اگردوروبرتان آدمم تنهایی هست...اگر هوستانکرد به تنهایی اش سرک بکشید...یادتان باشدعادتش ندهید به شانه هایتان...به مهربانیتان... به نوازش هایتان...و بعد بی هوا بروید و...نباشید به جان عزیزتان...یک آدم تنهااگرتنهاتر شود...دق میکند...میمیرد
این روزها گویا خسته ای
موهای سیاهت را کوتاه کرده ای
نمی خندی
شعر نمیگویی
مرا به نام نمیخوانی
بهانه میگیری
آغوشم را نمیخواهی
صدایت میزنم
جز سکوت
کلامی برایم نداری
با این حال هنوز بانوی منی
بانوی من
که موهای سیاهش را کوتاه کرده
نمیخندد
شعر نمیگوید
بهانه میگیرد
سکوت کرده...
آخرین شب گرم رفتن دیدمش
لحظه های واپسین دیدار بود
او به رفتن بود و من در اضطراب
دیده ام گریان، دلم بیمار بود
گفتمش از گریه لبریزم مرو
گفت: جانا ناگزیرم ناگزیر
گفتم او را لحظه یی دیگر بمان
گفت می خواهم، ولی دیرست دیر
در نگاهش خیره ماندم بی امید
سر نهادم غمزده بر دوش او
بوسه های گریه...
نگاهت را نمی خوانم نه با مایی نه بی مایی
ز کارت حیرتی دارم نه با جمعی نه تنهایی
گهی از خنده گلریزی مگر ای غنچه گلزاری ؟
گهی از گریه لبریزی مگر ای ماه دریایی ؟
چه می کوشی به طنازی که بر ابرو گره بندی
به هر حالت که بنشینی میان جمع زیبایی
درون پیرهن داری تنی از آرزو خوشتر
چرا پنهان کنی ای جان...
ساده ترین واژه ای که مرا یاری میدهد اینروزها.. "بازگشت" است.. یک نفر باید قفل این حصار تنیده شده به دور مرا بشکند..و آن یک نفر.. فقط خودم هستم.. با هزاران نقطه چین بلاتکلیف..