محتسب در نيمه شب مستي به ره ديد وگريبانش گرفت
مست گفت:آرام ،اين پيراهن است افسارنيست
گفت:مستي زين سبب افتان وخيزان ميروي
گفت:عيب از راه رفتن نيست ،ره هموار نيست
گفت :ميبايد تو را تا خانه قاضي برم
گفت:رو صبح آي ،قاضي نيمه شب بيدار نيست...
تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است
باش فردا كه دلت با دگران است
تا فراموش كني چندي از اين شهر سفركن
با تو گفتم حذر از عشق؟ ندانم
سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم
در عهد تو اي نگار دلبند
بس عهد كه بشكنند وسوگند
ديگر نرود به هيچ مطلوب
خاطر كه گرفت با تو پيوند
از پيش تو راه رفتنم نيست
همچون مگس از برابر قند
عشق آمد ورسم عقل بر داشت
شوق آمد وبيخ صبر بركند...