کنار مشتی خاک
در دور دست خودم، تنها، نشسته ام.
نوسان ها خاک شد
و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
شبیه هیچ شده ای !
چهره ات را به سردی خاک بسپار.
اوج خودم را گم کرده ام.
می ترسم،
از لحظه بعد،
و از این پنجره ای که به روی احساسم گشوده شد.
برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ...