نتایح جستجو

  1. abdolghani

    گندم مرتضی مودب پور

    به نام آفریدگار یکتا فصل اول اواخر فروردین بود . یه روز جمعه ، تو اتاقم که پنجره اش رو به باغ وا می شد روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم فکر می کردم . صدای جیک جیک گنجیشکا از خواب بیدارم کرده بود . هفت هشت تا گنجشک رو شاخه ها با هم دعواشون شده بود و جیک جیک شون هوا بود ! رو شاخه ها این ور و...
  2. abdolghani

    سلام ، خداقوت محسن جان من دارم رمانهای روکه درحال تایپ دارمو یکی یکی تمامشون می کنم .الان هم...

    سلام ، خداقوت محسن جان من دارم رمانهای روکه درحال تایپ دارمو یکی یکی تمامشون می کنم .الان هم رمان توسهم منی روتمام کردم ومی خوام فاصله قلبهاروتمام کنم. اگه ممکنه با دورمان جدیدم هم موافقت کنید . مرسی
  3. abdolghani

    توسهم منی

    یعنی چی؟! ...... بهرخ من دارم ازنگرانی می میرم، توروخدابگوچی شده. - پای تلفن نمی تونم. بیابیرون، جلوی خوابگاه منتظرتم. - توجلوی خوابگاهی؟! - آره، بیابیرون. بایدببینمت! بی درنگ تماس راقطع کردم وازساختمان بیرون رفتم. ماشین بهرخ طرف دیگرخیابان پارک شده بودوخودش برایم دست تکان داد. خواستم بروم که...
  4. abdolghani

    توسهم منی

    فصل پانزدهم پس ازبازگشت به تهران، ازصحبت های آقا وخانم محرابی متوجه شدم مهرنازقصدبرگشتن به آمریکارا دارد. اوکه ازمقصود خود ناامیدشده بودوایران نیزبرایش جاذبه ی خاصی نداشت، قراربودطی چندروزآینده بازهم راهی آمریکا شودوتاآن روزهم درآپارتمان دوستش زندگی می کرد. رابطه ی من ورامبدپس ازپشت سرگذاشتن...
  5. abdolghani

    توسهم منی

    فردای آن روزجمعه بود. صبح، جلوی آینه درحال مرتب کردن روسری ام بودم که مهتاب تماس گرفت وگفت روبروی خوابگاه منتظرم هستند. کیفم رابرداشتم وپس ازخداحافظی بابچه هاازاتاق بیرون رفتم. بیرون خوابگاه، کناردراصلی نگاهم به بهرخ افتاد وازدیدنش تعجب کردم چون فکرمی کردم اوباپدرومادرش به دماوند خواهدآمد. مراکه...
  6. abdolghani

    توسهم منی

    فصل چهاردهم- قسمت اول صبح کلاس نداشتم. دراتاق نشسته بودم ونهایت سعی ام رامی کردم تاافکارم راروی درسم متمرکزکنم که صدای موزیک تلفن همراهم راشنیدم. ازجابلندشدم وگوشی رابرداشتم وبادیدن شماره ی بهرخ تصمیم گرفتم بازه مجواب ندهم اماناخودآگاه، نیرویی مرا واداربه فشردن کلیدبرقراری ارتباط کردو آرام گفتم...
  7. abdolghani

    توسهم منی

    فصل چهاردهم- قسمت اول صبح کلاس نداشتم. دراتاق نشسته بودم ونهایت سعی ام رامی کردم تاافکارم راروی درسم متمرکزکنم که صدای موزیک تلفن همراهم راشنیدم. ازجابلندشدم وگوشی رابرداشتم وبادیدن شماره ی بهرخ تصمیم گرفتم بازه مجواب ندهم اماناخودآگاه، نیرویی مرا واداربه فشردن کلیدبرقراری ارتباط کردو آرام گفتم...
  8. abdolghani

    توسهم منی

    فصل سیزدهم- قسمت سوم - سلام عموجان، خسته نباشین! پدررامبدازاین که مهرنازحضورمرانادیده گرفته وتنهابه اوسلام کرده بود، ناراحت به نظرمی رسید. به سردی جواب اوراداد وبرای تعویض لباس به اتاقش رفت. وقتی بازگشت، خطاب به همسرش پرسید: - رامبدتواتاقشه؟ خانم محرابی جواب داد: - آره. مهرنازبه پدررامبدنگریست...
  9. abdolghani

    توسهم منی

    فصل سیزدهم - قسمت دوم برخلاف انتظارم رامبدنیزنسبت به اواشتیاق خاصی نشان داد. وقتی بهرخ، مهبدراکنارش برد باشوقی عجیب به اونگاه کردودست کوچکش رابوسید، بعدآهسته کودک راروی دست راستش نگه داشت وبادست دیگرش اورانوازش کرد. ازاین که می دیم روزبه روزتوانایی هایش رابیشتربه دست می آورد، واقعاً خوشحال بودم...
  10. abdolghani

    توسهم منی

    فصل سیزدهم- قسمت اول امتحانات ترم اول رابه خوبی وبانمراتی بسیارعالی پشت سرگذاشتم وترم دوم راآغازکردم. عیدآن سال نیزآمد ورفت بی آن که تغییری دررفتارهای رامبدبامن به وجودآمده باشد. انگارقلب عاشق ومهربان اورادزدیده وبه جایش قطعه ای سنگ قرارداده بودند. من امابازهم به دیدنش می رفتم وباوجودتمام بی...
  11. abdolghani

    توسهم منی

    فصل دوازدهم باشروع کلاس های دانشکده ورفتن من به خوابگاه، مامان ومهدی نیزبه بندربرگشتند. خوشبختانه کلاس هایم ازصبح تاظهربودوبعدازآن می توانستم به شرکت بازرگانی پدررامبدبروم. مدتی بودکه درآنجا مشغول کارشده بودم وازظهرتاحدودساعت هشت شب درآنجامی ماندم. ساعت های مانده تاپایان شب رانیزدرس می خواندم...
  12. abdolghani

    توسهم منی

    شلوغش نکن! حال رامبدچطوره؟ - خوبه، خیالت راحت. خبرقبولیت روبهش دادم. ضمناً یه خبرخوب هم ازطرف اون برات دارم. رامبدمی تونه کمی دست راستش روتکون بده. ازشادی شنیدن این خبر، جیغی کوتاه کشیدم که باعث خنده ی بیتاشد وگفت: - خانم مهندس، خودت روکنترکن! رشته ای که قبول شدی اصلاً بااین روحیه ی رمانتیک، هم...
  13. abdolghani

    توسهم منی

    11 مهتاب وباربد برای گذراندن ماه عسل به شمال رفتند. ماهم برای فردای آن روز، قصدبازگشت به بندرعباس راداشتیم. خانواده ی محرابی بااصرارازمامان خواستندتامدتی دیگردرتهران بماند، اما مامان ضمن تشکرازمحبت هایشان خیلی مودبانه دعوت آنها راردکردودرحالی که به من نگاه می کرد بالبخند گفت: - بابرنامه هایی که...
  14. abdolghani

    سلام من ممکنه امشب چندتارمان بذارم فقط قبلش حتماً براتون پیغام میذارم تاموافقت کنید.

    سلام من ممکنه امشب چندتارمان بذارم فقط قبلش حتماً براتون پیغام میذارم تاموافقت کنید.
  15. abdolghani

    توسهم منی

    فصل دهم روزبعدپس ازخوردن صبحانه به اتاق رامبدرفتم. روی تختش نشسته بود، به بالشش تکیه داشت وچشمهایش راروی هم گذاشته بود. لحظه ای پس ازورود من به اتاق، چشمهایش راگشود ونگاهش درنگاه مشتاقم گره خورد، اماخیلی سریع مسیرنگاهش راعوض کرد. جلورفتم وکنارش روی تخت نشستم. مدتی درسکوت نگاهش کردم وبعدآهسته...
  16. abdolghani

    توسهم منی

    روزی این طوراسیراون اتاق لعنتی واون ویلچربشه؟ می گل، باربد دربه وجوداومدن این وضعیت سهم بزرگی داره ومن نمی تونم این سهم روندیده بگیر، نمی تونم. صدای هق هق گریه اش فضای اتاق راپرکرد. درحالی که بغض گلویم راگرفته بود کنارش نشستم واورادرآغوش کشیدم. بعدازچندلحظه درحال نوازش کردن موهایش گفتم: - عزیزم،...
  17. abdolghani

    سلام من منظورت ازسیوکردن نفهمیدم چیه.

    سلام من منظورت ازسیوکردن نفهمیدم چیه.
  18. abdolghani

    سلام ، نیلوفرمن یاامروزیافردارمان گندم روبرات می ذارم

    سلام ، نیلوفرمن یاامروزیافردارمان گندم روبرات می ذارم
  19. abdolghani

    سلام محسن جان خوبی خداقوت . محسن عزیزمن رمان بادل من بساز روتمام کردم وبه امیدخدایا امروزیا...

    سلام محسن جان خوبی خداقوت . محسن عزیزمن رمان بادل من بساز روتمام کردم وبه امیدخدایا امروزیا فردارمان گندم رومیذارم.
  20. abdolghani

    بادل من بساز

    با دايي كرد. كمي بعد به يكباره حالت چهره اش برگشت. رويش را ازم برگرداند. از روي تخت بلند شد و به سرعت از اتاق خارج شد. نگران شدم. دنبالش از اتاق خارج شدم. كيوان با بله و نه جواب دايي را مي داد. وقتي ديد دنبالش ميرم ايستاد. لبخند كمرنگي زد و گفت: _تو چرا دنبال من راه افتادي؟ برو صبحانه را حاضر كن...
بالا