تکیه می کنی به دست هایم...وگریه ام میگیرد!
نه به خاطر اینکه نیمی از وزنت را بیماری خورد...نه!
گریه ام میگیرد برای این که حالا
من شده ام عصای تو!
چیزی که همیشه برعکسش حاکم بود توی خانه ما!
وبعد گریه ام میگیرد و خوشحال گریه میکنم...
این بار چون پاهایت را کمی محکم تر نگه می داری!
خوب است که به اشک...