پسري بود روزي
گول كوچه اي را خورد
كه در خیابان دختر تعطیل
دختري كه دروغ بر لبھايش داشت پیر مي شد
در خیاباني كه ھي بوق بوق
در آغوش پسري ديگر سرازير شد
پسرك زيبا ھفده ساله
در شب ھاي فاحشه اي كه در خواب ھاش مي رقصید
اسیر شد
با مرگ تصادف كرد شبي
و تصادفا به بیمارستان خدا راه برد