خنده هایم شکلاتی شده اند ... زیادی خالص ... تلخ !
يادم رفته بود كه عشق هم مانند بستني مي ماند، مانند بوسه
يا زود تمام مي شود يا ديگران نمي گذارند..
و اكنون در دو قدمي من مردي نشسته كه روزگاري حاضر بودم تمام هستي ام را به دست چشمانش بسپارم و اينك...
ديگر هيچ اتفاقي در حال افتادن نيست...
مي ترسم...
مرضيه مهربانم سلام
اين روزها انگار تهي ام از هر اندوهي
اين روزها باران مي بارد ...
اين روزها انگار خدا دارد تمام آرزوهايم را با هم براورده مي كند...
اين روزها...
دعا كن همه چيز همين طور شيرين بماند و بهنام هم همينقدر مهربان..
دعا كن...
تو نیستی
اما من برایت چای می ریزم
دیروز هم
نبودی که برایت بلیت سینما گرفتم
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری
مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من و دنیای کوچکم
دیگر چه فرقی میکند
باشی یا نباشی
من با تو زندگی میکنم.
نمي داني كه چقدر ساده رشته ي محبت بين ما گسست..
آنقدر آرام و ساده كه هيچ كداممان متوجه نشديم...
و اكنون عشق روزهاي بي كسي من مرد غريبه ايست كه ماه هاست مرا به اسم صدا نزده است...
و اكنون عشق روزهاي بي كسي من مرد غريبه ايست كه ماه هاست مرا نبوسيده است...
نمي داني اين روزها چقدر دلتنگم...نمي...
باورت مي شود هنوز دلتنگش مي شوم؟؟
هنوز دلتنگ آغوشش مي شوم...
هنوز ...
هنوز بعد از اين همه مدت...
نمي داني چه كار سختي ست، تمام كردن آن روزهاي خوب، با وجود نگاه مشتاق او...
تمام اين هفته نبودم...
رفته بودم تا يادش را از دلم بشويم..
رفته بودم تا خودم را از ميان خاطرات قديمي پيدا كنم..
ديگر نه محتاج نگاهش هستم،نه لبخندش و نه حتي محبتش...
اما امروز بازگشته ام...
و اكنون اندكي خوبم..
فاصله ها تنها چيزي بود كه مرا و تو را به هم وصل مي كرد...
شايد هم اشك هاي دور از خانه ي من، مثل دانه هاي زنجير ما را به هم متصل كرد...
نمي دانم..
ديگر حتي حوصله ي ورق زدن خاطرات قديمي را ندارم...
امروز تو از من دوري...
كيلومترها دورتر..
و من هنوز در همان شهري هستم كه تو تا ديروز بر روي سنگفرش...
تمام اين هفته انگار برايم در بي حبري گذشت...
يادت مي آد ان روز را كه گريان به آغوشت آمدم و گفتم ما آشتي كرديم؟؟
آري تمام اين هفته ما آشتي بوديم...
اين روزها اخساس مي كنم پرم از همه چيز..
پرم از حس گريستن...
پرم از...
شايد براي گفتن عشق هنوز زود باشد... اما ديگر دلخوري اي بين ما نيست..
دلم...
مي دوني من فكر مي كنم فاصله ي بين خوب و بد بودن انقدر كمه كه با يه لرزش كوچولو به كلي موضع آدم عوض مي شه..
اين روزها فكر مي كنم دارم فيلسوف مي شم..
گاهي فكر مي كنم فاصله ي بين راست گفتن و دروغ گفتن يه راه سخت و پر پيچ و خمه...
بايد گاهي دروغ گفت بايد گاهي تظاهر كرد تا رابطه ها فاصله نشوند..
بايد...