یک هفته از آمدن خان عمو و خانواده اش می گذشت نه من جوابی به آنها داده بودم نه آنها تماس گرفتند.شاید منتظر بودند که ما خودمان به آنها تلفن کنیم.هر گاه که مادرم از من سوال می کرد از جواب دادن طفره می رفتم و می گفتم من قصد ازدواج ندارم و می خوام درس بخونم.روز جمعه فرا رسید گرچه روز تعطیل و استراحت...