نتایح جستجو

من مجله موفقیت رو به همه دوستان توصیه میکنم شما یه دیوار جلوی خودتون درست کردید که با خوندن مطالب قشنگ و امید بخش میخواهید از اون رد بشید، قطعا نمیتونید! اول تصمیم بگیرید که این دیوار رو خراب کنید، بعد با خوندن این مطالب انرژی خودتون رو بالا ببرید. یادتون باشه تا خودتون نخواهید، هیچ چیز و هیچ...

تلاش کردم، نشد، ولی ناامید نشدم

ممنون از نظرات دوستان، واقعا خوشحالم که نظراتتون رو اعلام کردید

کارمندان گمرک کارمندان گمرک نزدیکی‌های ساعت ٩ صبح بود که تقریبا همه اعضای گمرک برای بازکردن و تفتیش چند صندوق چوبی خوش ظاهر گرد یکدیگر جمع شدند. پیشخدمت‌ها با تیشه و تبر به کندن میخ و تخته‌های روی جعبه مشغول شدند و پس از آن که پوشال روی صندوق‌ها را پس زدند بوی خوشی برخاست که همه مطمئن شدند...

۱- گاهی به تماشای غروب آفتاب بنشینیم. ۲- سعی کنیم بیشتر بخندیم. ۳- تلاش کنیم کمتر گله کنیم. ۴- با تلفن کردن به یک دوست قدیمی، او را غافلگیر کنیم. ۵- گاهی هدیه‌هایی که گرفته‌ایم را بیرون بیاوریم و تماشا کنیم. ۶- بیشتردعا کنیم. ۷- در داخل آسانسور و راه پله و… باآدمها صحبت کنیم. ۸- هر از گاهی نفس...

سلامتی همه بچه های شهریور

بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسی. نلسون ماندلا

:lol::D

اگر عقیده مخالف، شما را عصبانی می کند نشان آن است که ناخودآگاه می دانید دلیل مناسبی برای دفاع از آنچه که فکر می کنید، ندارید. برتراندراسل

خواهش میشه تا باشه از این زحمتها باشه...

در دنیای این روزهای ما تکنولوژی حرف اول را می زند و پشت کامپیوتر یا لپ تاپ نشستن و چرخ زدن در اینترنت یکی از مهمترین فعالیت های روزمره بسیاری از مردم جهان است. در این میان وبسایت هایی موفق تر و در میان مردم محبوب تر هستند که قدرت، سرعت و داده های...

[IMG] تقدیم میشه به تو دوست عزیز!

یکی از دوستان من با رتبه 1100 طراحی کاربردی، شبانه خواجه نصیر قبول شده. یکی دیگشون با رتبه 1500 طراحی کاربردی، روزانه بوعلی همدان قبول شده.

گلواژه های ماندگار از دیدگاه بزرگان گلواژه های ماندگار از دیدگاه بزرگان

پیرمرد و بچه ها یک پیرمرد بازنشسته خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی کلاس ها ۳ تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند هر چیزی که در خیابان افتاده...

حکایت وقت رسیدن مرگ یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش ... مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ... طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ... مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ... اون مرد گفت...

بی انصاف چرا اینجوری کردی، کلی هوس شیرینی کردم!!!:cry: