خیلی وقت است که دلم برای کسی تنگ نشده...
خسته از قهر و آشتی ها...
دلزده از دلخوری های کودکانه...
کاش اینبار فقط سکوت کنی و موهای لختت را از لبه ی تخت بیاویزی...
مطمئنا دل کندن از داشتن تو، کار من نخواهد بود....
مدتهاست گرماي نفس هايت شانه ام را نوازش نكرده...
و لباس هايت را براي ته مانده ي عطر تنت مي گردم...
و آخرين لبخند شيرين تو را به ياد مي آورم...
و حس ادامه دادن، نااميدانه از ايوان خانه پايين مي پرد....
خونه تاريك و بي صدا بود... و شب چه طولانی... همه جا سياه و سفيد بود... هر دقيقه برایم يك سال گذشته بود.... و شومينه کم فروغ بود.....
ناگهان در دوردست هاي خاكستري لبهاي اناريت درخشيد...
يلدا بود...
(م)
کاناپه هنوز عطر تو را به خود نگهداشته است، آرامش بوییدن تو دوباره مرا در بر می گیرد و خاطرات کثیفمان افسار حواسم را می کشد..
مدت هاست برای استراحت روی تخت نمی روم، با عطر تازه ی گل های دیگر خوابم نمی برد..
(م)