عملیات مورچه های کمخون
ناهارمان را خورده بودیم و سه نفری توی سنگر لم داده بودیم. گاهگاهی صدای خمپارهای از دور به گوش میرسید و اگر محل انفجار نزدیکتر بود، سقف سنگر تکانکی میخورد. یونس روی سرش چفیه خیسی انداخته، به پشت خوابیده بود. هرچه بچهها در گوشش میخواندند که بابا این جور خوابیدن،...