دیگه زیادی پیله میکنی. نکنه ناراحت شده باشن و دیگه پشت سرشونو هم نگاه نکنن؟
- خب نگاه نکنن، مادر من. بچه ام تازه بیست سالشه. فرصت هم براش زیاده. اتفاقاً اینطوری میخوام بدونم درک و فهمشون چقدره. با روحیهٔ سپیده، آدم حساس و زودرنج به درد ما نمیخوره. ما باید دنبال آدم صبور و با درک و فهم باشیم، که فکر میکنم اینها همون هان که ما دنبالشونیم. اما من پدر سپیده رو درمیارم. انقدر از دستت عصبانی شدم، سپیده، که میخواستم همون جا جلوی همه...
- مگه من چی کار کردم، مامان؟ خودت گفتی برو باهاش صحبت کن. تازه تو گفتی برین بالا تو اتاق، من بردمش تو حیاط.
مادر عصبی بود و خودخوری میکرد. زن عمو افسانه پرسید: مینا، مگه سپیده کار خطایی کرده؟
- افسانه، نباید به این زودی جواب مثبت بده. زشته. بچه، مگه تو هولی آخه؟ تو که تا لحظه ای که اینها زنگ زدن سگرمه هات تو هم بود و بر ما لعنت میفرستادی، چی شد یهو خواستی بشینی سر سفره عقد؟ تازه بهشون نمیگه بله موافقم، میگه بله خیلی زود موافقم. چه غلطهای زیادی!
مادر از عصبانیت میلرزید. تا حالا اینطور ندیده بودمش. وحشت کرده بودم. از پدر کمک طلبیدم، اما او هم بدتر از من جا خورده بود. گفت: مینا، انقدر به قلبت فشار نیار. چرا بیخودی حرص میخوری؟
مامان نصرت گفت: مینا جون، قربون شکلت برم، من که ایرادی تو کار سپیده ندیدم. تو داری زیادی سخت میگیری.
مادر به گریه افتاد و گفت: آخه مادرجون، اقلاً یه نگاه به من یا پدرش نمیکنه، ببینه ما راضی هستیم یا نه.
- به خدا من به بابا نگاه کردم. حس کردم راضیه. از اینها گذشته، شما که منو دوره کرده بودین که زنش بشم. حالا چی شد صد و هشتاد درجه برگشتین؟
- تو به بابات نگاه کردی. خب بابات قبلاً اینها رو دیده بود و موافق بود. من آدم نیستم؟ من بزرگت کردم یا بابات؟
- خب تو که همیشه میگی نظر بابات واسم شرط. من به چه ساز تو برقصم، آخه؟
- من به تو گفتم بذار بیان ببینمشون، بعد بهت میگم چی کار کن. نگفتم؟
- خب بله.
- اما تو بدون اینکه یه نگاه تو صورت من بکنی، واسهٔ خودت میبری و میدوزی. شاید من اصلا از پسره خوشم نیومده باشه. و هزار شاید دیگه. تو باید میگفتی اجازه بدین فکر کنم، با پدر و مادرم مشورتی بکنم، بعد. یا نه، اصلا خیلی عجله داری، منو صدا بزن تو آشپزخونه، خیر سرت یه مشورتی بکن. اون بابات هم که انگار نه انگار ما اینجا آدمیم. حتما باید شیرینی نخورم، اخم و تخم کنم،خودم چادر ببندم کمرم بیام وسط میدون، عادل، که تو بفهمی من هم تو این تصمیم گیریها نقش دارم؟ تو منو خوب شناختی. هنوز هم با تمام احترامی که برات قائلم، همون مینام ها. همون مغرور و یک کلامی که بودم هستم. فکر نکن اگه باتری تو قلبمه یا با زندگیت بازی کردم، میشینم کارهای اشتباهتو تماشا میکنم. دو تاتونو ول میکنم و میرم.
پدر که رنگ از صورتش پریده بود و انتظار دیدن چهرهٔ برافروخته و زبان بی ملاحظهٔ مادر را این گونه نداشت، گفت: چی میگی، مینا؟ تو چت شده؟ چرا پیله کردی به ما؟ نمیخوای دختر شوهر بدی، خب نده. چرا دقایقو به همه زهر میکنی؟ اونها رو که اونطوری پر دادی، ما رو هم که اینطور. من که همیشه با نظر تو هر کاری رو میکنم. حالا هم که نمیخواستن همین امشب دختر تیتیش مامانیتو ببرن، خانم.
مادر با گریه گفت: اما اگه من دخالت نمیکردم، تو قرار نامزدی میذاشتی و بعدش هم میگفتی دیگه زشته، نمیشه زیر قولمون بزنیم. غیر از اینه؟
- حالا که کار خودتو کردی. اونها هم دیگه نمیان. چی میخوای از جون ما؟ باز هم که نظر تو شد دیگه. دخترتو بذار رو سرت حلوا حلواش کن.اصلا روش سرکه بریز تا بترشه. به من چه؟
عمو علی محمد پدر را به آرامش دعوت کرد. پدر ادامه داد. آخه بیخود به من پیله کرده، علی محمد. من مگه جز اطاعت کاری میکنم؟ خوب بود جلوشون باهات مخالفت میکردم و میگفتم نه مینا جون، کارو همین امشب تموم کنیم؟ اونوقت عادل خوبی بودم، نه؟ اصلا من لام تا کام حرف زدم؟ وقتی شیرینی برنداشت، اعصاب حرکتی زبونم فلج شد. به خدا دیگه نفهمیدم چطور مهمون داری کنم. انقدر ازش حساب میبریم و اینطور افسارمونو دادیم دستش، تازه میخواد بزاردمون بره. ما دیگه چقدر بدبختیم. به خدا آرش هم یکی میشه بدبخت تر از من. اصلا لازم نکرده شوهر کنی، بابا. بمون ور دل مامانت که بیشتر از هر کسی روت شناخت داره. بیخود آرشو گرفتار نکن.
پدربزرگ گفت: لا اله الا الله. چرا سر هیچ و پوچ بحث میکنین. والله نه اونها ناراحت شدن، نه مینا بیراه میگه، نه عادل بیراه میگه. بچه ام هم که کاری نکرد. حالا هول شده، حواسش نبود به تو نگاه کنه، مینا جون. فکر کرده همه راضی هستین که اجازه دادین دوتایی صحبت کنن دیگه.
اگر حال و حوصله داشتم، کلی از دست پدربزرگ با نطقش میخندیدم. به گفتهٔ او اصلا معلوم نبود دعوا و گریه زاری برای چیست.
پدر گفت: من این همه تمام تلاشمو میکنم این یه ثانیه غم نخوره، به قلبش آسیب نزنه، این سر هیچ و پوچ همه رو دود میکنه میفرسته آسمون. فکر سلامتیشو هم نمیکنه. لابد پس فردا هم که سپیده رفت خونهٔ یارو، میخوای مرتب حرص و جوش بخوری که الان چی کار کرد، الان چی گفت، الان چه خطایی جلوی همسرش مرتکب شد، الان چه آبرویی ازمون رفت. ول کن، مینا جون. تو وظیفهٔ خودتو انجام دادی. دختر نجیب و تحصیلکرده و با عرضه و مودبی هم تحویل جامعه دادی. دیگه ولش کن بذار بره سر زندگیش. این بچه یه دقیقه بدون اجازه تو نمیتونه نفس بکشه. انقدر سپیده رو به خودت وابسته کردی که من میترسم تنها جایی ببرمش. نه این طاقت داره، نه تو. اصلا اعتماد به نفس این بچه رو ازش گرفتی. نمیتونه تصمیم بگیره. هر چیزی حدی داره، عزیز من.
مادر گریه کنان دستمالی از وسط سالن برداشت و در حالی که از سالن خارج میشد، گفت: آره، دیدم چقدر به من وابسته اس و چقدر بی اعتماد به نفسه. من دیگه تو کارتون مداخله نمیکنم. از همگی عذر میخوام. ببخشین.
مادر رفت و ما را با یک دنیا غم و بدترین خاطره ها از اولین مراسم خواستگاری تنها گذاشت. به روحیات پدر خوب آشنا بودم. حسابی غلاف کرده بود. انگار میترسید مادر دوباره چمدان ببندد و ترکش کند که آنطور چهره درهم کرده بود و با چاقوی میوه خوری کلنجار میرفت.
پدربزرگ سکوت را شکست و گفت: خب بچه ام بیراه نمیگه. اون احساس مسئولیت میکنه و نمیخواد دوباره واسهٔ همه مزاحمت ایجاد کنه. میخواد سپیده درست تصمیم بگیره. وگرنه با اینها مخالفتی نداشت. مینا صادقانه قدم برداشته، و این جای تقدیر و تحسین داره، نه جای گله و شکایت. اون میخواد با سربلند فرستادن سپیده به خونهٔ بخت، دوره جوونی خودشو جبران کنه. اون عاشق سپیده اس و هر چی کشیده به خاطر اون کشیده. اگه با اردشیر خدا بیامرز نساخت، به خاطر سپیده بود. اگه به پای عادل نشست باز هم به خاطر سپیده بود. دخترم قیمت گزافی واسهٔ بزرگ کردن سپیده پرداخته و ضربات روحی سنگینی رو متحمّل شده. من هم که پشتشو از نظر معنوی نگرفتم و اونو به امان خدا رها کردم و زحمتشو به شما دادم. خب میخواد جلوی همهٔ شما روسفید باشه و زحمات همه رو هدر نده. دقت و توجه اونو به حساب مسئولیت پذیریش بذارین، نه خودخواهی و دختر پرستیش. اون خدا پرسته و میخواد جنس خوب تحویل مردم بده. تازه امشب فهمیدم که دیگه میشه رو مینا حسابهای بزرگی باز کرد. اون العان از من پیرمرد هم بیشتر میفهمه. بچه ام دیگه با کشیدن این بارهای سنگین روحی و عاطفی اعصابی واسش نمونده، و همش تقصیر منه. دیدین وقتی حرف میزد چطور میلرزید؟ یه آدم سی و هشت نه ساله باید اینطور باشه؟ خدایا، به بچه ام سلامتی بده، عوضش از عمر من کم کن.
پدربزرگ ناذنین با این حرفهایش خنجر به دل همه فرو کرد و احساسات همه را برانگیخت. اشک همهٔ خانمها را درآورده بود و نگاه همهٔ آقایان را به زمین دوخته بود. انگار همه سر تعظیم و تسلیم فرود آورده بودند و به پدربزرگ حق میدادند.
پدر با حالتی گرفته و غمگین گفت: پدر جون، به خدا من اون لحظه که مینا با آقای سپهری حرف میزد کاملا درکش کردم. کاملا بهش حق دادم. اصلا کلی کیف کردم به جون سپیده. اما آخه بیخود داره منو مواخذه میکنه. دلم میسوزه خوب. میبینم من تمام توجهم به میناس، اونوقت اون میگه منو آدم حساب نمیکنی. وگرنه کار مینا کاملا بجا و درست بود. من لذت بردم خدا شاهده.
- میدونم، پسرم. من کلی میگم. روی سخنم به تو نبود. تو میدونی که من همیشه به حق قضاوت میکنم. اینو بیست سال تابت کردم. از مینا چشمپوشی کردم به خاطر مظلومیت تو. کی این کارها رو میکنه، هان؟ اما من کردم، چون فکر میکردم انقدر براش ارزش داریم که ما رو رها نکنه و بره اون خدا بیامرزو بچسبه. نه اینکه ما براش ارزش نداشتیم. اون مارو ترک کرد چون درکش نمیکردیم. باورمون نداشت، وگرنه دوستمون داشت. خب من هم اشتباه کردم. نباید رهاش میکردم. اگه پشتش به من گرم بود، خیلی زودتر از اردشیر دست میکشید و به من پناه میاورد. اون پناهی نداشت. تنها پناهش خودت بودی. میدیدی که بدترین شکنجه ها رو تحمل میکرد، اما تکیه گاهی مثل تو رو رها نمیکرد. من در حق مینا خیلی بد کردم. اشتباه کردم. اون جوونی کرد، من که سنی ازم گذشته بود باید تحمل میکردم. اون بالاخره سرش به سنگ میخورد. گاهی آدمها باید یه چیزهایی رو تجربه کنن تا درک کنن. مینا جزو این دسته بود. عصبانیت بدترین دشمن آدمهاست. اگه از روی عصبانیت تصمیم آنی نمیگرفتم و قسم بیخود نمیخوردم، الان بچه ام باتری تو قلبش نبود و اینطور واسهٔ شوهر دادن دخترش حساسیت به خرج نمیداد. اینها رو واسهٔ تو گفتم، سپیده جون، که بدونی مادرت هیچ آرزویی جز سعادت تو و رضایت پدرت نداره. هیچ آرزویی. از دستش دلگیر نباش، بابا. اون حرفش از روی دلسوزیه و کاملا بحقه. آدم نباید عجله کنه و نباید احساساتی بشه. حالا اگه دلیل درستی واسهٔ مامانت داری، برو بهش بگو که ما تا زنده ایم، تو عروسیت شرکت کنیم، بابا. بعدها ممکنه تو رو از اون بالا تو لباس عروس ببینیم، اما تو دیگه ما رو نمیبینی، نوه قشنگم.
چشمان پدربزرگ را اشک پر کرده بود. گفتم: خدا نکنه، پدربزرگ. خدا اون روزو نیاره.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 69

- خب، اعظم خانم، پاشیم رفع زحمت کنیم. ساعت نه و نیمه.
پدر گفت: مگه من میذارم برین؟ شام نخوردیم هنوز. این مینا واسهٔ اینکه به ما شام نده این کارها رو کرد.
همه خندیدند. پدربزرگ گفت: بچهام از هر انگشتش هزار هنر میباره. همیشه هم عاشق مهمونه. ما هم که اینجا غذا زیاد خوردیم، پسرم. به دست و دلبازی تو هم ایمان داریم. باشه یه شب دیگه.
- به خدا اگه بذارم، پدر جون. اصلا ناراحت میشم. تشریف داشته باشین، الان غذا سفارش میدم.
- نه، قربونت. مینا حوصله نداره. شما هم همینطور. ما هم راستش میل نداریم.
- قسم خوردم که نمیذارم، پدر جون. پس بفرمایین بشینین. نون و کباب داغ تا نیم ساعت دیگه حاضره.
مامان نصرت گفت: تشریف داشته باشین، حسین آقا. باید شام آشتی کنون اینها رو بخوریم، بعد بریم. وگرنه من تا صبح خوابم نمیبره. شما برین، ما هم میریم.
- هر چی دستور بفرمایین، ما تابعیم. پس بشین، اعظم جون.
پدر برخاست و به سمت تلفن رفت تا به کبابی نزدیک خانمان سفارش غذا بدهد. در این فرصت من به طبقهٔ بالا رفتم تا از مادرم عذرخواهی کنم و دلیل منطقیم را بیان کنم. هیچ دوست نداشتم به خاطر یک تازه وارد زحمتهای مادرم را نادیده بگیرم و دل او را بیازارم. هیچ هم دوست نداشتم آرش را از دست بدهم. هر پله را که بالا میرفتم، قلبم بیشتر فرو میریخت. چند ضربه به در اتاق خوابش زدم. جوابی نداد. گفتم: مامان، اجازه هست بیام تو؟
حسابی قهر بود. دوباره پرسیدم: مامان، باز میکنم ها. سرم فریاد نکشی. سپیده طاقت قهر تو رو نداره. خودت میدونی.
در را باز کردم. در اتاق هیچ کس نبود. گفتم شاید به اتاق من رفته. آنجا را گشتم، باز هم نبود. اتاق مطالعه پدر را هم خالی دیدم. بند دلم پاره شد. سکوت حکمفرما بر طبقهٔ بالا، با آن تک چراغ روشن دیوارکوب، وحشتم را صد چندان کرد. با صدای بلند فریاد کشیدم: مامان! مامان، کجایی؟ حمام و توالت را هم دیدم، اما نبود. بی اختیار فکرم به این کشیده شد که ما را ترک کرده و به خانهٔ خودش رفته. نمیدانم پله ها را چند تا یکی پایین رفتم که آنطور وحشت به دل پدر انداختم. او با دیدن قیافهٔ نگران و درهم من پرسید: چته، سپیده؟ چی شده؟
- مامان نیست.
- نیست؟
به سمت جاکفشی رفتم. همهٔ کفشهایش بود. مانتو و روسریش هم به جالباسی بود. به صورتم کوبیدم و اتاقهای پایین را جستجو کردم. پدر مضطرب به دنبال من میآمد و به دهانم چشم دوخته بود. آخرین مکان دستشویی پایین بود، که گشتم، اما نبود. پدر گفت: بچه، همون بالاس. چرا اینطوری میکنی؟
- نبود. میگم نبود. از خونه بیرون نرفته، اما نیست. وای، خدا مرگم بده. نکنه تو استخر افتاده؟
پدر به دنبال من دوید. خاله مهناز هم به ما پیوست. تمام حیاط و استخر را دیدم و گشتم، اما نبود. خاله مهناز گفت: بابا، انیشتین، ماشین به اون گندگی رو نمیبینی؟ بالاس دیگه. جایی نمیره وقتی این همه مهمون تو خونه شه. همه رو به اضطراب میندازی.
پدر با نگرانی گفت: خب میگه نیست. یعنی کجاس؟ پشت بوم نرفته، سپیده؟
دوباره به طرف طبقهٔ بالا دویدم، و آنها به دنبالم. پدر به سمت پشت بام رفت و من دوباره اتاقها را بازرسی کردم. در اتاق خودشان را که باز کردم، تازه یاد حمام توی اطاقشان افتادم. وارد شدم و با دیدن مادر که کف حمام افتاده بود، شروع کردم به جیغهای پی در پی کشیدن. قدرت اینکه جلو بروم و از نزدیک مرگ مادر را یک بار دیگه تجربه کنم در خود نمیدیدم. خاله مهناز با هراس وارد شد و با دیدن مادر شروع کرد به زدن خودش و فریاد کشیدن و او را صدا زدن. پدر سراسیمه خودش را به اتاق رساند، اما از در جلوتر نیامد. فهمیدم پاهایش قفل شده و مغزش دیگر قادر به صدور فرمان حرکت نیست. بعد یکدفعه فریاد کشید: نگین مُرده. به من نگین مُرده. مهناز خانم، بگین که چشاش بازه و داره نفس میکشه. مثل بید لرزید. دست روی قلبش گذاشت و به در تکیه داد و فریاد کشید: علی! علی، به دادم برس.
خاله مهناز در این فرصت به حمام رفت و در حالی که ضجه میزد، مادر را صدا کرد. او را که به شکم افتاده بود برگرداند. خونی که از بینی مادر سرازیر شده بود، جیغهای خاله مهناز و مرا صد چندان کرد.
کرد. گویی سالها بود در تنهایی مرده بود. توی سر و کلهٔ خودم میزدم که دیدم اتاق پر شده از آدمهای مضطرب و نگران. چند نفر به پدر میرسیدند و عمو علی و زن عمو افسانه و مامان نصرت هم به خاله کمک میکردند تا مادر را از حمام بیرون بیاورد.
زن عمو افسانه با عصبانیت مرا تکان داد و گفت: چرا اینطوری میکنی، سپیده؟ چشمهاشو باز کرد. انقدر جیغ نکش. بابات داره سکته میکنه، عوض این کارها برو آمبولانس خبر کن. بدو.
در حالی که من با تلفن حرف میزدم، خاله مهناز زیر سر مادر بالشی گذاشت و زن عمو افسانه رو به پدر گفت: عادل، بیا ببین زنده س. پاشو بیا ببین چشمهاشو باز کرده.
خاله مهناز با دستمالی نمدار صورت مادر را کمی تمیز کرد که پدر آنطور نبیندش. کنار مادر نشستم و به پیشانیش بوسه زدم و گفتم: چطوری، مامان؟ تو رو خدا یک کلمه حرف بزن، الان آمبولانس میاد.
با ناله و خیلی بیحال گفت: خوبم. به بابات برس. برو بیارش که ببینه زنده ام.
مامان نصرت گفت: کاملا بهوشه. متوجه اطراف هست. سکته نیست الحمدلله.
عمو علی پدر را آورد. پدر دستی به سر مادر کشید و پرسید: چی شده، مینا جون؟ الهی من پیشمرگت بشم. خدا منو از رو زمین برداره که هر چی میکشی از دست منه. نمیخواستم ناراحتت کنم.
- من خوبم. تو به خودت مسلط باش.
پدر انگار جان دوباره گرفت. بالش را کنار زد و بازویش را برای مادر بالش کرد. او را به سینه چسباند و بدون رودربایستی از بقیه به صورت مادر بوسه زد، به پیشانیش بوسه زد. موهایش را با دست آزادش عقب برد. جلوی دیگران کارهایی میکرد باور نکردنی، قربان صدقه هایی میرفت دیدنی. میگفت: تو همیشه درست گفتی، عزیزم. من دیگه به تو ایمان دارم. کلی لذت بردم اونطور صحبت کردی. غلط کنم رو حرف تو حرف بزنم. من میگم بیخود عصبانی نشو، انقدر حرص نخور. آخه به این برنامه ها میارزید؟ الان حالت خوبه؟
مادر با صدای جاندارتری گفت: آره، خیلی بهترم. یه کم آب میخوام.
مادربزرگ و پدربزرگ با رنگ و رویی پریده بالای سر مادر حاضر شدند. پدربزرگ گفت: پس چرا نمیذارین بیایم تو؟ این که بهوشه. چرا جیغ میکشین؟ نمیگین من سکته میکنم؟
پدر انگار از پدربزرگ خجالت کشید که خواست برخیزد، اما پدربزرگ مانعش شد و گفت: راحت باش، عادل جون. آرامش بچه مو بهم نزن. خوبی، بابا؟
- بله.
- آخه چی شد؟
- از پلهها که بالا اومدم، احساس کردم قلبم داره از حال میره. یه قرص برداشتم و رفتم حموم که از شیر آب بخورم، یهو اینطوری شد. صدای سپیده رو که صدام میزد میشنیدم، اما جون نداشتم ناله کنم. من هم دیگه آدم بشو نیستم، بابا.
- این حرفها چیه؟ خدا نکنه. پیش میاد دیگه. نیست که عصبانی شدی. این مدت هم تو اثاث کشی کار کردی، به قلبت فشار اومده. الهی شکر به خیر گذاشت.
پدر با معصومیتی خاص پرسید: بینی قشنگش چرا خون اومده؟ یعنی مال زمین خوردنه؟ نکنه سکته کرده باشه؟
زن عمو افسانه با کلافگی گفت: خب خرده زمین دیگه، عادل. ضربه خورده. تو چرا اینطور میکنی؟ بدتر آدم دست و پاشو گم میکنه. اگه ما نبودیم که با ضعف و پس افتادن تو مینا از بین رفته بود دور از جون.
عمو علی محمد هم دنبالهٔ حرف زنش را گرفت و گفت: به خدا از زنها بدتری، عادل. چرا همچین میکنی؟ آخه یه کم به خودت مسلط باشی، بد نمیبینی، مرد.
-ای بابا. انگار دست خودمه. من دیگه اعصابی واسم نمونده، برادر من، که بخوام دور از جون جنازهٔ مینا رو هم ببینم. من شبانه روز دارم دعا میکنم خدا اول منو ببره، وگرنه بعد از عمری عبادت، دست به گناه میزنم و خودمو میکشم، یه عمر مدیون خدا میشم. من طاقت بدون این زندگی کردنو ندارم. بوالله ندارم.
- خدا نکنه. ایشالله صد سال زنده باشین و کنار هم.
پدر دوباره دست نوازش بر سر مادر کشید. لیوان آب را از خاله مهناز گرفت و به مادر خوراند و گفت: خدا این آمبولانسها رو کم کنه که به درد جنازه کشی بیشتر میخورن. علی، من میگم خودمون ببریمش بیمارستان. به خدا تا برگردیم، آمبولانس هنوز نرسیده. من میدونم.
- من حرفی ندارم، داداش. بریم.
- نمیخواد. من حالم خوبه. صبر میکنیم، میان.
خاله مهناز با حالتی بامزه گفت: این جاش خوبه، نه حالش.
همه خندیدیم. مادر گفت: میخوام صورتمو بشورم.
- نمیخواد. حالا تکون نخوری بهتره.
مدتی بعد آمبولانس رسید. چند سوال از مادر کردند و فشارش رو گرفتند و معایناتی به عمل آوردند. در جواب پدر که پرسید مشکل چه بوده گفتند: چیزی نیست. الحمدالله به خیر گذشته. اما حتما هر چه سریعتر به پزشک قلبتون مراجعه کنین. کار زیاد و عصبانیت برای ایشون سمه.
پدر گفت: اثاث کشی داشتیم، دور از چشم من سبک سنگین کرده. فردا میبرمش پیش دکترش.
وقتی مادر کاملا روبراه شد، آنها خداحافظی کردند و رفتند. مادر دست و صورتش را شست و پدر آبی به خونهای حمام گرفت و مادر را مجبور کرد روی تخت دراز بکشد. بعد رو به من گفت: سپیده، برو یه زنگ بزن ببین چرا کبابها رو نیاورده. بدبختها مردن از گرسنگی.
به طبقهٔ پایین رفتم و با رستوران تماس گرفتم. گفتند خیلی وقت است فرستادند. به طبقهٔ بالا برگشتم. دیدم پدر و مادر خلوت کردند. پدر دست مادر را در دستش گرفته بود و داشت از او دلجویی میکرد. پرسید: چی شد، بابا؟
- میگه خیلی وقته اومده. حالا کمی صبر کنین.
- لابد اومده زنگ زده ما نفهمیدیم.
- ممکنه. مامان رو به راهی؟
- آره. حالم خوبه. تو برو به مهمونها برس.
- اونها که مهمون نیستن. خودشون صاحبخونن. من میخوام پیش تو باشم.
- من هم میام پایین. شما برین.
دو قدم جلو رفتم و گفتم: مامان، معذرت میخوام. به خدا قصدی نداشتم. فکر کردم تو موافقی.
- حالا بعدا صحبت میکنیم، دخترم. من هم انگار در برابر عمل انجام شده که قرار گرفتم و حس کردم واقعا داری از پیشم میری، قاطی کردم، سپیده جون.
- من به آرش گفتم که حالا حالاها قصد از پیش شما رفتنو ندارم. اون هم گفت باشه، میدونم پدرت تازه اومده. عقد کنیم که من خیالم راحت باشه، دو سال هم خواستی، خونهٔ بابات بمون تا عروسی.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 70

مادر دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: بیا اینجا ببینم.
روی تخت نشستم. پدر که روی پاتختی نشسته بود گفت: مینا جون، حالا به خودت فشار نیار، فدات شم. بعدا صحبت میکنیم.
- نه، حالم خوبه. بذار ببینم چی نظر سپیده رو عوض کرده، عادل.
- خوب من از آرش خوشم اومده بود. مخصوصاً از حرف زدنش. اما همیشه تو رؤیاهام دنبال مرد بور میگشتم. امشب که اومدن خواستگاری، وقتی دیدم خاله مهناز سخت پسند و ایرادگیر اونو پسندیده، کمی نرم شدم. بعد که باهاش صحبت کردم، رفتار و صحبت کردنش کارهای بابا رو برام تداعی کرد. مثل همون وقتها که میگفتی بابات با صداقت عشقشو بروز داد و گاهی که احساساتی میشد با تو صمیمی صحبت میکرد. آرش هم همون طوره. بدون تکبر شروع کرد به التماس کردن و راه حل پیشنهاد کردن. میگفت چند ماهه روز و شب دارم باهات حرف میزنم، واسه اینه که باهات صمیمی صحبت میکنم. از حالت نگاه و صحبتش خوشم اومد. آدم بی شیله و پیله ایه. صاف و سادس. راستش خواستم کمی سیاست به خرج بدم و با وجود اینکه نظرم عوض شده بود بگم نه، حالا باید فکر کنم، اما یاد صحبتهای تو افتادم که میگفتی عادل بهم التماس میکرد، توجه میکرد، محبت میکرد، اما به چشم من نمیومد و خودمو براش گرفتم و نفرین مامان نصرت گریبانمو گرفت که سالها آرزوی عادلو کردم. گفتم ناشکری نکنم، مردمو هم اذیت نکنم. وقتی اون انقدر با صداقت هر چی تو دلشه میگه، با اینکه چیزی کم نداره، چرا من باهاش با تکبر برخورد کنم؟ راستش اولین بار بود که از تجربهٔ تو استفاده کردم و نخواستم از محبت کسی سواستفاده کنم. خواستم خود واقعیم باشم. خواستم خدا رو در نظر گرفته باشم. خواستم به نظر تو احترام گذاشته باشم و چیزی رو که مورد پسند بزرگترهاس از دست ندم. مهم نیست که بور نیست. مهم نیست اون هم مهندس راه و ساختمونه و ده سال از من بزرگتره. مهم اینه که مرد زندگیه و میشه روش حساب کرد. مهم اینه که با وضعیتی که من دارم، با توجه به سوابق تلخم منو خسته و داره قسم میخوره که هرگز بهم سرکوفت نمیزنه. فقط اینو میدونم که به جون تو، به جون بابا اگه تو راضی نبودی و انقدر تعریفشو نکرده بودی، محال بود حرفهاش روم اثر بذاره و امکان نداشت اونو به عنوان شریک زندگی انتخاب کنم. چون کارهاش مثل باباس و عمو علی هم قبلاً تأییدش کرده و میگه آرش هم مثل داداشه و خدا در و تخته رو جور کرده، خواستمش. به خدا قسم الان هم اگه تو نظرت منفیه، نمیخوامش. بهشون زنگ بزن، عذرخواهی کن. هر طور خودت صلاح میدونی.
مادر بغضش رو فرو داد و به من لبخند زد و رو به پدر گفت: میبینی چه دختری دارم، عادل؟
پدر دست رو شانه ام گذاشت و گفت: حرف نداره، عزیز دل باباس.
- من هم آرشو پسندیدم، عزیزم. مبارکت باشه. حالا میتونم با اطمینان بهشون قول بدم که دخترم روسفیدم میکنه و همسرشو راضی میکنه. عادل، میتونی بهشون زنگ بزنی که بیان.
ذوقزده شده بودم. باورم نمیشد اینبار مادر به این زودی پاسخ مرا پسندیده. برایم جای سوال بود که در این همه حرفی که زدم، کدامش روی مادر اثر گذاشت. پدر پرسید: کدوم حرفهایی که زد منطقی بود و تو رو راضی کرد، مینا جون؟
- این که باعث آزار کسی نشده و خدا رو در نظر گرفته. اینکه در برابر آدم متواضع تکبر به خرج نداده. و در عوض تواضع به خرج داده. اینکه با تجربیات تلخ من زندگیشو شیرین تر کرده. به چیزهایی فکر کرده که من بیست سال طول کشید تا درکشون کردم. وقتی آدم یه قدم برای خدا برداره، خدا تو زندگی ده ها قدم به طرفش میاد. در این شک نکن سپیده جون. فقط به من بگو آرش رو دوست داری یا نه.
- بله. راستش الان دلم براش تنگ شده. اون هم میگفت چطور تا بله برون تو رو نبینم.
پدر گفت: اینش دیگه به من نرفته، مینا جون. من کم طاقت نبودم.
- آره جون خودت.
همه خندیدیم. مادر گفت: سه چهار ماه نامزد باشین، بعد هم ایشالله عقد و عروسی. بهتره بیشتر رو هم شناخت پیدا کنین. آدم تا با کسی نباشه، نمیتونه از درونش خبردار شه.
- من عجله ای ندارم، مامان. هر طور تو تصمیم بگیری.
- فقط امیدوارم خانم سپهری ناراحت نشده باشه. عادل، میخوای فردا تو باهاشون تماس بگیر.
- بهتره یکی دو روزی صبر کنیم. بالاخره تو شرکت مزهٔ دهان منوچهر رو میفهمم. اگه تماس نگرفتن، خب ما تماس میگیریم، نظرمونو میگیم. چه اشکالی داره؟
- نه، اشکالی نداره. من حاضرم فردا صبح باهاشون تماس بگیرم. واسهٔ خوشبختی دخترم عجله دارم.
- سپیده، تلفنو جواب بده، بابا.
گوشی را برداشتم. مسئول رستوران بود. گفت غذا رو براتون آوردن، زنگ زدن، متوجه نشدین. حالا دوباره میارن. گوش به زنگ باشین.
مادر گفت: برو میزو بچین دخترم. ما هم اومدیم.
مادر را بوسیدم، و سپس پدر را. به طبقهٔ پایین رفتم. خاله مهناز میز را چیده بود و کار مرا راحت کرده بود. پدر و مادر هم به ما پیوستند و خلاصه شام آشتی کنان را دور هم صرف کردیم.
ساعت یک نیمه شب بود که همه خداحافظی کردند و رفتند. نیمه شب که به قصد رفتن به دستشویی از خواب بیدار شدم و از اتاقم خارج شدم، صدای خنده مادرم را شنیدم. لبخند به لبم نشست. با خود گفتم راست میگن زن و شوهر دعوا کنن ابلهان باور کنن.ای خدا، یعنی ممکنه آرش هم مثل پدرم باشه. خودمو به تو سپردم. به طبع لطیفم رحم کن.
صبح جمعه با خواب آشفته ای که دیدم، قید آرش را زدم. صبحانه را خورده و نخورده، دوباره راه اتاقم را در پیش گرفتم. اصلا حال و حوصله نداشتم. دلم پیش آرش بود. تازه میفهمیدم مادرم وقتی به اردشیر فکر میکرد و نمیتوانست از او دست بکشد، حق داشته. یکی دوبار حافظ را باز کردم و چون وصف حال نبود، بستم و دوباره در افکارم غرق شدم. در دل به مادر گله کردم و او را مقصر این جدایی دانستم. حالا اگه صد تا مرد بور هم در خانه را میزدند، من فقط آرش چشم و ابرو مشکی را میخواستم. اما میدانستم مادر آرش فرار را بر قرار ترجیح داده و رفته. دیدم هر چی فکر کنم، بد اخلاقتر و عصبیتر میشوم. تصمیم گرفتم کمی کتابخانه ام را مرتب کنم و کتاب اضافی را به کتابخانهٔ پدر منتقل کنم. همین کار مرا تا دوازده ظهر مشغول کرد.
زنگ تلفن به صدا درآمد. از وقتی پدر و مادر با هم ازدواج کرده بودند، انگیزه ای برای فضولی و کنجکاوی نداشتم. این بود که گوشی را برنداشتم. اما یکی مرا به سمت تلفن سوق میداد و میگفت: برو بردار. برو بردار، گوش کن. خب معلوم است کسی جز شیطان نبود. رفتم که گوشی را بردارم، اما کسی ندا داد: نه، این کارو نکن چون بیفایده اس. هم کلی از صحبتها گذشته و هم صدا ضعیف میشه و متوجه میشن.
کشویی را بیرون ریختم تا با کشوی دوم عوض کنم که در اتاقم با سرعت باز شد. مادر در حالی که نفس نفس میزد و دست روی قلبش گذاشته بود، با خوشحالی گفت: سپیده، سپیده، بگو کی زنگ زد.
- هان؟ کی بود؟
- خانم سپهری.
از جا پریدم و پرسیدم: چی کار داشت؟
- اینها تا تو رو نگیرن، دست بردار نیستن، قربونت برم. وای، خدا شکرت.
- چرا پله ها رو با سرعت اومدی، مامان؟ فکر قلبتو نمیکنی؟
- آخه از صبح دارم صلوات میفرستم که اینها پشیمون نشن. چون حیفن. ذوقزده شدم.
- بیا بشین اینجا.
مادر روی تخت نشست و گفت: خانم سپهری گفت از سپیده پرسیدین؟ منطقی جوابتونو داد؟ ما بیایم؟ گفتم قدم رو چشم ما میذارین. تشریف بیارین. فکر نمیکنم سپیده مایهٔ خجالتم بشه. پاسخ منطقی داد. خیلی هم به آرش جون ارادت پیدا کرده. زوج خوبی میشن ایشالله. گفتم نکنه ناراحت شده باشین. اما من نیتم خیر بود. گفت اتفاقاً از وقتی شما اونطور برخورد کردین، با خودم قسم خوردم تا سپیده رو واسهٔ آرش نگیرم، آروم نگیرم. با اجازه شما همین امشب میایم.
- تو که نگفتی قدم به روی چشم، مامان؟
- میخواستم بگم، اما پدرت نبود. گفتم اجازه بدین عادل برگرده، باهاتون تماس میگیرم.
- بابا کجاس؟
- حموم.
- بابا انگار به سازمان آب بدهکاره. ماشالله به بند حمومه.
- تو به حموم پدرت چی کار داری؟ خب وسواس داره. هر روز باید دوش بگیره. مگه تو هر روز سرتو میشوری، کسی حرفی میزنه؟ واسهٔ خودمون دردسر زاییدیم.
- مامان، بابا خیلی از تو حساب میبره ها. یه کم به من هم یاد بده.
- بابات به من احترام میذاره. اون از کسی نمیترسه. البته نمیدونم چرا دیشب باهام تند صحبت کرد. خیلی ازش گله کردم. هی ماچم کرد و هی عذرخواهی کرد. اما چه فایده، کسی ندید.
- بابا دیشب به پدربزرگ میگفت من تمام تلاشمو میکنم همه چیز باب میل مینا باشه، اون وقت این میگه منو آدم حساب نمیکنی، میذارم میرم. اینه که دلم سوخت و عصبانی شدم.
- خب حق داره. حرفش منطقیه. من دیشب زیادی تند رفتم. اما مامان جون، تو رو خدا تو تند نرو. من طاقت دوری تو رو ندارم. نامزدی رو طول بده.
کنار مادر نشستم و او را در آغوش کشیدم. گفتم: من هم فقط ناراحت این مسئله ام، مامان جون.
- حالا ما هم عادت میکنیم. همین که گاهی با آرش از خونه بیرون میری، گاهی شبها مهمونی هستی دیر میای، ما کم کم عادت میکنیم. فقط یادت باشه همیشه به شوهرت احترام بذار و همیشه جلوی همه بهش افتخار کن. ازش تعریف کن، ستایشش کن، همیشه بهش انرژی مثبت بده، عزیزم. همین توری وابستش میکنی. اما همیشه دختر مقتدر و با دل و جرئتی باش. مهربون و باگذشت باش، اما مظلوم نباش. میفهمی که چی میگم.
- بله، میفهمم. متواضع اما مقتدر. نمونش الان تو بغلمه.
پدر در حالی که با حولهٔ حموم از اتاقش بیرون میآمد، نگاهی به اتاق من کرد. گفتم: صحت حموم، بابا. چاه خونه پر شد از دست شما.
پدر لبخند زد و جلو آمد و گفت: چارش اینه که تو از این خونه بری خونهٔ شوهرت، قربونت بره بابا. یکی کم بشه، سهم من زیاد میشه، چاه کمتر پر میشه.
من و مادر از آن قهقه های بلند زدیم. پدر گفت: تو هم اینجایی، مینا؟ پس فردا نگی عادل بوی عرق میدی، برو کنار. همش تقصیر این دختر ورپریده ته.
- عافیت باش، عزیز دلم.
- ممنونم.
- دخترت داره میره. میتونی دوباره بری حموم.
- کجا داره میره، ظهر جمعه ای؟ این وسط چقدر شلوغ پلوغه. تو مگه تازه اتاقتو مرتب نکردی، بابا؟ آخ، یه چیز تیزی رفت تو پام. وای وای، چه چشم شوری داری، بچه. خب، نگفتین کجا؟
- عادل، مادر آرش تماس گرفت. واسهٔ بردن دخترت بیقرارن.
- دیدی گفتم تماس میگیرن؟ هی نگران بودی. حالا چی کار داشت؟
- گفت از وقتی فهمیدیم مادر سپیده جون چه خانمیه، بیشتر مشتاق شدیم.
- حالا تازه مردم دارن میفهمن من چرا پونزده سال خریت کردم. البته ببخشین.
- دور از جون. حالا گفتن ما شب بیایم؟
- خب بیان.
- تو حموم بودی، گفتم باید باهات مشورت کنم. پس خودت یه زنگ بزن، بگو بیان.
- خودت بزنی بهتره، عزیزم. شام دعوتشون کن. از بیرون غذا میگیریم.
مادر به سمت تلفن رفت و گفت: خودم ازشون بهترین پذیرایی رو میکنم. مگه چند نفریم؟
- نه، مینا جون. حال و حوصلهٔ دردسر ندارم، قربونت برم. فردا هم باید بریم پیش دکترت. تو هیچ کاری و هیچ مسئولیتی نداری الا اینکه به خودت برسی و فکر سلامتیت باشی.
- سپیده کمک میکنه.
- گفتم نه. از بیرون میگیریم.
- عادل، خواهش میکنم. حالا که اینها انقدر صادق و بی تکبرن، میخوام جبران کنم. میخوام دستپختمو نشونشون بدم. مینا واسهٔ هر کسی غذای خوشمزه نمیپزه. کارهای سنگین به شما میدم. من فقط دستور میدم و هم میزنم. خوبه؟
- باشه. به این شرط قبوله. یادت باشه مادر خانم سپهری هم اومده. ایشونو هم دعوت کن.
- خانوادههای خودمون چی، عادل؟
- اون وقت دیگه غذا از بیرون میگیریم ها.
- نه. حالا این جلسه خودمون باشیم بهتره. میگیم یهو زنگ زدن اومدن.
- هر تور میلته. به حال من فرقی نمیکنه. چه ده نفر، چه صد نفر. مهم اینه که این وروجکو بردارن ببرن.
- نه دیگه. باشه بله برون همه رو میگیم.
مادر رفت زنگ بزند. من بساطم را از وسط اتاق جمع میکردم که پدر از پشت لپ هایم را گرفت و ماچ آبداری از گونه ام کرد و گفت: عزیز دل باباس به خدا. مگه آسون میدم بره؟ یه آرشی بسازم که عادل زنده بشه دوباره. تو کارهای مامانتو نکنی سپیده ها. از همون اول عشقتو به پای همسرت بریز، نه وقتی پاش لب گوره. اون وقت دیگه مثل من از دنیا دل نمیکنه و هیچ خوش نداره با جناب عزراییل دیداری داشته باشه.
- ایشالله تا صد و بیست سالگی من کنارم باشین، بابا.
- اون وقت میدونی من چند سالمه، بابا؟
- صد و شصت و هشت نُه سال. چیزی نیست.
- مینا چند سالشه؟
- صد و پنجاه و هشت نُه سالش.
- خوبه. هنوز دندونهاش نریخته. میتونم تحملش کنم.
قهقهه خندهام بلند شد. مادر در حالی که لبخند میزد گفت: میذارین دو کلمه باهاشون صحبت کنم یا نه؟
من و پدر آرام گرفتیم. مادر گفت: دارم شمارهٔ خونهٔ بابامو میگیرم. آخه حواس واسهٔ آدم نمیذارین. حواسمو پرت کنین یه وقت عوضی میگیرم ها.
- حالا به فرض اشتباه هم بود، هر کس پشت خط بود میاد خواستگاری دیگه. یکی بیاد اینو ببره فعلا.
- بابا!
- قربونت بره بابا. بگو.
- همین امشب میگم یه ماه دیگه عقد و عروسی ها. خوبه؟
- دوباره میخوای بیفته به جونمون؟
- آخه شما عجله دارین دیگه.
- تا دو سال دیگه همین جا تشریف دارین، سپیده خانم. از حالا گفته باشم. بنده تازه اومدم. هیچ خوش ندارم پارهٔ جگرمو بردارن ببرن. جهیزیهٔ تو دو سال دیگه آمادس.
- من از خدامه.




ادامه دارد......

 

غزل *

عضو جدید
بخش 71

مادر با خانم سپهری تماس گرفت و به اصرار آنها را برای شام دعوت کرد. وقتی پدر و مادر از اتاق من رفتند، تازه بالا و پایین پریدن را شروع کردم. داشتم از هیجان و خوشحالی منفجر میشودم. آرش برایم نوید زندگی آرام و بی دردسر بود. پیام تبریک تولدی دیگر.

یک ماه بعد از جشن با شکوه و به یادماندنی نامزدی ما، رویای عمو علی و خاله مهناز به حقیقت پیوست و آن دو دلداده به هم رسیدند. جایزه صبر عمو علی این شد که خاله مهناز خودش پیشنهاد داد جهیزیهاش را در طبقهٔ دوم منزل مامان نصرت بچیند و عمو علی را از مادرش دور نکند، چون صبر ایوب خاله مهناز باعث شده بود عمو علی و مامان نصرت بیش از حد به هم وابسته شوند و خودش هم باید چارهای برایش پیدا میکرد. خاله مهناز گفت: حالا ما کلی منّت سرشون گذاشتیم، اما تو اون خونه زندگی کردن آرزوی دیرینهٔ من بود. دلت بسوزه. بدبخت، میخوای بری تو آپارتمان زندگی کنی؟ تازه اسمش اینه که شوهرت مهندس راه و ساختمونه و ثروت باباش هنگفته. خجالت داره. من هر روز میرم شنا، بعد میام کنار استخر تو آفتاب پهن میشم، خودمو برنزه میکنم تا علی صد سال دیگه هم به پام بشینه.
من هم برای اینکه دلم خنک شود گفتم: آره. عمو علی از پنجرهٔ طبقهٔ اول، در حالی که سرشو روی پای مامان نصرت گذاشته به شما نگاه میکنه و میگه مامان جون، این دختر سیاه سوخته چی بود من گرفتم؟ حیف من بور و سفید نبود؟
خاله مهناز به من نگاه کرد و با چشمهای مشکیش حق را به من داد. لبهایش را جوید و گفت: نه، مجبورش میکنم بریم آپارتمان بخریم. راست میگی.
- یا اینکه مجبورش کنین بیاد استخر که همرنگ بشین.
چنان زدیم زیر خنده که آرش و پدر از صحبت دست کشیدند. عرصه پرسید: نمیشه به ما هم بگین موضوع چیه؟
خاله مهناز در حالی که میخندید گفت: قراره بیایم همسایهٔ شما بشیم، آرش جون.
- چی بهتر از این، خاله جون؟ اتفاقاً تو آپارتمان ما واحد خالی واسهٔ فروش هست.
گفتم: لازم نیست، آرش جون. بذار بره تو همون استخر خونهٔ مامان نصرت شنا کنه. لذتش بیشتره.
بالاخره خاله مهناز عروسی کرد و رفت سر زندگیش و بیش از قبل مورد عنایت مامان نصرت قرار گرفت. اما عمو علی هرگز اجازه نداد همسر نازنینش مورد عنایت همسایهها قرار بگیرد و واسهٔ خودش برود آفتاب بگیرد و خودش را سوخته تر کند.
دو سه ماهی میشد که با آرش نامزد شده بودم. او هر روز منزل ما بود و یا با هم این طرف و آن طرف میرفتیم. شب هم مامان و بابا هر جا مهمان بودند ما هم دنبالشان بودیم. آرش آنقدر در دل فامیل جا باز کرده بود که اصلا انتظارش را نداشتم. مخصوصاً مامان اعظم دیوانه وار آرش را میپرستید و میگفت: من پسر ندارم، آرش جای پسرمه. و همیشه مدافع سرسخت آرش بود.
پدر و مادر در فکر تهیهٔ جهیزیهٔ به قول خاله مهناز سلطنتی برای من بودند. من هم که هیچ ملاحظه سرم نمیشد و میخواستم آپارتمان صد و پنجاه و هشت متری را چنان سنگین وزن کنم که همان ساعت اول بشود طبقهٔ همکف و بروم ور دست خاله مهناز آفتاب بگیرم. اما این آفتاب درخشنده برای من به گونهای دیگر درخشید.
روزی مادر پرسید: سپیده، کتابت به کجا رسید، مادر؟
- مدتیه رهاش کردم. فرصت نمیکنم بنویسم. یعنی دیگه به هم رسیدین! دیگه چی بنویسم؟ دیگه کویره تشنش نیست.
- راستش چون قول داده بودم تمام وقایع جالب زندگیمو برات تعریف کنم، مجبوری دوباره چند ورقی بنویسی، عزیزم.
- چی شده؟
- چند شب پیش اتفاقی افتاد.
- چیه، سازمان آب صداش دراومده؟
- نه عیر، سرکار علیه. چند شب پیش همینطور که کنار پدرت دراز کشیده بودم، گفت مینا، وقتی سپیده بره ما خیلی تنها میشیم. من یه بچهٔ دیگه میخوام. چشمهام از فرط تعجب باز موند. گفتم عادل، تو یادت رفته خودت چند سالته و من چند سالمه. ما باید فکر نوه مون باشیم. بعدش هم من دیگه نمیتونم. یعنی واسهٔ قلبم خوب نیست. گفت از پزشک میپرسیم. اگه ضرر داشته باشه نمیخوام. بهش گفتم اول باید با سپیده صحبت کنم. حالا از تو میخوام کمکم کنی که یه جوری فکرشو از سر بابات دربیارم که تو ذوقش هم نخوره. تو همیشه راه حلهای خوبی پیشنهاد میدی.
- آخه چرا، مامان؟ بابا گناه داره. چقدر اذیتش میکنی!
مادر هاج و واج به من خیره شد.
ادامه دادم: خوب دلش بچه میخواد. اون از زندگیش خیری ندیده. تو باید جبران مافات کنی.
- چی داری میگی سپیده؟
- من که موافقم. یعنی چی که تو این دنیا یه خواهر یا برادر ندارم بهش دل خوش کنم؟ چطور تا حالا به فکر خودم نرسیده بود؟
- سپیده، من اومدم پیش تو کمک بگیرم. تو که از بابات بدتری.
- مگه چه اشکالی داره؟ الان به بابا زنگ میزنم، میگم کوتاه نیاد. من که خیلی هم خوشحالم.
- فکر آرشو نمیکنی؟ خجالت نمیکشی؟
- اگه اونها انقدر بی فرهنگن که نعمت و هدیهٔ به این قشنگی از طرف خدا رو مایهٔ خجالت میدونن و به ما روا ندارن، بهتره از حالا بفهمیم و راهمونو ازشون جدا کنیم.
- اصلا اونها هیچ. فکر قلب منو نمیکنین؟ من خودمو به زور میکشم. چطور یه بچهٔ دیگه...
- سر خود که کار نمیکنین. با پزشکت مشورت میکنین. اگه اجازه داد، که من به دلم افتاده اجازه میده، منو صاحب یه خواهر یا برادر میکنین. من مطمئنم خدا به پدرم عنایت خاص داره.
- دختر از لجش هم که شده اجازه نمیده. کم داغش کردیم بیچاره رو؟
- اون قسم پزشکی خورده. همه چیزو که با هم قاطی نمیکنه. این همه زن خوشگل ریخته. میره یکی رو میگیره دیگه. اصلا اگه گفت نه، ضرر داره، برو یه دکتر دیگه.
- چشم.
- من هم دارم میرم. همش فکر تنهایی شما هستم. اینطوری میدونم سرتون به یه بچه گرمه. وای، آرش بشنوه چقدر ذوق میکنه. آخه عاشق نوزاده.
- پس باید خیلی کله خراب باشه که از اومدن یه وارث دیگه ذوق کنه.
- آرش خودش انقدر داره و باباش انقدر واسش میذاره که فکر ثروت ما نیست.
- نه، الحق شیر مادرش حلالش. خیلی فهمیده اس خدا رو شکر. قدرشو بدون.
- اگه میدونستم عشق انقدر شیرینه، زودتر عاشق میشودم.
- ایشالله خوشبخت بشین. من باید برم دم اونو ببینم. شما پدر و دختر دست به یکی کردین آبروی منو ببرین. آرشو به جونت میندازم.
از سر میز صبحانه بلند شدم، دستهایم را از خوشحالی به هم مالیدم، و گفتم: وای، یه نوزاد! آخ جون! عاشق بوی گردن نوزادم. دیدی وقتی بوی شیر و عرق و پودر بچه با هم قاطی میشه چه حالی به آدم دست میده، مامان؟
- حالت تهوع! پاک زده به سرت ها. حرفها میزنی، سپیده.
- نه به جون تو. خیلی بوی جذابیه. هفته پیش سمیرا بچه شو آورده بود دانشگاه که ما ببینیمش. انقدر ناز و خوشبو بود که کیف کردم. خدا مراد دلمو داد. من چطور دل بکنم، مامان؟ من که هر روز اینجام. اصلا تا اون به دنیا بیاد من عروسی نمیکنم. اینطوری کلاسش بیشتره.
- اون کلاس بخوره تو سرم. جنابعالی هم سه ماه دیگه زحمتو کم میکنی. جا ندارم این همه اثاثو اینجا نگه دارم. سقف داره میاد رو سرم.
- به همین خیال باش. مامان جون، فقط خواهش میکنم زودتر اقدام کنین. چون آرش دیگه صبرش لبریز شده. هی میگه بریم عقد کنیم. حالا با من دیگه کاری نداری؟
- دیگه عمراً با تو کاری داشته باشم، با این راه حلت.
- من رفتم دانشگاه با یه خبر توپ. این آرش عجب قدمی داشت. قربونش برم الهی.
- دختره زده به سرش. پاک قاطی کردی، سپیده.
خبر بارداری مادر پنج ماه بعد مثل توپ در فامیل صدا کرد. هیجان پدر از شادمانی و نگرانی دیدنی بود. وقتی مادر سه ماهگی را پشت سر میگذاشت و آب در دلش بند نمیشد و مرتب حالش به هم میخورد، یک روز پدر پا روی دل و احساسش گذاشت و گفت: مینا جون، من میگم به دکتر بگیم اگه بچه برات ضرر داره، سقطش کنی. من نگرانم. تو حالت خیلی بده. بچه نخواستم.
مادر چنان به پدر بیچاره توپید که دلم به حالش سوخت. چی داری میگی، عادل؟ من اگه بمیرم، نمیذارم این بچه از بین بره. مگه کشکه؟ دیگه نبینم این حرف بزنی ها. چه بی احساس!
- معذرت میخوام. من واسهٔ خودت میگم.
- میدونم. اما تو واسهٔ خودت هم میگی.
- خب جون من تویی. من بدون تو بچه میخوام چی کار؟
مادر لبخند کمرنگی که کمی شرم هم چاشنیاش کرده بود به پدر زد و گفت: تو نگران نباش. بارداری همینه دیگه. آدم ویار داره.
- سر سپیده اینطوری نبودی. تازه الان قلبت قلب طبیعی نیست، عزیزم.
- خب آره، قلبم خیلی خیلی به تو وابستس، عادل جون، و این اصلا طبیعی نیست.
پدر خندید و بدون رودربایستی به پیشانی عرق نشستهٔ مادر بوسه زد و گفت: خدا تو و بچه هامو برام حفظ کنه. این دعای روز و شبه منه، به خودش قسم.
با دیدن این صحنهٔ احساساتی رو به پدر کردم و گفتم: میبینی، پدر، مینا الان اونطور به تو عشق میورزه که آرزوت بود. و قسم میخورم اگه بیشتر از من دوستت نداشته باشه، هرگز کمتر نیست. که من مطمئنم خیلی بیشتر هم هست و به تو غبطه میخورم. پدر، من به عهدی که با تو بستم وفا کردم و نه با کلام بلکه با قلم، این جادوی موندگار، هر چقدر هم که ناتوان باشه، صدای مظلومیت و شکستن قلب تو رو به گوش همه رسوندم. میدونم که تو هم راضی نیستی مینا رو سرزنش کنم. از حق نگذریم، اون از اول احساسشو به تو گفته بود و عاقبت اون زندگی رو به تو گوشزد کرده بود. پدر، همیشه لازم نیست فریاد بزنیم. خیلی وقتها سکوت بالاترین اعتراضه. همیشه لازم نیست حرف بزنیم. خیلی وقتها دیگران به خاطر چیزی که ما نمیگیم سپاسگزار ما هستن. مثل مادر که سپاسگزار بردباری و بزرگواری توئه. من از این ماجرا یاد گرفتم که عشق و ایمان راستین به پروردگار، خواهشهای نفسو درهم میشکنه و راه سعادتو به روی مشتاقان باز میکنه.
سه ماه بعد از قدم مبارک برادرم، سپهر، جشن عقد و عروسی من و آرش برگزار شد. با خانهٔ پدری خداحافظی کردم و به خانهٔ آرش قدم گذاشتم، خانهٔ امن و پر از آرامشی که با خانهٔ پدرم تفاوتی نداشت. آرش عجیب خصوصیات اخلاقی پدرم را داشت، و همه از این بابت در شگفت بودیم. سپهر که با پدر مو نمیزد، پیام زیبای به فراموشی سپردن خاطرات تلخ کودکیم بود و برای پدر و مادر شروع زندگیی شیرین، آغاز وابستگیی جدید، و عشقی که اینبار حقیقت محض بود. قلب مادر اینک دشتی سبز پر از گلهای شقایق و پذیرای بذرهای جدید محبت پدر بود، نه کویری خشک و تشنه.

پایان.

 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا