بزرگی دست هایت را
بین دانه های کوتاه موهای تیره ات پنهان می کردی...
چندآه می کشیدی...
و بعد هم...
دوباره مثل همیشه
سکوت حاکم لب هایت می شد!
هنوز هم که هنوز است...
وقتی دنبال ردپای احساست می گردم....
همان دست هاست...
لا به لای همان دانه های کوتاه...
فقط کمی سپید شده اند!
نترس!
پیرمرد نشده ای...