نتایح جستجو

  1. samaneh66

    رمان خیال تو فهیمه رحیمی

    در یک غروب غم انگیز جمعه جواد وارد شد.تنها بود و همسرش را صبح بخانه پدرش برده بود و خودش تنها آمده بود.شاید گمان میکرد هنوز سایه مادر در خانه است و همسرش را می رنجاند.پسرش را هم نیاورده بود نا م پسرش نادر بود و به زعم خودش گوهری نادر داشت.او به نادر و به استعداد فزون پسرش فخر میکرد و پدر را...
  2. samaneh66

    نامردی دو پسر نسبت به یه دختر!!!!

    دختر این حرفا رو نزن خوبید نداره فردا پسرا ولمون نمیکنند
  3. samaneh66

    رمان خیال تو فهیمه رحیمی

    منبع نود هشتیا منبع نود هشتیا بیماری مادر اثر ناخوشایندی بر افکاردیگران گذاشته بود و این شایعه که دیوانگی ممکن است موروثی باشد کم کم جای خود را از شایعه به واقعیت داد.این موضوع گاه در میان خودمان نیز مطرح میشد و خودمان نیز داشتیم باور میکردیم که بیماری مادر بطور موروثی در میان ما نیز وجود...
  4. samaneh66

    رمان خیال تو فهیمه رحیمی

    من با لکنت زبان گفتم:فکر میکنم ننه...ننه مرده.پدربزرگ یکباره از جای پرید و با گفتن لااله الا...از اتاق بیرون رفت و بدنبالش من و مادر حرکت کردیم .حدس من درست بود و ننه به سرای باقی شتافته بود.مادر چشم ننه را بر هم گذاشت و در حالیکه گریه میکرد بمن اشاره کرد که از اتاق خارج شوم.منهم گریه میکردم و...
  5. samaneh66

    رمان خیال تو فهیمه رحیمی

    هنگام بازگشت بخانه پدر ساکت بود و سکوت او همه ما را خواب آلود کرده بود.من این سکوت را به نشانه رفتن آبرویش میدانستم و بدون آنکه توبیخ یا شماتت شوم آرام آرام گریه میکردم.گریه بیصدایم را کسی ندید و نشنید اما هنگامی که اتومبیل پدر مقابل خانه ایستاد و همگی پیاده شدیم من اولین نفری بودم که بدرون خانه...
  6. samaneh66

    نامردی دو پسر نسبت به یه دختر!!!!

    می خواستن نشون بدن که چه هیکلی دارن :biggrin:
  7. samaneh66

    نامردی دو پسر نسبت به یه دختر!!!!

    تازه شدن مثل جماعت پسرا نه خیر هم مال اون دوتا رو آورده دستش جا نداشته مال خودش رو بیاره آمین یا رب العالمین معلومه هنوز صفر کیلومتری :eek::eek::eek::eek:
  8. samaneh66

    [IMG]

    [IMG]
  9. samaneh66

    [IMG]

    [IMG]
  10. samaneh66

    [IMG]

    [IMG]
  11. samaneh66

    [IMG]

    [IMG]
  12. samaneh66

    ممنونم دست شما درد نکنه

    ممنونم دست شما درد نکنه
  13. samaneh66

    زنی که جسد مادرش را 6سال در اتاق خواب نگهداری ‌می‌کرد!!

    عجب .............من فکر کردم از علاقه زیاد بوده ..................خب خاکش میکرد یا میسوزونندش وبه کسی نمیگفت .....عجب ادمایی پیدا میشه
  14. samaneh66

    چندتا سوال از پسرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    ای بابا اینجوری هم نیست حالا اگر بچه ها توی باشگاه چیزی میزارن برای شوخی وخنده است والا هم پسرا خوبند هم دخترا نکنه یکی بهت نارو زده خفت اونو بچسب نه همه رو
  15. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    دوستان عزیز که پیام دادنند و منتظر تمام شدنش بودنند اطلاع بدم که تمام شد
  16. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    و امیر گوشی را روی دستگاه قرار داد و همان جا روی مبل نشست. بی بی به شیوا نگاه کرد و خطاب به امیر گفت: - حالا که برگشته، پی به اشتباهش برده، پس لجبازی را کنار بگذار. امیر با صدایی گرفته گفت: - من لجبازی نمی کنم بی بی. شما از دل من خبر ندارید. اصلا اینجا نبودید تا شیوای پژمرده مرا ببینید. می دانید...
  17. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    فرهاد از جا برخاست، به سمت درب شیشه ای رفت و با اندوه به دیوار تکیه زد و به باغ چشم دوخت. قلبش زیر بار ندامت بیشتر فشرده می شد وقتی فهمید شیوا با هیچکس حتی پدرش در مورد رفتار غیر عاقلانه او صحبتی نکرده. خان جان با جدیدت گفت: - پرسیدم با او چه رفتاری داشتی؟ فرهاد با بغض گفت: - وای مادر... مادر...
  18. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    فرامرز گفت: - بله، یکی از آنها را دیده ام. گویا بعد از زندانی شدن تو، آشپز هم منزل را ترک کرده و دیگر بازنگشته. فرهاد با چشم گفت: - کثافت! خودش فهمیده چه غلطی کرده. اگر روزی او را ببینم مثل یک سگ ولگرد می کشمش! فرامرز در حین رانندگی نیم نگاهی به او کرد و گفت: - پس او هم دست داشته، اما چرا؟ فرهاد...
  19. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    نشسته جان را هاله ی کبودی احاطه کرده بود و آثار درد و رنج در چهره اش به خوبی مشهود بود.با این حال تبسمی کرد و با صدایی آهسته و به ضعف نشسته گفت: ـ خوبه،خوبه به جای گل انتظار تفنگ شکاری ات را داشتم! فرهاد سکوت کرد.جان سرفه ضعیفی کرد و گفت: ـ چقدر شکست خورده ای مرد! فرهاد روی صندلی نشست.گلها را...
  20. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    فرهاد به سختی لبخندی زد،از فرامرز خداحافظی کرد وبه سلولش برگشت.روی تخت دراز کشید و به روزهای اسارتش اندیشید و به یاد زمانی افتاد که شیوا را در آن اتاق تاریک حبس کرده بود و با خود گفت:«چطور شیوا با آن حال نامساعدش هفت روز را در آن اتاق تاریک با قلبی مجروح سر کرد و چطور توانسته بودم با یک زن...
بالا