بی دغدغه برو و هرگز نگران من نشو
قلبم به رفتن ها عادت دارد ، و تنم به بی حس افتادن ها
دیگر تنها خوشی من کشیدن درد رفتن ها شده
چیزی که پاک نخواهد شد اما:
رد پاهاست روی برفک های قلبم
در نم آلود دنیای مه لحظه ای تو را دیده بودم
و درد آشنای تو مرا دنبال خود کشاند
وقتیکه به میان مه آمدم دیگر نبودی، اما دنیای مه آلود تو، دنیای تازه من شد
اینجا راحت ترم ولی حس می کنم شاید همان اول
فقط خیال تو را اینجا دیده بودم
فهمیدی که داغونم
معرفتت اما
نگذاشت که تنها رهایم کنی
آنگاه که مشکی موهای تو، هر شب من شد،
ماه چهره ات را بر من تاباندی و آتشفشان وجودم فوران کرد
و فوران نخواهد کرد تا دوباره بی خوابی هر شب من شوی