تو نیستی, و تپیدن گردابی است.
تو نیستی, و غریو رودها گویا نیست, و دره ها ناخواناست.
می آیی: شب از چهره ها بر میخیزد, راز هستی می پرد.
می روی: چمن تاریک می شود, جوشش چشمه می شکند.
چشمانت را می بندی: ابهام به علف می پیچد.
سیمای تو می وزد , و آب بیدار می شود.
می گذری, و آیینه نفس می کشد.
سهراب سپهری