فردای آن روزجمعه بود. صبح، جلوی آینه درحال مرتب کردن روسری ام بودم که مهتاب تماس گرفت وگفت روبروی خوابگاه منتظرم هستند. کیفم رابرداشتم وپس ازخداحافظی بابچه هاازاتاق بیرون رفتم. بیرون خوابگاه، کناردراصلی نگاهم به بهرخ افتاد وازدیدنش تعجب کردم چون فکرمی کردم اوباپدرومادرش به دماوند خواهدآمد. مراکه...