میدونم تکراریه، حتماً همتون شنیدین ، ولی دلم میخواد بنویسم...
فردا روز تولد عشقش بود . بعد از کلی حرفای قشنگ، قرار میذارن که فردا ساعت 10 صبح ببینن همو، تا فرهاد کادوی شیرین رو بده بهش.
بالاخره صبح شد. فرهاد خیلی استرس داشت . دلش شور میزد . تو دلش آشوب بود . سعی کرد خودشو آروم کنه . با همون...