مـــی روم شـــاید فرامـــوشت کنـــم
مـــن پذیرفتـــم شکـــست خویش را
پنـــدهای عقل دور اندیـــش را
من پذیرفتـــم که عشـــق افسانه است
این دل درد آشـــنا دیوانه است
مـــی روم شاید فراموشت کـــنم
با فراموشـــی هم آغوشت کنـــم
مـــی روم از رفتـــنم دل شاد باش
از عـــذاب دیدنـــم آزاد باش...
نهايي را دوستــ دارمـ زيرا بي وفا نيــست
تنهايي را دوستـ دارمـ زيرا عشق دروغي در آن نيـست
تنهايي را دوست دامـ زيرا تجربه کردمـ
تنهايي را دوست دارم زيرا خداوند هم تنهاست
تنــــهايي را دوست دارم زيرا
در کلبه تنهايي هايم در انتظار خواهم گريست و انتظار کشيدنم را پنهان خواهم کرد
در امتداد نگاه تو...
من در آستان چشمان تو
دلم را و تمام دلم را باختم
بی آن که بدانی و چه حقیرانه و مبهوت
به چشمانت خیره شدم که شاید...
راز نگاه گنگم را بفهمی
اما افسوس......
حالا که گاه گاهی
فرسنگها از من دورمی شوی
چه ملتمسانه
مردنم را آرزو می کنم
من به غربت نمی اندیشم
همه جا خانه من
دوستی قلب بزرگی است که بر رود زمین
جای گرفت
و به سوی دریا
از جهان می گذرد
خانه ام
بعد نگاهی ست که در آن
همه روی زمین سبزو پیوند برادروار دارند
خانه ام وسعت شکوفایی دنبا دارد...
من به غربت نمی اندیشم
همه جا خانه من است ..