دیوار فراموش نکرده
شاخه گل هایی که برعکس، به دلش چسبانده بودم
شاخه گل ها فراموش نکرده اند
دست های نرم تو را...
و من فراموش نکرده ام
مشکی ترین چشم های دنیا را...
زندگیم لبریز از رفتن ها و آمدن ها شده...
کاش اینبار برای همیشه می آمدی...
و موهای افشانت... ...
و می ماندی... و با صدای دلنشینت دوباره هر روز.....
داستان "همخونه" را برایم می خواندی...
غربال ها اطرافم را سد كرده اند
فقط دروغ از آنها عبور مي كند
هاله اي از فريب محله را فرا گرفته...
..
دخترك مو طلائي كنج دخمه ي آزادي مي پوسد
و ابليس از اين همه رذالت متعجب شده...
(م)