پیرمرد، خسته ازاین همه هیاهوی فرزند ونوه و همسر، درآرزوی یه خواب راحت بود.ناگهان فکری به ذهنش رسید، ترسید، اما رفت...
هوای قبرستان لطیف بود. چلچله، باد و پرندگان جون می دادن برای خواب ! یه خواب راحت...
راحت راحت...
کنار یک قبر دراز کشید. غروب،نگهبانان جنازه یک پیرمرد رو دیدن که اونقدر راحت...