بیا بیا
راه را کوتاه کن
از کوچه ها بگذر
و به دیوارها اعتنایی نکن
درها را
پنجره ها را
باز کن
پرده ها را کنار بزن
و شتابان
خودت را به من برسان
و بی هیچ کلامی
از من
هر چه که می خواهی بخواه
تا که من جان نثار تو کنم
تو مهری ، مهربانی ، کم نشو از فصل پاییزم
که باید شعر را از برگ دستانت بیاویزم
تو عاشق باش با من، پنجره خیس است از باران
من اینجا چای را با طعم دلخواه تو می ریزم
خواهش میکنم دوست خوبم
بیا بیا
راه را کوتاه کن
از کوچه ها بگذر
و به دیوارها اعتنایی نکن
درها را
پنجره ها را
باز کن
پرده ها را کنار بزن
و شتابان
خودت را به من برسان
و بی هیچ کلامی
از من
هر چه که می خواهی بخواه
تا که من جان نثار تو کنم
من از این تنهایی
از این که دیر می آیی
از این که روزی به من بگویی
تو به من نمی آیی
می ترسم....
چرا نمی دانی تو
چگونه بی تو زمان میگذرد
بارها این را از خودم می پرسم
من می ترسم...می ترسم...
من دیوانه آن لحظه ای هستم
که تو دلتنگ شوی
و محکم در اغوشم بگیری
و شیطنت وار ببوسیم
و من نگذارم!
و تو اصرار کنی
عشق من ..
بوسه با لجبازی
بیشتر میچسبد!!!
در مــــــورد مردها حـســـــی هست که اسمشو میذارن "غیرتـــــــ"
و به همـــــون حــــس در خانمها میگــــــن "حســـــــادتــ"
اما...
مـــــن به هــردوشون میگمــــ عشــــــــق!!
تا عاشق نباشی نه غیرتی میشـــــوی نه حســـــــود!