نتایح جستجو

  1. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 5 ساعت هشت صبح بود.در آشپزخانه نشسته بودم و صبحانه میخوردم که فوزیه با عصا داخل شد و کنارم نشست.بخاطر گرمی هوا تمام پنجره ها باز بود و حتی در ورودی را هم فوزیه باز گذاشته بود تا وقتی مادر میخواهد از خانه ی آقای بزرگمهر بیاید در نزند و راحت داخل شود و اینکه خودش به زحمت نیفتد و در نبود من...
  2. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 4 چهار روز از آمدن ارسلان به خانه ی ما میگذشت و من او را ندیده بودم.مدام کتاب درسی در دست داشتم و خودم را برای کنکور سراسری آماده میکردم.شب ارسلان همراه پدر و مادرش به خانه ی ما آمدند تا لحظاتی دور هم باشیم.آقای بزرگمهر واقعاً مردی انسان و دوست داشتنی بود و اصلاً خودش را از پدرم بالاتر...
  3. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 3 چهار روز از آمدن ارسلان می گذشت و من هنوز او را ندیده بودم.مهمانها لحظه ای خانه را ترک نمیکردند و همینطور در خانه ی آنها رفت وآمد بود.پدر و مادر بیشتر اوقات در خانه ی آقای بزرگمهر بودند و من هم در خانه مدام در اتاقم بودم و درس می خواندم. از وقتی که پدر آن حرف را زده بود، من بیشتر در خانه...
  4. abdolghani

    سایه نگاهت فرزانه رضایی

    قسمت 2 با صدای پا به خودم آمدم و به طرف صدا برگشتم چشمم به پدر افتاد که لبخند شیرینی روی لب داشت او با دیدن من گفت:دخترم صبح به این زودی اینجا چه می کنی؟ با دلخوری پدر را نگاه کردم و گفتم:از دیشب تا حالا ما را تنها گذاشته اید انگار نه انگار که ما هم به شما احتیاج داریم. پدر با مهربانی دستهای...
  5. abdolghani

    رمانهای درجریان ساخت

    رمان بشنو ازدل تمام شد این هم لینکش http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/214358-بشنو-ازدل/page3
  6. abdolghani

    رمانهای درجریان ساخت

    این لینک گندم تمام شد http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/214355-گندم-مرتضی-مودب-پور/page7
  7. abdolghani

    بشنو ازدل

    باورم نمی شد که با این وقاحت به خیانتش اعتراف می کند اگر فکر می کند با وجود این مسئله باز هم اینجا می مانم که بخواهد با من صحبت کند سخت در اشتباه بود.بله من از اینجا می روم،تحمل مردی که به من خیانت کند را ندارم.به سرعت مقداری لباس در ساک گذاشتم و به آژانس تلفن کردم.وقتی به فرودگاه رسیدم،مستقیم...
  8. abdolghani

    بشنو ازدل

    زن عمو از قبل فکر ناهار را کرده بود.پس از رسیدن به خانه بلافاصله مشغول پهن کردن بساط ناهار و پذیرایی از مهمان ها شدیم.فامیل سعید را دوره کرده بودند و مرتب از او سوالات مختلف می پرسیدند،سعید همانطور که به انها پاسخ می داد با نگاهش مرا تعقیب می کرد و این باعث حواس پرتی اش شده بود به طوری که چندبار...
  9. abdolghani

    بشنو ازدل

    5شنبه از سهیل خواهش کردم مرا به بهشت زهرا ببرد.زن عمو مانند همیشه همراهیم کرد.خیلی دلتنگ و غمگین بودم،از وقتی سعید رفته بود هرروز بیشتر قبل احساس دلتنگی می کردم.دسته گل را روی قبر گذاشتم و به خواندن قرآن پرداختم.آنقدر در خودم غرق شده بودم که متوجه گذشت زمان نشدم._بلاخره سهیل گفت:زن داداش برویم؟_...
  10. abdolghani

    بشنو ازدل

    از دیروز اصلا حالم خوب نیست.سرگیجه و حالت تهوع باعث بی حالی ام شده بود. زن عمو هر داروی خانگی که فکر می کرد مفید است به خوردم داده بود ولی افاقه نکرده بود.بلاخره دیروز بعد از ظهر مجبور شدم همراه عمو و زن عمو به مطب بروم. وقتی عمو وضعیتم را برای دکتر تعریف کرد، دکتر دستگاه فشار را بر بازویم بست و...
  11. abdolghani

    بشنو ازدل

    سهیلا و دایی رضا برگشتند.دایی رضا سرخوش گفت:ساعت خواب آقا سعید.- _:ممنونم رضاجان. _سهیلا دستی به شانه ام زد و گفتر که نکردیم؟ _:نه اصلا _همگی در اتومبیل قرار گرفتیم.سعید که استارت را زد چشمانم را روی هم گذاشتم و به خواب رفتم. وقتی چشمانم را باز کردم که ماشین توقف کرده بود. _صدای سعید خواب آلودگی...
  12. abdolghani

    بشنو ازدل

    عصر نزدیکی های مقصدمان بودیم دایی رضا رویش را به طرف من برگرداند و خطاب به من گفت:الهام چرا این قدر ساکتی ؟از دختر شلوغ و پرسر و صدایی مانند تو این همه سکوت عجیب به نظر می رسد! _سهیلا دنباله حرف را گرفت و گفت: به نظر من هم توی این چند ماهی که از هم دور بودیم اخلاقت تغییر کرده!_سعید به طعنه...
  13. abdolghani

    بشنو ازدل

    _مثل اینکه یادتان رفته فصل امتحانات است من خیلی درس دارم باید زودتر بروم خانه لطفا من را برسانید بعد هرجا که دوست داشتید بروید. _از گوشه چشم نگاهی به من انداختو گفت:من می خواهم دونفری گردش برویم وگرنه خودم تنهایی که می توانستم بروم،لطفا بهانه ی درس را هم برای من نیاورید چطور چند شب قبل به خاطر...
  14. abdolghani

    بشنو ازدل

    _زن عمو دلجویانه گفت:ناراحت نشوی الهام جان،سهیل باهات شوخی می کند روزهایی که شما نیستید مرتب می گوید یا زنگ بزن الهام و سعید هم بیایند یا ما برویم انجا غذا خوردن تنهایی مزه نمی دهد _ سهیل با لحن مطمئنی گفت:الهام هیچ وقت حرفهای من را به دل نمی گیرد،مگه نه زن داداش؟ _بالبخندی سر تکان دادم و...
  15. abdolghani

    بشنو ازدل

    نزدیکی های صبح بود که توانستم تکانی به خود بدهم و در جای خود بخوابم. تا نزدیکی های ظهر خوابیدم.وقتی بیدار شدم یک فکر تمام ذهنم را مشغول کرده بود،چه کار کنم تا دیگر حوادثی مانند دیشب پیش نیاید. تا ساعت 2،3بعد از ظهردر رختخواب به این مسئله اندیشیدم. گرسنگی مجبورم کرد از جای برخیزم.تازه تخم مرغها...
  16. abdolghani

    بشنو ازدل

    _ دیدم همه خانمها بخاطر حضور آقای داماد پوشیده هستند بخاطر همیناز سعید خواستم که بیاید تا عکاس چند عکس زیبا با عروس خوشگلم از انها بردارد،اخر الهام جان ماشاا...خیلی ماه شده است _به زور لبخندی به زن عمو زدم و طبق دستور عکاس کنار سبد گل بزرگ پای سفره عقد کنار سعید ایستادم. چهره ی سعید درهم به نظر...
  17. abdolghani

    بشنو ازدل

    _:اره هنوز خواب است امروز که جمعه است کاری ندارد._صدایش بزن تا تو را نزد دکتر ببریم. _نه دکتر لازم نیست استراحت حالم را خوب می کند تازه روز جمعه مطب ها همه تعطیل هستند. _پس با خیال راحت استراحت کن و کارها را به من واگذار کن. _ممنونم مرا شرمنده می کنی. _دشمنت شرمنده باشد.سعید در استانه ی در اتاق...
  18. abdolghani

    بشنو ازدل

    صبح روز بعد با انوار طلایی خورشید که از لا به لای پرده ی توری زیبا بر سطح تخت وسیع دونفره پهن شده بود بیدار شدم. نگاهی به ساعت نداختم. _چقدر خوابیدم.ساعت10 بود. با عجله بلند شدم. باید دوش می گرفتم و از این سر و وضع وموهای بهم چسبیده راحت می شدم. هنگام پوشیدن لباس بود که صدای زنگ در را شنیدم. وای...
  19. abdolghani

    آره دارم شماره اتوگرفتم راه ندادپیام فرستادم

    آره دارم شماره اتوگرفتم راه ندادپیام فرستادم
  20. abdolghani

    سلام ملی جان خوبی عزیزم مرسی ازلطفت ملی من یه میس میدم شماره اموسیوکن

    سلام ملی جان خوبی عزیزم مرسی ازلطفت ملی من یه میس میدم شماره اموسیوکن
بالا