پشت شیشه برف می بارد
درسکوت سینه ام دستی
دانه اندوه می کارد
چون نهالی سست می لرزید
روحم ازسرمای تنهایی
می خزد درظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهایی
دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق؛ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام؛ازعشق هم خسته
ای خدا....برروی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را
تابه کی دردل نهان سازم...