می خندی...
نمی خندی...
و منم که سردرگم می شوم لای این همه احساس!
پتویت را تا صاف ترین سطح تیره سرت بالا می آوری،
فریاد می زنی که
برو!
و نمی دانی تحکیم حالیم نمی شود!
چه این 4حرف مضحک فاصله انداز در درونت رسوخ کرده باشد
چه نه
من نخواهم رفت!
س
ر
ط
ا
ن
هست که هست!
حالا از هر بند وبساطی که باشد...