و امیر گوشی را روی دستگاه قرار داد و همان جا روی مبل نشست. بی بی به شیوا نگاه کرد و خطاب به امیر گفت:
- حالا که برگشته، پی به اشتباهش برده، پس لجبازی را کنار بگذار.
امیر با صدایی گرفته گفت:
- من لجبازی نمی کنم بی بی. شما از دل من خبر ندارید. اصلا اینجا نبودید تا شیوای پژمرده مرا ببینید. می دانید...