در من هزار حرف نگفته
هزار درد نهفته
هزاران هزار دریا هر لحظه در تپیدن و طغیانند
در من هزار آهوی تشنه
در خشکسال دشت پریشانند
در من پرندگان مهاجر
ترانههای سفر را
در باغهای سوخته میخوانند
با من که در بهار خزانم قصههای فراوانی ست
با من که زخمهای فراوانی
بر گردهام به طعنه دهان باز...