یک ماه با هر زحمت و مشقتی بود پشت سر گذاشتم. طلا کمی وزن گرفته و ترس روزهای اولیه از وجودم رخت بربست دیگر موقع جمام کردن و بغل کردنش نمی ترسیدم که بمیرد.
تمام هن و غم من و سهند شده بود طلا. سهند از دانشگاه مستقیم می آمد خونه ما و تا آخر شب می موند. عمو و زن عمو به خاطر حفظ ظاهر نمی تونستن بیایند...