نتایح جستجو

  1. abdolghani

    بادل من بساز

    زير زيري مواظب رفتار عارف بودم. قبلا هم غذا خوردنش رو ديده بودم. خيلي كم غذا مي خورد. فكر اينكه عارف تصميم به ازدواج داشته باشد، ديوانه ام مي كرد. عارف عوض شده بود. ديگه نگاهش به روي زمين نبود. مي خنديد و با اشتها غذا مي خورد، توي بحث ها مداخله ميكرد و نظر مي داد. علت اين همه تحول چي بود؟ كي را...
  2. abdolghani

    بادل من بساز

    _مشكلتان چي بود؟ لبخند تلخي زد و گفت: _مادر مصطفي رفته تقاضاي سرپرستي از بچه را كرده. به قول خودش مي خواهد كيميا را از من بگيرد. ولي هيچ كاري نمي تونه انجام بده. من قيم كيميا هستم وگرنه نمي توانستم همراه خودم بيارمش ايران. _نظر اقا كيوان چيه؟ هر چي باشه بالاخره يك وكيله. _كيوان هم نظر من رو...
  3. abdolghani

    بادل من بساز

    بغض كردم و چشمانم پر از اشك شد. وقتي نقاشي كيميا تمام شد ورقه را برداشت و برخاست. دستم را گرفت و اشاره كرد همراهش بروم. صداي كتايون را شنيدم كه گفت: _بايد همراهش بروي توي اتاقش مي خواهد نقاشي هايش را بهت نشان بده. دستش را كشيدم و بغلش كردم. با هم رفتيم طبقه بالا. اتاقش همان سالن اول بود. اتاق...
  4. abdolghani

    بادل من بساز

    بيرون بودم تازه رسيدم. انجا ساعت چنده؟ _دوازده شب. _چي شده ياد من كردي ان هم اين موقه شب؟ نمي خواهي بگي كه دلت برام تنگ شده بود؟ صدام بغض دار شد. با لحني گرفته گفتم: _هم اره هم من دلم گرفته بود. _اتفاقي افتاده؟ انجا چطوره؟ اشكهام سرازير شد و گفتم: _خراب خيلي خراب سهيل. حالم اصلا خوب نيست...
  5. abdolghani

    بادل من بساز

    مقصدش را نمي دانستم. فقط همين را مي دانستم كه دلم مي خواهد تا اخر دنيا كنارش باشم. تا اخر عمر نگاهش كنم ولي حيف چشمانم از فشار گريه باز نمي ماند. خيلي زود با لالايي نگاه عارف به خواب رفتم. با بوي خاك باران زده ديده از هم گشودم. اطرافم را خوب نگاه كردم. داخل اتومبيل عارف بودم ولي خبري از خودش...
  6. abdolghani

    بادل من بساز

    هنوز هم سر حرفم هستم. امروز فرق داره. با چندتا از دوستاي لوسش دوره داشت، مي خواست من هم باشم. اينجور وقت ها خيلي خودخواه مي شه، زود هم ازت خسته ميشه. به ارومي زمزمه كردم: -مي دانم حتي به قيمت تصاحب عشق ديگري. شادمهر جا خورد و با تعجب گفت: _تو چي گفتي؟! _هيچي فكر كنم مثل خودته، تو هم زود از طرف...
  7. abdolghani

    بادل من بساز

    شانه هام رو بالا انداختم، لبخندي زدم و گفتم: _بدم نمياد. البته اگر مزاحم نباشم. توقف كرد. در كناري خودروش رو باز كرد و گفت: _خوشحال هم ميشم. سوار اتومبيل شدم. به همان اهستگي حركت كرد. چند بار با دقت نگاهم كرد. بعد با لحني دوستانه گفت: _نمي خواهي خودت رو معرفي كني؟ بي اختيار گفتم: _بهار و شما؟...
  8. abdolghani

    بادل من بساز

    چرا عصباني شدي؟ خب بگو اومدي خواستگاري ديگه. بايد فكر كنم. فهميد دارم سر به سرش مي گذارم. خنديد و گفت: _شهرزاد بچه نشو كه كلافه ام. _چرا اقاي عجول؟ برخاست امد كنارم روي تخت نشست و به ارومي گفت: _خواهش مي كنم طفره نرو و جواب من رو بده. با من ازدواج مي كني؟ لبخندي زدم و گفتم: _اره ولي به يك شرط...
  9. abdolghani

    بادل من بساز

    كمي با پدر حال و احوال كرد و بعد پدر گوشي را به دست من داد و دور شد. سلام كردم. با اشتياق جوابم را داد و گفت: _فكر نمي كردم به اين زودي برگردي تهران. _ديدم برگردم تهران بهتره. شما هنوز نرفتيد؟ خنديد و گفت: _تو چرا انقدر رسمي حرف ميزني؟ اهان پدرت انجاست؟ نه نرفتم. تا جواب تو را نگيرم نمي روم. هر...
  10. abdolghani

    بادل من بساز

    فاطمه با خنده گفت: _خب بگو ما هم بدونيم. دكتر با خنده نگاهم كرد و گفت: _خواب ديده اقا سهيل دستش رو گرفته و داره مي بردش فرنگ. درست حدس زدم؟ لبخند تلخي زدم و گفتم: _نه مساله اين نيست. بعد به دايي نگاه كردم و گفتم: _مي خوام برگردم تهران. برام يك بليت هواپيما بگير دايي. عارف سر بلند كرد. خيره شد به...
  11. abdolghani

    بادل من بساز

    اخر شب بود. داشتم نايلون سوغات سهيل را باز مي كردم. يك عطر زنانه خوشبو داخل نايلون بود با يك دستبند ظريف نگين برليان. يك دست لباس شب سياه رنگ با چند تا جعبه شكلات كاكائويي و قهوه. در اتاقم زده شد. دكتر افكاري و فاطمه وارد شدند. سلام كردم. دكتر با خوشرويي جوابم را داد.اشاره اي به جعبه هاي كادوي...
  12. abdolghani

    بادل من بساز

    تو كه گفتي من بدون عارف هيچم، من بدون عارف زنده نمي مانم. پس چي شد ان حرف هاي قشنگت؟ همه اش دروغ بود. تو تركم كردي و رفتي. ديگه نمي گذارم بدون من بري. بايد من رو هم با خودت ببري. برخاست رفت سمت پنجره ايستاد و در سكوتي محض به بيرون خيره شد. بايد مي رفتم و اين بهترين فرصت بود. برخاستم خيلي اروم و...
  13. abdolghani

    بادل من بساز

    پشت يكي از پنجره هاي سالن پذيرايي كوچك خانه عارف نشستم. به داخل خيره شدم. مهمان هاش بيست نفري مي شدند كه چندتا خانم هم باهاشون بودند. عارف مشغول پذيرايي بود. مرد مسني با موهاي يك دست سفيد و بلند، بالاي سالن نشسته بود و در حال خواندن يكي از شعرهاي فروغ بود. دايي منصور هم بين مهمان هاي عارف نشسته...
  14. abdolghani

    توسهم منی

    فصل نهم- قسمت اول باموافقت مامان وخانواده ی محرابی که تلفنی ، توسط باربدازموضوع مطلع شده بودند، مهتاب وباربد بایدیگرنامزدشدند. چندروزبعد، یک روزظهرباربدبه منزل ماآمد. من دراتاقم مشغول خواندن نماز بودم که مامان واردشد وگفت: - می گل، باربداومده وباهات کارداره. باتعجب گفتم: - بامن؟ - آره، عجله هم...
  15. abdolghani

    توسهم منی

    فصل هشتم- قسمت پایانی البته می خوام این روهم بدونیدکه من به خواست خودم اینجااومدم وتنها کسی که درجریان بود، فقط سحره. خواهش می کنم درموردباربد کمی تجدید نظرکنید. اون هم یک انسان مثل ماست. هرانسانی ممکنه یک روزخطاکنه وبعدپشیمون بشه. من ازگذشته ی باربدچیزی نمی دونم ولی یقین دارم درحال حاضرمردقابل...
  16. abdolghani

    توسهم منی

    فصل هشتم- قسمت ششم - پس درواقع مهتاب عاشق چشم و ابروی اون شده! - نه، این طورنیست. اون پسرخیلی خوب ومهربونیه ومهتاب روهم واقعاً می خواد. مامان نگاه سرزنش باری نثارمن کرد وگفت: - اصلاً فکرنمی کردم که تودرمورد اون این طوری فکرکنی. - درتمام این مدت اون برای من مثل یه برادردلسوزبوده ومن هم هیچ وقت...
  17. abdolghani

    توسهم منی

    فصل هشتم- قسمت پنجم پوزخند زدم: - خودت رواذیت نکن، چون موفق نیم شی! اگه مشکل توفقط بی اعتمادی وحس بدمربوط به موضوع رامبدباشه، راحت حل می شه. موضوع رامبد، تقدیراون بود. گرچه خیلی تلخ وغم انگیزه، ولی باسرنوشت نمی شه که مبارزه کرد. باربد هم مطمئناً دلش نمی خواست اون بلاسربرادرش بیاد. درموردبی...
  18. abdolghani

    توسهم منی

    فصل هشتم- قسمت چهارم - برای چندلحظه وقتی که گریه می کرد دلم برایش سوخت، امابعدتوی دلم گفتم حقته باربد! هرچی زجربکشی بازم برات کمه! خودکره راتدبیرنیست! باحیرت به مهتاب نگریستم و گفتم: - تودیگه چه جورعاشقی هستی؟ خیلی سنگدلی! - خودت خوب می دونی سنگدلی اون ومادروخواهرش، رامبدروبه این روزانداخت. هیچ...
  19. abdolghani

    بادل من بساز

    _نه اين حرف را نزنيد. راحت باشيد. من امدم دنبال يك كتاب. برمي دارم و شما را تنها مي گذارم. امد طرف قفسه اي كه من ايستاده بودم. دنبال يك كتاب مي گشت. مثل اينكه پيدا نمي كرد. متوجه شدم كتابي را كه به دست داشتم مي خواهد. گرفتم سمتش و گفتم: _مثل اينكه دنبال اين كتاب مي گرديد. نگاهي به كتاب كرد و...
  20. abdolghani

    بادل من بساز

    _مطمئنم همينطوره. سهيل كمي عصبي به نظر مي رسيد. كمي جلو امدو گفت: _من ديگه بايد برم. اميدوارم هر چه زودتر خوب بشوي و برگردي تهران. از اينكه به اي زودي مي خواست بره ناراحت شدم ولي به روي خودم نياوردم و گفتم: _ممنون كه اين همه راه را به خاطر من امدي. از بابت گل هاي قشنگي هم كه برام اوردي تشكر مي...
بالا