نیاز و تو خودم کشتم که هرگز تا نشه پشتم
زدم بر چهره ام سیلی که هرگز وا نشه مشتم
من آن خنجر به پهلویم که دردم را نمی گویم
به زیر ضربه های غم نیافتد خم به ابرویم
من آن خورشید زر پوشم که با ظلمت نمی جوشم
به جز آغوش دریا را نمی گیرم در آغوشم
من آن ابر بهارانم که از خاشاک بیزارم
به جز بر چهره گل ها...