زير اين طاق كبود يكي بود يكي نبود
مرغ عشقي خسته بود كه دلش شكسته بود
اون اسير يه قفس، شب وروزش بي نفس
همه آرزوهاش پركشيدن بود و بس
تا يه روز يه شاپرك نگاهشو گوشه اي دوخت
چشش افتاد به قفس، دل اون بدجوري سوخت
زود پريد روي درخت ، توقفس سرك كشيد
تو چش مرغ اسيرغم دلتنگي رو ديد
ديگه طاقت نياورد رفت...