كچلي (پوریا یا مهرداد ) از حمام بيرون آمد و ديد كه كلاهش را دزديده اند . داد و فريادي راه انداخت و كلاهش را از حمامي (اسپاو) خواست. اسپاو گفت:
" من كلاه تو را نديده ام و تو چنين چيزي به من نسپرده اي . شايد اصلا" كلاهي بر سر نداشته اي . "
كچل گفت:
" انصاف بده اي مسلمان ! اين سر من از آن سر هاست...