شبي بنده اي در خواب ديد كه با خداي خود در ساحل دريا راه ميرود.
در افق صحنه هايي از گذشته و زندگي خود را مي ديد كه همچون صاعقه اي از برابر چشمانش عبور مي كردند.در هر صحنه دو رد پا روي شن ها مي ديد.يكي رد پاي خود او و ديگري رد پاي خدايش.
وقتي از صفحهء آخر آسمان مي گذشت به عقب باز گشت. به رد پاهای...