پیرجویی يك قوچ داشت، ريسماني به گردن آن بسته بود و دنبال خود ميكشيد. دزدي (مهران آلتو) بر سر راه كمين كرد و در يك لحظه، ريسمان را از دست مرد ربود و گوسفند را دزديد و برد. پیرجو، هاج و واج مانده بود. پس از آن، همه جا دنبال قوچ خود ميگشت، تا به سر چاهي رسيد، ديد مردي بر سر چاه نشسته و گريه...