عاشقی را هست آغاز و ندارد آخری / در کف این چاه یابی آسمان دیگری
گرچه عاشق در رهش اُفتان و خیزان میرود / نیست عیبش، چون همی دارد هوای دیگری
تا ببیند روی محبوب جملگی خامُش شود / تا که شوق یار باشد خیز گیرد یک دمی
شکر... به قامت بلند شب، شب... چه غریب است این پادشاه در سرزمین خویش، تا میرسد نوبت حکم فرمانیش همه به خواب ناز میروند... بخوابید، شاید بی خبری شما حرمت شب را فزونی می بخشد، سایه تان بسی سنگین است... تا می آیی به قول شیخ : بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست..........
چه کنم با این همه حجم دردها.... دردهایی که چون خوشه های گندم در علفزار ذهنم گاه و بی گاه می رویند، از هر خوشه های هزاران غم... چه بی حرمت اند ثانیه ها....
به نظر من زمان بزرگترین قاضیه، با گذشتنش خیلی چیزارو مشخص میکنه..... زمان چیزی رو تغییر نمیده..... چیزی که تغییر میکنه انسانه و اون چیزی که تغییر میده عقل و عشق انسانه و البته بازی تقدیر ....