حس میکنم زندگیم چونان فردیست
که باید تا لیوانی بلورین پر از اب را به بالای ساختمانی مرتفع برساند
لیوان رابرمیدارم
با دقتی وصف ناشدنی
تا طبقات پایانی میبرم
دریکی از این طبقات بر روی تراس لیوان را دو دستی میگرم
فکر شیطنت امیزی سراغم می اید:
اگه از بالا بیفته چی میشه
با فرغ بال
یکباره
رهایش میکنم...