دفترهایمان گم
خودکارها تمام
برگه ها پاره
معلمها زیر خاک
دستها لرزان
افکار، ترسان
و تمام زنگهای ما زنگ تفریح
دلم کمی نوشتن میخواهد
املا،انشا ، یا حتی مشق
خنده!!!!!!؟؟؟؟؟
خیلی وقت است مفهوم نابش را فراموش کرده ام
لبهایم تهی شده اند از واژه ی لطیفش
قالب تهی کرده هرچه تبسم داشتم در دلم،بر لبم ، در نگاهم
پرشده قاب کوچک شادی از رنج،غصه و اضطراب
خنده .... واژه ای نا آشناست
خنده نخواستیم خدا
کمی آرامش هم برای ما کافیست
نمیدانم چگونه باید باشم ، چگونه بخندم ، چگونه سپاس بگویم
زمین و آسمان پر از شادی های رنگارنگ است ،کمی باید دقیق شد ؛
آن کودک که بازی میکند،آن پدر خسته که تلو تلو کنان از کار برمیگردد
آن مادر که لالایی میخواند،آن فروشنده که آرام بر صندلی نشسته و خیابان را مینگرد
با تک تک اینها میشود شاد بود ،...
دست زیر چانه
چشم در چشم شیشه ی پرشبنم پنجره
کوچه بارانی
ابر بیتاب و طوفانی
بوی خاک خیس در فضای اتاق
وصدایی آشنا از کوچه ی بی عابر
چیک...چیک...چیک
باران میکوبد خود را به تن خاک
اتاق خلوت، حجم پنجره شلوغ
افکار من پر همهمه ، صداهای مبهم
خاطرات در هم ، مثل پرده ی سیاه سینما
اشکها،خنده ها،آمدنها...
زمان چرخید و چرخید و چرخید تا رسید به آغاز
میپرسی کدام آغاز؟؟؟
آغاز من ، آغاز یک بودنِ تازه برای خدا ، برای زمین
یک آغاز پر فراز،پر نشیب
و مقارن شد این آغاز با پاییز ، با زردی برگهای همیشه در ترس
و به ارث رسید از پاییز طلایی به من؛
"یک عمر هراس" ، " یک عمر ترس"
ولی من باز هم پاییزم را دوست...
من به رویای پروانه نمیخندم
به اندوه مورچه ،حشره
از غم زمستان گنجشک ، دلم میگیرد
از سردی دستان باغبان ساقه ام میشکند
من به یک سیب، جان میگیرم
به یک دانه سرخ انار ،به یک لحظه بوی گل مریم
من از شکایت دل تب دار دیوار ،خبر دارم
داد میزند از تنهایی
گم شده ام پشت دیوار لبخند ها ، تا نفهمد عشقم ، که دردش مرا به کجا کشیده است
آهای دنیا کمی بایست ، اینجا کنار من بنشین ، تا بنگریم که خدا ما را کجا کشیده است
دستِ بالهایم را میگیرم ، میروم پیش خدا ، گلایه میکنم از دنیا که مرا اینجا کشیده است
مینشینم روبروی خود خدا و عشق را در او پیدا میکنم ،
اما...
میازار مرا
بگذار پا بگیرم در این گرد تو خالی آبی ؛
دنیابگذار پروانه روحم در هوای تو آزادانه بچرخد
میازار مرا
با حرف رفتنت جانم را خراش مده
با بهانه های بیرون ، با ترانه های تنهایی میازار مرا
بگذار تا جان بگیرد این کودک بی جان
هوایت را از دم و بازدمم مگیر
بگذار محبوس در سلول تو باشم
آزادی از تو...
دیشب دلم باران گرفت
در بی آبی چشمم ،سیلی درگرفت
شهر چشمانم هوای بهاران گرفت
دیشب دلم عجیب باران گرفت
رفت گوشه ای نشست زانوی غم بغل گرفت
سهم دنیای خود را از باران گرفت
رفت تا اوج هق هق و دست بغض را گرفت
وای که دلم چه بی مهابا گرفت
عالی بووووووووووووووووووووووووود .... مخصوصا عکس اون پرتقالها :w17:
بچه
که بودیم تو بازی هامون همه اش ادای بزرگترها رو در می آوردیم؛
بزرگ که شدیم همه اش تو خیالمون بر می گردیم به بچگی
باران که می آمد
دلم پرمیکشید تا پاییز
حالا پاییز است
باران هم میبارد
ولی دلم پرهایش سوخته
از آتش یک هجران
دلم پر نمیکشد
نه تا آسمان پاییز
و نه تا حضور سبز کسی