با هر که سخن گفتم در خود گره اي گم بود
چون کرم شبان تابان ميتابي وميتابم
بر هر که نظر کردم گريان و پريشان بود
چون ابر سبک باران مي باري و ميبارم
من درد محبت را هرگز به تو نسپردم
اين عقده ديرين را ميداني وميدانم
بر مرثيه ام بنگر تا نقش رخ خود بيني
اين قصه ي غمگين را مي خواني و ميخوانم
چه
دردی است درمیان جمع بودن ولی درگوشه ای تنهانشستند
برای
دیگران چون کوه بودن ولی درچشم خود آرام شکستن
برای
هرلبی شعری سرودن ولی لبهای خود همواره بستند
به
رسم دوستی دستی فشردن ولی باهرسخن قلبی شکستن
به نزد عاشقان چون سنگ خاموش ولی دربطن خودغوغانشستن
به
غربت دوستان برخاک سپردن ولی بردل...
اجرها مانده بر راه کسی نیست
که برد انها را دور
پو تین سه جفت و مهمات تمام شده اند
راستی یادم نرود که باید
سبزی بخرم.
مهران مدیری.
ای که گفتی جان بده تا باشدت ارام جان
جان به غمهایش سپردم نیست ارامم هنوز