ار این ماجرا ها زیاده اتفاقاً یادمه این خونمونو که می خواستیم مادر چادریم و پدر ساده پوشم به یه بنگاهی رفتن که قبل از این که بذارن بگن چه جور خونه ای می خوان طرف گفت ما برا شما هیچ خونه ای نداریم ولی پدر که خیلی عصبانی شده بود چیزی نگفت و از بنگاهی اومد بیرون و گفت دیگه دور این محل و خط کشیدم...