نتایح جستجو

  1. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    به حضور موکل خود می روند. خان جان لبخندی زد و گفت:خیلی خوش آمدید،خب بهتر نیست برویم داخل سالن؟ فرامرز روی صندلی نشست و گفت:بهتره همین جا بنشینیم مادر،لطفا شما هم بنشینید. خان جان روی صندلی نشست و گفت:انگار اتفاقی افتاده؟چرا انقدر مشوش هستید؟ فرامرز گفت:اتفاق خیلی وقت است که افتاده و شما ما را از...
  2. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    جان افتاد.درست مثل نگاه خودش به هفت تیربود.با ناباوری سرش را تکان داد و گفت:«نه...نه خداوندا یعنی ممکنه که من اشتباه کرده باشم؟یعنی ممکنه کسی که هفت تیر را زیر تخت جاسازی کرده،صلیب را هم عمدا کنار تخت انداخته باشد تا کاملا شک وبدبینی مرا برانگیخته باشد؟» دیگر به اسلحه و زخمی شدن جان و مظنون بودن...
  3. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    از بالای پله ها گفت: -پیدا شد قربان! فرهاد به سمت مأمور چرخید. در دستش یک کیسه نایلونی حاوی یک قبضه هفت تیر قرار داشت. بازرس لبخندی زد و گفت: -چی دارید که در موردش بگویید؟ اصلاً مجوز دارید؟ فرهاد با ناباوری گفت: -اون هفت تیر اصلاً مال من نیست که بخاطرش مجوز داشته باشم. بازرس با تمسخر گفت: -به...
  4. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    بازرس گفت: -خیر. فرهاد یه کم ابرویش را بالا انداخت و پرسید: -پس چرا منزل مرا میگردید؟ بازرس گفت: -شما مظنون اصلی هستید. طی بازپرسی همکارانتان در بیمارستان فهمیدیم که شما و پروفسور مدتی است که با هم خصومت پیدا کرده اید. انقدر خصومت بین شما شدید بوده که باعث استعفا یا بهتر بگویم فراری شدن پروفسور...
  5. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    شیوا لبخند تلخی زد و گفت: -کم کم احساس پوچی می کنم. دیگه حتی از یادآوری بچه ای که به زودی متولد می شود هم هیجانزده نمی شوم. خیلی دلتنگم خان جان، احساس می کنم همه چیز دروغ بود، عشق او به من و زندگیمان با هم، همه دروغ بود. خان جان کنار شیوا نشست ، با مهربانی دستش را گرفت و گفت: -می خواهی از فرهاد...
  6. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    در همین هنگام دست گرمی بر شانه اش نشست.فرهاد به پشت سربرگشت ، خان جان لبخند کم رنگی زد و گفت: -برویم داخل، زیر باران حسابی خیس شده ای. فرهاد به آسمان نگاه کرد و گفت: -کمکم کنید تا فراموشش کنم و زندگی جدیدی را شروع کنم. خان جان گفت: -کمکت می کنم تا به زندگی ات ادامه دهی ، فقط باید از شیوا ...
  7. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    اما آنها جواب سوالشان را از هیبت و قامت شکسته اش گرفته بودند و با این حال باز هم به خنده و شادیشان ادامه می دادند. انگار نه انگار که صاحب آن ویلا در سوگ عشق برباد رفته اش نشسته است. همین امر باعث عصبانیت فرهاد شد. با خشم از جا برخاست، درهای شیشه ای را باز کرد و روی سرسرا ایستاد و با تمام قدرت...
  8. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    شرکت نمی ماند. فرهاد باز عصبی شد و با خشم گفت: - فکر می کردم مادرم مرا درک می کند. خان جان گفت: - درکت می کنم پسرم. فرهاد گفت: - پس از من نخواهید با نیامدنم به ایران از رو شدن قضیه جلوگیری کنم. من که نمی توانم برای همیشه اینجا بمانم تا کسی از بی عفتی و خیانت عروس خانواده ما با خبر نشود...
  9. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    در انتظارت با نگاهی خیس از غم به راه غبار گرفته از تردید چشم دوخته ام تا تو از آن در باز آیی و حصاری از اعتماد را بر گِرد زندگی ریشه در عشق دوانیده مان بکشانی دکتر از اتاق خارج شد. با دیدن خان جان لبخندی زد و گفت: - خوبند، هر دو خوب هستند. خان جان نفسی به آسودگی کشید و گفت: - خیالم...
  10. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    سلام. خان جان به او نگاه کرد و گفت: - سلام، حالت چطوره؟ دیگه به من سر نمی زنی؟ امیر به او تعارف کرد تا بنشیند و بعد گفت: - سرم کمی شلوغ است. و به سمت آشپزخانه رفت. خان جان فورا گفت: - لطفا بیا بنشین. امیر گفت: - یک چایی... خان جان گفت: - هیچی، فقط می خواهم با تو صحبت کنم. امیر مقابل...
  11. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    خودش رنج و اندوه داشت، دیگر لازم نبود بفهمد پدرش از وقوع آن حوادث چقدر عذاب می کشد. در حالیکه به آرامی می گریست، خود را سرگرم تهیه شام کرد. وقتی دوباره به سالن برگشت شیوا روی کاناپه به خواب رفته بود. گرمای آتش صورتش را سرخ کرده بود و رنگ پریدگی و ضعف او را در خود پنهان ساخته بود. امیر پتویی روی...
  12. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    - چکار می کنی؟ گفتم که باید بدانم... جان حرف او را قطع کرد و گفت: - بعدا می فهمی. من می دانم که تو مرا مسئول از بین رفتن عشق و زندگی ات می دانی و می دانم که احساس بدی داری که از من که فکر می کنی دشمنت هستم کمک گرفته ای، اما دوست دارم باور کنی که قصد دارم مثل یک دوست و یا حتی یک برادر به تو کمک...
  13. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    مطبوع دستانش و بوی آشنایش را احساس می کرد. فرهاد بار دیگر به سالن برگشت و با عجله فشار شیوا را گرفت. فشار شش برای یک زن باردار خطرناک بود. در همین لحظه آمبولانس از راه رسید. دکتر خیلی سریع فشار شیوا را گرفت و به کمک پرستاران به او سرم وصل کردند. دکتر رو به فرهاد کرد و پرسید: - همسرتان باردار...
  14. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    کرد،اما خان جان او را زیر نگاه سنگین خودش گرفت.متوجه شکاف لب شیوا و کبودی سطح آن شد و متوجه ی ضربه ی سنگین دست فرهاد گشت.تمام توانش را جمع کرد تا توانست بگوید:حقیقت داره؟ شیوا حرفی برای گفتن نداشت.پیش خودش فکر کرد:«وقتی فرهاد همه چیز را قبول کرده،دیگران چه اهمیتی دارند؟چرا باید از خودم دفاع کنم...
  15. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    نه مادر. آزمایشات اشتباه نشده. من آزمایشات را به چند پروفسور مشهور نشان دادم، همه شان جواب را تأیید کردند. ما نمی توانستیم بچه دار شویم، به هیچ وجه! خان جان کنار فرهاد نشست و گفت: -خب ... خب تو که به معجزه اعتقاد داری... فرهاد خنده ای عصبی کرد و گفت: -آره... مطمئناًً صاحب آن صلیب و زنجیر که پای...
  16. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    فرهاد از جا برخاست و نشست . فرهاد به سمت او رفت و بدون هیچ حرفی با خشم مچ دست او را گرفت و از زمین بلندش کرد و او را همراه خود از اتاق خارج کرد. وارد سالن شد ، به شدت روی مبل هولش داد و گوشی را از روی دستگاه بداشت و به سمت او گرفت و با صدایی که نفرت و خشم در آن موج میزن ، گفت : -بگیر، زنگ بزن به...
  17. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    نگو که فراموش کرده ای! منظورم تستهای تو و فرهاد است. شیوا که تازه بیاد آورده بود گفت: -آها... اما هنوز به دنبالشان نگشته ام. جان با جدیت گفت: -می شه کمی عجله کنی؟انگار برایت مهم نیست که بدانی جسیکا داره چه غلطی می کنه. شیوا گفت: پس تو فکر کرده ای که جسیکا در آزمایشات دست کاری کرده ؟ اٌه جان، تو...
  18. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    شیوا با سرعت به پشت سرش نگاه کرد. با دیدن او کمی جا خورد و گفت: -تو... تو کی اومدی؟ فرهاد گفت: -همین حالا. و بعد با کمی مکث ادامه داد. -ببینم تو جایی رفته بودی؟ شیوا با دستپاچگی گفت: -من ؟ نه ، کجا باید می رفتم؟ چرا این سؤال را کردی؟ فرهاد گفت: -همین طوری. و بعد با شک و تردید به شیوا...
  19. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    شیوا دستش را روی شانه فرهاد گذاشت، به آرامی او را تکان داد و گفت: - فرهاد... فرهاد چقدر می خوابی؟ بلند شو دیرت شده. فرهاد با رخوت چشمانش را باز کرد و نگاهی به ساعت انداخت و بعد به شیوا نگاه کرد و گفت: - سحرخیز شده ای خانوم تنبل من! شیوا گفت: - خب باز باید عادت کنم. تا چند روز دیگر کلاسهایم...
  20. samaneh66

    رمان "ریشه در عشق"

    کرده با رفتنش خانه دلم را خاموش کرد.و بعد با شوخی گفت:تقصیر شماست اگر کمی مادر شوهر بازی در آورید جرات نمیکند مرا تنها بگذارد.<xml><o></o> خان جان باز هم خندید و گفت:انقدر بدجنس بازی نکن پسر بعد از اینهمه مدت دوری از اینجا باید به او حق بدهی که تنهایت بگذارد و بیاید اینجا.در ضمن خیلی جدی باید...
بالا