نتایح جستجو

  1. atousa_m

    من که بعد از یه هفته اومدم سر کار دارم واسه خودم نسکافه و دایجستیو شکلاتی می خورم و از بیکاری هم...

    من که بعد از یه هفته اومدم سر کار دارم واسه خودم نسکافه و دایجستیو شکلاتی می خورم و از بیکاری هم هی حکایت تراوش میکنم
  2. atousa_m

    خوش باشی عزیزکم ما هم صرف بیکاری اینجا هستیم از پژی خبر نداری؟

    خوش باشی عزیزکم ما هم صرف بیکاری اینجا هستیم از پژی خبر نداری؟
  3. atousa_m

    برای خالی نبودن عریضه است دنبال یه امضای قشنگ می گردم گفتم فعلا این باشه تا بعد.... چرا وقت نداری؟

    برای خالی نبودن عریضه است دنبال یه امضای قشنگ می گردم گفتم فعلا این باشه تا بعد.... چرا وقت نداری؟
  4. atousa_m

    درود امیر جان فدات اندر حکایات باشگاه مهندسان یه سر به اینجا بزن فکر کنم خوشت بیاد

    درود امیر جان فدات اندر حکایات باشگاه مهندسان یه سر به اینجا بزن فکر کنم خوشت بیاد
  5. atousa_m

    [IMG]

    [IMG]
  6. atousa_m

    نیستی پژی؟

    نیستی پژی؟
  7. atousa_m

    می بینم که ترکوندین حکایات رو

    می بینم که ترکوندین حکایات رو
  8. atousa_m

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    یوزا به در سایتي رسيد جمعي مدیران را ديد آن جا نشسته. گفت: مرا امتیاز و عنوانی دهيد وگرنه به لُرد ، با اين سایت همان كار كنم كه با سایت ديگر كردم ايشان بترسيدند. گفتند : مبادا كه هکري باشد كه از او خرابي به سایت ما برسد. آن چه خواست بدادند. بعد از آن پرسيدند كه : با آن سایت چه كردي؟ گفت : آن جا...
  9. atousa_m

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    سهیلي خانه ای به كرايه گرفته بود. چوب هاي سقف آن بسيار صدا مي كرد. صاحب خانه (ادمین) را خبر دادند تا مگر مرمتش كنند. او پاسخ گفت: چوب هاي سقف ذكر لُرد مي كنند. گفت: نيك است اما مي ترسم كه اين ذكر به سجود بينجامد!
  10. atousa_m

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    شغالی (sky shield) مرغی از پیرزنی (ستایش) را بربود . ستایش در عقب او نفرین کنان فریاد میکرد : ای وای! مرغ دو منی مرا شغال (sky shield)برد . شغال(sky shield) از این مبالغه سخت در غضب شد و از غایت تعجّب و غضب به پیر زن دشنام داد . در آن میان روباهی (leanthinker) به شغال رسید و گفت : چرا این قدر بر...
  11. atousa_m

    مانی جان خیالم راحته که دیگه هیچ جا نمی تونین اسپم کنین

    مانی جان خیالم راحته که دیگه هیچ جا نمی تونین اسپم کنین
  12. atousa_m

    ما رفتیم تا فردا صبح روز همگی خوش

    ما رفتیم تا فردا صبح روز همگی خوش
  13. atousa_m

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    سهیلی به ادمین گفت:چه نشسته ای که همسایه ات عروسی دارد. ادمین گفت:به من چه! سهیل گفت:شاید برای شما شیرینی وشام بیاورند. ادمین گفت:به تو چه!
  14. atousa_m

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    روزی پیرجو و حمعی از سایتیان به شكار رفته بودند ، شیدا نیز با آنها بود . در شكارگاه ، آهویی نمودار شد و پیرجو تیری بسوی آهو انداخت ، ولی به شكار نخورد . شیدا گفت : احسنت ! پیرجو غضبناك شده و گفت : مرا مسخره می كنی ؟ شیدا گفت : احسنت من به آهو بود كه خوب فرار كرد .
  15. atousa_m

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    آتوسایی به لرد گفت: راستی فلانی خبر داری رفیقمان پیرجو ، عمرش به دنیا کوتاه بود و مرد. لرد گفت: نه! علت مرگش چه بود؟ آتوسا گفت: آن بیچاره علت زندگیش معلوم نبود چه برسد به علت مرگش.
  16. atousa_m

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    ادمین بالای منبر از اوصاف بهشت می گفت و از جهنم حرفی نمی زد.پیرجو ( از حاضرین پای منبر) خواست مزه ای بیندازد گفت:ای آقا،شما همیشه از بهشت تعریف می کنید،یک بار هم از جهنم بگویید.ادمین که حاضر جواب بود گفت:آنجا را که خودتان می روید و می بینید.بهشت است که چون نمی روید لااقل باید وصفش را بشنوید!
  17. atousa_m

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    یک روز ملیسا در آشپزخانه نشسته بود و به مادرش (گلابتون) که داشت آشپزى مى‌کرد نگاه مى‌کرد. ناگهان متوجه چند تار موى سفید در بین موهاى مادرش شد. از مادرش پرسید: مامان! چرا بعضى از موهاى شما سفیده؟ مادرش گفت: هر وقت تو یک کار بد مى‌کنى و باعث ناراحتى من مى‌شوی، یکى از موهایم سفید مى‌شود...
  18. atousa_m

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    ادمینی شترش را گم کرد.سوگند خورد که اگر او را پیدا کند یک درهم بفروشد. مدتی بعد شترش پیدا شد. شتر به پانصد درهم می ارزید. وفا به سوگند برایش سخت شد.پس چاره ای اندیشید. گربه ای را از گردن شترآویزان کرد و به بازار برد و می گفت: شتر به یک درهم،گربه به پانصد درهم. میفروشم هر دو را با هم!
  19. atousa_m

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    روزی لرد به گرمابه رفته بود تعدادی جوان در آنجا بودند تصمیم گرفتند سر بسر او بگذارند به همین جهت هر کدام تخم مرغی با اورده بودند و رو به لرد کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد می کنیم و یک تخم می گذاریم اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد!لرد ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با...
  20. atousa_m

    اندر حکایات باشگاه مهندسان

    آرایشگری ناشی (sharifi-1984)، تیغ کندی برداشت که با آن سر پیرجوی روستایی را بتراشد. اما مرتب سر او را می برید، و ضمن کار می خواست با مشتری حرف بزند تا سوزش جراحت را به فراموشی بسپارد؛ پس از او پرسید : - آقا جان شما چند برادر هستید؟ روستایی گفت : - دو برادر هستیم؛ ولی گمان می کنم که یکی از...
بالا